الحکمه المتعالیه فی الاسفار العقلیه الاربعه المجلد 7

اشاره

سرشناسه : صدرالدین شیرازی، محمد بن ابراهیم، 979-1050ق.

عنوان و نام پدیدآور : الحکمه المتعالیه فی الاسفار العقلیه الاربعه/ مولف صدرالدین محمدالشیرازی.

مشخصات نشر : بیروت: داراحیاء التراث العربی، 13 -

مشخصات ظاهری : ج.

یادداشت : عربی.

یادداشت : فهرستنویسی بر اساس جزء دوم از سفر چهارم.

یادداشت : ج.1، چاپ سوم.

یادداشت : ج.2، چ.2: 1981م.

یادداشت : ج.2، چ.3: 1981م.

یادداشت : کتابنامه: ص. [391] - 392؛ همچنین به صورت زیرنویس.

موضوع : فلسفه اسلامی -- متون قدیمی تا قرن 14

موضوع : فلسفه اسلامی

رده بندی کنگره : BBR1083/ص4ح8 1300ی

رده بندی دیویی : 189/1

شماره کتابشناسی ملی : 3341076

***معرفی اجمالی

«الحکمه المتعالیه فی الأسفار العقلیه الأربعه»، تألیف صدرالدین محمد شیرازی (متوفی 1050ق)، معروف به ملا صدرا یا صدرالمتألهین، دوره کامل فلسفه صدرایی (حکمت متعالیه) به زبان عربی است.

این نسخه از کتاب، پس از تصحیح چاپ های گذشته، با افزودن تعلیقه های حکیم سبزواری، علامه طباطبایی، آقا علی مدرس زنوزی و دیگران به چاپ رسیده است. علامه محمدرضا مظفر (متوفی 1383ق) بر این کتاب مقدمه نوشته است.

***ساختار

در ابتدای کتاب، سه مقدمه به قلم محمدرضا مظفر، ناشرین و مؤلف آمده است. متن اثر مشتمل بر 4 سفر است که در نه جلد تنظیم شده است. هریک از اسفار در ضمن چند «مرحله، فن، موقف یا باب» مشتمل بر فصولی بیان شده است. در صدر صفحه متن اسفار و در ذیل آن تعلیقه های تعدادی از فلاسفه بزرگ ذکر شده است. برخی از اساتید تنها بر بخشی از کتاب تعلیقه زده اند؛ مثلاً آقا علی مدرس و مولی محمد اسماعیل خواجوی تنها بر سفر نفس تعلیقه زده اند (مقدمه ناشرین، صفحه ث).

ساختار کتب حکمت متعالیه، با ساختار آثار فلسفی مشائی و اشراقی تفاوت اساسی دارد. برخلاف متون مشائی، در متون حکمت متعالیه از ریاضیات و طبیعیات بحث نمی شود. اگرچه ملا صدرا در جلد پنجم اسفار به اختصار گریزی به طبیعیات زده است، اما این مباحث نه به نحو مستقل، بلکه صرفاً به مناسبت بحث از مراتب کلی وجود طرح گردیده است. پیش از ملاصدرا، مبحث نفس جزئی از مباحث طبیعیات را تشکیل می داد، اما وی آن را از طبیعیات جدا کرده و به مباحث الهیات به معنی اخص ملحق ساخته است. سیر مباحث فلسفی در این کتاب چنان است که گویی همه مجلدات آن به مثابه مقدمه ای برای دو جلد آخر؛ یعنی هشتم و نهم در نظر گرفته شده اند که به ترتیب به دو مبحث «معرفه النفس» و «معاد» اختصاص دارند (محمدزاده، رضا، ص214-213).

***گزارش محتوا

علامه مظفر در مقدمه اش بر کتاب ابتدا به توصیف جایگاه علمی نویسنده پرداخته است. وی ملا صدرا را از بزرگ ترین فلاسفه الهی دانسته که قرن ها باید بگذرد تا فرزانه ای مانند او ظهور یابد. او مدرّس درجه اول مکتب فلسفی الهی در سه قرن اخیر در بلاد شیعه است (ر.ک: مقدمه مظفر، صفحه ب). وی سپس کتاب اسفار را در رأس تمامی کتب فلسفه قدیم و جدید و مادر تمامی تألیفات او دانسته است؛ چراکه هر کتابی یا رساله ای که پس از آن تألیف کرده، برگرفته از عبارات آن کتاب است (همان، صفحه «ب» و «ز»). در ادامه به ذکر شرح حال صدرا پرداخته و زندگی اش را در سه مرحله توضیح داده است (همان، صفحه د - ز).

«حکمت متعالیه»، عنوان نظام فلسفی صدرالدین محمد شیرازی، مشهور به ملا صدرا و صدرالمتألهین است. ملا صدرا در هیچ یک از آثارش این نام و همچنین نام دیگری را برای اشاره به نظام فلسفی خود به کار نبرده، بلکه آن را در نام گذاری مهم ترین اثر مکتوب فلسفی اش، «الحکمه المتعالیه فی الأسفار العقلیه الأربعه» به کار برده است. اما این کتاب نیز، که پس از او مشهورترین اثر او شناخته شده، به «اسفار اربعه» معروف است و کمتر کسی از آن با نام الحکمه المتعالیه یاد می کند. استفاده از این تعبیر بعد از او، صرفاً برای اشاره به نظام فلسفی وی، متداول شده است. گفتنی است که ملا صدرا در کتاب «الشواهد الربوبیه»، علاوه بر «الأسفار الأربعه» از کتاب دیگر خود به نام «الحکمه المتعالیه» نیز یاد کرده است. به نظر سید جلال الدین آشتیانی، کتاب اخیر همان کتاب ناتمام «المسائل القدسیه» است (ر.ک: فنا، فاطمه، ص774).

با مطالعه و بررسی آثار ملا صدرا می توان دریافت که او در تأسیس نظام فلسفی خود از دو گونه منبع بهره برده است:

1. منبع روحانی و باطنی؛ یعنی همان چیزی که او الهامات ربانی نامیده و به مدد مجاهده و تهذیب نفس و تجرید عقل به آن دست یافته است؛

2. منابع ظاهری و به یک معنا تاریخی و آنچه در تاریخ جلوه گر شده است. در بررسی این قسم از منابع باید به این نکته توجه داشت که مراد از تأثیر آنها در پیدایش و شکل گیری حکمت متعالیه لزوماً به این معنی نیست که همه آنها مستقیماً و کاملاً در سیاقی موافق با اندیشه ملا صدرا مؤثر بوده اند. ازاین رو، به استثنای منابع قرآنی و حدیثی، او اظهار می دارد که پس از مطالعه وسیع و درازمدت آثار پیشینیان و معاصرانش، به بررسی و نقد سره از ناسره افکار و روش آنها پرداخته و گاه به تعبیر خود او، به تخریب و آنگاه بازسازی و دفاع از آنها مبادرت کرده است. برخی دیگر از منابع نیز به منزله مواد و عناصر اصلی، با اندیشه ها و تأملات خاص ملا صدرا صورت جدیدی به خود گرفتند و در بنیان نهادن حکمت متعالیه استفاده شدند (ر.ک: همان، ص775).

نوآوری های حکمت متعالیه را از دو جنبه می توان بررسی کرد: یکی، عرضه راه های جدید برای حل برخی از مسائلی که میان اندیشمندان مسلمان درباره آن منازعه بوده است و دیگری، طرح مسائل جدید و نظریه پردازی درباره آنها. از آنجا که زیربنا و بنیان حکمت متعالیه را علم وجود تشکیل می دهد، بالطبع نوآوری های آن را که در واقع مبانی و مبادی این مکتب بشمار می روند، حول وجود و مسائل مرتبط با آن باید جست. گرچه نقطه آغازین سایر سیستم های فلسفی نیز وجود و شناخت آن است، اما برای نخستین بار در نظام صدرایی این پرسش مطرح شد که وجود با این همه وسعت و شمول بی نظیرش چگونه ممکن است که یک مفهوم صرف باشد که خارج از ذهن عینیت و اصالتی ندارد. نظریه اصالت وجود پاسخ مبتکرانه ملا صدرا به این پرسش است که در خلال سخنان حکمای پیش از او مانند ابن سینا و پیروانش نیز این قول را می توان یافت. اما تصریح و تأکید بر اهمیت آن در حکمت متعالیه صدرایی به نحوی که راه گشای حل بسیاری از معضلات فلسفی و کلامی شده بی سابقه است. برخی از مهم ترین نوآوری های اساسی دیگر در حکمت متعالیه عبارتند از: تشکیک وجود، وحدت وجود، تقسیم وجود به نفسی، رابطی و رابط، امکان فقری، اتحاد عقل و عاقل و معقول، حرکت جوهری، تبیین فلسفی جدید درباره زمان و اینکه آن بعد چهارم است، نظریه جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء بودن نفس، قاعده بسیط الحقیقه، قاعده النفس فی وحدتها کل القوی، اثبات فلسفی عالم خیال منفصل و مجموعه آرای مربوط به معادشناسی (همان، ص779).

در ذیل صفحات کتاب، تعلیقاتی از تعدادی از حکما آمده که با رمز مشخص شده است. این تعلیقات در ادامه با توضیح مختصری معرفی می شوند:

1. «ن»: آقا علی بن جمشید نوری اصفهانی (متوفی 1246ق). وی یکی از بزرگ ترین شارحان حکمت متعالیه. او حکمت و عرفان را از حکیم آقا محمد بیدآبادی (1192ق) فراگرفت و خود در طول پنجاه سال با همتی والا و تتبّعی ژرف به تدریس فلسفه و عرفان همت گماشت. او در احیای فلسفه و به خصوص حکمت صدرایی سهمی بسزا دارد و از میان معاصران او کسی به اهمیت وی در این زمینه سراغ نمی توان گرفت (ر.ک: ناجی اصفهانی، حامد، ص?2).

2. «س»: ملا هادی بن مهدی سبزواری (متوفی 1289ق). تعلیقات و حواشی سبزواری که به زبان عربی نوشته از آثار پرارزش اوست. سبزواری به گونه ای منظم و مرتب تمام متن اسفار به استثنای بخش طبیعیات و مباحث جواهر و اعراض را طی تدریس متن، حلاجی کرده و بر آنها حاشیه نوشته است. این حواشی پیش از این به خط خود حکیم به تمام و عیناً با متن اسفار به طبع سنگی رسیده است (ر.ک: امین، سید حسن، ج9، ص74).

3. «م»: آقا علی مدرس زنوزی (متوفی 1307/1310ق). وی فرزند فیلسوف بزرگ ملا عبدالله زنوزی است. آقا علی مدرس را آقا علی حکیم و حکیم مؤسس هم خوانده اند. وی در فسلفه صرفاً به تقریر و تدریس آنچه گذشتگان گفته بودند نمی پرداخت؛ قریحه ای نقاد و ابتکاری و روشی تحقیقی و تأسیسی داشت و در جستجوی راه حل های تازه برای مشکلات فلسفه بود؛ کاری که در حکمای متأخر کمتر به آن برمی خوریم (دائرهالمعارف تشیع، ج1، ص128-127).

اثبات معاد جسمانی با برهان عقلی و استدلال فلسفی در فرهنگ اسلامی از مسائل مهمی است که تا زمان ملا صدرا کسی به آن دست نیافته است. ملا صدرا بر اساس مبانی و اصولی که تأسیس کرده، از طریق برهان عقلی به اثبات آن پرداخته است. پس از ملا صدرا تنها کسی که در باب معاد جسمانی سخن تازه آورده و نظریه جدیدی ابراز داشته، حکیم بزرگ آقا علی مدرس زنوزی است. این حکیم ضمن آگاهی کامل از نظریه ملا صدرا و مبانی وی، بسیاری از مبانی او را پذیرفته، ولی نتیجه آن را نپذیرفته است، بلکه دیدگاه جدیدی را از آن استخراج کرده است.

مدرس زنوزی درعین حال که بسیاری از مبانی و تحلیل های ملا صدرا را از قبیل حرکت جوهری، حدوث جسمانی نفس، تفاوت عالم دنیا و آخرت و مانند آنها می پذیرد، ولی نظریه او را از یک سو و نظریه اشاعره را از سوی دیگر باطل اعلام می کند. علت بطلان نظریه ملا صدرا این است که وی بدن دنیوی را به طور کلی از درجه اعتبار عود معاد ساقط کرده است؛ چراکه نزد او بدن های اخروی مجرد از ماده هستند و تنها دارای صورت های امتدادی هستند. این نظریه با ظاهر شرع نمی سازد. همچنین بطلان نظریه ملا صدرا بر این امر استوار است که طبق نظر وی «این همانی» بدن اخروی با بدن دنیوی از هم گسسته شود و بدن اخروی غیر بدن دنیوی بشمار نیاید؛ در این صورت ممکن است گفته شود این نظریه با آیات و روایات سازگار نیست؛ اما اگر نظریه وی بیانگر این مطلب باشد که بدن اخروی همان بدن دنیوی است و «این همانی» بین آن دو محفوظ و تغییر و تفاوت تنها در مواد آنها پدید آمده است، مانند تغییر و تحول در بدن مادی دنیوی از اوان کودکی به نوجوانی و از آن به بزرگ سالی و پیری که در این ایام و مراحل، مواد بدن چندین بار کاملاً تحول یافته، ولی درعین حال «این همانی» بدن در تمام این ایام محفوظ مانده و هیچ مشکلی در آن پدید نیامده است، در این فرض نظریه مزبور با آیات و روایات تنافی نداشته و اشکال یادشده بی اساس خواهد بود (اکبریان، رضا و عارفی شیرازی، محمداسحاق، ص47-40).

?. «ل»: علامه اسماعیل بن ملا سمیع اصفهانی (متوفی 1277ق). وی از علما و مدرسان معروف فلسفه، معاصر آخوند ملا علی نوری حکیم متوطن اصفهان (متوفی 1246ق) بود و علی التحقیق پیش از ملا علی نوری فوت شده و تاریخ وفاتش ظاهراً حوالی 1243ق، سه سال قبل از نوری است. اینکه حاجی سبزواری متوفی 1289ق در شرح حال خودش نوشته که در ایام اقامت اصفهان چند سال نزد ملا اسماعیل اصفهانی درس حکمت و کلام می خوانده و بعد از وفات او به خدمت استاد کل آخوند ملا علی نوری پیوسته و حدود سه سال هم نزد وی تلمذ کرده، ظاهراً مقصودش همین محمداسماعیل است (همایی، جلال، ص127-126). البته بسیاری از تعلیقات کتاب با نام «اسماعیل» آمده است (ر.ک: جلدهای چهارم و پنجم).

?. «ه»: محمد بن معصوم علی هیدجی زنجانی (متوفی 13?9ق). وی اگرچه بر منظومه سبزواری تعلیقه زده است، اما در جایی به تعلیقات او بر اسفار اشاره نشده و در کتاب هم تعلیقات او مشاهده نشد. اما از سوی دیگر تعلیقات اندک از میرزا ابوالحسن جلوه (متوفی 1314ق) یا تعلیقه هایی از فتحعلی خویی مشاهده گردید (جلد چهارم، صفحات 76، 24، 36 و 44).

?. «ط»: سید محمدحسین طباطبایی (متوفی 1?02ق). معرفت شناسی در فلسفه اسلامی تا زمان ملا صدرا یک مسئله فلسفی بشمار نمی رفت... تا اینکه وی در مبحث عقل و معقول «اسفار» (جلد سوم) بر مسئله فلسفی بودن علم و ادراک، برهان اقامه کرد و به توجیه فلسفی آن پرداخت. این امر باعث شد که فیلسوفان نوصدرایی و در صدر آنها علامه طباطبایی درصدد برآیند که مجموعه مباحث مربوط به علم و ادراک را به شاخه مستقلی تبدیل کنند. اختصاص چهار مقاله از مجموعه مقالات کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم»، که بسیاری از ابتکارات علامه طباطبایی هم در ضمن آنها بیان شده است، دلالت بر آنچه گفتیم دارد (ر.ک: علی زاده، بیوک، ص30-29). علامه در تعلیقات خود بر اسفار می نویسد: اینکه در علوم برهانی فقط از اعراض ذاتی موضوع بحث می کنند، صرفاً یک اصطلاح و یک قرارداد نیست، بلکه مطلبی است که مقتضای بحث های برهانی در علوم برهانی است؛ همان گونه که در کتاب برهان از منطق تبیین شده است (صفدری نیاک، مرتضی، ص51).

علامه طباطبایی معاد جسمانی را مانند حکیم زنوزی از طریق لحوق ابدان به نفوس تصویر می کند، نه تعلق نفوس به ابدان؛ پس بی شک در این مسئله هیچ تفاوتی بین سخنان علامه و زنوزی نیست (اکبریان، رضا و عارفی شیرازی، محمداسحاق، ص51).

***وضعیت کتاب

این کتاب اولین بار در سال 1282ق در ایران در چهار مجلد، چاپ سنگی شده است (مقدمه مظفر، صفحه ف).

جلد اول کتاب مشتمل بر اغلاط فراوانی است که در جداولی در انتهای آن ذکر شده است. به جز جلدهای چهارم، پنجم و هفتم که در انتهای آنها تنها فهرست مطالب آمده است، در باقی جلدها علاوه بر فهرست مطالب، فهرست اعلام و اسامی کتب نیز به ترتیب حروف الفبا ذکر شده است.

***منابع مقاله

1. مقدمه و متن کتاب.

2. فنا، فاطمه، دانشنامه جهان اسلام، جلد 13، زیر نظر غلامعلی حداد عادل، تهران، بنیاد دائرهالمعارف اسلامی، چاپ اول، 1388.

3. تویسرکانی، سید احمد، «نگاهی بر قدیمی ترین نسخه کامل کتاب اسفار»، آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله خردنامه صدرا، شهریور 1374، شماره 2، صفحه 92 تا 95.

4. علی زاده، بیوک، «علامه طباطبایی، فیلسوفی نوصدرایی»، آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله دین و ارتباطات، بهار 1385، شماره 29، صفحه 23 تا 38.

5. همائی، جلال، «ملا اسماعیل اصفهانی حکیم»، آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله فرهنگ ایران زمین، 1354، شماره 21، صفحه 124تا 133.

6. دائرهالمعارف تشیع، جلد اول، زیر نظر احمد صدر حاج سید جوادی و دیگران، تهران، نشر شهید سعید محبی، چاپ سوم، 1375.

7. امین، سید حسن، دائرهالمعارف تشیع، جلد نهم، زیر نظر احمد صدر حاج سید جوادی و دیگران، تهران، نشر شهید سعید محبی، چاپ اول، 1381.

8. صفدری نیاک، مرتضی، «ملاک تمایز علوم برهانی»، آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله معرفت فلسفی، تابستان 1385، شماره 12، صفحه 45 تا 64.

9. محمدزاده، رضا، دائرهالمعارف بزرگ اسلامی، ج21، زیر نظر کاظم موسوی بجنوردی، تهران، مرکز دائرهالمعارف بزرگ اسلامی، چاپ اول، 1392.

10. ناجی اصفهانی، حامد، «مجموعه رسائل حکیم ملا علی نوری»، آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله آینه پژوهش، آذر و دی 1373، شماره 28، صفحه 62.

11. اکبریان، رضا و عارفی شیرازی، محمداسحاق، «معاد جسمانی، از نظر آقا علی مدرس زنوزی و علامه طباطبایی»، آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله آموزه های فلسفه اسلامی، پاییز و زمستان 1389، شماره 9، صفحه 39 تا 54.

ص: 1

اشاره

ص: 2

السفر الثالث

القسم الثانی

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

[تتمه الفن الأول فی أحوال المبدإ و صفاته]

الموقف السابع من السفر الثالث فی أنه تعالی متکلم و المعارف التی سنخ لنا فی تحقیق الکلام و الکتاب
اشاره

و الفرق بینهما حسبما أفاده الله بالإلهام و فیه فصول

الفصل (1) فی تحصیل مفهوم التکلم

اعلم أن التکلم مصدر صفه(1) نفسیه مؤثره(2) لأنه مشتق من الکلم


1- الإضافه بیانیه هذا فی المتکلم الإمکانی غنی عن البیان و أما فی المتکلم الوجوبی فلما کان تکلمه عین ذاته فهو مصدر لکل کلمه تکوینیه فضلا عن اللفظیه و تکلمه صفه نفسیه أی نفس ذاته المتعالیه مؤثره لأن جمیع الکلمات التامات و ما دونها آثار ذاته معربه عن الضمیر الذی هو غیب الغیوب و من قال تکلمه خالقیته للکلام إن أراد هذا الإعراب و بالکلام العقول التی هی الکلمات التامات لکان حسنا کما أن من قال بالکلام النفسی إذا أراد جامعیه ذلک الوجود البسیط الأقدس جمیع الکلمات بمصداق واحد بسیط لکان موجها و کذا قول القائل- إن الکلام لفی الفؤاد و إنما جعل اللسان علی الفؤاد دلیلا ، س قده
2- المراد بکونه مصدر صفه کذا کونه منشأ و محتدا لها کما سنشیر إلیه و قوله لأنه مشتق من الکلم و هو الجرح استدلال علی کون معنی التأثیر مأخوذا فیه و هو استدلال أدبی لا یعبأ به فی الأبحاث البرهانیه و فی قوله صفه نفسیه مؤثره إشاره إلی إرجاع معنی الکلام و هو بظاهره صفه فعلیه متأخره عن الذات إلی الصفه الذاتیه التی هی عین الذات و ذلک بتفسیر التکلم بکون الذات بحیث یؤثر فی الغیر بإعلامه ما فی ضمیره فیرجع بالحقیقه إلی الحیثیه الذاتیه التی هی القدره و هی عین الذات. لکن فیه أن ذلک مما لا یختص بصفه التکلم وحدها بل یجری فی جمیع الصفات الفعلیه کالخلق و الإبداع و الإحیاء و الرزق و الرحمه و المغفره و غیرها فإن الفعل بما أنه فعل لما کان صدوره عن خصوصیه خاصه فی ذات الفاعل و بین الفعل و تلک الخصوصیه حمل الحقیقه و الرقیقه کان من الجائز أن یحمل الصفه المأخوذه من الفعل علی الفاعل بما فی ذاته من الخصوصیه غیر الخارجه من ذاته فتکون الصفه غیر خارجه عن الذات کالخالق- و الرازق الحاکیین عن کون الذات بحیث یصدر عنه الخلق و الرزق و أن تحمل علی الفاعل بما له من الفعل فتکون منتزعه عن الفاعل فی مقام الفعل زائده علی ذاته. فالحق قصر الصفات الذاتیه الثبوتیه فی الحیاه و القدره و العلم و إلیه یرجع السمع و البصر و عد سائر الصفات صفات فعلیه ثم بیان رجوعها جمیعا إلی الصفات الذاتیه بإرجاع معانیها إلی حیثیه الصدور کما تقدم، ط مد ظله

ص: 3

و هو الجرح و فائدته الإعلام و الإظهار(1) فمن قال إن الکلام صفه المتکلم


1- الکلام الذی عندنا من الأمور الاعتباریه التی دعت إلی اعتبارها الحاجه الاجتماعیه- فإن المجتمعین من الإنسان فی حاجه اضطراریه إلی إعلام بعضهم لبعض ما فی ضمیره و لو فرضنا إنسانا عاش عیشه انفرادیه لم یحس إلی التکلم حاجه و لا تکلم البته و کذلک أیضا نجد الحیوان عند کل نوع منها من الأصوات المفهمه لمقاصده فی الجمله بمقدار حاجته الاجتماعیه فی سفاد أو إفراخ أو تربیه أفراخ أو دفاع أو غیر ذلک. و قد ابتدأ ظهور الکلام بمعنی إعلام ما فی الضمیر علی ما یعطیه التدبر فی حال الحیوان بإراءه نفس الشی ء أو الفعل المقصود إعلامه کالدجاجه تلتقط بمنقارها الحبه بمرأی من أفراخها فتتبعها الأفراخ فی الالتقات ثم شفعت الفعل بنوع من الصیاح ثم اقتصر علی الصوت وحده و فهمت الأفراخ منه مقصودها و کذلک الأمر فی الإنسان ثم اختلف الأصوات باختلاف المقاصد و انفصلت الکلمات بعضها من بعض و تشعبت التراکیب و ظهرت اللغات- و قویت دلاله اللفظ الموضوع علی المعنی بکثره التداول إلی حد کان المتکلم یلقی نفس المعنی إلی سامعه من غیر وساطه اللفظ و کان السامع یجد المعنی بغیر وساطه. هذا إجمال القول فی ظهور الکلام عندنا و به یظهر أن اللفظ وجود اعتباری لمعناه- و أن التکلم إیجاد اعتباری للمعنی الذی فی ضمیر المتکلم لیستدل به السامع العالم بالوضع- علی المعنی المقصود و اعتباریته من جهه اعتباریه الدلاله کما عرفت و الغایه فیه إعلام ما فی الضمیر و من هنا یظهر أن الفعل لما دل بخصوصیته علی خصوصیه ذات فاعله فی کماله- دلاله حقیقیه کان کلاما لفاعله کاشفا عما فی ضمیره یصدق حد الکلام علیه نهایه الأمر أن الدلاله هاهنا حقیقیه غیر اعتباریه و بذلک یتبین أن وجود کل ممکن کلام لله سبحانه و هو فی صوره الأمر بالنسبه إلی نفس ذلک الوجود کما قال تعالی إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ و فی صوره الخبر بالنسبه إلی غیره من الموجودات و إذا کان تاما فی وجوده کان کلاما تاما و کلمه تامه له تعالی قال تعالی لا تَبْدِیلَ لِکَلِماتِ اللَّهِ و قال بِکَلِمَهٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِیحُ، ط مد ظله

ص: 4

أراد به المتکلمیه(1) و من قال إنه قائم بالمتکلم أراد به قیام الفعل بالفاعل-(2) لا قیام العرض بالموضوع و من قال إن المتکلم من أوجد الکلام أراد من الکلام فی الشاهد ما یقوم بنفس المتکلم(3) بحرکه فاه لا بسکونه و هو الهواء الخارج من جوف المتکلم من حیث هو متکلم لا ما هو مباین له مباینه الکتاب للکاتب و النقش للنقاش و إلا فیکون کتابه و تصویرا لا تکلما و تقریرا.

قال بعض العارفین أول کلام شق أسماع الممکنات کلمه کن و هی کلمه وجودیه(4)


1- أی أراد الکلام بالمعنی المصدری بخلاف الثانی و الثالث فإنه بمعناه المتعارف و هو الحاصل بالمصدر، س قده
2- هذا تلمیح إلی ما هو التحقیق عنده بأن یراد بالکلام الکلمات التامات أی العقول القائمه به تعالی قیاما صدوریا بل کل کلمه قائمه به کما ورد یا من کل شی ء قائم به و أما علی مذهب الأشعری الذی قال بالکلام النفسی و عرف المتکلم بمن قام به الکلام فلا بأس بالحلول و القیام فیه إذ عنده جمیع صفاته زائده علی ذاته، س قده
3- إنما اعتبر هذا لأن الاتحاد یستدعی البینونه و السوائیه و مناطهما التعلق بالقابل، س قده
4- أی وجود لا حرف و صوت قال أمیر المؤمنین: إنما یقول لما أراد کونه کن فیکون لا بصوت یقرع و لا بنداء یسمع و إنما کلامه سبحانه فعله أراد ع بکلمه ما و کذا ذلک العارف بالممکنات الأعیان الثابته بشیئیه الثبوت قبل شیئیه الوجود و إسماعها ثبوتیه کما مر فی مبحث العلم، س قده

ص: 5

فما ظهر العالم إلا بالکلام بل العالم کله أقسام الکلام(1) بحسب مقاماته و منازله الثمانیه و العشرین(2) فی نفس الرحمن و هو الفیض الوجودی المنبعث عن منبع الإفاضه و الرحمه و الممکنات مراتب تعینات ذلک الفیض الوجودی و الجواهر العقلیه حروف(3) عالیات و هی کلمات الله التامات التی لا تبید و لا تنقص و الجواهر الجسمانیه مرکبات اسمیه- و فعلیه قابله للتحلیل و الفساد و صفاتها و أعراضها اللازمه و المفارقه کالبناء و الإعراب- و الجمیع قائمه بالنفس الرحمانی الوجودی الذی یسمی فی اصطلاحهم بالحق المخلوق به کما أن الحروف و الکلمات قائمه بنفس المتکلم من الإنسان المخلوق علی صوره الرحمن بحسب منازله و مخارجه

الفصل (2) فی تحصیل الغرض من الکلام
اشاره

اعلم أن الغرض الأول للمتکلم فی إراده الکلام إنشاء أعیان الحروف و الکلمات و إیجادها من الضمیر فی المخارج و هو عین الإعلام و أما ترتب الأثر علی الأمر و النهی و الإخبار و التمنی و النداء و الاستفهام و غیر ذلک فهو مقصود ثان و غایه ثانیه غیر الإعلام و هذه المغایره إنما یتحقق فی بعض أقسام الکلام لأن الکلام علی ثلاثه أقسام أعلی و أوسط و أدنی فأعلی الأقسام ما یکون عین الکلام مقصودا أولیا بالذات و لا یکون بعده


1- الأول باعتبار مغایره الوجود و الماهیه بتعمل العقل و الترقی باعتبار اتحادهما فی الواقع، س قده
2- علی ما فی جذوات السید ره العقل و النفس و الأفلاک التسعه و الأرکان الأربعه و الموالید الثلاثه و عالم المثال فهذه تسعه عشر بعدد حروف بسمله ثم المقولات التسع العرضیه فتمت الثمانیه و العشرون، س قده
3- لأنها مندکه الإنیه کما أن الحرف غیر مستقل بالمفهومیه و النفوس أسماء لاستقلالها بانتساب الوجود إلی ذواتها و عدم اندکاک إنیاتها و الطبائع السیاله و الأجسام المتجدده أفعال، س قده

ص: 6

مقصود أشرف و أهم منه لکونه غایه لما بعده و هذا مثل إبداعه تعالی عالم أمره بکلمه کن لا غیر و هی کلمات الله التامات و الإنیات العقلیات التی لا تبید و لا تنقص و سنقیم البرهان علی وجودها فی مستأنف القول إن شاء الله و لیس الغرض من إنشائها منه تعالی سوی أمر الله و لأجل ذلک قال الفیلسوف الأکرم فی کتاب أثولوجیا إن ما هو و لم هو فی المفارقات شی ء واحد یعنی ما هو نفس حقیقتها فهو نفس کمالها و غایتها و فیه سر ما لوحناک إلیه من قبل.

و أوسطها ما یکون لعین الکلام مقصود آخر غیره إلا أنه یترتب علیه علی وجه اللزوم من غیر جواز الانفکاک بحسب الواقع و ذلک کأمره تعالی للملائکه السماویه و المدبرات العلویه الفلکیه أو الکوکبیه بما أوجب الله علیهم أن یفعلوا من التدبیرات و التحریکات و الأشواق و العبادات و النسک الإلهیه لغایات أخری عقلیه فلا جرم- لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ یَفْعَلُونَ ما یُؤْمَرُونَ فینالون نصیبهم من فائده إنزال الکلام علیهم کما ستعلم و کذلک ملائکه الطبائع الأرضیه و الأجسام العنصریه من مدبرات الجبال و البحار و المعادن و السحب و الریاح و الأمطار فإن أمر الله إذا وصل إلیهم إما بلا واسطه أو بواسطه أمر آخر لا بواسطه خلق فإنهم یطیعون أمر الله و لا یتمردون و فی قوله تعالی وَ یَفْعَلُونَ ما یُؤْمَرُونَ* حیث لم یقل بما یؤمرون إشاره لطیفه إلی هذا القسم من الکلام.

و أدناها ما یکون لعین الکلام مقصود آخر و لکن قد یتخلف عنه و قد لا یتخلف- و فیما لا یتخلف أیضا إمکان التخلف و التعصی إن لم یکن هناک عاصم من الخطاء و العصیان و هذا کأوامر الله و خطاباته للمکلفین و هم الثقلان الجن و الإنس بواسطه إنزال الملک و إرسال الرسول و هما أعنی الثقلین مخلوقان فی عالم الأحداث و الترکیب و عالم الأضداد و الأنداد و التعاند و التفاسد ففی هذا القسم من الکلام و هو الأمر بالواسطه یحتمل الطاعه و العصیان فمنهم من أطاع و منهم من عصی و أما الأمر مع عدم الواسطه أو بواسطه أمر آخر فلا سبیل إلا الطاعه فأعلی ضروب الکلام هو الأمر الإبداعی- وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَهٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ و هو عالم القضاء الحتمی وَ قَضی رَبُّکَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ و الأوسط هو الأمر التکوینی و هو عالم القدر إِنَّا کُلَّ شَیْ ءٍ خَلَقْناهُ

ص: 7

بِقَدَرٍ و الإنزال هو الأمر التشریعی التدوینی شَرَعَ لَکُمْ مِنَ الدِّینِ ما وَصَّی بِهِ نُوحاً

تمثیل

إن الإنسان الکامل لکونه خلیفه الله مخلوقا علی صوره الرحمن و هو علی بینه من ربه- توجد فیه هذه الأقسام الثلاثه من ضروب الکلام و المکالمه و ذلک لکمال نشأته الجامعه لما فی عالم الخلق و الأمر ففیه الإبداع و الإنشاء و فیه التکوین و التخلیق و فیه التحریک للآله و التصریف بالإراده فأعلی ضروب مکالمته و استماعه هو مکالمته مع الله بتلقی المعارف منه(1) و استفاده العلوم من لدن حکیم علیم و استماعه بسمعه القلبی المعنوی الکلام العقلی و الحدیث القدسی من الله(2) و هو إفاضه العلوم الحقه و المعارف الإلهیه- و کذلک أیضا یصیر متکلما بعد أن کان مستمعا بالکلام الحقیقی إذا خرج جوهر ذاته من حد العقل بالقوه إلی حد العقل بالفعل و هو العقل البسیط الذی شأنه إفاضه العلوم التفصیلیه علی النفس متی شاء من خزانه ذاته البسیطه فهو بما صار عقلا بسیطا قد صار ناطقا بالعلوم الحقه متکلما بالمعارف الحقیقیه فلیس لکلامه هذا مقصود ثان إلا تصویر الحقائق الغیبیه المجمله بصور العلوم التفصیلیه النفسانیه و إظهار الضمائر المکنونه علی صحیفه النفس و لوح الخیال.

و أوسطها کأمره و نهیه للقوی و الأعضاء و الأدوات بواسطه تحریک القوی النفسانیه للقوی الطبیعیه کتحریک الملائکه السماویه للملائکه الأرضیه فیجری حکم النفس- و ینفذ أمرها المطاع بإذن الله تعالی علی القوی و الآلات و الخوادم فی عالم البدن و قد


1- إن قلت الکلام فی أعلی ضروب کلام الإنسان و هذا استماع منه و استفاده لا تکلم منه قلت أولا تکلمه مع الله مسألته بلسان الاستعداد من الله تعالی العلوم و المعارف و المکالمه من الطرفین و ثانیا إن هذه الکلمات و إن کانت مضافه إلی الله أولا و بالذات أو إلی الملک لکنها مضافه إلی النفس أیضا إضافه الشی ء إلی المظهر إذ تنزل من باطن ذات النفس إلی ظاهره الذی هو عقله، س قده
2- هذا فی الأنبیاء ع و أما فی غیرهم فقد قال ص: إن فی أمتی مکلمین محدثین ، س قده

ص: 8

خلقت سدنه هذا العالم الصغیر کلها مجبوله علی طاعه الروح و کذا مواضعها و أجسامها- لا تستطیع لها خلافا و لا تمردا و عصیانا فإذا أمرت العین للانفتاح انفتحت و إذا أمرت اللسان للتکلم تکلم و إذا أمرت الرجل للحرکه تحرکت و إذا أمرت الید للبطش بطشت فهکذا فی سائر الآلات و الأعضاء فتسخر الحواس و القوی و الأعضاء للنفس الإنسانیه- یشبه من وجه تسخر الملائکه و الأجرام العظام الفلکیه و العنصریه لله سبحانه حیث جبلوا علی الطاعه و فطروا علی الخدمه.

و أدناها طلبه لشی ء أو استدعاؤه لفعل بواسطه لسان أو جارحه فإن المقصود هاهنا من الکلام سواء کان بعباره أو إشاره أو کنایه أو نحو آخر من أنحاء الإعلام شی ء آخر غیر الکلام و غیر لازمه و لهذا قد یقع و قد لا یقع لثبوت الوسائط العرضیه و مع ارتفاع الوسائط العرضیه کما فی القسمین الأولین لا سبیل للمخاطب بالأمر إلا السمع و الطاعه- و کذا ما لم یقع فی الوجود عن أوامر الله تعالی التی هی بالواسطه لیس بقادح فی کمال حکمته و قدرته فإن الأمر التشریعی التدوینی من الأوامر الإلهیه التی أمر بها عباده علی ألسنه رسله و تراجمه وحیه فی کتبه هذا شأنه فمنهم من أطاع و منهم من عصی.

استشهاد تأییدی

و مما یؤید ما ذکرنا أنه قال صاحب الفتوحات المکیه إذا کان الحق هو المکلم عبده فی سره بارتفاع الوسائط کان الفهم یستصحب کلامه فیکون عین الکلام منه عین الفهم منک لا یتأخر عنه فإن تأخر عنه(1) فلیس هو کلام الله و من


1- کلام الشیخ العربی بإطلاقه یشمل الکلیات العقلیه العلمیه التی للنفس الناطقه أیضا و إن کان مذاقه و سیاق کلامه یخصصانه بالمعارف التی لأصحاب القلوب و الخواطر الربانیه التی لأهل السلوک فإن الخواطر عندهم أربعه ربانی و یسمی نقر الخاطر و لا یخطی أبدا و قد یعرف بالقوه و التسلط و عدم الاندفاع و ملکی و یسمی إلهاما و هو الباعث علی مندوب أو مفروض و نفسانی و یسمی هاجسا و هو ما فیه حظ للنفس و شیطانی و یسمی وسواسا و هو ما یدعو إلی مخالفه الحق قال تعالی الشَّیْطانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ وَ یَأْمُرُکُمْ بِالْفَحْشاءِ و یشتبه فی المباحات فما هو أقرب إلی مخالفه النفس فهو من الأولین و ما هو أقرب إلی موافقتها فهو من الآخرین و الصادق الصافی القلب الحاضر مع الحق سهل علیه الفرق بینهما بتوفیق الله تعالی کذا قال بعض العرفاء الشامخین، س قده

ص: 9

لم یجد هذا فلیس عنده علم بکلام الله عباده فإذا کلمه بالحجاب الصوری بلسان نبی أو من شاء الله من العالم فقد یصحبه الفهم و قد لا یصحبه و یتأخر عنه هذا هو الفرق بینهما و فیه إشاره إلی ضروب حیث قید فی القسم الأخیر الواسط بالحجاب الصوری فالکلام الإلهی إما أمری بلا واسطه أو بواسطه حجاب معنوی أو حجاب صوری فلیدرک غوره و لیذعن حسن طوره أقول أیضا و للإشاره إلی هذه الضروب الثلاثه وقع من کلامه سبحانه حیث قال وَ ما کانَ لِبَشَرٍ أَنْ یُکَلِّمَهُ اللَّهُ إِلَّا وَحْیاً أَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ أَوْ یُرْسِلَ رَسُولًا فالوحی عباره عن الکلام الحقیقی الأولی الضروری الذی یکون عین الکلام مقصودا أصلیا و غایه أولیه و الثانی إشاره إلی کلام یکون واردا بواسطه حجاب معنوی و یکون المقصود شیئا آخر یکتفی فی حصوله نفس الکلام لکونه من اللوازم غیر المنفکه ففی کل من الضربین یکون الفهم غیر منفک سواء کان عینا أو لازما و الطاعه لازمه سواء کان الاستماع نفس الطاعه أو مستلزمها و الثالث إشاره إلی أدنی الکلام و هو النازل إلی أسماع الخلائق و آذان الأنام بواسطه الملائکه و الناس من الرسل فیمکن فیه الانفکاک عن الفهم فیتطرق فیه المعصیه و الطاعه و الإباء و القبول فافهم یا حبیبی هذا فإنه ذوق أهل الله و إیاک أن تظن أن تلقی النبی ص کلام الله بواسطه جبرئیل و سماعه منه کاستماعک من النبی ص أو تقول إن النبی کان مقلدا لجبرئیل(1) کالأمه للنبی ص هیهات- أین هذا من ذاک هما نوعان متباینان کما مر و التقلید لا یکون علما أصیلا و لا سماعا حقیقیا أبدا


1- هیهات و قد ورد عن أولاده الأنجبین: أن روح القدس فی جنان الصاقوره- ذاق من حدائقنا الباکوره ، س قده

ص: 10

الفصل (3) فی الفرق بین الکلام و الکتاب و التکلم و الکتابه

قال بعض المحققین إن کلام الله غیر کتابه(1) و الفرق بینهما بأن أحدهما و هو الکلام بسیط و الآخر و هو الکتاب مرکب و بأن أحدهما من عالم الأمر و الآخر من عالم الخلق و الأول دفعی الوجود و الثانی تدریجی الکون لأن عالم الأمر خال عن التضاد و التکثر و التغیر لقوله تعالی وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَهٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ ... أَوْ هُوَ أَقْرَبُ و أما عالم الخلق فمشتمل علی التکثر و التغیر و معرض للأضداد لقوله تعالی وَ لا رَطْبٍ وَ لا یابِسٍ إِلَّا فِی کِتابٍ مُبِینٍ.

أقول و لأحد أن یقول إن الکلام و الکتاب أمر واحد بالذات متغایر بالاعتبار- و هذا إنما ینکشف علیک بمثال فی الشاهد و هو الإنسان لکونه علی مثال من ربه تعالی عن المثل لا عن المثال فالإنسان إذا تکلم بکلام أو کتب کتابا فإنه یصدق علی کلامه أنه کتاب و علی کتابه أنه کلام بیان ذلک أنه إذا تکلم و شرع فی تصویر الألفاظ أنشأ فی الهواء الخارج من جوفه و باطنه بحسب استدعائه الباطنی النفسانی الذی هو بإزاء النفس الرحمانی و الوجود الانبساطی هیأت الأصوات و الحروف و الکلمات حیثما تنفس و انتقش منه ذلک الهواء المسمی بالنفس الإنسانی و تصور بصور الحروف الثمانیه و العشرین و ما یترکب منها کما ینشأ من غیب الحق الوجود الانبساطی المسمی عندهم بالحق المخلوق به متعینا بتعینات الصور الإمکانیه لظهور الشئون الإلهیه و مکنونات الأسماء الحسنی و الصفات العلیا علی مجالی الماهیات و هیاکل الممکنات و مظاهر الهویات- و الموجودات بحسب مراتب التنزلات لحقیقه الوجود الحق المطلق و درجات الشده و الضعف الحاصله من مراتب القرب و البعد من منبع الوجود المسمی بالهویه الأحدیه


1- مراده بالکتاب أدنی مراتب الکتب اللوحیه و هو عالم الأجسام و قد حمل الکتاب المبین فی الآیه علیه حیث حمل الرطب و الیابس علی ظاهرهما أعنی ما هو من الأضداد، س قده

ص: 11

و غیب الغیوب و قد سبق فی السفر الأول الفرق بین الوجود الانبساطی و الوجود المقید و أنهما غیر الوجود الحق الأول.

إذا تقرر هذا فنقول صوره هذه الألفاظ و الکلمات لها نسبتان نسبه إلی الفاعل و المصدر و نسبه إلی القابل و المظهر فالأولی بالوجوب و الثانیه بالإمکان فهی بأحد الاعتبارین کلام و بالاعتبار الآخر کتابه فالصور اللفظیه القائمه بلوح النفس و صحیفه الهواء الخارج من الباطن إذا نسبت و أضیفت إلیه فتلک النسبه إما علی سبیل نسبه الصوره إلی القابل فیکون کتابه لأن نسبتها إلیه بالإمکان و حینئذ یحتاج إلی فاعل مباین و مصور أو ناقش مغایر إذ القابل شأنه القوه و الاستعداد و التصحح لا الفعل و الإیجاد و الإیجاب- و الشی ء لا یمکن وجوده بمجرد الإمکان و القوه و القبول فلا بد له من مخرج إیاه من القوه إلی الفعل و الفاعل المباین لصور الألفاظ و الکلمات یسمی کاتبا و مصورا لا ناطقا و متکلما و ذلک الفاعل هو النفس الناطقه فی مثالنا فبهذا الاعتبار یکون المنشی ء لهذه الحروف و الألفاظ کاتبا و النفس الهوائی بیده لوحا بسیطا و هذه الحروف و الألفاظ أرقاما کتابیه و صورا منقوشه فیه صادره عن الکاتب و المصور و أما إذا أضیفت إلیه(1) إضافه الفعل إلی الفاعل و الوجود إلی الموجد و کانت النسبه إلیه بالوجوب لا بالإمکان فکان المأخوذ بهذه الحیثیه کلاما و الموصوف به متکلما و هو المجموع الحاصل من النفس و الهواء و سائر ما یدخل فی سببیه تلک الصور و الهیئات و کان المجموع المأخوذ علی هذا الوجه شخصا متکلما لصدق حده علیه و هو الذی قام به الکلام- لاستقلاله بتصور المعانی و ترتیب الحروف و المبانی من غیر حاجه إلی فاعل ناقش مباین الذات عنه.

فإذا ظهر لک صحه کون صور لفظیه بعینها کلاما و کتابا باعتبارین و کون الهواء


1- أی إلی لوح النفس بفتح الفاء و أخذ ذلک النفس و الهواء لا بشرط و من صقع النفس بسکون الفاء کما کان فی الشق الأول الذی صار فیه کتابا مأخوذا بشرط لا و مباینا عن النفس ففی الشق الثانی قیام الصور بلوح الهواء بل لوح القرطات المعدودین من مراتب النفس الناطقه قیام بالنفس الناطقه، س قده

ص: 12

النفسی أیضا کاتبا و متکلما من وجهین(1) فقس الحال فیما وراء ذلک التشخص الهوائی- سواء کان فوقه کالنفس و العقل و الباری أو تحته کالقرطاس و التخت و التراب فالنفس المرتسم فیهما الصور العقلیه و العلوم النفسانیه لوح کتابی بأحد الاعتبارین و جوهر متکلم ناطق بالاعتبار الآخر لأن لها وجها إلی مصور عقلی و قلم علوی یصورها تلک العلوم و الصور و لها أیضا وجه إلی قابل یقبل منه تلک الصور و یسمع منه الکلام و هکذا القیاس فی سائر المواضع فوضح أن کل کتاب کلام من جهه و کل کلام کتاب من جهه فافهم یا حبیبی ما ذکرته و اعلم قدره فإنه حری بذاک لأنه من الواردات الکشفیه المختصه بمدون هذه الأسفار و فیه فوائد کثیره لا یسمع المجال عدها جمیعا.

منها أنه یلیق بأن یتصالح فیه أهل المذاهب الکلامیه فی باب الکلام و عمدتهم طائفتان المعتزله فقالوا إن المتکلم من أوجد الکلام و الأشاعره فقالوا إنه من قام به الکلام و قد صدق التعریفان علیه بالاعتبارین و منها کیفیه حدوث العالم منه تعالی إذ نسبه هذا العالم إلی الباری عند جماعه نسبه الکتاب إلی الکاتب و عند طائفه أخری نسبه الکلام إلی المتکلم لکن طائفه أخری رأوا أن النسبه إلیه تعالی غیر هاتین النسبتین(2) أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ و منها سر فناء العالم الکونی و زواله و دثوره و منها


1- ظهر من هذا أن الهواء النفسی کاتب فی الوجه الأول مع أنه قد قال و ذلک الفاعل هو النفس الناطقه فی مثالنا و توفیق أنه أشار هنا إلی أن المراد من کون النفس ناطقه- هی الفاعل للصور الکتبیه فی الوجه الأول النفس المتنفسه بما هی متنفسه فهی فاعله للتصویر و الکتابه فی القابل فی هذه المرتبه النازله، س قده
2- إذ عند طلوع شمس الحقیقه لا یبقی وجود لشی ء فضلا عن أن یکون له نسبه بأحد الوجهین فالنسبه المغایره لها نسبه الحقیقه إلی المجاز أو نسبه اللانسبه و من هنا 12 قال شیخ الرئیس الأول تعالی لا نسبه له إلی الأشیاء إنما الأشیاء منتسبات إلیه- معناه أنه إذا کانت الأشیاء موضوعات فالأول تعالی بدها اللازم فلا بد من انتسابها إلیه- و إذا کان هو تعالی موضوعا کانت هی لسرابیتها مرفوعه فلا نسبه أصلا و أما قوله أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ فلا دلاله له علی هذا ظاهره اللهم إلا أن یکون اللام حرف النسبه و یکون الهاء هاء الهویه و یرام أنه الأصل المحفوظ و السنخ المقوم للکل أو تکون حرف النسبه الإشراقیه و ینبغی الاستشهاد علی أن معطی الشی ء لیس فاقدا له، س قده

ص: 13

سر بعث الأرواح و حشر الأجساد جمیعا کما ستقف علیه فی مباحث المعاد إن شاء الله تعالی

الفصل (4) فی وجوه من المناسبه بین الکلام و الکتاب

و لعلک قد تنبهت بما أشرنا إلیک أن عالم الأمر بما فیه أحق بأن یکون عالما قولیا- و کلاما إلهیا و نظاما جملیا و أن عالم الخلق بما فیه أحری بأن یکون عالما فعلیا و کتابا تفصیلیا مطابقا لذلک المجمل مناسبا إیاه فمن وجوه المناسبات أنه کما أن کلام الله مشتمل علی الآیات کقوله تعالی تِلْکَ آیاتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَیْکَ بِالْحَقِّ* فکذلک الکتاب یشتمل علیها أیضا تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْمُبِینِ* و أن الکلام إذا تشخص و تنزل صار کتابا کما أن الأمر إذا نزل صار فعلا إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ فصحیفه وجود العالم العقلی الفعلی الخلقی هی کتاب الله عز و جل و آیاتها أعیان الکائنات الخلقیه و صور الموجودات الخارجیه لقوله تعالی إِنَّ فِی اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ وَ ما خَلَقَ اللَّهُ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَّقُونَ و هذه الآیات البینات الخلقیه إنما ثبتت و وجدت فی عالم الآفاق فی صحائف موادها الجسمانیه لیتیسر لأولی الألباب من جهه التلاوه لها و التدبر لمعانیها و التنبه لمشارکاتها و مبایناتها أن یتفطنوا بالآیات الأمریه العقلیه الثابته فی عالم الأنفس و العقول لینتقلوا من المحسوس إلی المعقول و من عالم الشهاده إلی عالم الغیب و یرتحلوا من الدنیا إلی الآخره و یحشروا إلی الله مسترجعین راجعین إلیه کما قال تعالی سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُ.

قال بعض المحققین إن الإنسان ما دام فی مضیق البدن و سجن الدنیا مقیدا بقیود البعد و المکان و سلاسل الحرکه و الزمان لا یمکنه مشاهده الآیات الآفاقیه و الأنفسیه علی وجه التمام و لا یتلوها دفعه واحده إلا کلمه بعد کلمه و حرفا بعد حرف و یوما بعد یوم و ساعه بعد ساعه فیتلوا آیه و یغیب عنه أخری فیتوارد علیه الأوضاع و یتعاقب له الشئون و الأحوال و هو علی مثال من یقرأ طومارا و ینظر إلی سطر عقیب سطر آخر و ذلک لقصور

ص: 14

نظره و فتور إدراکه عن الإحاطه بالتمام دفعه واحده قال تعالی وَ ذَکِّرْهُمْ بِأَیَّامِ اللَّهِ إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِکُلِّ صَبَّارٍ شَکُورٍ فإذا قویت بصیرته و تکحلت عینه بنور الهدایه و التوفیق کما یکون عند قیام الساعه فیتجاوز نظره عن مضیق عالم الخلق و الظلمات إلی فسحه عالم الأمر و النور فیطالع دفعه جمیع ما فی هذا الکتاب(1) الجامع للآیات من صور الأکوان و الأعیان کمن یطوی عنده السجل الجامع للسطور و الکلمات و إلیه الإشاره بقوله تعالی یَوْمَ نَطْوِی السَّماءَ کَطَیِّ السِّجِلِّ لِلْکُتُبِ و قوله تعالی وَ السَّماواتُ مَطْوِیَّاتٌ بِیَمِینِهِ و إنما قال بیمینه لأن أصحاب الشمال و أهل دار النکال لیس لهم نصیب فی طی السماء بالقیاس إلیهم و فی حقهم غیر مطویه أبدا لتقید نفوسهم بالأمکنه و الغواشی کما قال تعالی لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهادٌ وَ مِنْ فَوْقِهِمْ غَواشٍ

الفصل (5) فی مبدإ الکلام و الکتاب و غایتهما

اعلم أن للکلام و الکتاب لکونهما من الممکنات بدایه و نهایه و لما کان الإنسان


1- کما هو مأثور عن أمیر المؤمنین و مولی الموحدین علی ع و هذا کما قال الحکماء إن الأزمنه و الزمانیات بالنسبه إلی المبادی العالیه کالآن و الأمکنه و المکانیات بالنسبه إلیها کالنقطه و أن المتعاقبات فی سلسله الزمان مجتمعات فی وعاء الدهر و قد مثلوا لذلک بأمر ممتد کحبل أو خشب مختلف الأجزاء فی اللون یمر فی محاذات نمله أو نحوها مما یضیق حدقته عن الإحاطه بجمیع ذلک الامتداد فیکون تلک الألوان المختلفه متعاقبه فی الحضور لدیها تظهر لها شیئا فشیئا لضیق نظرها و متساویه فی الحضور لدیک تراها کلها دفعه واحده لإحاطه نظرک و سعه حدقتک. أقول هذا إذا نظر إلی صوره العالم و قوابله و أما إذا نظر إلی معناه و وجوده فلا امتداد و لا تدرج أصلا إذ علمت أن الوجود لا جزء له فلا کم و لا کیف له و لا مساحه و لا عدد له حتی یکون فیه ماض و حال و مستقبل فلا غیبه و لا حضور و لا أعوام و لا دهور و لا حدوث و لا دثور و لا رجوع و لا کرور بل کل ذلک بالنظر إلی القوابل و المرائی- شد مبدل آب این جو چند بار عکس ماه و عکس اختر برقرار ، س قده

ص: 15

مفطورا علی صوره الرحمن فلنعمد إلیه أولا و نبین کیفیه صدورهما منه و عودهما إلیه لیکون هذا ذریعه إلی معرفه کلام الله و کتابه من حیث المبدإ و الغایه و مرقاه إلیها- فنقول إن الإنسان إذا حاول أن یتکلم بکلام أو یکتب کتابا فمبدأ هذه الإراده أولا صوره عقلیه حاصله فی قوه نفسه الناطقه علی وجه الإجمال و البساطه ثم ینشأ من هذه القوه أثر فی النفس الناطقه فی مقام التفصیل العقلی و هی القلب المعنوی ثم ینشأ منه أثر فی معدن التخیل و هی نفسه الحیوانیه المسماه بالصدر المعنوی و نسبته إلی القلب المعنوی نسبه الکرسی إلی العرش(1) و هو مستوی الرحمن و نسبه مظهریهما و هما القلب الصنوبری الشکل و الدماغ المستدیر الشکل کنسبه الفلک الأعلی و فلک الکواکب إلی العرش و الکرسی الحقیقیین لأن هذین مظهراهما و مستویاهما ثم یسری منه أثر إلی الدماغ بواسطه الروح الحیوانی الذی هو جوهر لطیف جسمانی شبیه بالفلک- و حار غریزی سماوی و ذلک الأثر هو الصوره الخیالیه(2) للکلام أو الکتاب ثم یظهر منه أثره و هو صورته المحسوسه فی الخارج بواسطه الآلات و الأعضاء و الجوارح و الأعضاء- فیوجد صوره الصوت و الحرف فی صحیفه الهواء أو فی صحیفه القرطاس و هذا غایه نزوله من عرش القلب أو ما هو أعلی منه إلی البسیط الهوائی أو الأرضی ثم یرتفع منه أثر إلی الصماخ و هو عضو غضروفی أو من جهه أخری إلی العین و هو عضو عصبی و من کل منهما بواسطه


1- حاصله أن فی کل من الآفاق و الأنفس أربعه أشیاء عرش و کرسی معنویان و عرش و کرسی صوریان أما المعنویان فی الآفاق فالعقل الکلی و النفس الکلیه و أما الصوریان فیه فالفلک الأطلس و فلک الثوابت و أما المعنویان فی الأنفس فالقلب المعنوی و هو العقل التفصیلی و الصدر المعنوی و هو الخیال و أما الصوریان فی الأنفس فهما القلب الصنوبری و الدماغ، س قده
2- ما أشار إلیه من حصول أثر فی معدن التخیل هو حصول الصوره فی القوه و هذا الذی جعله أنزل منه هو حصول الصوره فی الروح البخاری الذی هو مرکب القوه الخیالیه و مظهرها، س قده

ص: 16

العضلات و الأوتار و الأعصاب إلی الأورده و منها إلی الأرواح الدماغیه و منها إلی الروح النفسانی و منه إلی معدن التخیل و منه إلی القوه النفسانیه ثم إلی العقل النظری و ما بعده علی وجه الأشرف فالأشرف و الأعلی فالأعلی کالأول علی وجه الأخس فالأخس و الأدنی فالأدنی- فهذا الترتیب الصعودی علی عکس النزولی فکأنهما قوسان بدایه الأولی بعینها نهایه الثانیه کما بدأنا أول خلق نعیده فإذا علمت هذا المثال فقس علیه حال مبدإ کلام الله و کتابه فانظر بعین المکاشفه إلی هذا المقام لأن ذلک من عجائب سر الآدمی.(1) و اعلم أن حقائق آیات الله و بدائع حکمته و جوده و رحمته ثابته أولا فی علم الله- و غیب غیوبه علی وجه لا یعلمها إلا هو ثم فی قلم قدرته علی وجه بسیط مقدس عن الکثره و التفصیل و هی أیضا مسطوره فی اللوح المحفوظ بل فی عقول الملائکه المقربین ثم ترتسم منها فی نفوس الملائکه المدبرین ثم تنتسخ منها فی الکتب و الألواح السماویه القابله للمحو و الإثبات و هکذا إلی سماء الدنیا ثم تنزل من السماء إلی الأرض نجوما بحسب المصالح و الأوقات و هذا کما أن المتکلم یتفکر أولا و یخطر بباله و یحضر فی خیاله- صوره ما یرید أن یتکلم به و یظهره ثم یخرجه من حد الضمیر بل حدود الضمائر المتفاوته- و الغیوب المترتبه إلی حد الخارج و عالم الشهاده فکذلک صوره حکمه الله تعالی- و إظهار ما فی مکامن علمه و مفاتیح غیبه و خزائن رحمته إذا خرجت من عالم الغیب إلی عالم الشهاده حتی نزلت إلی غایه النزول و نهایه تدبیر الأمر کما قال تعالی تَنْزِیلًا مِمَّنْ خَلَقَ الْأَرْضَ وَ السَّماواتِ الْعُلی و قال یُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَی الْأَرْضِ ثُمَّ یَعْرُجُ إِلَیْهِ فعند ذلک أوان الشروع فی الصعود و العروج إلیه کما فی قوله تعالی- إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ(2) و قوله إِنْ کُلُّ مَنْ فِی السَّماواتِ


1- أی ذلک السیر الدوری منها و بهذا السیر الدوری ربما یرجح الذکر الجهری علی الذکر الخفی حیث إنه إذا سمع السامعه ما لهج به اللسان یرجع إلی ما نشأ منه فیدور علی نفسه علی هیئه الکلمات التکوینیه و إن کان الخفی أرجح من وجوه، س قده
2- أی الکلمات التامات من العقول البسیطه العالیه فی السلسله الصعودیه و العمل الصالح شریعه و طریقه یرفعها و المعنی المناسب للاستشهاد علی مطلبه أن یراد بالکلم الطیب جمیع الموجودات باعتبار أنها کلمات الله من حیث إنها کلماته و بجهاتها النورانیه و المراد بالعمل الصالح حرکاتها الجوهریه العرضیه الاستکمالیه و هذا بحسب العباده التکوینیه و قضی ربک ألا تعبدوا إلا إیاه فلا ینافی انتکاس بعضها بحسب التشریع، س قده

ص: 17

وَ الْأَرْضِ إِلَّا آتِی الرَّحْمنِ عَبْداً(1) لَقَدْ أَحْصاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدًّا وَ کُلُّهُمْ آتِیهِ یَوْمَ الْقِیامَهِ فَرْداً و هذا الإتیان إلی الرحمن لا یکون إلا فی صوره الإنسان و من سبیل أطواره بل نقول من سبیل النظر فی حال الإنسان الکامل و درجاته فی الکمال


1- فکما أن العبد المجازی لا یملک شیئا بل هو و ما فی یده کان لمولاه فکذا العبد الحقیقی لمالک الملک ذاته و صفاته و أفعاله لمولی الموالی بمقتضی توحید الذات و الصفات و الأفعال و إنما ذکر اسم الرحمن لأن الرحمه الرحمانیه عامه للکل بخلاف الرحمه الرحیمیه- فإنها مختصه بأهل الإیمان و التوحید لقد أحصیهم و عدهم عدا فکما أن فذلکه الحساب جامعه لتفاریقه فکذلک علمه تعالی جامع للموجودات المتشتته بنحو أبسط و أعلی و لا یشذ من حیطته شی ء و کلهم آتیه یوم القیمه فردا إذ کل عند النهوض عن القوابل و القیام عند الله الواحد الفرد فرد بفردانیته مجرد عن اللواحق و الأجنبیات فالفردیه و التجرد الذی لا أقل منه- و ینسحب علی الکل إنما هو عن البدن الدنیوی و لواحقه و بالجمله عن الطبیعه و لوازمها- و أما التجرد التام فهو للأخصین و قد قیل- امروز پریروز دی و فردا هر چار یکی شود تو فردا و هذا الإتیان إلی الرحمن لا یکون إلا فی صوره الإنسان لأن الإنسان هو باب الأبواب إلی الله و هو الصراط المستقیم إلیه إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ یَهْدِی لِلَّتِی هِیَ أَقْوَمُ أی مظهریه اسم الله الأعظم و إذ لا ینقطع فیض الله تعالی ففی الوعاء الذی بحسب هذا الفیض یصل کل موجود طبیعی إلی الإنسان الطبیعی و یدخل باب الأبواب و یصیر کل الصیاصی إلی الصیصیه العظمی و جمیع القری إلی أم القری و ما قال قدس سره نقول آه بیان آخر لدخول الأشیاء فی باب الأبواب و لکن بحسب وجودها الرابطی له بل بحسب وجوداتها الرابطیه العدیده له فی مثاله المتصل و ملکوته و جبروته المتصلین و بالجمله فوصول الإنسان الکامل إلی غایه الغایات وصول الکل إلیها و هذا لا ینافی وصول کل نوع إلی رب نوعه و محشوریتها بمحشوریته إلی الله تعالی، س قده

ص: 18

إن المتأمل منه فی خلق السماوات و الأرض إذا نظر إلی هذا العالم و رأی السماء و الأرض- و ما بینهما یظهر صورته فی قلبه حتی أنه لو غمض بصره یری تلک الصوره فی خیاله متمثله بین یدیه حاضره عنده أتم من حضور الصوره الخارجیه بین یدی حسه ثم یتأدی من خیاله صوره إلی نفسه و منها إن کان ذا عقل بالفعل إلی عقله البسیط المتحد بالعقل الفعال- فیحصل حقائق الموجودات التی دخلت أولا فی الحس ثم فی الخیال و عالم المثال- و هلم إلی عالم الأمر و العقل الفعال فنسخه عالم الحس موافقه لنسخ تلک العوالم- و هی مطابقه للنسخه الموجوده فی اللوح المحفوظ المکتوبه بالقلم الإلهی و هذه النسخ و الکتب مترتبه فی الوجود الابتدائی علی ترتیب الأشرف فالأشرف و الأقرب من الحق فالأقرب فما فی القلم سابق علی ما فی اللوح المحفوظ و هو سابق علی ما فی لوح المحو و الإثبات و هو سابق علی ما فی صحیفه الأکوان المکتوبه بمداد المواد الجسمانیه الهیولانیه و ترتیبها فی الوجود الأعادی علی عکس ترتیبها الابتدائی- فیتبع وجودها الحسی وجودها الجسمانی المادی ثم یتبعه وجودها المثالی القدری ثم یتبعه وجودها العقلی القضائی التفصیلی و یتبع ذلک وجودها العقلی البسیط القلمی الإجمالی- و یتبع ذلک کله العلم الأزلی فیرجع الأمر إلی ما کان و هو قوله اللَّهُ یَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ ثُمَّ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ.

و هذا أیضا من لطائف صنع الله و حکمته فی خلق الإنسان الکامل و صیرورته إنسانا کبیرا بعد ما کان عالما صغیرا فکان الوجود کله کشخص واحد دار علی نفسه و کأنه کتاب کبیر فاتحته عین خاتمته و العالم کله تصنیف الله و ابتدأ بالعقل و اختتم بالعاقل کما قال تعالی أَ وَ لَمْ یَرَوْا کَیْفَ یُبْدِئُ اللَّهُ الْخَلْقَ ثُمَّ یُعِیدُهُ إِنَّ ذلِکَ عَلَی اللَّهِ یَسِیرٌ قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانْظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنْشِئُ النَّشْأَهَ الْآخِرَهَ إِنَّ اللَّهَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ

ص: 19

الفصل (6) فی فائده إنزال الکتب و إرسال الرسل إلی الخلق
اشاره

اعلم أن الله تعالی لما أراد الإبداع و حاول أن یخلق حقائق الأنواع لظهور أسمائه و صفاته کان عنده علوم جمه من غیر مجالی(1) و کلمات کثیره من غیر آله لبیان و مقال- و کتب عدیده بلا صحائف و لا أوراق لأنها قبل وجود الأنفس و الآفاق فخاطب بخطاب کن لمن کمن فی علمه و لم یکن فی الوجود سواه فأوجد أول ما أوجد حروفا عقلیه و کلمات إبداعیه قائمه بذاتها من غیر ماده و حرکاتها و استعداد أداتها و هی عالم القضاء العقلی ثم أخذ فی کتابه الکتب و تصویر الکلمات و ترتیب الآیات علی ألواح الجواهر و الأبعاد و تصویر البسائط و المرکبات بمداد المواد و هو عالم القدر التفصیلی کما قال الله تعالی اللَّهُ الَّذِی خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ یَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَیْنَهُنَ(2) و کما قال تعالی(3)


1- هذا فی العلم التفصیلی الذی هو منشؤ الکثره فی مقام الوحده و فی الرحمه الصفتیه التی هی منشؤ الرحمه الفعلیه بقرینه قوله قدس سره لظهور أسمائه و قوله فأوجد أول ما أوجد إلخ لا العلم الذاتی الذی فی المرتبه الأحدیه و التکلم الذاتی لأنه بسیط فرد و إن کان ذلک العلم أیضا بقاعده بسیطه الحقیقه کل الخیرات علما إجمالیا فی عین الکشف التفصیلی- إلا أنه لیس الکلام فیه کما یشهد به کلماته، س قده
2- أی فی العدد فقط أو فی کونها سماوات أیضا و ذلک إذا عرف النفس التی من الأرض حقائق السماوات بالعنوانات المطابقه أنها ما هی و هل هی و لم هی فإن الأشیاء تحصل بأنفسها فی الذهن و الوجود ما به الامتیاز فیه عین ما به الاشتراک أو هی النفس و القلب و العقل إلی آخر المراتب السبع للإنسان کما سیجی ء یتنزل الأمر أی عالم الأمر بینهن، س قده
3- أی یوم مضی و هو آن دثوره و یوم یأتی و هو آن حدوثه و کل طبیعه سیاله هذه حالتها أو یوم نورانی هو وجه الله منه و یوم ظلمانی هو وجه النفس منه أو یومی الصوره و الماده أو یومی الدهری المثالی و الزمانی الطبیعی و أوحی فی کل سماء أمرها أی الکلمه الروحیه التی هی من عالم الأمر، س قده

ص: 20

فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ فِی یَوْمَیْنِ وَ أَوْحی فِی کُلِّ سَماءٍ أَمْرَها و لما تمت له کتابه الجمیع أمرنا بمطالعه هذا الکتاب الحکمی و قراءه هذه الآیات الکلامیه و الکتابیه و التدبر فیها بقوله فَاقْرَؤُا ما تَیَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ و بقوله تعالی اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ و قوله أَ وَ لَمْ یَنْظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ و قوله إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ لَآیاتٍ لِأُولِی الْأَلْبابِ الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیاماً وَ قُعُوداً وَ عَلی جُنُوبِهِمْ وَ یَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلًا و حیث کنا فی الابتداء ضعفاء العقول ضعفاء الأبصار کما قال تعالی خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِیفاً فلم یکن تصل قوه أنظارنا إلی أطراف هذه الأرقام و أکناف هذه الکلمات العظام لتعاظم حروفها و تعالی کلماتها و تباعد أطرافها و حافاتها و قد ورد عن بعض المکاشفین أن کل حرف من کلام الله فی اللوح(1) أعظم من جبل قاف و إن الملائکه لو اجتمعوا علی أن ینقلوه لما أطاقوه فتضرعنا إلیه بلسان احتیاجنا و استعدادنا إلهنا ارحم علی قصورنا و لا تؤیسنا عن روحک و رحماتک و اهدنا سبیلا إلی مطالعه کتبک و کلماتک و وصولا إلی مرضاتک و جناتک فتلطف بنا بمقتضی عنایته الشامله و حکمته الکامله و رحمته الواسعه و قدرته البالغه فأعطی لنا نسخه مختصره من أسرار کتبه و أنموذجا وجیزا من معانی کلماته التامات فقال تعالی وَ فِی أَنْفُسِکُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ و المراد منها نفوس الکمل من الأنبیاء و المرسلین لأن نفس کل واحد منهم کلمه تامه نازله من عند رب العالمین- کِتابٌ مَرْقُومٌ یَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ مشتمل علی آیات الملک و الملکوت و أسرار قدره الله و الجبروت ثم اصطفی من بینهم کلمه جامعه أوتیت جوامع الکلم و أرسل إلینا رسولا کریما و نورا مبینا و قرآنا حکیما و صراطا مستقیما و تنزیلا من العزیز الرحیم- فجعل نسخه وجوده نجاه الخلق من عذاب الجحیم و کتابه خلاصا من ظلمات الشیاطین- و القرآن النازل معه براءه العبد من سلاسل تعلقات النفس و وساوس إبلیس اللعین.


1- أی فی لوح القضاء و فی مرتبه العلم التفصیلی الذی هو عالم أرباب الأنواع التی کل حرف منها مشتمل علی کل الحروف الکونیه أو فی لوح سجل الوجود فإن کل حرف من الحروف التکوینیه بما هو علم أعظم و أشمخ من جبل قاف بما هو معلوم، س قده

ص: 21

تبصره

فافتح بصیرتک یا إنسان بنور معارف القرآن و انظر أولیه الرحمن بآخریه الرسول الهادی إلی عالم النور و الرضوان و اعلم أن الباری وحدانی الذات فی أول الأولین- و خلیفه الله فردانی الذات فی آخر الآخرین کَما بَدَأَکُمْ تَعُودُونَ فالله سبحانه رب الأرض و السماء و هذه الخلیفه مرآه یری بها کل الأشیاء و یتجلی فیها الحق بجمیع الأسماء و ینکشف بنور عینه عین المسمی من عرف نفسه فقد عرف ربه(1) النَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ فاعرفه أیها السالک إلی الله حتی تعرف ربک قال تعالی


1- أی من عرف النبی الذی هو أولی بالمؤمنین من أنفسهم فقد عرف ربه لأنه ص قال: من رآنی فقد رأی الحق کیف و روحانیته العقل الکلی الذی هو المجلی الأتم- فهو ص بجامعیته مظهر اسم الله الأعظم هذا ما یناسب المقام أو من عرف نفسه التی هی خلقت- علی صوره الرحمن فی جامعیته للأسماء و تعلمه تکوینا بها حیث لا یشذ عن وجودها اسم من الأسماء التنزیهیه و التشبیهیه إذا کانت بالفعل لا کالملک الذی هو مظهر اسم السبوح القدوس- لا اسم السمیع البصیر و لا کالحیوان الذی بالعکس فقد عرف ربه لأن معرفه الأثر بما هو أثر و العنوان بما هو عنوان معرفه المؤثر و المعنون و لا سیما هذا الأثر المحاکی الذی لیس شیئا علی حیاله أو من عرف نفسه بالعجز و أن لا حول و لا قوه إلا بالله العلی العظیم عرف ربه بالقدره و عمومها و من عرف نفسه بالجهل و أنها کانت فی الأیام الخالیه کمرآه خالیه و صفحه عاطله ثم تزینت بحلی العلم و المعرفه من عند الله الحکیم العلیم عرف ربه بالعلم و إحاطه علمه بالکلیات و الجزئیات و العلوم و المعلومات وَ لا یُحِیطُونَ بِشَیْ ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ و من عرف نفسه بالعبودیه و الفقر و أن لا وجود و لا صفه و لا فعل إلا لمولاه و لا یملک شیئا عرف ربه بالربوبیه و المولویه و الغنا. و هکذا وجه رابع هو أن من عرف نفسه بالإحاطه علی جمیع المراتب المنطویه- فی وجوده و عالمه الصغیر من الحقائق الروحانیه و الجسمانیه و الملکیه و الشیطانیه فإن فی الإنسان شی ء کالملک و شی ء کالفلک و شی ء کالطبع و شی ء کالنبات و شی ء کالحیوان و شی ء کالشیطان و فیک انطوی العالم الأکبر عرف ربه بالإحاطه علی جمیع مراتب العالم الکبیر من الدره إلی الذره. وجه خامس هو أن یکون من قبیل التعلیق علی المحال أی من عرف کنه ذاته مع کونه فی مقام عقله الجزئی و وجوده المحدود و مع کونه مثل بوقلمون لا یمکن ضبط أطواره و إحصاء شئونه و فنونه فقد عرف کنه حقیقه ربه و لیس فلیس و بالجمله فکما أن للحق تعالی مقام خفاء هو الغیب المکنون عن جمیع خلقه و مقام ظهور لا معروف بحسبه إلا به یعرف إذ هو نور کل نور کذلک للنفس مقام خفی لا یکتنه و مقام ظهور لا معروف بهذا الاعتبار فی مملکته من مراتبه و قواه إلا به یعرف و لا ظهور لها إلا ظهوره- دانش نفست نه کار سرسریست گر بحق دانا شوی دانی که چیست ، س قده

ص: 22

مَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ و

قال الرسول ص: من رآنی فقد رأی الحق

فصحح یا مسکین نسبتک إلیه لأنه الأصل فی الوجود و المؤمنون بالله و الیوم الآخر تابعون له فی المقام المحمود و المؤمن من صحت له نسبه التابعیه کمرآه وقعت فی محاذاه مرآه حاذت الشمس فیتحد معه فی النور وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ فافهم هذا.

و اعلم أن من صفی وجه قلبه عن نقوش الأغیار و نفض عن ذاته غبار التعلقات و صقل مرآه عین عقله عن غشاوه الوساوس و العادات و ماتت نفسه عن نفسه و استغرق سره فی بحر جلال الله و عظمته و حشر إلی مولاه باقیا ببقائه من کان لله کان الله له فإذا رجع إلی الصحو بعد المحو و خرج إلی التفصیل بعد الإجمال و التکمیل و إلی الفصل بعد الوصل و التحصیل- لتمکنه فی حضره الأحدیه و استقراره فی الحد المشترک الجامع بین الحق و الخلق بل بین الأمریه و الخلقیه نفذ حکمه و أمره و استجیب دعوته و تکرم بکرامه التکوین و تکلم بکلام رب العالمین ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ*

الفصل (7) فی کیفیه نزول الکلام و هبوط الوحی من عند الله
اشاره

بواسطه الملک علی قلب النبی و فؤاده ثم إلی خلق الله و عباده لبروزه من الغیب إلی الشهاده اعلم أن هذا القرآن الذی بین أظهرنا کلام الله و کتابه جمیعا دون سائر الکتب

ص: 23

السماویه(1) النازله علی سائر المرسلین سلام الله علیهم أجمعین فإنها لیست بکلام بل کتب یدرسونها و یکتبون بأیدیهم و إن کان کل کتاب کلاما بوجه کما مر لکن الغرض هاهنا کونه کلام الله خاصه(2) و أیضا نقول(3) إن هذا المنزل من الکلام علی نبینا ص قرآن و فرقان جمیعا و سائر الکتب السماویه فرقان فقط و الفرق بین المعنیین کالفرق بین العقل البسیط و العقل التفصیلی النفسانی فالمنزل بما هو کلام الحق


1- هذه التفرقه بین القرآن و بین سائر الکتب باعتبار التفرقه بین الرسل تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلی بَعْضٍ فإن نبینا ص لما کان خاتم سلسله الوجود و سلسله الأنبیاء- لم یبق بینه و بین الله تعالی واسطه فکان القرآن کلام الله و اقتحام جبرئیل عند نزوله منجما لا ینافی ذلک بخلافهم ع لحصول واسطه أو وسائط فی حقهم و أیضا الانقطاع عن القابل- و التدلی بالفاعل الحق القائل اللذان هما مناط الکلامیه حقه ص لأنهما حاصلان له بنحو التمکن و الاستقامه فی الغایه بحیث لا یمکن أن یصل دون بلوغه ممکن کما قال تعالی فَاسْتَقِمْ کَما أُمِرْتَ، س قده
2- کلمه خاصه قید المضاف إلیه لا المضاف أی کلام الله بلا واسطه حجاب و لیس المقصود أنه کلام خاصه لا کتاب إذ قد مر أن کل کلام کتاب بوجه، س قده
3- الأول أی الکلامیه و الکتابیه کان باعتبار عدم التعلق بالماده و التعلق بها- و هذا باعتبار الوحده و الکثره مطلقا فإن الکثره قد تکون باعتبار نفس الماهیه و المفهوم کما تکون باعتبار الکمال و النقص فی الوجود المقول بالتشکیک فالأول مثل الکثره فی العقول المختلفه بالنوع و فی مفاهیم الأسماء و الصفات لله تعالی و الثانی فی أنحاء الوجودات طولا و القرآن مصدر قرأ أصله الضم و الجمع قال تعالی إِنَّ عَلَیْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ فکلام الله المنزل علی نبینا ص هو العقل الکل الذی هو مقامه ص و روحانیته بمعنی جمله العقول المحرکه للسماوات و الأرضین لکونها بدایات و غایات لها فهذا الکلام قرآن باعتبار الوجود و فرقان باعتبار ماهیات العقول إن قلنا بأن لها ماهیات کما هو المشهور و إلا ففرقا بینهما باعتبار تفاوت المراتب- فی العقول بالشده و الضعف، س قده

ص: 24

نور من أنوار الله المعنویه النازل من عنده علی قلب من یشاء من عباده المحبوبین- لا المحبین فقط لقوله تعالی وَ لکِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِی بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا و قوله تعالی نَزَّلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ بِالْحَقِ و قوله تعالی وَ بِالْحَقِّ أَنْزَلْناهُ وَ بِالْحَقِّ نَزَلَ و هو بما هو کتاب إنما هو صور و نقوش و أرقام و فیها آیات أحکام نازله من السماء نجوما علی صحائف قلوب المحبین و ألواح نفوس السالکین و غیرهم یکتبونها فی صحائفهم و ألواحهم- بحیث یقرؤها کل مسلم قار و یتکلم بها کل متکلم و یعمل بأحکامها کل عامل موفق- و بها یهتدون و بما فیه یعملون و یتساوی فی هدایتها الأنبیاء و الأمم کما فی قوله تعالی وَ أَنْزَلَ التَّوْراهَ وَ الْإِنْجِیلَ مِنْ قَبْلُ هُدیً لِلنَّاسِ و قوله تعالی وَ عِنْدَهُمُ التَّوْراهُ فِیها حُکْمُ اللَّهِ و أما القرآن العظیم الکریم ففیه عظائم العلوم الإلهیه کأن یتعلم بها رسول الله الخاتم و أهل بیته المکرم س لقوله تعالی وَ عَلَّمَکَ ما لَمْ تَکُنْ تَعْلَمُ وَ کانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکَ عَظِیماً و فیه کرائم أخلاق الله تخلق بها رسول الله ص لقوله تعالی إِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیمٍ إذ کان خلقه القرآن کما روی هذا.

فإذا علمت هذه المقدمات فنقول فی کیفیه النزول کما سیجی ء بیانه مفصلا فی مسائل النبوات أن سبب إنزال الکلام و تنزیل الکتاب هو أن الروح الإنسانی إذا تجرد عن البدن و خرج عن وثاقه من بیت قالبه و موطن طبعه مهاجرا إلی ربه لمشاهده آیاته الکبری و تطهر عن درن المعاصی و اللذات و الشهوات و الوساوس العادیه و التعلقات- لاح له نور المعرفه و الإیمان بالله و ملکوته الأعلی و هذا النور إذا تأکد و تجوهر کان جوهرا قدسیا یسمی عند الحکماء فی لسان الحکمه النظریه بالعقل الفعال و فی لسان الشریعه النبویه بالروح القدسی و بهذا النور الشدید العقلی یتلألأ فیه أسرار ما فی الأرض و السماء و یتراءی منه حقائق الأشیاء کما یتراءی بالنور الحسی البصری الأشباح المثالیه فی قوه البصر إذا لم یمنعها حجاب و الحجاب هاهنا هو آثار الطبیعه و شواغل هذا الأدنی و ذلک لأن القلوب و الأرواح بحسب أصل فطرتها صالحه لقبول نور الحکمه- و الإیمان إذا لم یطرأ علیها ظلمه تفسدها کالکفر أو حجاب یحجبها کالمعصیه و ما یجری مجراها کما فی قوله تعالی وَ طُبِعَ عَلی قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا یَفْقَهُونَ و قوله تعالی بَلْ رانَ

ص: 25

عَلی قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ فإذا أعرضت النفس عن دواعی الطبیعه و ظلمات الهوی و الاشتغال بما تحتها من الشهوه و الغضب و الحس و التخیل و توجهت و ولت بوجهها شطر الحق و تلقاء عالم الملکوت الأعلی اتصلت بالسعاده القصوی فلاح لها سر الملکوت و انعکس علیها قدس اللاهوت و رأی عجائب آیات الله الکبری کما قال سبحانه لَقَدْ رَأی مِنْ آیاتِ رَبِّهِ الْکُبْری ثم إن هذه الروح إذا کانت قدسیه شدیده القوی قویه الإناره لما تحتها لقوه اتصالها بما فوقها فلا یشغلها شأن عن شأن و لا یمنعها جهه فوقها عن جهه تحتها فتضبط للطرفین و تسع قوتها الجانبین لشده تمکنها فی الحد المشترک بین الملک و الملکوت لا کالأرواح الضعیفه التی إذا مالت إلی جانب غاب عنها الجانب الآخر و إذا رکنت إلی مشعر من المشاعر ذهلت عن المشعر الآخر.

فإذا توجهت هذه الروح القدسیه التی لا یشغلها شأن عن شأن و لا یصرفها نشأه عن نشأه و تلقت المعارف الإلهیه بلا تعلم بشری بل من الله یتعدی تأثیرها إلی قواها و یتمثل لروحه البشری صوره ما شاهدها بروحه القدسی و تبرز منها إلی ظاهر الکون فیتمثل للحواس الظاهره سیما السمع و البصر لکونهما أشرف الحواس الظاهره فیری ببصره شخصا محسوسا فی غایه الحسن و الصباحه و یسمع بسمعه کلاما منظوما فی غایه الجوده و الفصاحه فالشخص هو الملک النازل بإذن الله الحامل للوحی الإلهی و الکلام هو کلام الله تعالی و بیده لوح فیه کتاب هو کتاب الله و هذا الأمر المتمثل بما معه أو فیه لیس مجرد صوره خیالیه(1) لا وجود لها فی خارج الذهن و التخیل کما یقوله من لا حظ له من علم


1- إذ المشاهد ما تمثل فی الحواس سواء جاء من الخارج أو من الداخل فذلک البعض من الأتباع ترقی عند نفسه و لم یقتصر علی أن حقیقه النبی تتصل بحقیقه الملک فقط- کما یقول بعض آخر بل یقول إن النبی یتصل برقیقه الملک أیضا و لکن بخیاله فقط ینالها و لا أیضا ینال صوره خیالیه صرفه تکون نظیره أضغاث أحلام تکون فی النوم لأن تلک الصوره الخیالیه تنزلت من الألواح العالیه و ظل لما فیها کالصور فی الرؤیا الصادقه الحاصله من مشاهده النفس ما فی تلک الألواح و لکن مع اللتیا و التی مخطی ء قاصر لأن- القوی الباطنه کمرایا متعاکسه فإذا تمثل الخیال بالصوره انطبع الحس المشترک أیضا بها- لأنه کمرآه ذات وجهین أحدهما إلی الخارج ینطبع فیه صور المحسوسات التی تأدت إلیه من المشاعر الظاهره و الآخر إلی الداخل یتلقی به ما یؤدی إلیه من الألواح العالیه- أو من الخیال مما رکبته المتخیله. فإذا علمت أن الصوره تساق من العوالم الباطنه إلی خیاله المنور و من خیاله إلی حسه المشترک و منه إلی مشاعره فکیف لا یکون مشاهدا مع أنه کما أن عقله فوق العقول کذلک حسه فوق الحواس فی شده النوریه و التمثیل، س قده

ص: 26

الباطن و لا قدم له فی أسرار الوحی و الکتاب کبعض أتباع المشائین معاذ الله عن هذه العقیده الناشئه عن الجهل بکیفیه الإنزال و التنزیل و تحقیق هذا المقام علی بسطه اللائق- و تفسیره الموافق مما سیجی ء موعد ذکره فی باب النبوات و لکن نزیدک لمعه أخری

إناره قلبیه و إشاره نوریه

علیک أن تعلم یا حبیبی أن للملائکه ذوات حقیقیه و لها ذوات إضافیه مضافه إلی ما دونها إضافه النفس إلی البدن لا هذا البدن المرکب المستحیل المتجدد الذی لا یبقی زمانین کما علمت فی مباحث الطبیعه بل کل بدن یضاف إلیه شی ء من الذوات الملکیه- فإنما هو کالبدن المحشور فی النشأه الآخره أما ذواتها الحقیقیه فإنما هی أمریه قضائیه قولیه و أما ذواتها الإضافیه فإنما هی خلقیه قدریه تنشأ منها الملائکه اللوحیه(1) و أعظمهم إسرافیل صاحب الصور الشاخص و سیأتی الإشاره إلی حقیقه صوره فی مباحث المعاد و حشر الأجساد فهذه الملائکه اللوحیه یأخذون الکلام الإلهی و العلوم اللدنیه من الملائکه القلمیه و یثبتونها فی صحائف ألواحهم القدریه الکتابیه و إنما کان یلاقی النبی ص فی معراجه الصف الأول من الملائکه و یشاهد روح القدس فی الیقظه فإذا اتصلت الروح النبویه بعالمهم عالم الوحی الربانی کأن یسمع کلام الله و هو إعلام الحقائق بالمکالمه الحقیقیه و هی الإفاضه و الاستفاضه فی مقام قاب قوسین أو أدنی و هو مقام


1- أی تستقیم منها هؤلاء و ظنی أن النسخه کانت بدل تنشأ منها کتابیه بعد قدریه فی مقابله قولیه و بعده هی الملائکه اللوحیه، س قده

ص: 27

القرب و مقعد الصدق و معدن الوحی و الإلهام و هو الکلام الحقیقی کما مر و کذلک إذا عاشر النبی ص الملائکه الأعلین یسمع صریف أقلامهم و إلقاء کلامهم و کلامهم کلام الله النازل فی محال معرفتهم و هی ذواتهم و عقولهم لکونهم فی مقام القرب و قد حکی النبی ص عن نفسه کما روی لیله المعراج أنه بلغ إلی مقام کان یسمع فیه صریف أقلام الملائکه ثم إذا نزل إلی ساحه الملکوت السماوی یتمثل له صوره ما عقلها و شاهدها فی لوح نفسه الواقعه فی عالم الألواح القدریه السماویه ثم یتعدی منه الأثر إلی الظاهر- و حینئذ یقع للحواس شبه دهش و نوم لما علمت من أن الروح القدسیه لضبطها الجانبین- تستعمل المشاعر الحسیه لکن لا فی الأعراض الحیوانیه بل فی سبیل سلوک الرب سبحانه- فهی تشایعها فی سبیل معرفه الله و طاعته لا جرم إذا خاطبه الله خطابا من غیر حجاب خارجی- سواء کان الخطاب بلا واسطه أو بواسطه الملک و اطلع علی الغیب فانطبع فی فص نفسه النبویه نقش الملکوت و صوره الجبروت فکان یتشبح له مثال من الوحی و حامله إلی الحس الباطن فینجذب قوه الحس الظاهر إلی فوق و یتمثل لها صوره غیر منفکه عن معناها و روحها الحقیقی لا کصوره الأحلام و الخیالات العاطله عن المعنی فیتمثل لها حقیقه الملک بصورته المحسوسه بحسب ما یحتملها فیری ملکا من ملائکه الله علی غیر صورته التی کانت له فی عالم الأمر لأن الأمر إذا نزل صار خلقا مقدرا فیری علی صورته الخلقیه القدریه و یسمع کلاما مسموعا بعد ما کان وحیا معقولا أو یری لوحا بیده مکتوبا فیکون الموحی إلیه یتصل بالملک أولا بروحه العقلی و یتلقی منه المعارف الإلهیه و یشاهد ببصره العقلی آیات ربه الکبری و یسمع بسمعه العقلی کلام رب العالمین من الروح الأعظم.

ثم إذا نزل عن هذا المقام الشامخ الإلهی یتمثل له الملک بصوره محسوسه بحسه- ثم ینحدر إلی حسه الظاهر ثم إلی الهواء و هکذا الکلام فی کلامه فیسمع أصواتا و حروفا منظومه مسموعه یختص هو بسماعها دون غیره لأنها نزلت من الغیب إلی الشهاده- و برزت من باطنه إلی ظاهره من غیر باعث خارجی فیکون کل من الملک و کلامه و کتابه

ص: 28

یتأدی من غیبه و باطن سره إلی مشاعره و هذه التأدیه لیست من قبیل الانتقال و الحرکه- للملک(1) الموحی من موطنه و مقامه إذ کل له مقام معلوم لا یتعداه و لا ینتقل بل مرجع ذلک إلی انبعاث نفس النبی ص من نشأه الغیب إلی نشأه الظهور و لهذا کان یعرض له ص شبه الدهش و الغشی ثم یری و یسمع ثم یقع منه الإنباء و الإخبار فهذا معنی تنزیل الکتاب و إنزال الکلام من رب العالمین.

و اعلم مما ذکر وجه ما قیل(2) إن الروح القدسیه تخاطب الملائکه فی الیقظه- و الروح النبویه تعاشرهم فی النوم و لکن یجب أن یعلم الفرق بین نوم الأنبیاء ع و نوم غیرهم کما أن الفرق ثابت بین یقظتیهما فإن نومهم کیقظه الناس و لذا

قال ص: تنام عینی و لا ینام قلبی

و قال علی ع: الناس نیام فإذا ماتوا انتبهوا

و لعلک بما ذکرناه تستطع أن تذعن بأن کل ما کان یراه و یشاهده الروح النبویه فی عالم الغیب لیس خارجا عن جنس الکلام و المتکلم و الکتابه و الکاتب فهذا أمر مضبوط واجب الوقوع و لیس باتفاقی فتدبر.

و لأجل ذلک وقع فی کثیر من مواضع القرآن ذکر تنزیل الکتاب و الآیات مشفوعا- بذکر خلق السماوات و الأرض و ما فیهما کما فی قوله تعالی فی سوره آل عمران


1- و إن کان له أیضا وجه فإن کون حقیقه الملک فی ذلک المقام الشامخ کون رقیقته هناک و هذا معنی صعوده و إن لم یکن انتقال و کون رقیقته متمثله للنبی فی عالم الکون الصوری المحض حتی صارت مشاهده له کون حقیقته هاهنا و هذا معنی نزوله قال تعالی- تَنَزَّلُ الْمَلائِکَهُ وَ الرُّوحُ و قال یَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَیْنَهُنَ و مثلهما کثیر، س قده
2- فإن معنی مخاطبه الروح القدسیه فی الیقظه أن قوی روح الولی أو من دونه لا تشایع روحه لعدم قوه ذلک الروح بمرتبه قوه روح النبی فقواه مستیقظه بشواغل الحس- لا یقدر روحه علی نزعها نزعا تاما مثل ما یکون للنبی و معنی معاشره روح النبی ص إیاهم فی النوم أی شبه الدهش المذکور مشایعه قواه لروحه بحیث رأت ما رأی فی عین کونه یقظان بهذا العالم الطبیعی أیضا فیری بحسه صوره الملک و صوته علی وجه یعرف أنه ملک کما هو من خواص النبوه، س قده

ص: 29

إِنَّ اللَّهَ لا یَخْفی عَلَیْهِ شَیْ ءٌ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ هُوَ الَّذِی یُصَوِّرُکُمْ فِی الْأَرْحامِ کَیْفَ یَشاءُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ مِنْهُ آیاتٌ مُحْکَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْکِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ و قوله تعالی فیها تِلْکَ آیاتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَیْکَ بِالْحَقِّ وَ مَا اللَّهُ یُرِیدُ ظُلْماً لِلْعالَمِینَ- وَ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ إِلَی اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ و قوله تعالی فیها إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ لَآیاتٍ لِأُولِی الْأَلْبابِ و قوله تعالی فی الأنعام- وَ هُوَ اللَّهُ فِی السَّماواتِ وَ فِی الْأَرْضِ یَعْلَمُ سِرَّکُمْ وَ جَهْرَکُمْ وَ یَعْلَمُ ما تَکْسِبُونَ وَ ما تَأْتِیهِمْ مِنْ آیَهٍ مِنْ آیاتِ رَبِّهِمْ إِلَّا کانُوا عَنْها مُعْرِضِینَ و قوله تعالی فی هود کِتابٌ أُحْکِمَتْ آیاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَکِیمٍ خَبِیرٍ إلی قوله کُلٌّ فِی کِتابٍ مُبِینٍ وَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِی سِتَّهِ أَیَّامٍ و قوله تعالی فی الرعد تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ وَ الَّذِی أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ الْحَقُّ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یُؤْمِنُونَ اللَّهُ الَّذِی رَفَعَ السَّماواتِ بِغَیْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها ثُمَّ اسْتَوی عَلَی الْعَرْشِ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ کُلٌّ یَجْرِی لِأَجَلٍ مُسَمًّی یُدَبِّرُ الْأَمْرَ یُفَصِّلُ الْآیاتِ لَعَلَّکُمْ بِلِقاءِ رَبِّکُمْ تُوقِنُونَ و قوله تعالی فی سوره إبراهیم الر کِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَیْکَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ- مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ إِلی صِراطِ الْعَزِیزِ الْحَمِیدِ اللَّهِ الَّذِی لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ و قوله تعالی فی یونس الر تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْحَکِیمِ إلی قوله إِنَّ رَبَّکُمُ اللَّهُ الَّذِی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ فِی سِتَّهِ أَیَّامٍ ثُمَّ اسْتَوی عَلَی الْعَرْشِ یُدَبِّرُ الْأَمْرَ و قال إِنَّ فِی اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ وَ ما خَلَقَ اللَّهُ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَّقُونَ و فی سوره یوسف وَ کَأَیِّنْ مِنْ آیَهٍ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ یَمُرُّونَ عَلَیْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ و قوله طه ما أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لِتَشْقی إِلَّا تَذْکِرَهً لِمَنْ یَخْشی تَنْزِیلًا مِمَّنْ خَلَقَ الْأَرْضَ وَ السَّماواتِ الْعُلی و قوله حم عسق کَذلِکَ یُوحِی إِلَیْکَ وَ إِلَی الَّذِینَ مِنْ قَبْلِکَ اللَّهُ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ و قوله فی الزخرف حم وَ الْکِتابِ الْمُبِینِ إِنَّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ وَ إِنَّهُ فِی أُمِّ الْکِتابِ لَدَیْنا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ إلی قوله وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ خَلَقَهُنَّ الْعَزِیزُ الْعَلِیمُ و قوله فی الدخان حم وَ الْکِتابِ الْمُبِینِ إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَهٍ مُبارَکَهٍ إِنَّا کُنَّا مُنْذِرِینَ إلی قوله رَبِّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَیْنَهُما إِنْ کُنْتُمْ مُوقِنِینَ و قوله فی الجاثیه

ص: 30

تَنْزِیلُ الْکِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ إِنَّ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَآیاتٍ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ فِی خَلْقِکُمْ وَ ما یَبُثُّ مِنْ دابَّهٍ آیاتٌ لِقَوْمٍ یُوقِنُونَ وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ رِزْقٍ فَأَحْیا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ تَصْرِیفِ الرِّیاحِ آیاتٌ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ تِلْکَ آیاتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَیْکَ بِالْحَقِ إلی قوله فَبَشِّرْهُ بِعَذابٍ أَلِیمٍ و قوله وَ سَخَّرَ لَکُمْ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً مِنْهُ إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ و هذا التسخیر تسخیر ذاتی إنما وقع للإنسان الکامل عند اتصاله بعالم الأمر المحیط بالکل و قوله فی الأحقاف تَنْزِیلُ الْکِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُسَمًّی و قوله فی الجمعه یُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الْأُمِّیِّینَ إلی قوله لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ إلی غیر ذلک من مواضع القرآن و السر فی ذلک(1) أن القرآن و الآیات المنزله هی بعینها آیات کلامیه عقلیه فی مقام و کتب لوحیه فی مقام و أکوان خلقیه فی مقام و ألفاظ مسموعه بهذه الأسماع الحسیه أو نقوش مکتوبه مبصره فی المصاحف بهذه الأبصار الحسیه فالحقیقه واحده و المجالی متعدده و المشاهد مختلفه و المواطن کثیره

الفصل (8) فی کشف النقاب عن وجه الکتاب و رفع الحجاب عن سر الکلام و روحه لأولی الألباب

اعلم أیها المسکین أن هذا القرآن أنزل من الحق إلی الخلق مع ألف حجاب لأجل


1- و السر فیه أن الوجود الکتبی و اللفظی و الذهنی و العینی سواء کان حقیقه أو رقیقه- جمیعها ظهورات بشی ء واحد و الماهیه فی ذوی الماهیه محفوظه و للوجودات أصل محفوظ و لیس فیها تفاوت إلا بالشده و الضعف و الظل لیس مباینا لذی الظل و لا الاسم بما هو عنوان مباینا للمسمی و الرقیقه حکایه للحقیقه و بالعکس و إن کانت الحکایتان بالتفاوت تفاوت الحاکیین و بالجمله القرآن ثلاثه تدوینی هو ما بین الدفتین و تکوینی و هو إما آفاقی- و إما أنفسی فمن قرأ أی واحد من الثلاثه علی وجهه کان کمن قرأ الباقیین، س قده

ص: 31

ضعفاء عیون القلوب و أخافیش أبصار البصائر فلو فرض أن باء بسم الله مع عظمته التی کانت له فی اللوح نزل إلی العرش لذاب و اضمحل الکرسی فکیف إلی السماء الدنیا- و فی قوله(1) لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلی جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْیَهِ اللَّهِ إشاره إلی هذا المعنی قال بعض أئمه الکشف الروحی فی هذا المعنی کل حرف فی اللوح- أعظم من جبل قاف و هذا اللوح هو اللوح المشار إلیه بقوله بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِیدٌ فِی لَوْحٍ مَحْفُوظٍ و هذا القاف رمز إلی قوله ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِیدِ فإن القرآن و إن کان حقیقه واحده لکنه ذو مراتب(2) و مواطن کثیره فی النزول و أسامیه بحسبها مختلفه و له بحسب کل موطن و مقام اسم خاص ففی موطن یسمی بالمجید بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِیدٌ و فی مقام اسمه عزیز وَ إِنَّهُ لَکِتابٌ عَزِیزٌ و فی آخر اسمه علی حکیم وَ إِنَّهُ فِی أُمِّ الْکِتابِ لَدَیْنا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ و فی آخر کریم إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ فِی کِتابٍ مَکْنُونٍ لا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ و فی آخر مبین وَ لا رَطْبٍ وَ لا یابِسٍ إِلَّا فِی کِتابٍ مُبِینٍ و فی آخر حکیم یس وَ الْقُرْآنِ الْحَکِیمِ و له ألف ألف من الأسامی لا یمکن سماعها بالأذان الظاهره و لو کنت ذا سمع باطنی فی عالم العشق الحقیقی و الجذبه الباطنیه و المحبه الإلهیه لکنت ممن یسمع أسماءه و یشاهد أطواره.

و اعلم أن اختلاف صور الموجودات و تباین صفاتها و تضاد أحوالها شواهد عظیمه


1- بنا علی تفسیر ق بالجبل المحیط بالدنیا و هو عالم المثال المنشعب إلی هور قلیا و جابلغا و جابرصا و أما إذا فسر بالقدره أو بالقلب فلا إذ لا أعظم من القلب کما فی الحدیث القدسی : لا یسعنی أرضی و لا سمائی و لکن یسعنی قلب عبدی المؤمن و کذا إذا فسر بالجبل و لکن أومی به إلی الوجود المقدس الختمی ص کما قال ابن عباس القاف جبل بمکه فأشار إلی وجوده ص فإنه باعتبار عظمته عند الله و جلاله منزلته لدیه و استقامته فی سبیله و قیامه بین یدیه و توسط فیما بین شرق الوحده و غرب الکثره جبل شامخ، س قده
2- هذا جار فی کل من القرآن التدوینی و التکوینی و الآفاقی و الأنفسی فکل بکل اعتبار مسمی باسم جلیل، س قده

ص: 32

لمعرفه بطون القرآن و أنوار جماله و أضواء آیاته و أسرار کلماته و لتعلم أسماء الله الحسنی و صفاته العلیا لما مرت الإشاره إلیه من أن الکتاب الفعلی الکونی بإزاء الکلام القولی العقلی و هو بإزاء الأسماء و الصفات الإلهیه لکن هناک علی وجه الوحده و الإجمال و هاهنا علی وجه الکثره و التفصیل کما قال کَذلِکَ نُفَصِّلُ الْآیاتِ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ و قوله کِتابٌ أُحْکِمَتْ آیاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَکِیمٍ خَبِیرٍ و کما أن صور الکائنات من الأرض و السماوات و ما بینهما و هی عالم الخلق تفصیل لما فی عالم العقل و هو عالم الأمر فکذلک جمیع ما فی العالمین الأمر و الخلق کتاب تفصیلی لما فی العالم الإلهی- من الأسماء و الصفات قال الله تعالی وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنی فَادْعُوهُ بِها وَ ذَرُوا الَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی أَسْمائِهِ ففی هذه الآیه أوجب الله تعالی علی الإنسان علم الحکمه و التوحید- و معرفه الأمر و الخلق و معرفه الآفاق و الأنفس لأن علم الأسماء و هی أرباب صور الأنواع و الدعوه لا یحصل إلا بالتدبر فی المصنوعات و التأمل فی المربوبات من کل ما فی الأرض و السماوات و لأجل ذلک وقع الأمر بالتدبر و التفکر فیها و فی أحوالها فی کثیر من الآیات.

و سبیل هذا الباب من المعرفه مما سلکه العرفاء المحققون و العلماء الإلهیون- و هم القائلون بأن هذه الصور المتنوعه المتخالفه صور أسماء الله تعالی و ظلال و مثل لها- و مظاهر و مجال لما فی العالم الإلهی و الصقع الربوبی و ذلک لأن کلما یوجد فی عالم من العوالم ففی العالم الأعلی الإلهی الأسمائی یوجد منه ما هو أعلی و أشرف و علی وجه أبسط- و أقدس وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَیْرٌ وَ أَبْقی*

الفصل (9) فی تحقیق کلام أمیر المؤمنین و إمام الموحدین علی ع

کما ورد:

أن جمیع القرآن فی باء بسم الله و أنا نقطه تحت الباء

اعلم هداک الله یا حبیبی أن من جمله المقامات التی حصلت للسالکین السائرین- إلی الله تعالی و ملکوته بقدم العبودیه و الیقین أنهم یرون بالمشاهده العیانیه کل القرآن- بل جمیع الصحف المنزله فی نقطه تحت باء بسم الله بل یرون جمیع الموجودات

ص: 33

فی تلک النقطه الواحده(1) و قد بینا فی هذه الأسفار و فی غیرها بالبرهان الحکمی أن بسیط الحقیقه کل الأشیاء و قال معلم حکمه المشائین و مقدمهم فی المیم العاشر من کتابه المعروف بأثولوجیا الواحد المحض هو عله الأشیاء کلها و لیس کشی ء من الأشیاء بل هو بدء الأشیاء و لیس هو الأشیاء بل الأشیاء کلها فیه و قد صرح بهذا فی غیر موضع من مواضع کتابه.

و نحن نمثل لک فی هذا المعنی مثالا من المحسوس یقربک إلی فهمه من وجه فإنک إذا قلت لله ما فی السموات و ما فی الأرض فقد جمعت جمیع الموجودات فی کلمه واحده و إذا حاولت ذکرها بالتفصیل لافتقرت إلی مجلدات کثیره ثم قس علی نسبه اللفظ إلی اللفظ نسبه المعنی إلی المعنی علی أن فسحه عالم المعانی و التفاوت بین أقسامها و أفرادها لا یقاس بفسحه عالم الألفاظ و التفاوت فیها.

و لو اتفق لأحد أن یخرج من هذا الوجود المجازی الحسی إلی أن التحق بالوجود العقلی و اتصل بدائره الملکوت السبحانی حتی یشاهد معنی(2) و الله بِکُلِّ شَیْ ءٍ مُحِیطٌ و یری ذاته محاطا بها مقهوره تحت کبریائه فحینئذ یشاهد وجوده تحت نقطه باء السببیه لمسبب الأسباب و یعاین عند ذلک تلک الباء التی فی بسم الله حیثما تجلت له عظمتها و جلاله قدرها و رفعه سر معناها هیهات نحن و أمثالنا لا نشاهد من القرآن إلا سوادا لکوننا فی عالم الظلمه و السواد و ما حدث فیه من مد هذا المداد- أعنی ماده الأبعاد و الأجساد و هیولی الأضداد و الأعداد و المدرک لا یدرک شیئا إلا بما فی قوه إدراکه و قوه إدراکه دائما یکون من جنس مدرکاته بل هی عینها کما ذهبنا إلیه فالحس لا ینال إلا المحسوس و لا الخیال إلا المتخیل و لا العقل إلا المعقول- فلا یدرک النور إلا بالنور وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ.


1- أی الموجودات العینیه أیضا فی النقطه الکتبیه و ذلک إذا أخذت النقطه الکتبیه رقیقه للنقطه الحقیقیه و ظهورا منها فی عالم الوجود الکتبی، س قده
2- بأن یمتثل قولهم اقرأ و ارقأ و یصل من ظاهره إلی باطنه و من باطنه إلی مطلعه- و یترقی من مقام التعلق إلی مقام التخلق و منه إلی مقام التحقق س قده

ص: 34

فنحن بسواد هذا العین لا نشاهد إلا سواد أرقام الکلام و مداد نقوش الکتاب فإذا خرجنا من هذا الوجود المجازی و القریه الظالم أهلها مهاجرا إلی الله و رسوله فی قطع المنازل التی بیننا و بین المطلب و أدرکنا الموت عن هذه النشئات و الأطوار التی بعضها صور حسیه أو خیالیه أو وهمیه أو عقلیه و قطعنا النظر عن الجمیع و محونا بوجودنا فی وجود کلام الله ثم أحیانا الله بعد موتنا و أخرجنا من المحو إلی الصحو و من الفناء إلی البقاء و من الموت إلی الحیاه حیاه ثابته باقیه ببقاء الله فما نری بعد ذلک من القرآن سوادا أصلا إلا البیاض الخالص و النور الصرف الذی لا یشوبه ظلمه و الیقین المحض- الذی لا یعتریه شک و تحققنا بقوله تعالی وَ لکِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِی بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا و بقوله وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً.

و عند ذلک نقرأ الآیات من نسخه الأصل و هو الإمام المبین و الذکر الحکیم- و من عنده علم الکتاب و هو أمیر المؤمنین علی ع لقوله تعالی وَ إِنَّهُ فِی أُمِّ الْکِتابِ لَدَیْنا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ و لهذا نطق بما نطق من قوله

: أنا نقطه تحت الباء

و قوله مشیرا إلی صدره الشریف

: إن هاهنا لعلوما جمه لو وجدت لها حمله

و لعل الکلام فی الکلام قد خرج عن طور الأوهام و تعدی عن أسلوب المباحثه و التعلیم لکن المثل سائر أن الکلام یجر الکلام و لیعذرنی إخوان الحقیقه إن عشق الحبیب یجرنی علی عد أوصاف کماله- و نعوت جماله و عد شمائله فی ذاته و صفاته و کلامه و کتابه و رسوله و أمره و نهیه و سائر أفعاله کما نحن بصدده إن شاء الله و لنرجع إلی ما کنا فیه

الفصل (10) فی بیان الفرق بین کتابه المخلوق و کتابه الخالق

هذا أیضا علم ذوقی لا یذعنه إلا صاحب بصیره قلبیه یعرف الفرق بین صوره محسوسه یکون مبدؤها من خارج الحس و بین صوره محسوسه یکون مبدؤها من داخل الحس مع أن کلا منهما محسوس بهذه الحواس الظاهره و الحس لا یفرق بینهما فقد یقع لبعض الناس عند ظهور سلطان الباطن و قوه بروزه إلی الظاهر کما قال تعالی

ص: 35

وَ بُرِّزَتِ الْجَحِیمُ لِمَنْ یَری أن یری المحسوس بغیر الحس محسوسا بعین الخیال- فیری الغیب شهاده فی حقه و هذا مما تواتر نقله و تکاثر وقوعه و مما اتفقت روایته من هذه الآیه

أن رسول الله ص: خرج یوما و بیده کتابان مطویان قابض بکل ید علی کتاب فسأل أصحابه أ تدرون ما هذان الکتابان فأخبرهم بأن فی الکتاب الذی بیده الیمنی أسماء أهل الجنه و أسماء آبائهم و قبائلهم و عشائرهم من أول من خلقه الله إلی یوم القیامه و فی الکتاب الآخر الذی بیده الیسری أسماء أهل النار و أسماء آبائهم و قبائلهم و عشائرهم من أول من خلقه الله إلی یوم القیامه الحدیث

. فمن هاهنا مع ما تقدم من کیفیه نزول الوحی و الکتاب علی الأنبیاء ع یعلم الفرق بین کتابه الله و کتابه المخلوق إذ لو حاول المخلوق أن یکتب هذه الأسماء علی ما هی علیه فی ذینک الکتابین لم یقدر علیها و لا یمکن أیضا إذ ما قام بذلک و لم یف به کل ورق فی العالم و من هذا القبیل کتاب الجفر و الجامعه الموجود عند الأئمه الطاهرین من أهل البیت سلام الله علیهم أجمعین قد ورثه خلف عن سلف إلی زمان ظهور المهدی ع و ذلک لأن فیه کل حلال و حرام و کل شی ء یحدث إلی یوم القیامه و کلما یحتاج إلیه الإنسان حتی الأرش فی الخدش.

و مما حکی أیضا فی هذا الباب عن بعض البله من أهل الحاج أنه لقی رجلا و هو یطوف طواف الوداع فأخذ ذلک الرجل یمازح هذا الأبله هل أخذت براءتک من النار- فقال الأبله و هل أخذ الناس ذلک قال له نعم فبکی ذلک الأبله و دخل الحجر و تعلق بأستار الکعبه و جعل یبکی و یطلب من الله أن یعطیه کتابه عتقه من النار فجعل الناس و أصحابه یلومونه و یعرفونه أن فلانا مزح معک و هو لا یصدقهم و کان مستمرا علی حاله فبینا هو کذلک إذ سقطت علیه ورقه من الجو من جهه المیزاب فیها مکتوب عتقه من النار فسر بها و أوقف الناس علیها و کان من آیه ذلک الکتاب أنه یقرأ فی کل ناحیه علی السواء لا یتغیر کلما قلبت الورقه انقلبت الکتابه لانقلابها فعلم الناس أنه آیه من عند الله و الحکایات و الآثار فی هذا الباب کثیره ذکرها یؤدی إلی الإطناب.

فإن قلت لو کان الفرق بین کتابه الخالق و کتابه المخلوق ما أشرت إلیه آنفا من

ص: 36

أن الأولی مما یبرز من جهه الباطن و الغیب إلی جهه الظاهر و الشهاده فیدرک بین الخیال أولا ثم بعین الحس تبعا بخلاف الثانیه فإن الأمر فیها علی عکس ذلک من حیث إنها تدرک أولا بعین الحس ثم بعین التخیل لوجب أن یختص بمشاهده کتابه الخالق من غلب علی باطنه سلطان الآخره دون غیره من أفراد الناس و أهل الحجاب.

قلت لعل حصولها لغیره بحسب التبعیه من جهه تأثیر نفسه فیهم و سرایه حاله منه إلیهم لأسباب خفیه لا یطلع علی تفاصیلها و لا یبعد أن یکون اهتمام نفوس الحاضرین- من جهه استغراقهم فی تلک الساعه فی التعجب عن حاله و التفکر فی ذلک یوجب تعطل حواسهم الظاهره عن استعمال النفس إیاها فی المحسوسات الخارجه و رجوعها إلی جانب الباطن و معدن التخیل و عالم الغیب

الفصل (11) فی تحقیق قول النبی ص إن للقرآن ظهرا و بطنا و حدا و مطلعا
اشاره

(1) اعلم أن القرآن کالإنسان ینقسم إلی سر و علن و لکل منهما أیضا ظهر و بطن- و لبطنه بطن آخر إلی أن یعلمه الله و لا یعلم تأویله إلا الله و قد ورد أیضا فی الحدیث

: أن للقرآن ظهرا و بطنا و لبطنه بطنا إلی سبعه أبطن

و هو کمراتب باطن الإنسان- من الطبع و النفس و الصدر(2) و القلب و العقل و الروح و السر و الخفی أما ظاهر علته


1- المطلع فی اصطلاح العرفاء هو مقام شهود المتکلم عند تلاوه آیاته متجلیا بالصفه التی هی مصدر تلک الآیه کما قال مولانا الصادق ع: لقد تجلی الله لعباده فی کلامه و لکن لا یبصرون و کان ذات یوم فی الصلاه فخر مغشیا علیه فسئل عن ذلک فقال : ما زلت أکرر آیه حتی سمعت من قائلها و قد ینقل الحدیث هکذا : ما من آیه إلا و لها ظهر و بطن- و لکل حرف حد و لکل حد مطلع و لعله قدس سره نقل بالمعنی، س قده
2- و لعل الصدر و هو مقام الخیال کما مر زیاده من النساخ و إلا لکانت المراتب ثمانیه و قد یزداد فی آخر المراتب الأخفی فلیسقط العقل أو الطبع و هو الأنسب هنا- لقوله کمراتب باطن الإنسان فإن الطبع ظاهره. و بالجمله هذه اصطلاح العرفاء و الحکیم یطلق النفس الناطقه علی الجمیع أو الأکثر- و هم استغنوا عن البیان بالعیان کما هو دیدن أکثرهم فی أکثر المواضع و قد یبینون بقدر ما یسع المقام و قد نقلنا اصطلاحهم فی أول تعالیقنا علی السفر الأول، س قده

ص: 37

فهو المصحف المحسوس الملموس و الرقم المنقوش الممسوس و أما باطن علته فهو ما یدرکه الحس الباطن و یستثبته القراء و المجودون فی خزانه مدرکاتهم و مخزوناتهم- کالخیال و نحوه و الحس الباطن لا یدرک المعنی صرفا بل خلطا مع غواش جسمانیه و عوارض مقداریه إلا أنه یستثبته بعد زوال ماده المحسوس عن الحضور فهاتان المرتبتان من القرآن دنیاویتان مما یدرکه کل إنسان بشری و أما باطنه و سره فهما مرتبتان أخراویتان و لکل منهما مراتب و درجات و منازل و مقامات.

فالأولی منهما مما یدرکه الإنسان المتمکن من تصور المعانی بحدودها و حقائقها- منفوضه عنها اللواحق الغریبه و الآثار الخارجیه المادیه مأخوذا کل منهما من المبادی العقلیه من حیث یشترک فیه الکثره و یجتمع عنده الأعداد فی الوحده و یزول عنه التعاند و التضاد و یتصالح فیه الآحاد بل الأضداد لا کحالها فی عالم المواد و الأجساد و مثل هذا المعنی المشترک فیه لا یدرکه الروح الإنسانی ما لم یتجرد عن مقام الخلق إلی مقام الأمر- و لم ینفض عن وجه ذاته تراب قبر البدن و حواسه إذ لیس من شأن المغمور فی الماده أن یکون عاقلا لشی ء کما لیس من المنغمس فیها کالمحسوس أن یکون معقولا.

علی أنک قد علمت أن کل مرتبه من الإدراک سواء کان إحساسا أو تخیلا أو توهما أو تعقلا لا بد له من ضرب من التجرد و أن مدار المدرکیه و المدرکیه علی نحو من التجرد عن الماده و الهجره عن الدنیا و أن درجات التجرد و المفارقه متفاوته جدا فکذا درجات الوصول إلی درک حقائق الأشیاء و القرب من عالم الإلهیه و الأخذ منه تعالی.

فالروح الإنسانیه تاره تتلقی إدراک الأشیاء من عالم الحس و ذلک عند نزوله فی مرتبه بدنه و حواسه و تاره تتلقی من عالم التخیل و التمثل الجزئی و تاره تتلقی المعارف العقلیه بجوهرها العقلی الذی هو من حیز عالم الأمر و تاره تأخذ المعارف

ص: 38

الإلهیه من الله بلا حجاب من عقل أو حس فإن تصرف الحس و ما یجری مجراه لما کان فیما هو من عالم الخلق و التقدیر و تصرف العقل لما کان فیما هو من عالم الأمر و التدبیر فالذی یکون فوق الخلق و الأمر جمیعا فهو محتجب عن الحس و العقل جمیعا فلا یدرک نور الحق إلا بنور الحق و لا ینال إلا بقوه من له الأمر و الخلق کما ورد

عن أبی عبد الله ع- قال قال أمیر المؤمنین ع: اعرفوا الله بالله

(1)

و الرسول بالرساله

(2)

و أولی الأمر بالأمر بالمعروف

(3) الحدیث.

و للدلاله علی تفاوت المقامات قال تعالی فی صفه القرآن إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ فِی کِتابٍ مَکْنُونٍ لا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ تَنْزِیلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِینَ فذکر له أوصافا متعدده- بحسب درجاته و مقاماته أولها و أعلاها الکرامه عند الله و أدناها التنزل إلی هذا العالم من عند رب العالمین و لا شک أن کلام الله من حیث هو کلامه قبل النزول إلی عالم الأمر و هو اللوح المحفوظ و قبل نزوله إلی عالم السماء الدنیا و هو لوح المحو و الإثبات- و نزوله إلی عالم الخلق و التقدیر له مقام شامخ إلهی و مرتبه رفیعه لا یعلم إلا الله و لا یدرکه أحد من الأنبیاء ع إلا فی مقام الأحدیه عند انسلاخه عن القیود الإمکانیه و تجرده عن الکونین و خروجه عن النشأتین و تجاوزه عن العالمین الخلق و الأمر و بلوغه


1- أی اعرفوا الله بنور وارد من عنده علی قلوبکم و تقربوا إلیه حتی یصدق فی حقکم قوله الحق: بی یبصر و بی یسمع ، س قده
2- أی بنبوه التعریف الحاصله فیکم فإن النبوه قسمان نبوه التحریف و نبوه التشریع و الأولی هی الإنباء عن معرفه الذات و الصفات و الأسماء و الثانیه جمیع ذلک مع تبلیغ الأحکام و التأدیب بالأخلاق و القیام بالسیاسه و قد یخص هذه بالرساله و لو کان کذلک لکان المراد الوراثه عن الرسول المتحققه فی الکمل حتی أن الفقهاء مظاهره و قد ورد : أن من حفظ القرآن فقد أدرجت النبوه بین جنبیه بل قد روی : أن لله عبادا لیسوا بأنبیاء یغبطهم النبیون و أنه ص قال: إن فی أمتی محدثین مکلمین ، س قده
3- أی بصیرورتکم من الولاه لا العارفین بمعنی العالمین بالحقائق فقط بل المقتدرین المتصرفین أیضا ذوی الأوامر التکوینیه التسخیریه، س قده

ص: 39

قاب قوسین أو أدنی کما أخبر خیر الأنبیاء و أفضل البشر ص عن حاله

: لی مع الله وقت- لا یسعنی فیه ملک مقرب و لا نبی مرسل

و للإشاره إلی هذا المقام قوله تعالی وَ ما یَعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ و قوله تعالی لا یَعْلَمُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَیْبَ- إِلَّا اللَّهُ و قوله أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلی نُورٍ مِنْ رَبِّهِ و فی الحدیث

: إن من العلم کهیئه المکنون لا یعلمه إلا العلماء بالله

و للإشاره إلی مقام القلب المعنوی و الحس الباطنی وقع قوله إِنَّ فِی ذلِکَ لَذِکْری لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَی السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِیدٌ و قوله حکایه عن الکفار الجاحدین لَوْ کُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما کُنَّا فِی أَصْحابِ السَّعِیرِ و للإشاره إلی مقام الحس الظاهر من منازل القرآن قوله فَأَجِرْهُ حَتَّی یَسْمَعَ کَلامَ اللَّهِ و للإشاره إلی تفاوت مقامات العلماء فی درجات علمهم قال نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ وَ فَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ و قوله تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلی بَعْضٍ و قوله فی حق الملائکه وَ ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ

تذکره تمثیلیه

و بالجمله إن للقرآن درجات و منازل کما للإنسان و أدنی مراتب القرآن و هو ما فی الجلد و الغلاف کأدنی مراتب الإنسان و هو ما فی الإهاب و البشره- و للقرآن فی کل مرتبه و مقام حمله یحفظونه و یکتبونه و لا یمسونه إلا بشرط طهارتهم عن حدثهم أو عن حدوثهم و نزاهتهم و انسلاخهم عن مکانهم أو عن إمکانهم(1) و القشر من الإنسان لا یدرک إلا القشور من القرآن و الإنسان القشری من الظاهریه- لا یدرک إلا المفهومات القشریه و النکات البیانیه و الأحکام العملیه و السیاسات الشرعیه


1- أی لا یلتفتون لفت ماهیاتهم و إمکانهم کالعقول النوریه و الملائکه المهیمه- المختفی إمکانهم تحت سطوع وجوب الأزل و مثلها العقول الصاعده الفانیه ذواتهم فی ذاته- فإن کل إنسان إلی الإمکان أمیل و أحکام الکثره علیه أغلب کان من الکفار ظاهرا أو باطنا- و کل إنسان کان إلی الوجود أمیل و أحکام الوحده علیه أوفر کان من السابقین المقربین کالأنبیاء و الأولیاء و کل إنسان تساوی فیه الجهتان کان مقتصدا من المؤمنین، س قده

ص: 40

و أما روح القرآن و سره و لبه فلا یدرکه إلا أولوا الألباب و ذو البصائر إذ حقیقه الحکمه لا تنال إلا بموهبه الله و لا یبلغ الإنسان إلی مرتبه یسمی حکیما إلا بأن یفیض الله علیه من حکمته حکمه و من لدنه علما لأن العلم و الحکمه من صفاته الکمالیه و العلیم الحکیم من أسماء الله الحسنی و لا بد فی من له نصیب منهما أن یکون ذلک بمجرد موهبه الله إیاه له و لذلک قال سبحانه بعد قوله وَ یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَهَ الآیه ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ و سمی الحکمه خیرا کثیرا و قال وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَهَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً کَثِیراً وَ ما یَذَّکَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ

الفصل (12) فی توضیح ما ذکرناه و تبیین ما أجملناه من کون معرفه لب الکتاب مختصه بأهل الله من ذوی البصائر و الألباب
اشاره

اعلموا أیها الإخوان السالکون المعتنون بأمر الدین و فهم غرائب الکلام المبین- أن فهم غرائبه و رموزه و عجائبه مما لم یتیسر لأحد من الناس و إن کان من الأکیاس إلا لمن دارس علم الیقین و تعلم فی مدارس آل یاسین و مکتب أهل التقدیس و أهل الذکر الحکیم- و قراءه الآیات من أرقام اللوح العظیم و نسخه الأصل الکریم الذی هو الإمام المبین و کان معلمه عَلَّمَکَ ما لَمْ تَکُنْ تَعْلَمُ وَ کانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکَ عَظِیماً و مؤدبه

: أدبنی ربی فأحسن تأدیبی

و کان کاتب لوحه بالقلم و مصور صحیفه نفسه بصوره العلم و الحکم هو رَبُّکَ الْأَکْرَمُ الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ فالله سبحانه معلمه لا سبب آخر من الأسباب کفکر أو تقلید أو قیاس أو روایه أو سماع بل بأن یتلقی القرآن من لدن حکیم علیم أو یسمع بسماع باطنی فی عالم الغیب من عند مُطاعٍ ثَمَّ أَمِینٍ.

رمز قرآنی و تلویح کلامی

إن أول ما ینکشف لأولاد روح القدس فی مکتب التقدیس معنی اللوح و القلم و الکتابه و الرقم و معنی الم* و طه و یس وَ الْقُرْآنِ الْحَکِیمِ و معنی ص وَ الْقُرْآنِ ذِی الذِّکْرِ

ص: 41

و ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِیدِ و ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ و معنی الحروف الجمل و هی الحروف المقطعه القرآنیه و الکلمات التامات المفرده و بعدها الکلمات المرکبه الفرقانیه فإن العنایه الربانیه لما تعلقت بتربیه أطفال الأرواح العالیه أفاد لهم رزقهم من ألبان ضروع الملکوت و الجنان و أذاق لهم من لطائف الرحمه و الرضوان أغذیه لطیفه روحانیه فی کسوه الحروف المفرده علی طریقه الرمز و الإشاره إلی مقاصد أهل البشاره لئلا یطلع علیها الأغیار(1) و من لم یکن لهم أهلیه الوصول إلی عالم الأسرار و معدن الأنوار فکتب الله أولا فی ألواح أرواحهم حروفا مجمله و مقطعات مفرده لعلهم یذکرون- و بصنائع آبائهم یصنعون و علی مثل کتابتهم یکتبون و إلی منازلهم و مقاماتهم یرتقون- و بآیات الله یهتدون و إلی ربهم یرجعون لقد کنا(2) حروفا عالیات نزلنا(3) فی سطور(4) سافلات.


1- و نعم ما قیل بین المحبین سر لیس یفشیه قول و لا قلم للخلق یحکیه ،
2- هو الکینونه السابقه لنا فی عالم العقول و الحرفیه باعتبار عدم استقلال العقول فی الوجود و أنها لا نفسیه لها بل لها الوجود الرابط المحض إذ لا ماده لها و لو بمعنی المتعلق- بل لا ماهیه لها عند المحققین و لذا کانت من صقع الربوبیه موجوده بوجود الله باقیه ببقائه، س قده
3- هو الکینونه اللاحقه النفسیه، س قده
4- أی قد ورد شبهها فی الطول و الاستقامه بالسطور و نظیر هذا 41 قول ابن العربی کنا حروفا عالیات لم نقل متعلقات فی ذری أعلی القلا و قول أمیر المؤمنین علی ع لأبی الأسود الدئلی: الکلمه اسم و فعل و حرف یشیر إلی هذا فإن کلامه سبحانه فعله کما فی نهج البلاغه فالمراد بالکلمه کلمه کن- أی الوجود المنبسط المقسم للحروف العالیه العقلیه و للأسماء و هی الجواهر الجسمانیه الثابته و للأفعال المقترنه بالزمان و هی الموجودات العرضیه السیاله و علی مذهب المصنف قدس سره من إثبات الحرکه الجوهریه فی الطبائع و الأجسام فهی أیضا من الأفعال المقترنه بالزمان و الأسماء هی النفوس من حیث کونها برازخ بین العقول الساکنه و الطبائع السیاله، س قده

ص: 42

و هذه الحروف المقطعه یسمی فی عالم السر و الخفی بالحروف المجمله و حروف الجمل- و فی ذلک العالم تصیر الحروف المتصله(1) منفصله و یصیر المنفصلات مجمله متصله لأنه فی یوم الفصل و التمیز لیمیز الله الخبیث من الطیب و یوم الجمع أیضا بوجه لقوله تعالی- هذا یَوْمُ الْفَصْلِ جَمَعْناکُمْ وَ الْأَوَّلِینَ و قوله لِیَوْمٍ لا رَیْبَ فِیهِ* فأهل الدنیا لکونهم فی مقام التفرقه المعنویه و الجمعیه الصوریه الاتصالیه یرون الحروف المختلفه مجتمعه و المنفصله متصله و الحرف الواحد بالمعنی حروفا متعدده فأول علامه من ارتفع من هذا المنزل أن ینکشف علیه معرفه الحروف المقطعه(2) و کیفیه نزولها(3) فی لوح الکتاب- ثم فی صدور منشرحه لأولی الألباب کما أشار إلیه بقوله وَ لَقَدْ وَصَّلْنا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ یَتَذَکَّرُونَ هذا لقوم و أشار إلی مقام قوم آخرین بقوله تعالی قَدْ فَصَّلْنَا الْآیاتِ لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ و قوله کِتابٌ فُصِّلَتْ آیاتُهُ.

فقد اتضح لک أیها السالک المسکین أن أول ما یرتسم فی لوح القاری المبتدی حروف التهجی لیستعد بذلک لتلاوه الآیات المکتوبه فی الصحیفه القدسیه و یطیع الله تعالی فی أمره اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ و قوله فَاقْرَؤُا ما تَیَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ و عند ذلک یسهل علیه التلاوه و الذکر و یتیسر له القراءه وَ لَقَدْ یَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّکْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّکِرٍ* و حینئذ


1- أی الأنواع المتخالفه المتراکمه التی کل من مقوله و کل أجنبی عن الآخر- تصیر منفصله ینفض کل عن ذیله غبار الأغیار و تصیر المنفصلات من أفراد کل نوع متصله واحده- و هذا کما أن عقلک یأخذ صرف کل حقیقه معری عن أکسیه اللواحق الغریبه و هو حینئذ واحد و یمیز الکیف و الکم و الوضع و غیرها من المختلطات کلا عن الآخر اقرأ کتابک و ارقأ، س قده
2- أی العقول التی هی کلام الله تعالی و قوله الحق، س قده
3- أی کیفیه صیرورتها نفوسا کلیه هی کتاب الله ثم نزولها فی صدور منشرحه أی کیفیه صیرورتها مثلا معلقه هی رقائق تلک الحقائق فی النفوس المنطبعه و الصدر هو الخیال و کیفیه النزول أنه تصیر الأرواح المرسله أرواحا مضافه و هی تتمثل صورا بسیطه کل ذلک بلا تجاف أو المراد بالثلاثه العقل البسیط الإجمالی و العقل التفصیلی النفسانی و الخیال- و بالجمله وصلنا لهم أی العقول للعقول و کتاب فصلت للنفوس أو الخیال، س قده

ص: 43

یتأتی له المحافظه للقرآن و المداومه علی تلاوه آیاته بحفظ الله تعالی قلبه عن وساوس الشیطان کما قال وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ و یکون قلبه عند ذلک فلکا محفوظا عن اختطاف مرده الجن و الشیاطین و سماء مزینه بزینه کواکب آیات الکتاب المبین التی بها رجوم أوهام المعطلین و أغالیط الموسوسین و استراق المنتحلین کما قال وَ حَفِظْناها مِنْ کُلِّ شَیْطانٍ رَجِیمٍ إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبِینٌ

إشعار تنبیهی

و جمله القول أن من لم یظهر علیه سلطان الآخره و لم یقم بعد عن قبر هذه النشأه- لم یطلع علی معانی الکلام و رموز آیات القرآن و حروفه و کلماته و لم یحدث معه حروفه المقطعه و لم یتجل له وجه قائله و مبدئه و عظمه کاتبه و منشیه فانتبه یا مغرور و قم من مرقدک یا محکور حتی تسافر فی سبیل الله مهاجرا إلی الله و رسوله و مشاهده ملکوته الأعلی و استماع آیاته الکبری و لا تجلس مع أهل الغفله و البطاله و ذر الذین اتخذوا دینهم هزوا و اشتغلوا بدنیاهم لهوا و لعبا و غرتهم الحیاه الدنیا ذلک مبلغهم من العلم- و هم الذین ذمهم الله فی مواضع من کتابه و وبخهم بقوله فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا یَکادُونَ یَفْقَهُونَ حَدِیثاً و شکی إلی الله رسوله عنهم بقوله-: یا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً رب رجل أدیب أریب عاقل فصیح عارف بعلم اللغه و النحو و البلاغه متکلم قادر علی فن المناظره مع الخصام و الإلزام فی علم الکلام لم یسمع حرفا من حروف القرآن- و لا فهم کلمه واحده من کتاب الله النازل علی عبده و لم یرغب بعد إلی ما هو بالحقیقه علم- و نور و فقه و حکمه لإعراضه عن ذلک بما أکب علیه الجمهور مما یعدونه علما و إیمانا و فقها و إیقانا.

فاخرج أیها الغافل من بیت حجابک و عتبه بابک و اخلع عنک لباس أهل الجاهلیه- و انطلق عن قیودک الرسمیه و رسومک العامیه لتری عجائب قدره الله و عظمته فی إنزال القرآن و تنزیل الکتاب و الفرقان و تری فتح مقالید خزائن السماوات و الأرض بمفاتیح علم الغیب المبری عن وصمه الشک و الریب فإن أدرکک الموت فی الخروج عن بیت

ص: 44

نشأتک الأولی إلی الفطره الثانیه و النشأه الآخره فقد وقع أجرک علی الله بل الله مولاک و هو آجرک و جزاک کما قال وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلَی اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَی اللَّهِ

الفصل (13) فی نعت القرآن بلسان الرمز و الإشاره
اشاره

الفصل (13) فی نعت القرآن بلسان الرمز و الإشاره(1) اعلم أیها المتدبر المتأمل أن القرآن إذا کشف نقاب العزه عن وجهه و رفع جلباب العظمه و الکبریاء عن سره یشفی کل علیل داء الجهل و یروی کل غلیل طلب الحیاه و الحقیقه و یداوی کل مریض القلب بعلل الأخلاق الذمیمه و أسقام الجهالات المهلکه- و

عن رسول الله ص: إن القرآن هو الدواء و إن القرآن غنی لا فقر بعده و لا غنی دونه

و القرآن هو حبل الله المتین النازل إلی هذا العالم النجاه المقیدین بسلاسل التعلقات و أغلال الأثقال و الأوزار من حب الأهل و الولد و الجاه و المال و شهوه البطن و الفرج و الذهب و الفضه و الخیل و طول الآمال و هو مع عظمه قدره و مأواه و رفعه سره و معناه مما تلبس بلباس الحروف و الأصوات و اکتسی بکسوه الألفاظ و العبارات رحمه من الله للعباد و شفقه علی خلقه و تأنیسا لهم و تقریبا إلی أفهامهم و مداراه معهم و منازله إلی أذواقهم و إلا فما للتراب و رب الأرباب ففی کل حرف من حروفه ألف رمز و إشاره و غنج و دلال و جلب لقلوب العشاق المشتاقین إلی روح الوصال فوقع النداء من عالم السماء لتخلیص الأسراء من هذا المهوی و سجن الدنیا بقوله وَ ذَکِّرْ فَإِنَّ الذِّکْری تَنْفَعُ الْمُؤْمِنِینَ.

فبسطت شبکه الحروف و الأصوات مع حبوب المعانی لصید طیور السماوات- و لکل طیر رزق خاص یعرف ذلک مبدع الخلائق و منشیها و معیدها و مبدئها و إنما الغرض الأصلی اصطیاد نوع خاص من الطیور السماویه برزق مخصوص سماوی من


1- إلی القرآن التکوینی العقلی و النفسی و غیرهما حتی کلام الله الذی فی مرتبه العلم العنائی، س قده

ص: 45

اغتذی به یفهم منطق الطیر کله و هو المقصود من بسط الشبکه فی الأرض دون غیره- سَواءٌ عَلَیْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا یُؤْمِنُونَ* و کان بعضهم لقصوره لا یطیق ملاحظه هذا الأمر الذی به قوت القلوب و غذاء الأرواح فألجموا عما لا یطیقون خوض غمرته فألجموا بلجام المنع و قیل لهم اسکتوا فما لهذا خلقتم لا یسأل عما یفعل و هم یسألون ما للعمیان و ملاحظه حقائق الألوان.

و أما من امتلأت مشکاه قلبه نارا مقتبسا من نور القرآن فأدرک أسرار الأمور- و الکلمات و الآیات کما هی فقیل لهم تأدبوا بآداب الله و رسوله و اسکتوا فسیروا بسیر أضعفکم و لا تکشفوا حجاب الشمس لأبصار الخفافیش فیکون ذلک سبب هلاکهم- و انزلوا إلی السماء الدنیا من منتهی علوکم لیأنس بکم ضعفاء الأبصار و یقتبسوا من بقایا أنوارکم المشرقه المشرقیه من وراء حجب مضروبه بینکم و بینهم و کونوا کما قیل-

شربنا و أهرقنا علی الأرض فضله و للأرض من کأس الکرام نصیب

و لذلک یوجد فی القرآن ما فیه صلاح کل أحد و ما رزق من الأرزاق المعنویه و الصوریه إلا و یوجد فی الکتاب قسم منه لأهله مَتاعاً لَکُمْ وَ لِأَنْعامِکُمْ* و لا رَطْبٍ وَ لا یابِسٍ إِلَّا فِی کِتابٍ مُبِینٍ و کما یوجد فیه من حقائق الحکم و طرائف النعم التی فیها غذاء للأرواح و القلوب فکذلک یوجد فیه العلوم الجزئیه و الأغذیه و الأدویه الصوریه من القصص و الأحکام و المواریث و الدیات و المناکحات و غیرها مما ینتفع به المتوسطون فی المنازل و العوام ففیه الأغذیه المعنویه و الصوریه معا و الأقسام الأخرویه و الدنیویه جمیعا فما من شی ء إلا و فیه تبیانه و لو کان من باطنک طریق إلی ملکوت القرآن و باطنه لتعرف کونه تبیانا لکل شی ء.

تنبیه و إشعار

اعلم أن خطابات القرآن کقوله یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ* یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا* مما یختص بأحباء الله المتألهین و أولیائه المقربین لا المبعدین الممکورین و الجاحدین المنکرین- إذ لیس لهم نصیب من رزق معانی هذا الکلام و الکتاب إلا قشور الألفاظ و المبانی إِنَّهُمْ عَنِ

ص: 46

السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِیهِمْ خَیْراً لَأَسْمَعَهُمْ وَ لَوْ أَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ لأن العنایه الإلهیه ما سبقت لهم بالحسنی فهکذا کان أول هذا الأمر و آخره و أنت أیضا یا حبیبی لو لم تکن مما قضی الله فیک خیرا و لم تکن أهلا لذلک بحسب ما یسر لک هذا الأمر العسیر فی التقدیر لما وقع منک إلا التقلید کالعمیان إن کنت من المسلمین و لم تکن من الجاهدین- و إذا کنت أهلا له و قد أعطاک الله عینا صحیحه غیر مکفوفه بحجاب تقلید و لا مئوفه بآفه عصبیه فإذا فتحت عینک أبصرت ما هو بین یدیک فلا تحتاج إلی قائد یقودک و أما المقلد فهو کالأعمی فی المشی یحتاج إلی قائد و لکن لیس کل ما یدرک قائدا و یفعله یمکن للمقلد أن یقلده فیه إنما التقلید یجری فی الأمور الناقصه و الأفعال الدنیه فالأعمی یمکن أن یقاد و لکن إلی حد ما فإذا ضاق الطریق و صار أحد من السیف و أدق من الشعر قدر الطائر علی أن یطیر علیه و لم یقدر علی أن یستجیز وراءه أعمی و کذا إذا دق المجال و لطف لطف الماء مثلا و لم یمکن العبور إلا بالسباحه فقد یقدر الماهر بصنعه السباحه أن یعبر بنفسه و ربما لم یقدر علی أن یستجیز وراءه آخر فلو فرض القائد کالطیر فی طیرانه- أوج عالم الملکوت بجو سماء الجبروت أو کالسباح الماهر فی سباحه أبحر الحقائق و المعانی فلا یمکن للأعمی تقلید ذلک القائد فی الطیران و لا للزمن المقعد عن أصل السیر تقلید هذا فی سیر البحر.

فهذه العلوم التی یشتمل علیها کلام الله و کتابه نسبه التدبر فیها علی الحقیقه إلی ما یدرکه جماهیر الناس و فیه مجال أفکارهم کنسبه المشی علی المال إلی المشی علی وجه الأرض فالمشی علی الأرض یمکن أن یتعلم و أما المشی علی الماء فضلا عن الطیران فی الهواء- فلا یکتسب بالتقلید أو بالتعلم بل ینال بقوه الیقین و لذلک

: لما قیل للنبی ص إن عیسی ع یقال إنه یمشی علی الماء فقال لو ازداد یقینا لمشی علی الهواء

فلأهل القرآن و هم أهل الله خاصه بحمد الله أعین یبصرون بها آیات الله و لهم آذان یسمعون بها کلماته- و قلوب یعقلون بها أسرار حکمته و شریعته و أید یبطشون بها موائد کرمه و رحمته و أرجل یمشون بها فی دار کرامته و منزل جوده و رأفته

ص: 47

الفصل (14) فی الإشاره إلی نسخ الکتب و محوها و إثباتها

قد ذکر الشیخ المحقق محیی الدین الأعرابی فی الباب السادس عشر ثلاثمائه من کتابه المسمی بالفتوحات المکیه أنه قال ص حکایه عن نفسه علی طریق التمدح- إنه أسری به حتی ظهر لمستوی یسمع فیه صریف الأقلام و هو قوله لِنُرِیَهُ مِنْ آیاتِنا إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ فالضمیر فی أنه هو یعود علی محمد ص فإنه أسری به فرأی الآیات و سمع صریف الأقلام فکان یری الآیات و یسمع منها ما حظه السماع و هو الصوت فإنه عبر عنه بالصریف و الصریف الصوت فدل أنه بقی له من الملکوت فوقه قوه ما لم یصل إلیه بجسمه من حیث هو راء و لکن من حیث هو سمیع(1) فوصل إلی استماع أصوات الأقلام و هی تجری بما یحدث الله فی العالم من الأحکام و هذه الأقلام رتبتها دون رتبه القلم الأعلی(2) و دون اللوح المحفوظ فإن الذی کتبه القلم الأعلی لا یتبدل و سمی


1- حاصل کلامه أن عالم الملکوت عالم تام فیه جمیع ما هو فی هذا العالم من المحسوسات الخمس علی وجه یلیق بالملکوت لکن کل منها یوصل إلیه بمشعر خاص من الخمسه المستنیره بالمشاعر الملکوتیه فبقوته الباصره یری ما لا یری أشخاص الإنسان الطبیعی بما هو طبیعی من المرئیات الملکوتیه و بسمعه یسمع ما لا یسمعون و بذوقه یدرک ما لا یذوقون لقوله : أبیت عند ربی یطعمنی و یسقینی و بشمه ما لا یشمون کقوله : إنی لأجد نفس الرحمن من قبل الیمن و بلمسه ما لا یلمسون کقوله : وجدت برد أنامله بین ثدیی و بالجمله جمیع ما یدرکه النبی أو الولی حاله الانسلاخ ملکوتیه بالمدارک الملکوتیه و کل له شأن یختص به، س قده
2- لیس المراد بالأقلام العقول التی فی الطبقه المتکافئه التی هی دون القلم الأعلی- الذی هو العقل الکلی سواء أرید بعقل الکل العقل الأول أو جمله العقول الطولیه و العرضیه- و لا المراد بها النفوس الکلیه السماویه أی عاقلتها باعتبار فعالیتها فیما دونها لأن الشیخ العربی جعل رتبه هذه الأقلام دون اللوح المحفوظ و النفوس الکلیه هی اللوح المحفوظ- بل المراد بها النفوس الجزئیه الفلکیه المسماه بالنفوس المنطبعه لکن لها اعتباران أحدهما اعتبار تعلقها بالمواد الفلکیه و بهذا الاعتبار هی ألواح المحو و الإثبات لسیلان الطبائع الفلکیه جوهرا علی التحقیق و عند هذا الشیخ بل حقیقه اللوح هی الهیولی المجسمه- و ثانیهما اعتبار تدلیها و تعلقها بنفوسها الکلیه و بهذا الاعتبار هی أقلام رتبتها کذا و کذا، س قده

ص: 48

اللوح بالمحفوظ من المحو فلا یمحی ما کتب فیه و هذه الأقلام تکتب فی ألواح المحو و الإثبات و هو قوله تعالی یَمْحُوا اللَّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ و من هذه الألواح تنزل الشرائع و الصحف و الکتب علی الرسل و لهذا یدخل فی الشرائع النسخ و فی الشرع الواحد النسخ(1) فی الحکم و هو عباره عن انتهاء مده الحکم لا علی البداء.

و قال أیضا و من هذه الکتابه قوله تعالی ثُمَّ قَضی أَجَلًا وَ أَجَلٌ مُسَمًّی و من هذه الألواح وصف نفسه بأنه یتردد فی نفسه و فی قبضه نسمه المؤمن بالموت و هو قد قضی علیه و من هذه الحقیقه الإلهیه(2) التی کنی عنها بالتردد الإلهی یکون سریانها فی التردد الکونی فی الأمور.

ثم قال و هذه الأقلام هذه مرتبتها و الملک الموکل بالمحو ملک کریم علی الله- هو الذی یمحو علی حسب ما یأمره به الحق تعالی و الإملاء علی ذلک الملک و الأقلام من الصفه الإلهیه التی کنی عنها بالوحی المنزل علی رسوله بالتردد و لو لا هذه الحقیقه(3) الإلهیه ما اختلف أمران فی العالم و لا حار أحد فی أمر و لا تردد فیه و کانت الأمور کلها


1- لأن اتصالات النبی ص فی کل وقت لیست متساویه فقد یتصل بالنفوس المنطبعه الفلکیه العالمه بأوضاع أجسامها و لوازم أوضاعها و یری صورا و یحکم بمقتضاها و قد یتصل و یری صورا أخری و یحکم بمقتضی آخر، س قده
2- قد مر من المصنف أن للإلهیه درجات و للفاعلیه مراتب و لهذا أشار الشیخ- إلی أن من هذه الحقیقه الإلهیه و هی اسمه السریع أو المصور التردد و التردد هو سیلان الجوهری فی النفس المنطبعه، س قده
3- أی لو لا کتاب المحو و الإثبات العلمی لم یکن کتاب المحو و الإثبات العینی فی عالم الکون و الفساد، س قده

ص: 49

حتما مقضیا کما أن هذا التردد(1) الذی یجده الناس فی نفوسهم حتم مقضی وجوده فیهم إذ کان العالم محفوظا بالحقائق.

ثم قال فقد أنبأتک بمکانه هذه الأقلام التی سمع صوت کتابتها رسول الله ص- من العلم الإلهی و من یمدها و إلی أی حقیقه إلهیه مستندها و ما أثرها فی العالم العلوی من الأملاک و الکواکب و الأفلاک و ما أثرها فی العناصر و المولدات و هو کشف عجیب یحوی علی أسرار غریبه و من أحکام هذه الأقلام تکون جمیع التأثیرات فی العالم دائما و لا بد لها أن تکتب و تثبت انتثار الکواکب و انحلال هذه الأجرام الفلکیه و خراب هذه الدار الدنیاویه و انتثال العماره فی حق السعداء إلی الجنان العلیه التی أرضها سطح الفلک الثامن و جهنم من مقعره إلی أسفل السافلین و هی دار الأشقیاء و أما القلم الأعلی فأثبت فی اللوح المحفوظ کل شی ء یجری من هذه الأقلام من محو و إثبات ففی اللوح المحفوظ إثبات المحو(2) فی هذه الألواح و إثبات الإثبات و محو الإثبات عند وقوع الحکم و إنشاء أمر آخر فهو لوح مقدس عن المحو فهو الذی یمده القلم الإلهی باختلاف الأمور(3) و عواقبها مفصله مسطره کل ذلک علی الوجه الثابت و ذلک بتقدیر العزیز


1- إلی قوله فیهم أی یصیر التردد مرتفعا عنهم و یکون کالمقضی الذی لا یرد و لا یبدل أو المعنی أنه کما أن من هذه الحقیقه الإلهیه التردد حتی مقضی فی الکون کذلک حتم لازم فی النفوس، س قده
2- قد مر أن منشأ انتزاع العدم السابق للشی ء هو الوجود السابق علیه و کذا منشأ انتزاع العدم اللاحق هو الوجود اللاحق له إذ العدم نفی محض و باطل صرف فلا یتوهمن أن المحو رفع و عدم فکیف یثبت و قوله و محو الإثبات معناه إثبات محو الإثبات فإن المتحرکات جوهرا و عرضا یمحو مرتبه منها و یثبت مرتبه أخری منها ثم یمحو هذه المثبته و هکذا إلی ما شاء الله و أما اللوح المحفوظ بجهته العقلیه و القلم الأعلی الإلهی فلا حرکه و لا تجدد فیهما، س قده
3- ظرف الاختلاف إنما هو لوح المحو و الإثبات العلمی و العینی، س قده

ص: 50

العلیم و لقلوب الأولیاء(1) من طریق الکشف الإلهی الحقیقی فی التمثیل من هذه الأقلام کشف صحیح کما مثلت الجنه لرسول الله ص فی عرض الحائط انتهی کلامه.

و إنما اقتصرنا علی نقل کلامه فی هذا الباب لأنه کلام محقق عند ذوی البصیره و لم أتعرض لشرح معانیه و حل رموزه و تطبیق مقاصده علی أسلوب البرهان لأن المذکور فی مواضع متفرقه من هذا الکتاب یکفی لمن تدبر فیها فی ذلک سیما المذکور فی مباحث علمه تعالی بالأشیاء إجمالا و تفصیلا

الفصل (15) فی ذکر ألقاب القرآن و نعوته
اشاره

لما علمت الفرق بین کلام الله و کتابه و هو بوجه کالفرق بین الأمر و الفعل فالفعل زمانی متجدد و أمر الله بری ء عن التغیر و التجدد و کذا علمت الفرق بین کون النازل قرآنا- و کونه فرقانا و أن أحدهما بسیط و الآخر مرکب فقد حصل هاهنا أربعه ألقاب الکلام و الکتاب و القرآن و الفرقان.

فاعلم أن من جمله أسمائه و نعوته «النور»

لأنه نور عقلی ینکشف به أحوال المبدإ و المعاد و یتراءی منه حقائق الأشیاء و یهتدی به فی ظلمات بر الأجسام و بحر النفوس- و یظهر به للسالکین إلی دار الأخری طریق الجنه و طریق النار قال تعالی قَدْ جاءَکُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبِینٌ یَهْدِی بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ


1- الکشف العجیب الذی مر هو الکشف المعنوی العلمی الذی فی المطالب النظریه- و هو البلوغ إلی حد العیان و الکشف المذکور هاهنا هو الکشف الصوری الذی هو لازم الأعمال الصالحه و الأخلاق المرضیه و مراده أن لکل معنی صوره و لکل حقیقه رقیقه و العاملون أعمال الطریقه المصطفویه یرون صور تلک المعانی السابقه و رقائق تلک الحقائق فیرون بالمشاعر الملکوتیه کتابا و کتبا و أقلاما کلها صوریه ملکوتیه و یسمعون صریفها الملکوتی و ذو الرئاستین منهم الجامع بین التحقیقات العلمیه و العرفانیه و بین الریاضات العلمیه و الخلقیه یجمع بین الکشفین، س قده

ص: 51

إِلَی النُّورِ بِإِذْنِهِ وَ یَهْدِیهِمْ إِلی صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ فقوله نور إشاره إلی مرتبه(1) العقل القرآنی- البسیط المسمی بالقلم الإلهی و قوله کتاب إشاره إلی مرتبه العلم التفصیلی المثبت- فی اللوح المحفوظ و للإشاره إلی هاتین المرتبتین قوله تعالی وَ آتَیْناهُ الْحِکْمَهَ وَ فَصْلَ الْخِطابِ فالحکمه للقرآن و التفصیل للکتاب و قال(2) أَ وَ مَنْ کانَ مَیْتاً فَأَحْیَیْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً یَمْشِی بِهِ فِی النَّاسِ کَمَنْ مَثَلُهُ فِی الظُّلُماتِ لَیْسَ بِخارِجٍ مِنْها.

و من أسمائه الحکمه

و هی أفضل علم بأفضل معلوم(3) فلا حکیم بالحقیقه إلا الله(4) و لهذا قیل إنها موهبه ربانیه لا تحصل بسعی و اکتساب و لا یوصف بها إلا


1- هذا فی التکوینی الآفاقی و الأنفسی و أما فی التدوینی فالحکمه إشاره إلی کون جمیع القرآن فی الفاتحه بل فی الحروف المقطعه الأربع عشر النورانیه بل فی باء البسمله بل فی نقطه تحت الباء کما مر و فصل الخطاب إلی مقام الکثره و أن لکل سوره بل آیه مدلول غیر مدلول الأخری، س قده
2- هذا فی التکوینی الأنفسی أظهر منه فی التدوینی و لکن إطلاق الآیه یشمل الکل فإن الناس کانوا أمواتا فأحیاهم بإرسال النبی و تکمیل الولی و إنزال القرآن و استرشادهم بنوره، س قده
3- کذا فی إلهیات الشفاء و غیرها أما أنها أفضل العلوم فلأنها علم یقینی- لا تقلید فیه أصلا بخلاف الباقی إذ لا یخلو منه و لا أقل فی التصدیق بوجودات موضوعاتها المبینه فی الحکمه و لهذا فلها الرئاسه العامه و المخدومیه المطلقه و لأن فضیله العلم إما بفضیله موضوعه أو بشرافه غایته أو بوثاقه مبادیه و الکل متحقق فی هذا العلم أما الموضوع فهو الوجود المطلق الذی هو خیر محض و موضوعات مسائله هی الحق جل جلاله و صفاته و أفعاله و ملائکته المقربون و غیر ذلک من أعانهم الموجودات و أما غایته فهی صیروره الإنسان عالما عقلیا مضاهیا للعالم العینی و الفوز بالسعادات الحقیقیه و أما مبادیه فهی البراهین المعطیه للیقین الدائم و أما أن معلومها أفضل المعلومات فقد علمت أن المعلوم بها ما هو بخلاف معلومات غیرها فإنها أعراض من سنخ الحرکات أو الکمیات و الکیفیات أو ما یجری مجراها، س قده
4- إذا اعتبر أفضل مراتب العلم الحضوری و لهذا أی لأن أتم أنحاء العلم الحضوری مخصوص به قیل إنها موهبه، س قده

ص: 52

المتجردون عن جلباب البشریه و المنسلخون عن لباس هذا الوجود الکونی بالزهد الحقیقی و الفناء عن شوائب الخلقیه کما قال ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ بعد قوله وَ یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَهَ.

و من أسمائه الخیر

قال وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَهَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً کَثِیراً.

و من أسمائه الروح

قوله تعالی یُلْقِی الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلی مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ- لِیُنْذِرَ یَوْمَ التَّلاقِ

و منها الحق

لأنه ثابت لا یتغیر أبدا من حق الأمر إذا ثبت و لأنه صادق مطابق للواقع لا یعتریه شک و لا ریب قوله وَ یَرَی الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ الَّذِی أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ هُوَ الْحَقَ و قوله تعالی نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّکَ بِالْحَقِّ لِیُثَبِّتَ الَّذِینَ آمَنُوا و قوله أَ فَمَنْ یَعْلَمُ أَنَّما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ الْحَقُّ کَمَنْ هُوَ أَعْمی إِنَّما یَتَذَکَّرُ أُولُوا الْأَلْبابِ و قوله بَلْ هُوَ الْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أَتاهُمْ مِنْ نَذِیرٍ

و منها الهدی

لأنه لا یهدی إلی الحق و هو الحق باعتبار آخر کما مر قوله تعالی ذلِکَ هُدَی اللَّهِ یَهْدِی بِهِ مَنْ یَشاءُ* و قوله هُدیً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ.

و منها الذکر

لأنه ما یتذکر به أمور الآخره و أحوال المبدإ و المعاد قوله تعالی- إِنَّهُ لَذِکْرٌ لَکَ وَ لِقَوْمِکَ وَ سَوْفَ تُسْئَلُونَ

و منها النبأ العظیم

لأنه یخبر عن عالم الغیب- و المغیبات و عن أسرار النفوس و ضمائر القلوب قُلْ هُوَ نَبَأٌ عَظِیمٌ أَنْتُمْ عَنْهُ مُعْرِضُونَ.

و منها الشفاء

لأنه یقع به الشفاء عن الأمراض النفسانیه و الأسقام الباطنیه الآلام الأخرویه من عذاب الجهل و الحسد و الکبر و العجب و الریا و النفاق و الرعونه و الشهوه و الغضب و حب المال و الرئاسه و سائر الأمراض المهلکه التی إذا استحکمت و تمکنت فی القلب أعیت أطباء النفوس عن علاجها قوله تعالی قُلْ هُوَ لِلَّذِینَ آمَنُوا هُدیً وَ شِفاءٌ وَ الَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ فِی آذانِهِمْ وَقْرٌ وَ هُوَ عَلَیْهِمْ عَمًی أُولئِکَ یُنادَوْنَ مِنْ مَکانٍ بَعِیدٍ.

و منها الرحمه

قوله تعالی وَ ما أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ إِلَّا لِتُبَیِّنَ لَهُمُ الَّذِی اخْتَلَفُوا فِیهِ وَ هُدیً وَ رَحْمَهً لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ و قوله وَ إِنَّهُ لَهُدیً وَ رَحْمَهٌ لِلْمُؤْمِنِینَ.

و منها العلی الحکیم

أما کونه علیا فلأن أصل حقیقته من العالم العلوی العقلی و أما کونه حکیما أی ذا حکمه فلأن القرآن کما مر له مقام عقلی قائم بذاته فیه حقائق

ص: 53

الأشیاء علی وجه بسیط إجمالی و أن العقل بالفعل کما علمت عاقل و عقل باعتبارین و کذلک القیاس فی کونه حکیما و حکمه فهو حکمه من حیث کونه بذاته علما بحقائق الموجودات أو حکیم من حیث إنه علم قائم بذاته فی المقام العقلی فذاته من غیر صفه زائده عالم بالأشیاء کما هی فیکون حکیما لأن صدق المشتق لا یستدعی عروض مبدإ الاشتقاق قوله تعالی یس وَ الْقُرْآنِ الْحَکِیمِ و قوله تعالی وَ إِنَّهُ فِی أُمِّ الْکِتابِ لَدَیْنا لَعَلِیٌّ حَکِیمٌ.

و منها ذو الذکر

و الفرق بین کونه ذکرا و ذا الذکر اعتباری کما مر فی کونه حکمه و حکیما قوله تعالی ص وَ الْقُرْآنِ ذِی الذِّکْرِ.

و منها التنزیل

لکونه نزل الله من المرتبه العقلیه الإجمالیه إلی المرتبه النفسیه التفصیلیه قوله تعالی تَنْزِیلٌ مِنَ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

و منها المنزل

قوله تعالی وَ الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ یَعْلَمُونَ أَنَّهُ مُنَزَّلٌ مِنْ رَبِّکَ بِالْحَقِ و الفرق بین کونه تنزیلا و کونه منزلا علی قیاس ما سبق-

و منها البشیر و النذیر

قوله تعالی کِتابٌ فُصِّلَتْ آیاتُهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ بَشِیراً وَ نَذِیراً فَأَعْرَضَ أَکْثَرُهُمْ فَهُمْ لا یَسْمَعُونَ.

و منها البشری

و الفرق بین البشری و البشیر کما مر قوله تعالی هُدیً وَ بُشْری لِلْمُؤْمِنِینَ* و کذا الحال فی کونه هدی و هادیا کما فی قوله تعالی وَ یَهْدِی إِلی صِراطِ الْعَزِیزِ الْحَمِیدِ.

و منها المجید

قوله تعالی ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِیدِ.

و منها العزیز

قوله تعالی وَ إِنَّهُ لَکِتابٌ عَزِیزٌ.

و منها العظیم

قوله تعالی وَ لَقَدْ آتَیْناکَ سَبْعاً مِنَ الْمَثانِی وَ الْقُرْآنَ الْعَظِیمَ.

و منها الموعظه الحسنه

قوله تعالی ادْعُ إِلی سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَهِ وَ الْمَوْعِظَهِ الْحَسَنَهِ.

و منها النعمه

لأنه مما یتنعم و یتلذذ به أهل الله فوق ما یتنعم و یتلذذ أهل الدنیا بلذاتهم الحسیه و لا نسبه بین نعمه الدنیا و نعمه الآخره بل هذه اللذائذ الحسیه آلام- بالإضافه إلی لذه المعرفه و الحکمه کما سنبین فی موضعه قوله تعالی یَعْرِفُونَ نِعْمَتَ اللَّهِ ثُمَّ یُنْکِرُونَها وَ أَکْثَرُهُمُ الْکافِرُونَ أی یصدقون بحقیقتها مجملا و إلا فلو عرفوها عرفانا

ص: 54

حقیقیا لفازوا بالنعیم الأبدی و لم یکونوا من أهل الجحود و لذلک وصفهم بالکفر.

و منها الرزق

قوله تعالی رِزْقُ رَبِّکَ خَیْرٌ وَ أَبْقی.

و منها المبین

لأنه یتبین به حقائق الموجودات و یظهر به أسرار النشأتین- و أحکام الربوبیه و العبودیه و أحوال العباد و أقسامهم یوم البعث و المعاد قوله تعالی- تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ وَ قُرْآنٍ مُبِینٍ.

و منها المیزان

لأنه معیار صحیح و مقیاس مستقیم یوزن به مثاقیل الأعمال و موازین العلوم و الأفکار فیستعلم به صحیحها من فاسدها و رائجها فی سوق القیامه من کاسدها و حقها من باطلها قوله تعالی لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَیِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْکِتابَ وَ الْمِیزانَ لِیَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ و قوله وَ السَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ الْمِیزانَ أَلَّا تَطْغَوْا فِی الْمِیزانِ إلی غیر ذلک من الألقاب و الأسامی و لا شک أن کثره الأسامی و الأوصاف تدل علی عظم شأن المسمی و الموصوف و الله أعلم بجلاله شأن کلامه و کتابه

ص: 55

الموقف الثامن فی العنایه الإلهیه و الرحمه الواسعه لکل شی ء و کیفیه دخول الشر و الضر فی المقدورات الکائنه بحسب القضاء الإلهی و التقدیر الربانی و فیه فصول
الفصل (1) فی القول فی العنایه

لا شبهه فی أن واجب الوجود تام الحقیقه و فوق التمام و کذا لضرب من ملائکته المقربین و العقول القادسین تامه الذوات متصله الهویات بهویه الواحد الحق فلا یفعلون ما یفعلون لأجل غرض فیما دونهم من أحوال هذا العالم و بالجمله العلل العالیه(1) لا یجوز


1- عول ره فی ذلک علی قاعده العالی لا یستکمل بالسافل کما یظهر من العباره- و علی هذا فالأولی حمل قوله و لم تکن حاصله قبل الفعل علی الأعم من القبلیه الزمانیه- فإن العلل العالیه المجرده لا تستکمل بأفعالها اللازمه لذواتها لمکان القاعده فأفعالها رشحات من برکات ذواتها تترشح علی ما دونها و لیس لها فیما دونها أغراض و إلا استکملت بها و الغرض ما یستکمل به الفاعل فی فعله و إنما الغرض هناک هو الذات إن لم یکن فوقها کمال کما فی الواجب تعالی خاصه و ما فوقها إن کان فوقها کمال کما فی العقول المجرده فإنها تبتغی بفعلها إذا تقتدی بالواجب فی إفاضه الخیر من غیر حاجه منها إلی الفعل و ما یترتب علیه من الفوائد بل جودا محضا و لا یستلزم ذلک کونها مکرهه مجبره علی أفعالها لأن أفعالها معلومه لها مرضیه عندها بملاءمتها لذواتها و الفعل الذی هذا شأنه لا یکون فعل مکره مجبر و کون أفعالها عن تسخیر إلهی لا یخرجها عن کونها صادره عن علم و رضا فهی اختیاریه علی أی حال- و لو فرض لزومها لذواتها، ط مد ظله

ص: 56

أن یکون صدور الأفعال منها لأغراض و غایات تعود إلیها من فعلها و لم تکن حاصله قبل الفعل و إلا لم تکن تامه کامله الذات بل ناقصه مستفیده الکمال من جهه معلولاتها- و هذا ممتنع جدا فثبت أنها لا یهمها فی فعلها شی ء و لا یدعوها داع و لا یتعرض علی ذواتها إیثار طار و لا إراده زائده إلا الاقتداء بالخیر الأقصی و النور الأتم الأعلی.

و أما الواحد الحق فلیس فوقه غایه ینظر إلیها فی إفاضه الخیر و بث الرحمه العامه- و مع ذلک فإنا نشاهد فی موجودات هذا العالم و أجزاء النظام و أفراد الأکوان سیما فی النبات و الحیوان بل فی کلیات الأعیان من الأفلاک و الأرکان من حسن التدبیر و جوده الترتیب و رعایه المصالح و المنافع و إبداع القوی و الأسباب الملائمه للأغراض الدافعه للآفات و المفسدات ما نقضی به آخر العجب و لا یسع لأحد أن ینکر الآثار العجیبه فی جزئیات الأکوان فکیف فی کلیاتها کما سنذکر أنموذجا منها و تلک الجزئیات مثل مصالح و منافع روعیت فی بعض النباتات کالنخل و العنب و بعض الحیوانات العجم الحقیره- کالنحل و العنکبوت مما لیس یصدر ذلک علی وجه الاتفاق من غیر تدبیر سابق و حکم مطابق و مصلحه مرعیه و حکمه مرضیه.

فإذن یجب أن یعلم أن العنایه کما مر هی کون(1) الأول تعالی عالما لذاته بما


1- ملخصه کما سیصرح به أن العنایه تجمع بمفهومها أمورا ثلاثه العلم و السببیه و الرضا و نقول فی توضیح ذلک إن العنایه و الاعتناء بالشی ء علی ما نعقله من معناها هو أن یجتهد الفاعل فی صدور أصل الفعل أو صدوره علی غایه ما یمکن من خصوصیات الکمال- من غیر أن یصرفه عن أصل الفعل أو عن إیقاعه علی غایه ما یمکنه من الکمال الاشتغال عنه بأمر أهم منه أو أحب أو أعظم أو نحو ذلک فإن الاشتغال بأمور العظیمه الخطیره یصرفنا عن الاهتمام بالأمور الحقیره الیسیره فنتساهل فیها بترکها من أصلها أو نسامح فی بعض خصوصیات وجودها فلا نشتغل بها فإذا اجتهدنا فی الحقیر کما نجتهد فی الخطیر أو اجتهدنا فی إصلاح شئون الأمر الحقیر و رعایه مصالحه و رفع جزئیات حوائجه کما فی الأمر الخطیر فتلک العنایه. و الوجه فی انصرافنا عن الأمور الحقیره الیسیره و اشتغالنا بعظائمها هو أن لنا قریحه المقایسه بین الأشیاء فإذا عرض لنا فعلان واجبان أحدهما أهم و الآخر مهم فربما قایسنا بینهما و عددنا الأهم واجبا فکان المهم دون الواجب فسامحنا فی أمره و إن کنا لو لم نقایس بینهما کانا جمیعا واجبین و اشتغلنا بالحقیر کما نشتغل بالخطیر و ذلک لأن کلا من الفعلین حینئذ یصیر بارتفاع المقایسه معلوما لنا علی ما هو علیه من الوجوب أی المعلولیه لنا الملائمه لذواتنا و هذه هی العنایه و قد اجتمع فیها العلم بالشی ء و السببیه له و الملاءمه لذات الفاعل- و هو المراد برضی الفاعل به. و الله سبحانه له علم بکل شی ء علی ما هو علیه من غیر أن یوهنه أو یغیره قیاس و نحوه و هو السبب الأعلی لکل ذی سبب و مسبباته ملاءمه لذاته فله عنایه بالأشیاء. و قد ظهر لک بما بیناه أن العنایه بحسب طبع معناه من صفات الفعل فإن ملاءمه فعله له من الصفات المنتزعه من مقام الفعل لکن بإرجاع الملاءمه المذکوره إلی حیثیه ذاتیه تعود من صفات الذات کما نقول هی کون الذات عالمه بالأشیاء سببا لها بحیث یلائمها مسبباته، ط مد ظله

ص: 57

علیه الوجود فی النظام الأتم و الخیر الأعظم و عله لذاته للخیر و الکمال بحسب أقصی ما یمکن و راضیا به علی النحو المذکور و هذه المعانی الثلاثه التی یجمعها معنی العنایه من العلم و العلیه و الرضا کلها عین ذاته بمعنی أن ذاته عین العلم بنظام الخیر و عین السبب التام له و عین الرضا به و هو المشیه الأزلیه(1) فذاته بذاته صوره بنظام الخیر علی وجه أعلی و أشرف لأنه الوجود الحق الذی لا غایه له و لا حد فی الکمال وراءه فإذا کان کذلک فیعقل نظام الخیر علی الوجه الأبلغ فی النظام و الأتم بحسب الإمکان فیفیض عنه ما یعقله نظاما و خیرا علی الوجه المذکور الذی عقله فیضانا و صدورا متأدیا إلی غایه النظام و صوره التمام علی أتم تأدیه.

فهذا هو معنی العنایه الخالیه عن الشین و النقص و من اعتقد غیر هذا من القائلین بالاتفاق المنسوب إلی بعض القدماء و القائلین بالإراده الخالیه عن الحکمه- و العنایه المنسوبه إلی الشیخ الأشعری و القائلین بالفرض السفلی العائد إلی الخلق فقد ضلوا ضلالا بعیدا حیث جهلوا تنزیه الله تعالی و توحیده و ما قدروا الله حق قدره


1- قد عرفت الکلام فی المشیه الأزلیه و إرجاع الرضا إلی خصوصیه السببیه- و هو کونه بحیث یلائمه مسبباته أقرب إلی الاعتبار من تفسیره بالإراده التی أرجعها سابقا إلی العلم بالنظام الأحسن کما لا یخفی، ط مد ظله

ص: 58

الفصل (2) فی مباحث الخیر و الشر
اشاره

إن الخیر ما یتشوقه کل شی ء و یتوخاه و یتم به قسطه من الکمال الممکن فی حقه- و یکون کل ذات مولیه وجد القصد إلی شطره فی ضروریات وجودها و أوائل فطرتها و فی مکملات حقیقتها و متممات صفاتها و أفعالها و ثوانی فضائلها و لواحقها فالخیر المطلق الذی یتشوقه کل الأشیاء و یتم به أو بما یفیض منه ذواتها و کمالات ذواتها هو القیوم الواجب بالذات جل ذکره لأنه وجود مطلق لا نقص فیه و نور محض و بهاء محض و تام و فوق التمام فیعشقه و یتشوقه کل ممکن بطباع إمکانه و کل موجود دونه بطباع نقصانه فیخضع له کل معلول بقوام معلولیته و فقره فکل ما سواه لا یخلو من شوب نقص و فقر فلم یکن شی ء مع المعلولات خیرا محضا من کل جهه بل فیه شوب شریه بقدر نقصان درجته عن درجه الخیر المطلق الذی لا ینتهی خیریته إلی حد و لا یکون فوقه غایه و للشر معنی آخر هو المصطلح علیه(1) و هو فقد ذات الشی ء أو فقد کمال من الکمالات التی یخصه من حیث هو ذلک الشی ء بعینه- و الشر علی کلا المعنیین أمر عدمی و إن کان له حصول فی بعض کحصول الأعدام و الإمکانات للأشیاء ضربا من الحصول فی طرف الاتصاف و لأجل ذلک قالت الحکماء إن الشر لا ذات له بل هو أمر عدمی إما عدم ذات أو عدم کمال ذات و الدلیل علیه(2) أنه لو کان أمرا


1- إذ لو عدوا النقصان الذی هو الإمکان الذاتی اللازم لماهیه کل معلول شرا مصطلحا- لما عدوا العقول بل الأفلاک خیرات محضه عند تخمیس الأقسام فی دفع شبهه الثنویه نظرا إلی أن لا عدم واقعی مقابل لها فالشر إنما هو فی عالم العناصر و سیأتی ذکر هذا الاصطلاح هناک أیضا، س قده
2- رغما لأنوف الطائفه المجادله کالإمام الرازی و أترابه حیث قال الحکماء لم یبرهنوا هذه المسأله أعنی أن الوجود مطلقا خیر و الشر عدم بل قنعوا بأمثله جزئیه- ثم إن هذا الدلیل قد سبق العلامه الشیرازی فی شرح حکمه الإشراق علی المصنف فی إقامته- و هو دلیل جید خفیف المئونه فارتضاه المصنف، س قده

ص: 59

وجودیا لکان إما شرا لنفسه أو شرا لغیره لا جائز أن یکون شرا لنفسه و إلا لم یوجد لأن وجود الشی ء لا یقتضی عدم نفسه و لا عدم شی ء من کمالاته و لو اقتضی الشی ء عدم بعض ما له- من الکمالات لکان الشر هو ذلک العدم لا هو نفسه ثم کیف یتصور أن یکون الشی ء مقتضیا لعدم کمالاته مع کون جمیع الأشیاء طالبه لکمالاتها اللائقه بها و العنایه الإلهیه کما أشیر إلیها لا نقتضی إهمال شی ء بل توجب إیصال کل شی ء إلی کماله فیکون الأشیاء بطبائعها و غرائزها طالبه لکمالاتها و غایاتها لا مقتضیه لعدمها و نقصانها و لا جائز أیضا أن یکون الشر علی تقدیر کونه وجودیا شرا لغیره لأن کونه شرا لغیره إما أن یکون لأنه یعدم ذلک الغیر أو یعدم بعض کمالاته أو لأنه لا یعدم شیئا فإن کان کونه شرا لکونه معدما للشی ء أو لبعض کمالاته فلیس الشر إلا عدم ذلک الشی ء أو عدم کماله لا نفس ذلک الأمر الوجودی المعدم و إن لم یکن معدما لشی ء أصلا فلیس بشر لما فرض أنه شر له- فإن العلم الضروری حاصل بأن کلما لا یوجب عدم شی ء و لا عدم کماله فإنه لا یکون شرا لذلک لعدم استضراره به و إذا لم یکن الشر الذی فرضناه أمرا وجودیا شرا لنفسه- و لا شرا لغیره فلا یجوز عده من الشر و صوره هذا القیاس علی نظمه الطبیعی هکذا لو کان الشر أمرا وجودیا لکان الشر غیر شر و التالی باطل فکذا المقدم و بیان اللزوم و بطلان التالی ما مر تقریره فعلم أن الشر أمر عدمی لا ذات له إما عدم ذات أو عدم کمال ذات و أنت إذا تأملت و استقریت معانی الشرور و أحوالها و نسبها وجدت کلما یطلق علیه اسم الشر لا یخرج من أمرین فإنه إما عدم محض أو مؤد إلی عدم فیقال شر لمثل الموت و الجهل البسیط و الفقر و الضعف و التشویه فی الخلقه و نقصان العضو و القحط و أمثالها من عدمیات محضه و یقال شر لما هو مثل الألم و الحزن و الجهل المرکب و غیر ذلک من الأمور التی فیها إدراک لمبدإ ما و سبب ما لا فقد لمبدإ ما و سبب ما فقط فإن السبب المضر المنافی للخیر و الکمال الموجب للفقد و الزوال قسمان.

القسم الأول ما کان مواصلا للمضرور به

المئوف من جهه وجوده فیدرکه مدرک عدم الصحه و السلامه کمن یتأذی بفقدان اتصال عضو بوجود حرارته ممزقه له قطاعه لذاعه فإنه من حیث یدرک فقدان الاتصال و زوال الصحه بقوه شاعره فی ماده ذلک العضو

ص: 60

و طبیعته یدرک بتلک القوه بعینها السبب الموذی الحار أیضا فیکون هناک إدراکان إدراک أمر عدمی علی نحو إدراک سائر الأمور العدمیه و إدراک أمر وجودی علی نحو إدراک سائر الأمور الوجودیه و هذا المدرک الوجودی لیس شرا فی نفسه بل بالقیاس إلی هذا الشی ء و أما المدرک الآخر من عدم الکمال و زوال الاتصال فهو شر فی نفسه و لیس شرا بالقیاس إلیه فقط حتی یتصور له وجود لیس یکون بحسبه شرا بل و لیس نفس وجوده إلا شرا فیه و علی نحو کونه شرا- فإن العمی لا یجوز أن یکون إلا فی العین و من حیث هو فی العین لا یجوز أن یکون إلا شرا- و لیس له جهه أخری یکون بها غیر شر بخلاف ذلک الأمر الوجودی المضر المؤلم فإن الحراره الموذیه أو الخلط اللذاع أو السم القاتل یتصور لها نحو آخر من الوجود لا تکون بحسبه شرا بل خیرا.

و القسم الثانی ما کان غیر مواصل للمضرر به

کالسحاب المظل المانع لإشراق الشمس علی المحتاج إلیه فی استکماله بالتسخین و کالبرد المفسد للثمار(1) و المطر المانع عن تبیض الثیاب فإن کان المفتقر إلی الاستکمال دراکا أدرک فقد کماله و عدم انتفاعه و لکن لم یدرک من حیث إنه یدرک لذاک أن السحاب قد حجب أو المطر قد منع أو البرد قد أفسد ثماره بل من حیث إنه مدرک بقوه أخری کالبصر أو غیره فإن المفتقر إلی التسخن بشعاع الشمس مثلا مزاج بدنه بقوه اللمسیه و هی بالحقیقه عادته للکمال اللمسی و فاقده للسلامه و الاعتدال المزاجیین و هی أیضا مدرکه لهذا الشر الحقیقی الذی هو العدم و الفقدان و أما المدرک للمزیل المانع کالسحاب


1- إلی قوله عن تبیض الثیاب إن قلت کیف یکونان مثالین لما کان السبب غیر واصل للمضرور به و المراد بغیر الواصل أن لا یدرکه المضرور به و ما المضرور به قلت المضرور به صاحب الثمار و الثیاب و الضر و الشر عدم انتفاعه و مدرک السبب هو اللمس أو البصر، س قده

ص: 61

هاهنا فهو البصر لا قوه اللمس فلیس هو من حیث إنه مبصر متأذیا(1) عن السحاب و لا متضررا منه و لا منتقصا بل من حیث کونه ذا لمس و ذا قوه لمسیه و القوه اللمسیه لا تدرک السحاب المعدم لکماله بل الذی تدرکه هذه القوه هو عدم الصحه و زوال الکیفیه الملائمه فالشر بالذات هو العدم و لا کل عدم بل عدم واصل إلی الشی ء و لا کل عدم واصل إلیه فإن عدم الحلاوه فی قوه السمع و البصر لیس بشر لهما بل عدم واصل إلیه- یکون عدم مقتضی طبیعته من الکمالات التی تخص لنوعه و طبیعته.

و أما الوجودات فهی کلها خیرات إما مطلقا أی بالذات و بالقیاس جمیعا- أو بالذات و لکن قد یعرضها بالقیاس إلی بعض الأشیاء أن یؤدی إلی عدمه أو عدم حال من أحواله و یقال لها الشر بالعرض و هو المعدم المزیل أو الحابس المانع للخیر عن مستحقه أو المضاد المنافی لکمال یقابله و خیر یضاده.

و من هذا القسم الأخلاق المذمومه المانعه للنفوس عن الوصول إلی کمالاتها العقلیه کالبخل و الجبن و الإسراف و الکبر و العجب و کذا الأفعال الذمیمه کالظلم و القتل عدوانا و کالزنا و السرقه و الغیبه و النمیمه و الفحش و ما أشبهها فإن کل واحد من هذه الأشیاء فی ذاته لیس بشر و إنما هی من الخیرات الوجودیه و هی کمالات لأشیاء طبیعیه بل لقوی حیوانیه أو طبیعیه موجوده فی الإنسان و إنما شریتها بالقیاس إلی قوه شریفه عالیه شأنها فی الکمال أن تکون قاهره علی ما تحتها من القوی غیر خاضعه و لا مذعنه إیاها.


1- فما هو مدرک السبب المضر لم یتضرر به و ما یتضرر به لم یدرکه فالسحاب مثلا لا یحکم علیه بالشریه و الحاصل أن القوه اللامسه التی للمفتقر إلی تسخین الشمس و بها یحکم المفتقر بالشریه علی السحاب لا یتوجه حکمه علیه بل علی عدم السلامه و عدم الکمال اللمسی فإن تلک القوه لا خبر لها عن السحاب حتی تحکم علیه بشی ء و القوه الباصره الخبیره عن السحاب لا تحکم علیه بالشریه إذ لا تتضرر منه فلو کان السحاب المانع للشعاع شرا بالذات لما یخلف عنه الشریه فی الباصره أو فی اللامسه الحاکمه بها لیست إلا الأعدام، س قده

ص: 62

فالحر و البرد المولمان للحیوان المفسدان للثمار و لأغذیه الإنسان و سائر الأنعام کیفیتان من الکیفیات الفعلیه و هما من کمالات الأجسام الطبیعیه العنصریه و إنما الشر فی فقد الصحه و السلامه و زوال الاعتدال من أمزجه النبات و الحیوان و کذلک الأخلاق الذمیمه کلها کمالات للنفوس السبعیه و البهیمیه و لیست بشرور للقوی الغضبیه و الشهویه- و إنما شریه هذه الأخلاق الرذیله بالقیاس إلی النفوس الضعیفه العاجزه عن ضبط قواها عن الإفراط و التفریط و عن سوقها إلی مسلک الطاعه للتدبیر الأتم الذی ینوط به السعاده الباقیه و کذا شریه هذه الأفعال الذمیمه کالزنا و الظلم بالنسبه إلی السیاسه البدنیه أو المدنیه و الظلم إنما هو شر بالنسبه إلی المظلوم علی الوجه الذی عرفته و أما بالنسبه إلی الظالم من حیث هو ظالم فلیس بشر إلا بکونه ذا قوه نطقیه فیتضرر به أزید مما یتضرر به المظلوم فی أکثر الأمر و کذلک الآلام و الأوجاع و الغموم و الهموم و غیرها فهی من حیث کونها إدراکات لأمور و من حیث وجودها أو صدورها من العلل الفاعله- لها خیرات کمالیه و إنما هی شرور بالقیاس إلی متعلقاتها من الأعدام و الفقدانات أو المفسدات و المولمات.

فإذا تصفحت عن جمیع الأشیاء الموجوده فی هذا العالم المسماه عند الجمهور شرورا لم تجدها فی أنفسها شرورا بل هی شرور بالعرض خیرات بالذات کما مر بیانه بالوجه القیاسی.

و الغرض من ذکر هذه الأمثله لیس الاستدلال علی هذا المطلب من جهه الاستقراء أو التمثیل بل لدفع النقوض بإیرادها و لیتضح الفرق بین الشر بالذات و الشر بالعرض و یزول الاشتباه بین الأمرین و ینکشف أن الشر فی کل ما یعدونه شرا یرجع إلی الأمر العدمی- و إلا فالبرهان هو الذی مر بیانه فی أول هذا الفصل و ربما یدعی البداهه فی هذا المطلوب- و المذکور من الأمثله للتنبیه و التذکیر.

شک و تحقیق
اشاره

اعلم أن هاهنا إشکالا معضلا لم تنحل عقدته إلی هذا الوقت و هی منحله

ص: 63

بعون الله العزیز.

تقریره أن الألم هو نوع من الإدراک فیکون وجودیا(1) معدودا من الخیرات بالذات و إن کان متعلقه عدمیا فیکون شرا بالعرض کما ذکروا فیکون هناک شر واحد بالحقیقه هو عدم کمال ما لکنا نجد بالوجدان أنه یحصل هناک شران أحدهما ذلک الأمر العدمی کقطع العضو مثلا و زوال الصحه و الآخر الأمر الوجودی الذی هو نفس الألم و ذلک الأمر الوجودی المخصوص شر لذاته و إن کان متعلقه أیضا شرا آخر فإنه لا شک أن تفرق الاتصال شر سواء أدرک أو لم یدرک ثم الألم المترتب علیه شر آخر بین الحصول لا ینکره عاقل حتی لو کان التفرق حاصلا بدون الألم لم یتحقق هذا الشر الآخر و لو فرض تحقق هذا الألم من غیر حصول التفرق لکان الشر بحاله فثبت أن نحوا من الوجود شر بالذات فبطلت هذه القاعده الکلیه أن کلما هو شر بالذات فهو أمر عدمی فهذا ما ذکره العلامه الدوانی فی حاشیه التجرید و لم یتیسر له دفعه و لذا قال و التحقیق أنهم إن أرادوا أن منشأ الشریه هو العدم فلا یرد هذا النقض علیهم- و إن أرادوا أن الشر بالذات هو العدم و ما عداه إنما یوصف به بالعرض حتی لا یکون بالحقیقه- إلا شریه واحده هی صفه العدم بالذات و ینسب إلی غیره بالتوسط کما هو شأن الاتصاف بالعرض- فهو وارد فافهم انتهی کلامه.

و أقول فی دفعه إن مقصودهم هو الثانی و الإیراد مدفوع عنهم بأن الألم(2)


1- هذا تطویل المسافه إذ لا حاجه فی ادعاء کون الألم وجودیا إلی التمسک بکونه إدراکا لأن کونه وجودیا بدیهی وجدانی کما سنوضحه، س قده
2- الظاهر أن الجواب لا یفی بدفع الإشکال أما أولا فلأن الإشکال بما هو أعم من إدراک الحس و إنما ذکر قطع العضو من باب المثال و ما ذکر من دعوی العلم الحضوری لا یطرد فی مثل الألم الحاصل من إدراک موت الأحباء مثلا و غیره من العلوم التصدیقیه الخیالیه و أما ثانیا فلأن القول بکون الإدراک الحسی علما حضوریا غیر مستقیم- مع کثره الأغلاط الحاصله فی الحس إذا قیس المحسوس إلی الخارج و أما رجوع کل علم إلی الحضوری بوجه فلیس ینفع فی دفع دفع الإشکال فإنه اعتبار للعلم فی حد نفسه لا بالقیاس إلی الخارج و یمکن دفع أصل الإشکال بأن الصوره العلمیه التی یتألم بها هی من حیث إن الإنسان- مثلا مستکمل بها لیس بشر و لا ألم و هو أمر وجودی و من حیث إنها عین ما فی الخارج مثلا من قطع العضو و زوال الاتصال أمر عدمی و الشر و الألم هناک و کذا فی غیره من الأمثله، ط مد ظله

ص: 64

إدراک للمنافی العدمی کتفرق الاتصال و نحوه بالعلم الحضوری و هو الذی یکون العلم فیه هو المعلوم بعینه لا صوره أخری حاصله منه فلیس فی الألم أمران(1) أحدهما مثل


1- أقول المحقق الدوانی لم یجعل المدرک تفرق الاتصال فقط حتی یقال لما کان المدرک فی العلم الحضوری عین الإدراک و التفرق عدم فالألم عدمی فله أن یقول سلمنا أن الإدراک عین المدرک- لو کان العلم حضوریا لکن لا نسلم أن المدرک هو تفرق الاتصال فقط و إن کان هو أیضا مدرکا علی نحو إدراک الأمور العدمیه بل غیر الملائم المتعلق للإدراک المعتبر فی تعریف الألم هو الحاله الوجودیه الوحدانیه الموجعه غیر عدم الاتصال و لا سیما إذا کان السبب سوء المزاج و کیف یکون تلک الحاله الوجدانیه عدما و إن کان عدما للملکه و العدم بما هو عدم أینما تحقق لا خبر عنه و لا أثر له و فی تلک الحاله الموذیه کل الأثر و الخبر 64 و هو قدس سره قال فی مبحث الحرکه و السکون فی رد من قال- بنفی وجود الحرکه القطعیه لکل ماهیه نحو خاص من الوجود و کونها فی الأعیان عباره عن صدقها علی أمر و تحقق حدها فیه کما ذکره الشیخ فی باب المضاف انتهی- فإذا کان الحرکه و المضاف و غیرهما من ضعفاء الوجود وجودیه فکیف لا یکون الآلام و الأوجاع وجودیه. ثم فی قوله لکن له ثبوت علی نحو ثبوت أعدام الملکات وقوع فیما هرب عنه إذ حینئذ یکون الشر وجودیا إلا أن یکون مراده من الثبوت تحقق العدم و وقوعه بنحو العدم- کما أن تحقق الباطل بطور البطلان و تحقق المحال بطور المحالیه و إلا لم یتحققا یدل علیه قوله فوجود العدم عین ذلک العدم لکن لا نسلم کفایه هذا القدر من التحقق و هو اللاتحقق حقیقه لتلک الحاله الموذیه و أیضا قد اختلفوا فی أن سبب الألم هو تفرق الاتصال أو سوء المزاج کما هو المشهور و فی هذا الکتاب أیضا مسطور فإدراک التفرق إدراک سبب الألم- و إدراک غیر الملائم الذی هو الألم إدراک تلک الحاله الموذیه و لکون الألم وجودیا استشکلوا فی کون التفرق العدمی عله للألم الوجودی و وکدوا فی الفصیه عنه بإرجاع التفرق إلی الأمر الوجودی. فالتحقیق فی دفع شبهه المحقق الدوانی أن یقال المدرک منافی الألم الذی هو نحو من الإدراک الحضوری أما تفرق الاتصال و نحوه من الأعدام فیکون الشر عدمیا کما قاله المصنف قده و أما أمر وجودی کما ذکره المورد و ذکرنا أیضا فی إبداء الاحتمال فی المنع فنقول الألم بما هو وجودی وجع و بما هو وجع خیر و لیس شرا بالذات و لکن فرق بین کون الشی ء خیرا فی ذاته و بین کونه ملائما لشی ء فمجرد عدم الملاءمه لشخص الناشی من انفعاله و ضعف نفسه لا یخرجه عن الخیریه ثم کیف یکون ذلک الوجود شرا فی ذاته و ماهیته- و الحال أن کل وجود ملائم ماهیته و مسئول عینه الثابت. فالجسم یقتضی وجودا عین الکثره بالقوه و الکم المنفصل یستدعی وجودا عین الکثره بالفعل و المتصل القار وجودا قارا و غیر القار وجودا غیر قار و النار وجودا نزاعا قطاعا و سم الحیه وجودا لزاعا و لا شی ء منها شرور لذاتها و ماهیاتها فهکذا فی الألم- و إنما لم یمکن أن یوصف هذه بالشریه لأن ما یعد شرا لشی ء هو ما هو مناف لوجوده و هذا إنما یتم فیما کان موجودا أولا حتی یکون شی ء منافیا له عادما لذاته أو کماله و کلامنا فی الاستدعاء الذاتی الأولی الأزلی لنفس الوجود للأعیان الثابته اللازمه للأسماء المستفیضه بالفیض الأقدس فی المرتبه الوحدیه للخیر المحض فلا شیئیه لها هناک إلا شیئیه الماهیه و بالجمله الاستدعاء فی العلم للموجودات الخاصه فی العین و الذی یدلک دلاله واضحه علیه- أنه لو کانت الآلام شرورا بالذات و الذاتی لا یختلف و لا یتخلف لکانت هذه فی علم الله تعالی أیضا شرورا و لا سیما أن علمه تعالی بها حضوری و هو عین المعلوم و حیث لا یحکم علیها بالشریه هناک لفعالیته و کون علمه تعالی فعلیا و خیرا کله و عدم انفعاله و تأثره إذ لا ماده و لا ماهیه له وراء الإنیه البحته علمنا أن شریه الأوجاع فی علمنا لیست باعتبار کونها إدراکات و وجودات بل باعتبار الانفعالات و التأثرات و هی عدمیات فثبت أن الشرور بالذات أعدام. ثم إن فیها من الخیرات الإضافیه ما لا تعد و لا تحصی فإنها من حیث الإضافه الصدوریه- إلی القلم الأعلی خیرات حیث إن المعلول ملائم علته و مقتضی ذاتها و کذا من حیث إن السعداء و المقربین بها یرتقون إلی المقامات العالیه من الصبر و الرضا و التسلیم و غیرها و کذا بهذه الإدراکات المولمه یحصل الاطلاع علی أحوال أهل الابتلاء فیستغیثون و یغاثون من أن شریتها بالذات مع وجودیتها معارضه بالدلیل الذی ذکره قده حذو العلامه الشیرازی، س قده

ص: 65

التفرق و القطع و فساد المزاج و الثانی صوره حاصله منه عند المتألم یتألم لأجلها بل حضور ذلک المنافی العدمی هو الألم بعینه فهو و إن کان نوعا من الإدراک لکنه من أفراد العدم فیکون شرا بالذات و هو و إن کان نحوا من العدم لکن له ثبوت علی نحو ثبوت أعدام

ص: 66

الملکات کالعمی و السکون و الفقر و النقص و الإمکان و القوه و نظائرها.

و قد علمت أن وجود کل شی ء عین ماهیته فوجود العدم عین ذلک العدم کما أن وجود الإنسان عین الإنسان و وجود الفلک عین الفلک و علمت أیضا(1) أن العلم بکل شی ء عین المعلوم منه بالذات فهاهنا الوجود عین التفرق أو الانقطاع أو الفساد الذی هو عدمی و الإدراک المتعلق به عین ذلک الوجود الذی هو نفس الأمر العدمی.

فقد ثبت أن الألم الذی هو الشر بالذات من أفراد العدم و لا شک أن العدم الذی یقال إنه شر هو العدم الحاصل لشی ء(2) لا العدم مطلقا کما أشیر إلیه سابقا فإذن لا یرد نقض علی قاعده الحکماء أن کلما هو شر بالذات فهو من أفراد العدم البته.

و الذی یزیدک إیضاحا لهذا المقام من أن الآلام و الأوجاع من جمله الأعدام- أن النفس قد أشرنا إلی أن قواها ساریه فی البدن و أنها هی التی تشعر و تحس بأنواع المحسوسات- فهی بعینها الجوهر اللامس الذائق الشام و هی عین الصوره الطبیعیه الاتصالیه المزاجیه- و کل ما یرد علی البدن من الأحوال وجودیا کان أو عدمیا فالنفس تنفعل منه و تناله بالحقیقه و تتأثر منه لأجل قواها الساریه فی البدن فتفرق الاتصال الوارد علی الجسم- لا شک أنه شر للجسم لأنه زوال اتصاله و عدم کماله فلو کان الجسم موجودا حیا عند انفصاله شاعرا یتفرق اتصاله کان له غایه الشریه التی لا تتصور فوقها شریه الشی ء لأنه


1- قد تمسک فی إرجاع الألم إلی العدم کالتفرق و نحوه بثلاث مقدمات- إحداها أن إدراک المنافی فی الألم حضوری لا حصولی ثانیتها أن وجود کل شی ء عین ماهیته ثالثتها أن العلم مطلقا عین المعلوم بالذات و مع صحه جمیع هذه المقدمات لا ینحل الشبهه لأن المقدمات تتم فی أحد الإدراکین أعنی إدراک التفرق لا فی الوجع الذی هو مسببه- و قد ذکر مورد الشبهه فرض انفکاک کل من التفرق و الوجع عن الآخر فالحل الحقیقی ما هو أسهمنا فیه من أن الآلام و الأوجاع بأنواعها وجودیات و فی أنفسها خیرات و إن لم تکن ملائمات لأربابها، س قده
2- فإن کان عدم ذات الشی ء فموضوعه الموصوف به هو ماهیه الشی ء و إن کان عدم کمال من کمالاته فموضوعه الموصوف به هو ماهیته الموجوده، ط مد

ص: 67

یثبت عدمه له عند وجوده فإذا کان کذلک و النفس کما علمت لها ضرب من الاتحاد بالبدن- فکلما یرد علی البدن عند تعلق النفس به فکأنما ورد علی ذات النفس و لهذا تتأذی و تتألم بالجراحات و الأمراض و سوء المزاج البدنی بقدر تعلقها به و اتحادها لکن النفس لما کانت لها مقامات أخری و نشأت غیر هذه النشأه التی وقع لها الأذی بسببها لم یکن أذاها من جراحه عظیمه أو سوء مزاج شدید أو فساد أو موت مثل أذی الحی(1) [الحس] الذی حیاته بعینها حیاه البدن.

فتأمل یا حبیبی لتدرک أن الشر غیر لاحق إلا لما فی طباعه ما بالقوه و ذلک لأجل الماده الجسمیه بسبب أن وجودها وجود ناقص متهیی ء لقبول الفساد و الانقسام و التکثر- و حصول الأضداد و الاستحاله و التجدد فی الأحوال و الانقلاب فی الصور فکلما هو أکثر براءه من الماده فهو أقل شرا و وبالا.

و اعلم أن الشرور تلحق المواد علی وجهین
اشاره

لأنها إما أن تلحقها لأول أمر یعرضها فی أول الکون و إما لأمر یطرأ علیها بعد التکون

فالقسم الأول

کما تتمکن فی أول وجودها هیئه من الهیئات تمنعها تلک الهیئه استعدادها الخاص للکمال الذی هنیت الماده بشر یقابله و یوازیه کالماده التی تتکون منها صوره إنسان أو فرس أو نبات إذا عرض لها من الهیئات ما جعلها أسوء مزاجا و أقل اعتدالا و أعصی جوهرا من قبول تلک الصوره علی الوجه الأکمل فلم یقبل التقویم الأحسن و التشکیل الأتم و التخطیط الألیق فتشوهت الخلقه بسببها و لم یوجد المحتاج إلیه من کمال الاعتدال فی المزاج و تمام الشکل فی البینه لا لأن الفاعل المعطی قد قصر و ما أجاد فیما أفاد بل لأن المنفعل لم یقبل.

و أما القسم الآخر

فهو أحد أمرین إما مانع و حاجب یحول بین الشی ء و مکمله


1- إن قلت نحن نری أن أذی الإنسان أکثر من أذی الحیوان إذا ضرب بخشبه. قلت المراد أقلیه أذی النفس بما هی نفس و أکثریه أذی بدن الحی بما هو بدن حی- و لذا قید الحی بما قید لیخرج نفس الحیوان الذی له نفس خیالیه مجرده تجردا ما- و أیضا لو تراءی فی الإنسان أکثریه الأذی کان ذلک لکون بدنه ألطف جسما و أذکی حسا من الحیوان، س قده

ص: 68

و إما مضاد واصل مبطل للکمال ممحق مثال الأول وقوع سحب کثیره متراکمه أو أظلال جبال شاهقه تمنع تأثیر الشمس فی الثمار لتبلغ إلی النضج و تنال الکمال و مثال الثانی حصول البرد الشدید للنبات المصیب لکماله فی وقته حتی یفسد استعداده الخاص و ما یتبعه من الصوره الکمالیه

الفصل (3) فی أقسام الاحتمالات التی للموجود من جهه الخیر و الشر
اشاره

قد جرت عاده الحکماء بأن یقسموا(1) الموجودات الممکنه بالقسمه العقلیه فی بادی الاحتمال(2) إلی خمسه أقسام ما هو خیر کله لا شر فیه أصلا و ما فیه خیر کثیر مع شر قلیل و ما فیه شر کثیر مع خیر قلیل و ما یتساوی فیه الخیر و الشر و ما هو شر مطلق لا خیر فیه أصلا و الأقسام الثلاثه الأخیره غیر موجوده فی العالم أصلا إنما الموجود من الخمسه المذکوره هو قسمان-

فالقسم الأول الذی کله خیر مطلق لا شر فیه أصلا

هی أمور وقعت تامه الوجود- لا یفوتها شی ء مما ینبغی أن یکون لها بالإمکان العام إلا و قد حصل لها فی فطرتها الأصلیه الأولیه و لا یخالطها ما لا ینبغی لها لا فی أول الوجود و لا بعده لأنها بالفعل من جمیع الوجوه- و هی کالعقول المقدسه و کلمات الله التامات التی لا تبید و لا تنقص و یتلوها من حزبها النفوس السماویه فإنها و إن کان فیها ما بالقوه إلا أنها مستکفیه بذاتها و مقوم ذاتها فی خروجها من القوه إلی الفعل غیر ممنوعه عن البلوغ من حد النقص إلی الکمال الممکن


1- و ینسب هذا التقسیم إلی أرسطو و هو لا ینافی القول بکون الشر عدمیا لما تقدم أنه عدم مضاف فله حظ من الوجود، ط مد
2- قبل الرجوع إلی البرهان إذ بعده یعلم أن بعض الأقسام غیر موجود فیکون خارجا عن المقسم و الخیر و الشر هنا إما ذإتیان أو إضافیان و فی القبسات کلام السید قده یدل علی الثانی حیث قال 68 الأول ما لا شر فیه بالإضافه و هو موجوده ثم قال و ذلک کالجواهر العقلیه من الموجودات التی لا یکون فیها أمر بالقوه و لا یقع فیها شر بالإضافه إذ لا یزاحم موجودا ما و لا یستضر بوجودها شی ء إلی آخر ما قال، س قده

ص: 69

و کذلک ضرب من النفوس الکامله الإنسانیه إذا لحقت بالسابقین المقربین فهی أیضا من هذا القسم فیجب وجود هذا القسم من المبدإ الأعلی لأجل کونه خیرا محضا یفعل الخیر لا محاله و قد علمت مما سبق من البراهین وجود العالم العقلی و من قاعده إمکان الأشرف و الأخس وجود الأشرف قبل وجود الأخس.

و القسم الثانی و هو الذی فیه خیر کثیر یلزمه شر قلیل

فیجب وجود هذا القسم أیضا منه لأن ترکه لأجل شره القلیل ترک الخیر الکثیر و ترک الخیر الکثیر شر کثیر فلم یجز ترکه فیجب إیجاده عن فاعل الخیرات و مبدإ الکمالات و مثال هذا القسم الموجودات الطبیعیه التی لا یمکن وجودها علی کمالها اللائق بها إلا و قد یعرض لها بحسب المصادمات و المصاکات الاتفاقیه منع غیرها عن کمالاتها أو محق الکمالات عن غیرها کالنار التی کمالها فی قوه الحراره و الإحراق و بها تحصل المصالح العظیمه و المنافع الکثیره لکن قد یعرض لها إحراق بیت ولی و ثیاب نبی و کذا الماء الذی کماله فی البروده و الرطوبه و السیلان و قد یعرض له تغریق بلاد و هلاک عباد و کذلک الأرض و الهواء و المطر و السحاب و غیر ذلک.

و هذا القسم من الموجودات الممکنه إنما یکون فیما یمکن فیه الإحاله و الاستحاله- و الکون و الفساد لکن إذا تأملنا حال الشخص المستضر بشی ء من هذه العناصر الأربعه- و تأملنا حال انتفائه طول عمره بکل واحد منها لم یکن لذلک القدر الیسیر من الضرر نسبه یعتد بها إلی ذلک النفع الکثیر و إذا کان الأمر کذلک فی الشخص الواحد المستضر فکیف یکون الحال فی نسبه ذلک الضرر الیسیر إلی انتفاع جمیع الأشخاص الإنسانیه و الحیوانیه و غیرها و کذلک الأدویه و الأغذیه النباتیه التی قد یتضرر بها فی الندره و کذلک وجود حیوانات فی أنفسها خیر إلا أنه یعرض لها بسبب مصاکات اتفاقیه تأدی ضررها إلی غیرها من الحیوانات کالحیات و العقارب و السباع الضاریه و الجوارح المفترسه و غیر ذلک- و کذلک الإنسان المستعد للکمالات النفسانیه و العقلیه و الخیرات الظنیه و الحقیقیه قد یعتریه بسبب أمور اتفاقیه اعتقادات فاسده و جهالات مرکبه و أخلاق ذمیمه و أعمال سیئه و اقتراف خطیئات تضره فی المعاد و لکن هذه الشرور إنما تکون فی أشخاص

ص: 70

قلیله أقل من أشخاص سالمین عن هذه الشرور و الآفات و فی أوقات أقل من أوقات العافیه و السلامه عنها

الفصل (4) فی أن جمیع أنواع الشرور من القسم المذکور لا توجد إلا فی عالم الکون و الفساد بسبب وقوع التضاد فیه

الفصل (4) فی أن جمیع أنواع الشرور من القسم المذکور لا توجد إلا فی عالم الکون و الفساد(1) بسبب وقوع التضاد فیه و ذلک لأنک قد علمت أن الشر الذی کلامنا فیه و یقع الاصطلاح علیه هو عدم ذات أو عدم کمال لها و أما کون نوع أدون منزله من نوع آخر أو أخس درجه منه فی حد نفسه- فلیس ذلک شرا فی حقه فکون العقل أدون من الواجب و کون النفوس أخس منها و الأفلاک أدون من الکواکب و الطبیعه أدون من النفس لا یعد من الشرور فعلی هذا لا یوجد الشر فی


1- کأنه قدس سره استشعر أن إرجاع الشر بحسب التعلیل إلی العدم یوجب وجود الشر فی جمیع الماهیات الممکنه لأن الماهیه منشأ الأعدام و الفقدانات بل یوجب تحققه فی مراتب الوجود فإن کل مرتبه دانیه فاقده لکمال ما فوقها فلا مفر من کون الأعدام و الشرور غالبه علی الخیر فی نظام الإیجاد فأجاب بأن الشر الذی کلامنا فیه و یقع الاصطلاح علیه عدم ذات أو عدم کمال ذات فالواجب أن یکون فی الذات قوه عدمه أو عدم کماله و هو الماده فالشر إنما هو فی عالم الماده. و أنت خبیر بأن إرجاع الأمر إلی اصطلاح لا یفید طائلا بعد اقتضاء التحلیل عموم الشر و تحققه فی غیر الأمور المادیه غایه الأمر أن الشر لا یطلق علی هذه الأعدام بحسب اصطلاح لکن المحذور موجود بحسب المعنی و هو ظاهر. کیف لا و قد صرح ره کرارا بأن الإمکان و الماهیه و کل نقص و قصور و حد جهات عدمیه و العدم شر فالتحقیق هو الاعتراف بکون الوجود الإمکانی لا یخلو من شر غیر أن الشر منه ما هو نسبی کحال الممکن بالنسبه إلی الواجب و حال کل مرتبه من الوجود بالنسبه إلی ما فوقها و هذا الشر هو عدم منتزع من مقام ذاته و من لوازم الذات غیر مستند إلی قضاء إلهی- و منه ما هو من قبیل أعدام الملکات کالموت و بطلان الحیاه و فقدان الکمال بعد وجدانه و هذا أمر مختص بالماده و الجواب عنه ما أجاب به فی المتن فافهم ذلک، ط مد ظله

ص: 71

عالم الأفلاک و ما فیها و ما فوقها أصلا بل إنما توجد تحت السماء و فی عالم الکون و الفساد- و ماده الکائنات العنصریه.

و التی یقع فیها من أنواع الشرور قلیله بالنسبه إلی الخیرات الواقعه فیها و منشأ ذلک الوقوع(1) هو قبولها للتضاد الموجب للکون و الفساد فإنه لو لا التضاد ما صح حدوث الحادثات التی بسبب الاستحالات الباعثه للاستعدادات فما صح وجود نفوس غیر متناهیه و أشخاص کذلک و النفوس لا تحصل إلا عند حصول الأبدان و استعدادات مادتها لتعلق النفس بها و ذلک لا یحصل إلا بتفاعل الکیفیات المتضاده فالتضاد الحاصل(2) فی هذا العالم سبب دوام الفیض فیکون خیرا بالنسبه إلی النظام الکلی و شرا بالنسبه إلی الأشخاص الجزئیه علی أن التضاد الذی هو سبب الکون و الفساد لیس بجعل جاعل لأن کون الکیفیات کالحراره و الرطوبه و الیبوسه و أشباهها متضاده إنما هو من لوازم ماهیاتها- بحسب وجودها الخارجی المادی و إن لم یکن من لوازم وجودها العقلی کما وقعت الإشاره إلیه و لوازم الوجودات کلوازم الماهیات غیر مجعوله بالذات فالمجعول بالذات فی هذه الأنواع نفس وجوداتها لا نقائصها و نقصاناتها الذاتیه کما مر ذکره و قبولها للتضاد من النقائص اللازمه لذاتها لا بجعل جاعل و کما لا یمکن أن یجعل الفاعل و الأشکال الکریه


1- هذا توجیه لسبب وقوع الشر علی مسلک القوم من القول بالکون و الفساد و الخلع و اللبس و أما علی مسلکه قدس سره من الحرکه الجوهریه و اللبس بعد اللبس فلا شر فی تبدل جوهر من جوهر لأن الصوره اللاحقه لا تفقد شیئا من کمال السابقه سواء کانت فی طولها کتبدل الصوره الحیوانیه- من الصوره الإنسانیه أو فی عرضها کتبدل صوره عنصریه من أخری و إنما الشر فی فقدان حد من الحرکه أو مرتبه منها بقیاسه إلی الماده المتحرکه و فقدان الحد أو المرتبه من لوازم الانتقال غیر المجعوله و أما الأعراض فهی موجوده بوجود الجواهر تابعه لها فی حرکتها- و الکلام فی الشر الطاری من انعدامها قریب مما قلنا فی الجوهر، ط مد
2- تقدمه بیان لما سیأتی فی الفصل التالی من دخول الشر فی القضاء الإلهی بالعرض- و قد بین ذلک بوجهین أحدهما أن هذه الشرور و إن شئت فقل أسبابها سبب لدوام الفیض- فهی من الخیرات بالنسبه إلی النظام الکلی و إن کانت شرورا بالقیاس إلی الأشخاص الجزئیه- و ثانیهما أنها لوازم ضروریه غیر مجعوله للخیرات الموجوده فهی داخله فی القضاء بالعرض، ط مد

ص: 72

متراصه دون خلل و یمکن ذلک فی المربعات و المسدسات و ما ینحل هی إلیه کالمثلث المتساوی الأضلاع کذلک لا یمکن للفاعل أن یجعل أصول الکائنات غیر متضاده

الفصل (5) فی کیفیه دخول الشرور فی القضاء الإلهی

الفصل (5) فی کیفیه دخول الشرور(1) فی القضاء الإلهی قد علمت أنه لیس للماهیات الممکنه فی إمکانها و افتقار وجودها إلی موجد عله- و لا لکون وجودها ناقصا عن التمام الواجبی و لا لکون ماده الکائنات متضاده الصور سبب- و لا لکون المتضادین متفاسدین سبب و لا لکون النار محرقه و البحر مغرقا سبب و لا لکون المستغرق فی شهوات الدنیا و لذاتها محترقا بنار الجحیم محجوبا عن الجنه و النعیم سبب- فهذه هی اللوازم الضروریه التی لیست بجعل جاعل إنما المجعول ملزوماتها التی هی من جمله الخیرات فکثیر من الغایات الکمالیه لبعض الأشیاء مضره أو مفسده لبعض الأشیاء- کما أن غایه القوه الغضبیه مضره بالقوه الناطقه.

و قد عرفت فیما تقدم فی العلم الکلی من مباحث العله الغائیه الضرورات التی تلزم الغایات الذاتیه فهذه الشرور من لوازم الغایات الخیریه کالإمکانات اللازمه للهویات- و النقصانات الضروریه للوجودات و النقصانات الوجودیه عن رتبه الوجود الأول متفاوته


1- أی بکلا معنییه المصطلح و غیره کما یفصل ثم إن دخولهما فی القضاء بالعرض إما دخول الشرور بمعنی النقصانات و الإمکانات اللازمه للماهیات فی القضاء بالعرض فلکون الماهیات و لوازمها مجعولات بالعرض و المجعول بالذات هو الوجود الذی هو الذی خیر- و إما دخول الشرور التی هی الوجودات المضاده التی هی خیرات بالذات و شرور بالعرض- فی القضاء بالعرض فلکونها جعلت من الجاعل الحق للخیرات الذاتیه لا لأن تکون معدمه لذات أو لکمال ذات فالنار جعلت لتکون من أرکان وجود المرکبات و لینضج أغذیه الإنسان مثلا بل خلقت له لا لأن یحرق ثیاب مظلوم فهو یقع بالعرض و الغضب جعل فیک لتدفع ما یزاحمک من أسیر إلی الله تعالی و لتذب عن مدینه فاضله لا لأن تفترس ما یزاحمک عن مشتهیات النفس الأماره و الوهم جعل فیک لیحرسک و یرقبک عن الوقوع فی مواقع التهلکه قبل بلوغک إلی الکمال لا لأن تخاف من المیت أو من فقد رزقک فی غدک قبل مجیئه و هکذا، س قده

ص: 73

فإن نقصان الجسم عن درجه الواجب أکثر من نقصان النفس و نقصان الحس عن درجه العقل الأول أکثر من نقصان الخیال فلو کان النقصان فی جمیع الممکنات متشابها کانت الأنواع کلها نوعا واحدا و ماهیاتها ماهیه واحده و کما أن ماهیات الأنواع بحقائقها متفاوته فکذلک هویات الأشخاص التی تحت نوع واحد متفاوته.

و بالجمله الإبداع یوجب نقصان المبدع عن المبدع و إلا لم یکن أحدهما بکونه مبدعا و الآخر مبدعا أولی من العکس فإذن من الضروره أن لا یکون ممکن ما خالیا عن نقص و قصور و من الضروره أن یکون النقص فی عالم النفوس أکثر منه فی عالم العقول- و فی عالم الطبائع أکثر و أوفر مما فی عالم النفوس و فی عالم العناصر أکثر و أشد مما فی عالم الأفلاک و هکذا إلی أن ینتهی إلی ماده مشترکه لا خیریه فیها إلا القوه و الاستعداد لقبول الأشیاء و ستعلم أنها و إن بلغت إلی نهایه الخسه و الشریه فی ذاتها لکنها وسیله لحدوث الخیرات کلها و أن الوجود بسببها یعود و یرجع إلی الکمال بعد النقص- و إلی الشرف من الخسه و إلی الصعود من الهبوط و هذه الماده کما أنها قابله للصوره قابله للعدم و لا یمکن لها أن یقبل الصور کلها و لا یقبل أعدامها و مقابلاتها.

فإذن نقول إن الشرور التی هی من باب الأعدام و النقصانات و القصورات فی الجبله فلیس ثبوتها لأن فاعلا یفعلها بل لأن الفاعل لم یفعلها و هی التی لیست خیرا بالقیاس إلی شی ء آخر و أما الشرور التی تلحق بأشیاء هی فی نفسها خیرات و بالقیاس إلی بعض الأشیاء شرور کوجود النار و الماء و السیف و السنان و السبع و الحیه و غیرها من الذوات و کوجود الغضب و الشهوه و الجربزه و الشیطنه و غیرها من الصفات و کوجود الضرب و الطعن و القتل و غیر ذلک من الأفعال فإنما هی من سببین سبب من جهه الماده لأنها قابله للصوره و العدم و کان ممتنعا أن لا تکون قابله للمتقابلات و سبب من جهه الفاعل لأنه وجب أن یفعل فعله الخاص إذا لاقی فی ماده لفعله.

و استحاله أن یکون للقوی الفعاله لذواتها أفعال متضاده أو یکون قد حصل وجودها و هی لا تفعل فعلها فمن المحال أن تفعل النار الأغراض المقصوده منها و لا تحرق بدن إنسان لاقته أو أن یفعل السیف الأغراض التی لأجلها و لا یقطع عضو إنسان إذا ضرب

ص: 74

به علیه فلم یکن بد من أن یکون الغرض النافع فی وجود هذه الأشیاء مستتبعا- لآفات یعرض منها فی بعض المواد لکن الأمر الأکثری و الأمر الدائم هو الخیر المقصود منها فی الطبیعه.

أما الأکثری فإن المنتفعین بالنار مثلا أکثر من المستضرین و المستضرون أیضا- أوقاتهم التی هم فیها فی کنف السلامه من الاحتراق أکثر من زمان استضرارهم.

و أما الدائم فلأن أنواعا کثیره لا تستحفظ إلا بوجود مثل النار فلم یحسن فی الإراده الأزلیه و العنایه الأولی أن یترک المنافع الأکثریه و الخیرات الدائمه لعوارض شریه أقلیه فالحکمه الإلهیه اقتضت أن لا یترک الخیرات الفائضه الدائمه النوعیه و المنافع الأکثریه لأجل شرور فی أمور شخصیه غیر دائمه و لا أکثریه فالخیر مقضی بالذات و الشر مقضی بالعرض.

و اعلم أن هذا القسم من الشر الوجودی لا یوجد فی عالم القضاء الإلهی- الذی هو عباره عن وجود جمیع الأشیاء بصورتها العقلیه لخلوصها عن الماده و نقائصها- فالنار العقلیه لا شر فیها(1) و کذا الماء العقلی و الإنسان العقلی و الفرس العقلی و الأسد العقلی و کذا سائر الصور العقلیه لسائر الأشیاء لا شریه لها بل کلها خیر محض- و إنما یوجد الشرور فی عالم القدر الذی هو تفصیل الصور التی فی عالم القضاء- و تجسیمها و تقدیرها بقدرها المعلوم و هذا الوجود الجسمانی لا یخلو من تضاد و تمانع- توجبان التفرقه و التکثیر و یعدمان تلک الجمعیه و الوحده و منبع التفرقه هی الماده- کما أن منبع وجود الماده هو الإمکان فإن صدور المواد الجرمانیه من العقول الفعاله- إنما هو من جهه إمکاناتها و نقصاناتها لا من جهه وجوب وجوداتها و کمالاتها فالهیولی منبع الشرور و النقص و لا بد من وجودها کما علمت.

قال المحقق الطوسی ره فی شرح الإشارات عند قول الشیخ لأن کل شی ء لازم له بوسط أو بغیر وسط یتأدی إلیه بعینه قدره الذی هو تفصیل قضائه الأول تأدیا


1- بل النار الکلیه التی فی عقلک لا تضاد الماء الکلی الذی فیه بل النار الجزئیه التی فی خیالک لا تضاد الماء الجزئی الذی فیه، س قده

ص: 75

واجبا إذ کان ما لا یجب لا یکون کما علمت بهذه العباره أقول فی تقریره لما کان جمیع صور الموجودات الکلیه و الجزئیه التی لا نهایه لها حاصله من حیث هی معقوله- فی العالم العقلی بإبداع الأول الواجب إیاها و کان إیجاد ما یتعلق منها بالماده فی الماده- علی سبیل الإبداع ممتنعا إذ هی غیر متهیئه لقبول صورتین معا فضلا عن تلک الکثره- و کان الجود الإلهی مقتضیا لتکمیل الماده بإبداع تلک الصور فیها و إخراج ما فیها بالقوه- من قبول تلک الصور إلی الفعل قدر بلطیف حکمته زمانا غیر(1) منقطع فی الطرفین- یخرج فیه تلک الأمور من القوه إلی الفعل واحدا بعد واحد فتصیر الصور فی جمیع ذلک الزمان موجوده فی موادها و الماده کامله بها و إذا تقرر ذلک فاعلم أن القضاء عباره عن وجود جمیع الموجودات فی العالم العقلی مجمله علی سبیل الإبداع و القدر عباره عن وجودها فی موادها(2) الخارجیه بعد حصول شرائطها مفصله واحدا بعد واحد کما جاء فی التنزیل وَ إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ و الجواهر العقلیه و ما معها(3) موجوده فی القضاء و القدر مره واحده باعتبارین و الجسمانیه و ما معها موجوده


1- و کذا قدر حرکه دوریه کذلک بأجزائها ترتبط الحوادث إلی القدیم و لا یلزم التخصیص بلا مخصص، س قده
2- إن قلت قول الشیخ یتأدی إلیه بعینه قدره یدل علی أن المراد هو القدر العلمی- أعنی صور النفوس المنطبعه الفلکیه لا العینی إذ المتأدی غیر المتأدی إلیه قلت قد حمل المحقق قدس سره التأدیه علی التأدیه العرضیه من الأسباب المقدمه علی الزمانی بالزمان لا التأدیه الطولیه و إن کان لها أیضا وجه و لعله أشار بذلک إشاره لطیفه إلی الحق عنده من العلم الحضوری بهذه الوجودات الجزئیه، س قده
3- علی ظاهر کلام المحقق ره إشکالان أحدهما أن القدر علی ما علم من تعریفه- هو وجود کل شی ء فی موادها مفصله و الجواهر العقلیه لا یمکن أن تکون فی المواد و کیف یمکن أن تکون فی القضاء و القدر بهذا المعنی مره واحده و ثانیهما القضاء علی ما علم سابقا هو وجود الصور العقلیه لجمیع الموجودات فائضه عنه تعالی فی العالم العقلی علی سبیل الإبداع دفعه بلا زمان و قول المحقق لما کان جمیع صور الموجودات الکلیه و الجزئیه یشیر إلی هذا فعلی هذا فالقضاء فی الجواهر العقلیه لا العکس. و دفعهما بأن القضاء و القدر هنا غیر ما هو المصطلح فإن المراد أن الجواهر العقلیه- کلها موجوده فی علم الباری تعالی بالإجمال و هو القضاء من حیث إن ذلک العلم الإجمالی- عین الکشف التفصیلی فهو القدر أو أن بالجواهر العقلیه غیر العقل الأول و کذا المراد بالعالم العقلی الذی مضی فی کلام المحقق یجوز أن یکون العقل الأول لا جمیع العقول فوجود صورها فیه مجمله أی بنحو البساطه قضاء و مفصله باعتبار ماهیاتها قدر و هذا القدر أیضا غیر ما اصطلحوا علیه و أما کون الجواهر العقلیه فی القضاء أو بالعکس فأمره سهل کما أن الحرکه فی الزمان بوجه و الزمان فی الحرکه بوجه فإن معنی فی فی المواضع مختلف کما قرر فی موضعه و کون وجودها فیهما مره واحده لأجل أن التفاوت بین المجمل و المفصل- بنحو الإدراک لا بالمدرک و أما الجسمانیات فمعلوم أنها موجوده مجمله فی القضاء مره و مفصله فی القدر مره إذ لیست من صقع الربوبیه لغلبه السوائیه بغلبه أحکام الماده علیها فلها وجود تفصیلی فی القدر العینی سوی وجودها مجمله فی العالم العقلی. و یمکن أن یحملا علی ما هو المصطلح و یلاحظ الکیانیات من صقع الجواهر العقلیه الإبداعیه و قد علمت أن نسبه المتغیرات إلی الثابت دهر فحق أنها موجوده فیهما مره واحده دهریه فإذا لوحظ الکلی و المحیط فالجزئی و المحاط لم یبق لهما أثر و حکم علی حیالهما- بخلاف الجواهر الجسمانیه فإنها مأخوذه بشرط لا لمکان التعلق بالماده فهذا وجود و معلوم أنها غیر محیطه بما فوقها بل مسبوقه بعلم ما فوقها بها و ذاک وجود آخر 76 قال صاحب المحاکمات و الجواهر العقلیه موجوده فی القضاء و القدر مره واحده إذ لا وجود لها إلا فی الأزل و لکن باعتباری الإجمال و التفصیل و أما الصور و الأعراض الجسمانیه فهی موجوده فیهما مرتین مره فی الأزل مجمله و مره فیما لا یزال مفصله انتهی کلامه و هو مجمل تفصیله ما ذکرنا، س قده

ص: 76

فیهما مرتین انتهی کلامه و قال الشیخ الإشراقی فی التلویحات لو نظرت إلی آثار رحمه الله فی هذا العالم لقضیت العجب من أن الرحمه الإلهیه لما کان غیر جائز أن تقف علی حد یبقی وراءها الإمکان غیر المتناهی وجدت هیولی ذات قوه القبول إلی غیر النهایه کما للمبادی قوه الفعل إلی غیر النهایه و کان لا بد أیضا لتجدد الفیض من تجدد أمر ما فوجدت أشخاص فلکیه دائره الأغراض علویه یتبعها استعداد غیر متناه ینضم إلی فاعل غیر متناه و قابل کذلک فینفتح باب نزول البرکات و رشح الخیر الدائم فی الآزال و الآباد و یحصل

ص: 77

الفیض علی کل قابل بحسب استعداده إذ المبدأ الواهب لا تغیر فیه و لو کان للنمل استعداد قبول نفس أشرف کما للإنسان لحصل فیها من فیض العقل الفیاض.

ثم لما کان أشرف ما یتعلق بالهیولی النفس الناطقه و کان غیر جائز خروج الممکن فیها دفعه دون الأبدان و لا مع الأبدان فبحسب الأدوار و الأکوار و الاستعدادات یحصل نفوس من فیض واهبها قرنا بعد قرن راجعه إلی ربها إذا کملت انتهی کلامه.

فقد تبین و اتضح أن اللانهایه فی الأشخاص و النفوس التی اقتضتها العنایه الأزلیه- من ضرورتها وقوع الاستحاله و التضاد فی عالم الکون و الفساد و لو لا التضاد لما صح الکون و الفساد و لو لا الکون و الفساد ما أمکن وجود أشخاص غیر متناهیه و لا التی هی أشرف منها و هی النفوس غیر المتناهیه الحیوانیه و لا التی هی أشرف من القبیلتین و هی النفوس غیر المتناهیه النطقیه و کون الصور و الکیفیات مضادا بعضها لبعض قد علمت أنها لیست بفعل فاعل بل من لوازم وجودها القدری المادی و من ضروره التفاعل بینها حتی یقع الاعتدال و یحصل به کمال تضادها فصح أنه لو لا التضاد ما صح دوام الفیض من المبدإ الجواد و لوقف الجود و لتعطل العالم العنصری عن قبول الحیاه التی بها یحصل نیل المقصود و بقی أکثر ما یمکن فی مکمن الإمکان و کتم العدم البحت و لم یمکن للسلاک السفر إلی الله تعالی و الرجوع إلیه و قد قال سبحانه کَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِیدُهُ.

و من تأمل فی أمر الموت الذی یعده الجمهور من أقوی أنحاء الشرور لعلم أن فیه خیرا کثیرا لا نسبه لشریته إلیه یصل إلی المیت و إلی غیره أما الواصل إلی غیره فإنه لو ارتفع الموت لاشتد الأمر علی الناس و ضاق المکان حتی لا یمکنهم التنفس فضلا عن الحرکه و الأکل و الشرب فالمفروض أنه حی عند ذلک أسوأ حالا من المیت و أما الخیر الواصل إلیه فخلاصه عن هذا الوجود الدنیوی المعرض للآفات و المحن و مآله إلی الرحمه کما سنبینه إن شاء الله

ص: 78

الفصل (6) فی دفع أوهام وقعت للناس فی مسأله الخیر و الشر
منها أن القسم الثانی الذی الخیر فیه غالب علی الشر

لم لم یوجد عن الباری علی وجه لا یعتریه شر أصلا حتی یکون الموجودات کلها خیرات محضه.

و أجیب بأنه لو کان کذلک لکان الشی ء غیر نفسه إذ کان هذا غیر ممکن فی هذا القسم من الوجود و هو ممکن فی الوجود المطلق لإمکانه فی النمط الأول من الوجود فإنه قد فاض عن المدبر الأول الفیاض علی الأشیاء الصور العقلیه المجرده- بالکلیه و الصور النفسیه المتعلقه نحوا ما من التعلق و الطبائع السماویه المتقدره الذوات المرتفعه عن المفاسد و المضار و بقی هذا النمط الثانی الذی لا یمکن وجوده إلا بمخالطه القوی و الأعدام و الأضداد.

فإذا قلت لم لا توجد النار(1) التی هی أحد أنواع هذا القسم علی وجه لا یلزمها شر فکأنک قلت لم لم یجعل النار غیر النار و من المستحیل أن یجعل النار غیر النار و من المستحیل أن یکون النار نارا و تمس ثوب ناسک و لا مانع من الحریق و لا تحرقه.

و منها أنکم زعمتم أن الخیر فی العالم کثیر و الشر قلیل

و نحن إذا نظرنا فی أنواع


1- و بتقریر آخر لو لم یتحقق فی عالم الماده شر کفساد صوره أو تبدلها أو فقدان کمال ثان کان وقوع الخیر و فعلیتها ضروریا و ارتفع بذلک إمکان فقدان الکمالات الأولی و الثانیه فیرتفع الماده و یعود المادیات مجرده و المجردات موجوده بالفعل و نوع کل منها منحصره فی فرد فیعود معنی قولنا لم لم یخلق عالم الماده خالیا من الشرور إلی قولنا لم لم یکتف الله سبحانه بعالم التجرد و لم خلق عالم الماده و فیها شر و الجواب أن فیه خیرا کثیرا فافهم و بذلک یظهر أن لا معنی لتحقق السعاده و النفع و الطاعه و الثواب و ما یناظرها لو لا تحقق الشقاوه و الضرر و المعصیه و العقاب و ما من هذا القبیل مما لها و لما یقابلها إمکان، ط مد

ص: 79

الکائنات وجدنا الإنسان أشرف الجمیع و إذا نظرنا إلی أکثر أفراده وجدنا الغالب علیهم الشرور لوجود أفعال قبیحه و أعمال سیئه و أخلاق و ملکات ردیه و اعتقادات باطله- و بالجمله الغالب علیهم طاعه الشهوه و الغضب بحسب القوه العملیه و الجهل المرکب بحسب القوه النظریه و هذان الأمران مضران فی المعاد مولمان للنفس موجبان للشقاوه فی العقبی مانعان عن السعاده الأخرویه فیکون الشر غالبا علی هذا النوع- الذی هو الثمره القصوی و الغایه العظمی لوجود هذه الأکوان و بناء عالم العناصر و الأرکان- و أما الاستمتاع بالشهوه و اللهو و اللعب الذی هو السعاده الدنیویه التی هی فی التحقیق شقاوه فهو مع ذلک حقیر جدا بالنسبه إلی ما یحرمونه من السعاده الحقیقیه و یکتسبونه من نار الجحیم و العذاب الألیم.

و أجیب عن هذا(1) بأن أحوال الناس فی العقبی کأحوالهم فی الدنیا و أحوالهم فی النشأه الأولی علی ثلاثه أقسام.

الأول هم البالغون فی الحسن و الصحه.

و الثانی المتوسطون فیهما و هم الأکثر علی تفاوتهم فی درجات التوسط.

و القسم الثالث البالغون فی النقصان الممنوون بالقبح و السقم و العاهات- و هؤلاء أقل من المتوسطین و إذا نسبتهم إلی مجموع القسمین الأولین کانوا فی غایه ما یکون من القله و الحقاره بالنسبه إلیهم فکذلک أحوال النفوس فی الآخره علی ثلاثه أقسام.

الأول الکاملون فی القوتین البالغون فی تحصیل الکمالات الحکمیه النظریه- و اقتناء الملکات الکریمه العملیه.

الثانی المتوسطون فی تحصیل ذلک و هم الأکثر و الأغلب علی تفاوت مراتبهم فی ذلک من القرب إلی الطرف الأشرف و البعد عنه إلی الأرذل.

و الثالث هم البالغون فی الجهالات البسیطه و المرکبه الممعنون فی رداءه أخلاق- فهؤلاء أقل عددا من القسم الثانی بکثیر و إذا نسبتهم إلی مجموع القسمین الأولین کانوا


1- المجیب هو الشیخ الرئیس فی الإشارات و تبعه اللاحقون، س قده

ص: 80

فی غایه القله و الحقاره فلأهل الرحمه و السلامه غلبه وافره فی کلتا النشأتین.

قال الشیخ الرئیس فی الإشارات لا یقعن عندک أن السعاده فی الآخره نوع واحد و لا یقعن عندک بل إنما یهلک الهلاک السرمد ضرب من الجهل و الرذیله و إنما یعرض للعذاب ضرب من الرذیله و حد منه و ذلک فی أقل أشخاص الناس و لا تضع إلی من یجعل النجاه وقفا علی عدد و مصروفه عن أهل الجهل و الخطایا صرفا إلی الأبد و استوسع رحمه الله انتهی کلامه أقول هذا الکلام و الذی قبله و إن کان منافیا لظواهر بعض النصوص و الروایات(1) إلا أن الإمعان فی الأصول الإیمانیه و القواعد العقلیه یعطی الجزم بأن أکثر الناس فی الآخره وجب أن یکون من أهل السلامه و النجاه و لأهل المعرفه و الکشف نمط آخر من التحقیق فی هذا المقام سیجی ء ذکره من ذی قبل إن شاء الله.

علی أن البرهان اللمی قائم علی أن خلق کل نوع طبیعی من إفاضه الله- و ترتیبه النظام یجب أن یکون علی نهج یبلغ جمیع آحاد ذلک النوع أو أکثرها إلی کمالها الخاص بها من غیر مانع و لا مزاحم إلا علی سبیل الندره الاتفاقیه من غیر دوام- لکن یجب أن یعلم أن الذی کلامنا فیه(2) هو الکمال الأول و الثانی لا الذی بعدهما


1- لم أجد منافاه و الروایات معارضه بمثلهما و مثل قوله تعالی وَ قَلِیلٌ مِنْ عِبادِیَ الشَّکُورُ لا یدل علی ما ذکره إذ التقصیر فی الشکر لا ینافی کون المقصر من أصل النجاه لجواز إراده الشکور فی الطرف الأشرف و هو صیغه المبالغه مع أن القله فی الشکر معارضه بالإضافه التشریفیه فی عبادی، س قده
2- أی الکمال الذی قلنا إن الشر عدم کمال الذات هو الکمال بحسب قوه النوع- أو بحسب استعداد الشخص لأن کل شی ء إنما المطلوب منه کمال مخصوص کالصوله من الأسد و العدو من الغزال و المراد بما بعدهما من الکمالات ما لیس کذلک کما مثل بالحکمه بالنسبه إلی أکثر الناس فهی غیر مأخوذه فی الطبیعه الإنسانیه المطلقه و لا یستعد لها مواد أکثر الناس فعدمها لیس شرا لهم فالتقویم من الألف مطلوب و التعویج من الدال مرغوب- و المراد بقوله الذی کلامنا فیه أن الکمال الذی قلنا إن أفراد کل نوع لا بد أن تصل إلی کمالها هو الکمال الأول و الثانی لا ما بعدهما و هذا أنسب بما قبله و الأول أنسب بما بعده- أعنی قول الشیخ و هو الذی استثنیناه، س قده

ص: 81

من الکمالات و أن یعلم أن أفراد الإنسان بما هم إناث لیس مقتضی کمالهم الأول و لا الثانی أن یکونوا حکماء عرفاء بالله و ملکوته و آیاته و الیوم الآخر فإن هذا لیس فی جبله أکثر الناس بل فی طباع طائفه مخصوصه هم فی الحقیقه نوع آخر من الناس مخالف لما سواهم فإن الإنسان قد أشرنا إلی أنه من حیث النشأه الأولی نوع واحد و من حیث نشأه الفطره الثانیه من طینه سره و باطنه أنواع کثیره و لکل نوع منهم کمال یخصه و سعاده لأجله و شقاوه تقابلها کما سیجی ء و شرحه فی بحث المعاد.

قال الشیخ فی الشفا اعلم أن الشر الذی هو بمعنی العدم إما أنه یکون شرا بحسب أمر واجب أو نافع قریب من الواجب و إما أن لا یکون شرا بحسب ذلک بل شرا بحسب الأمر الذی هو ممکن فی الأول و لو وجد لکان علی سبیل ما هو فضل من الکمالات التی بعد الکمالات الثانیه و لا مقتضی له من طباع الممکن فیه و هذا القسم غیر الذی نحن فیه و هو الذی استثنیناه هذه و لیس هو شرا بحسب النوع بل بحسب اعتبار زائد علی واجب النوع کالجهل بالفلسفه أو بالهندسه أو غیر ذلک فإن ذلک لیس شرا من جهه ما نحن ناس بل هو شر بحسب کمال لا صلاح فی أن یعم و ستعرف أنه إنما یکون شرا إذا اقتضاه شخص إنسان أو شخص نفسه و إنما یقتضیه الشخص لا لأنه إنسان أو نفس بل لأنه قد ثبت عنده حسن ذلک و اشتاق إلیه و استعد لذلک الاستعدادات و أما قبل ذلک فلیس مما ینبعث إلیه الشی ء فی بقاء طبیعه النوع انبعاثه إلی الکمالات الثانیه التی تتلو الکمال الأول فإذا لم یکن کان عدما فی أمر ما مقتضی له کان فی الطباع انتهی عبارته.

و منها أنه إذا کان ما یستر عن الإنسان من المعاصی أو یتصف به من الرذائل واقعا- بقضاء الله

داخلا فی قدره کما اعترفتم به فیجب وقوع تلک المعاصی و الآثام منه بالضروره- شاع الإنسان أو أبی و إذا کان وقوعها واجبا اضطراریا فلا یلیق بالواجب جل الذی هو منبع الجود و الإحسان عن أن یعاقب بذلک أهل العصیان و یعذب الإنسان الضعیف العاجز علی فعل یجب صدوره عنه علی سبیل الاضطرار فإن ذلک ینسب إلی خلاف

ص: 82

مقتضی العدل و الإحسان بل إلی الجور و العدوان و ذلک محال علی الواجب تعالی- کیف و إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِیتاءِ ذِی الْقُرْبی وَ یَنْهی عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ وَ الْبَغْیِ.

و الجواب علی مقتضی قواعد الحکماء(1) أن الله غنی عن العالمین و بری ء عن طاعه المحسنین و معصیه المسیئین و إنما الوارد علی النفس بعد مفارقه الدنیا إنما هو علی تقصیرها و تلطیخ جوهرها بالکدورات المؤلمه و الظلمات الموذیه الموحشه لا أن عقابها لمنتقم خارجی یعاقبها و یؤذیها و ینتقم منها فی أفعالها کما یتوهم النفوس العامه- مما یرون من العقاب الحاصل فی هذا العالم بالأسباب الخارجیه و لیست الأمور الأخرویه کذلک فإن العقوبات هنالک من لوازم أعمال(2) و أفعال قبیحه و نتائج هیئات ردیه و ملکات سیئه فهی حماله لحطب نیرانها و معها وقود جحیمها فإذا فارقت النفس


1- إرجاع لمسلک المجازاه بالثواب و العقاب إلی مسلک نتائج الأعمال و هناک جواب آخر و هو أن الفرق بین الأفعال الاختیاریه و الجبریه أو الاضطراریه مع قطع النظر عن تعلق القضاء بها ضروری لا ینکره إلا مکابر ثم إن تعلق القضاء بالفعل الاختیاری بحده لو استوجب کونه اضطراریا لزم من ذلک الخلف بل تعلق القضاء به یؤکد اختیاریا و إلا تخلف المقضی عن القضاء و هو فی قضائه تعالی محال و الظاهر أن هذا خلط کونه منهم بین التسخیر و الجبر فالفعل الاختیاری بحده المتعلق تسخیری بمعنی أن الفعل الاختیاری مراد له تعالی واقع لا محاله لا أن المراد حاق الفعل مع سقوط قید الاختیار، ط مد
2- و هذا معنی تجسم الأعمال الوارد فی الشرع المقدس أی تکرر الأعمال تصیر منشأ لحصول الملکات و الملکات لها الخلاقیه بإذن القدیر الخلاق جل شأنه و ینور ذلک اتحاد ماده الملکه و الملک و فیض ماء الوجود فی الأودیه بقدرها و النور ینصبغ فی القوابل الزجاجیه بصبغها و بالجمله تکون للملکات أظلال تناسبها و صور تشابهها- کصور النمل لملکه الحرص و صور الحیات و العقارب لملکه الأذیه و قس علیهما غیرهما و نعم ما قیل- گر ز خاری خسته ای خود کشته ای ور حریر قزدری خود رشته ای ، س قده

ص: 83

البدنه متلطخه بالملکات المذمومه و الهیئات المرذوله و زال الحجاب البدنی و فیها ماده الشعلات الجحیمیه و کبریت الحرقات الباطنیه و النیرانات الکامنه الیوم فشاهدتها بعین الیقین و قد أحاطت بها سرادقها و أحدقت بقلبها عقاربها و حیاتها و عاینت مراره شهوات الدنیا و تأذت بموذیات أخلاقها و عاداتها و ردت إلیها مساوی أفعالها و نتائج أعمالها کما

قال الصادق ع: إنما هی أعمالکم ترد إلیکم

و قال

: رب شهوه ساعه أورث حزنا طویلا

و یکون حال الإنسان المتألم بهذا العقاب بسبب الهیئات الردیه کحال الإنسان المنهوم المقصر فی الحمیه إذا ردت إلیه شده نهمته و قوه شهوته و ضعف معدته أوجاعا و أمراضا مولمه فیکون هذا التألم من لوازم ما ساق القدر إلیه من الشهوه المؤدیه إلی هذا التألم لا لأن الطبیب الذی أمره بالاحتماء ینتقم منه.

و منها و هو من رکیک الاعتراضات علی الحکماء
اشاره

و منها و هو من رکیک الاعتراضات(1) علی الحکماء أنهم لما لم یقولوا بالحسن و القبح(2) فی الأفعال کما ذهب إلیه المعتزله و نفوا فی أفعال الواجب تعالی الغرض


1- المعترض هو الإمام الرازی، ط مد ظله
2- أی العقلیین أقول إن هذا إلا إفک افتروه علیهم حاشاهم عن ذلک و کیف یقول الذین هم أبناء العقل و أسلاعه بنفی التحسین و التقبیح العقلیین نعم لما کان الحسن و القبح عندهم بمعنی موافقه الغرض و المصلحه و خلافها و الحکماء باعتقاد هؤلاء نافون للفرض- نسبوه إلیهم فکأنهم یقولون ینبغی للحکیم أن لا یقول به. و لما کان هذه المسأله من معارک الآراء لا بأس بذکر طرف من الکلام فیه فنقول- اختلف فی حسن الأشیاء و قبحها بل هما عقلیان أو شرعیان فذهب الحکماء و الإمامیه و المعتزله الأول و الأشاعره إلی الثانی ثم إن المعتزله اختلفوا فذهب الأقدمون منهم إلی أن حسن الأفعال و قبحها لذواتها لا لصفات فیهما و ذهب بعض من قدمائهم إلی إثبات صفه حقیقیه توجب ذلک مطلقا فی الحسن و القبح جمیعا و ذهب أبو الحسین إلی هذا فی القبح دون الحسن فقال لا حاجه فیه إلی صفه محسنه بل یکفی انتفاء الصفه المقبحه- و ذهب الجبائی إلی أن لیس حسن الأفعال و قبحها لصفات حقیقیه فیها بل لوجوه اعتباریه- و صفات إضافیه و یختلفان بحسب الاعتبارات فی لطمه الیتیم تأدیبا و ظلما. و المراد من کون الحسن و القبح عقلیین أن العقل یمکنه أن یفهم أن العقل الفلانی- ممدوح فی نفس الأمر و الآخر مذموم و إن لم یرد به الشرع الأنور أو یمکنه فهم الجهه التی بها حسن الفعل فأمر به الشارع أو قبح فنهی عنه إن کان بعد ورود الشرع و عدم فهمه جهات الحسن و القبح فی بعض الأفعال لا یقدح فی عقلیتها لأنه یعلم إجمالا أنه لو کان خالیا عن المصلحه- أو المفسده یقبح عن الحکیم طلب فعله أو ترکه و المراد من کونهما شرعیین أنه لا یمکن للعقل إدراک الحسن و القبح و أن فاعل هذا یستحق المدح و فاعل ذاک یستحق الذم و لا إدراک جهات الحسن و القبح فی فعل من الأفعال لا قبل ورود الشرع و لا بعده و قد یقال المراد بالعقلیه اشتمال الفعل علی الجهه المحسنه أو المقبحه سواء أدرک العقل تلک الجهه أم لا- و بالشرعیه خلاف ذلک فعلی العقلیه الشرع کاشف و مبین للحسن و القبح الثابتین له فی نفس الأمر و لا یجوز فی الفعل الذی أمر به أن ینهی عنه فی ذلک الوقت بعینه و لا فیما نهی عنه أن یأمر به کذلک نعم یجوز إذا اختلف الوقت کما فی صوره نسخ الأحکام و علی الشرعیه الشرع هو المثبت له لا الکاشف و لیس الحسن أو القبح عائد إلی أمر حقیقی فی الفعل قبل ورود الشرع و یجوز التعاکس المذکور و لا علاقه لزومیه بین فعل الصلاه مثلا و دخول الجنه و لا بین أکل أموال الیتامی ظلما و أکل النار فی الباطن و لذا لو أدخل الله العبد المؤمن العابد الزاهد النار و الکافر المشرک الجنه لجاز عند أصحاب هذا المذهب بخلافه علی مذهب التحقیق فإن العلاقه اللزومیه ثابته عقلا بین الأفعال الحسنه و الصور الملذه و بین الأفعال القبیحه و الصور المولمه کما فی الکتاب المجید جَزاءً بِما کانُوا یَعْمَلُونَ* و جَزاءً بِما کانُوا یَکْسِبُونَ* و قوله ص: إنما هی أعمالکم ترد إلیکم و قولهم بنفی السببیه و المسببیه و جری عاده الله تعالی باطل. إذا عرفت ذلک فاعلم أن الحق هو عقلیه الحسن و القبح للعلم الضروری باستحقاق المدح علی العدل و الإحسان و الذم علی الظلم و العدوان و هذا العلم حاصل لکل عاقل و إن لم یتدین بدین و لهذا یحکم به منکر الشرائع أیضا کالبراهمه و أیضا الحکم بحسن ما حسنه الشارع أو قبح ما قبحه یتوقف علی أن الکذب قبیح لا یصدر عنه و أن الأمر بالقبیح و النهی عن الحسن سفه و عبث لا یلیق به و ذلک إما بالعقل و التقدیر أنه معزول و إما بالشرع فیدور، س قده

ص: 84

بل قالوا بالإیجاب فإذن خوضهم فی هذه المسأله من قبیل الفضول فإن السؤال بلم غیر وارد مع القول بالإیجاب فی الأفعال أو مع القول بنفی التحسین و التقبیح فیها

و الجواب أما أولا

فإنهم ما نفوا الغایه و الغرض عن شی ء من أفعاله مطلقا- بل إنما نفوا فی فعله المطلق و فی فعله الأول غرضا زائدا علی ذاته تعالی و أما ثوانی الأفعال و الأفعال المخصوصه و المقیده فأثبتوا لکل منها غایه مخصوصه کیف و کتبهم مشحونه

ص: 85

بالبحث عن غایات الموجودات و منافعها کما یعلم من مباحث الفلکیات و مباحث الأمزجه و المرکبات و علم التشریح و علم الأدویه و غیرها.

و أما ثانیا

فلما علمت غیر مره أن فعله تعالی بعین الإراده و الرضا(1) المنبعثین عن ذاته بذاته و الإیجاب الحاصل منهما غیر الجبر الذی یکون فی المبادی الطبیعیه- العدیمه الشعور و المبادی التسخیریه.

و أما ثالثا

فهب أن الأمر کما زعمه فللحکیم أن یبحث عن کیفیه ترتب الأفعال- من مبادیها الذاتیه علی وجه المناسبه و عدم المنافاه و أن یبحث عن کیفیه صدور الشر عما هو خیر بالذات فینبه علی أن الصادر منه أولا و بالذات هو الخیر و أن الشر غیر صادر منه بالذات بل صدور الخیرات الکلیه أدی إلی شرور جزئیه قلیله العدد بالإضافه إلی تلک الخیرات العظیمه فلم یکن الصادر منه تعالی شرا أصلا کیف و بما ذکروه یدفع شبهه عظیمه من المجوس القائلین بشرک عظیم من إثبات اثنینیه القدیم سموهما یزدان فاعل الخیر و أهرمن فاعل الشر و کفی شرفا و فضلا لهم فی بحث یدفع به ما هی بذر الشبهات کشبهه إبلیس اللعین حین اعترض علی الملائکه الذین هم من أفاضل عالم السماوات کما أن الحکماء من أفاضل طبقات الجنات بأن الله لم خلقنی و قد علم أنی أضل عباده عن الطریق و أغویهم عن الصراط المستقیم فأجیب بالجواب القاطع لسؤاله علی وجه الإلزام(2) للمجادل الذی لا یستعد لإدراک النهج البرهانی و قیل


1- و إذ کان فعله عن علم سابق و رضا بالفعل و لیس فوقه من یحمله علی ما فعل و لا فی عرضه من یعارضه فیزاحمه فهو مختار فی فعله و أما کون الفعل ضروریا کما یقتضیه قولهم الشی ء ما لم یجب لم یوجد فإنما هی ضروره منتزعه من الوجود المفاض من عنده علی معلولاته الممکنه و من المحال أن تنقلب فتجعل الفعل واجبا علیه تعالی فیصیر هو تعالی به موجبا بالفتح و هو موجب بالکسر، ط مد
2- ظاهره أنه جواب إلزامی إسکاتی و الظاهر أنه حجه برهانیه و یمکن تقریبه بوجهین- أحدهما سؤال الفاعل عن فعله إذا ترتب علیه شی ء من جهات الشر إنما یکون عن مصلحه ملزمه یتدارک بها ما یترتب علی الفعل من الشر فیندفع به الاعتراض و المصالح التی نطبق علیها أفعالنا قواعد عقلیه و ضوابطه کلیه منتزعه من الوجود الخارجی مأخوذه من نظام الکون فسؤال الفاعل عن فعله سؤال عن المصلحه التی یتبعها فعله و الفحص عن المصلحه طلب للحصول عن النظام الأتم الجاری فی الکون فالفعل تابع للمصلحه محکوم لها و المصلحه تابعه للوجود الخارجی و النظام الجاری هذا فی أفعالنا و أما هو تعالی ففعله نفس الوجود الخارجی و النظام الأتم الجاری المنتزعه عنه المصلحه التابعه له الحکمه تبعیه اللازم لملزومه فلا معنی لسؤاله تعالی عن تطبیق فعله علی المصلحه و فعله ملاک کل مصلحه و منشأ انتزاعها و لیس وراءه تعالی شی ء یحکم علیه فی نفسه و فعله. و ثانیهما أن مؤاخذه الفاعل علی فعله إنما یکون فیما إذا اقترن ما لا یملکه من الفعل- و کذا سؤاله عن فعله إنما یکون فیما إذا کان هناک ما لا یملکه من الأفعال و تردد فعله بین ما یملکه و ما لا یملکه و الله سبحانه هو المالک علی الإطلاق یملک کل شی ء من کل وجه فلا معنی لسؤاله عن شی ء من أفعاله و لا یستلزم ذلک بطلان الحسن و القبح و ارتفاع تأثیر المصلحه و تجویز الإراده الجزافیه لأن ملاک الحسن علی هذا الوجه هو ملک الفاعل للفعل و لا یملکه إلا بموافقه الفعل للمصلحه و جهه الخیر المرجحه فإذا کان الفعل ذا مصلحه بالذات کالوجود الذی هو فعله تعالی کان مملوکا لفاعله بالذات فکان حسنا بالذات و إراده ما هو حسن ذو مصلحه لیست بإراده جزافیه و هو ظاهر نعم یجوز السؤال عن الحکمه و وجه المصلحه فی فعله تعالی بمعنی طلب العلم التفصیلی بها بعد العلم إجمالا بکونه لا یخلو عن المصلحه و أما السؤال عن أصل المصلحه فلا کما عرفت، ط مد

ص: 86

لا یسأل عما یفعل و هو أحد الطرق الثلاثه المذکوره فی کتاب الله أحدها الحکمه البرهانیه للکاملین المقربین.

و الثانی الموعظه الخطابیه لأهل السلامه و أصحاب الیمین و الثالث المجادله لدفع شبهه الضالین من أصحاب الشمال المکذبین بیوم الدین.

و منها أنه إذا جاز عند الفلاسفه

(1) أن یصدر عن الواجب تعالی جوهر شریف


1- و هذا کما یقال علی أصحاب القول بالمثل أنه یلزم علیهم أنها أوجدت لأجل ما تحتها من أصنامها أی لأن تکون دستورات لصنع هذه الأصنام و هذا و ذلک کلاهما نشأ من سوء الفهم لکلامهم، س قده

ص: 87

لأجل أمر خسیس حیث فعل عالم العقل أولا ثم فعل بتوسطه عالم النفس و خلق من النفس الطبیعه الجسمیه و هکذا إلی أن انتهی فعله فی الغایه إلی الهیولی التی هی أخس الأشیاء- حسب ما هو مذهبهم فی الترتیب فلیجز عندهم أن یصدر عن الخیر ما هو شر بالذات- و الجواب أن هذا غلط نشأ إما من الاشتباه بین الغایه الحقیقیه و الأمر الضروری- و إما من توهم انعکاس الموجبه الکلیه کنفسها و لیس کذلک فلیس یلزم من کون کل غایه متأخر بالذات عن الشی ء ذی الغایه أن یکون کل متأخر بالذات عن الشی ء غایه له حتی یلزم أن یکون الهیولی المشترکه أشرف من السماویات و السماویات أشرف من العقول الفعاله و الغایه بمعنی الذی لأجله الفعل لیست الغایه التی هی نهایه الفعل فإنه یصح أن یقال انتهت سلسله الأمور الدائمه إلی الهیولی المشترکه أو نحوها و یصح أن یقال للأفعال انتهاء و لا یصح بوجه آخر فإن الجود الإلهی لا غایه له و متی قال الحکماء- إنه تعالی أبدع الأشیاء علی الترتیب من العقل منتهیه إلی الهیولی شبه ما وقع فی الکلام الإلهی یدبر الأمر من السماء إلی الأرض فلیس المراد أن الهیولی و ما یجری مجراها- غایه الفیض و الجود و لو کان الأمر کما توهموه لم یرجع الوجود منعطفا من هذا المنزل الأدنی و الأرض السفلی إلی غایه الشرف الأقصی علی عکس الترتیب الأول کما قال تعالی ثُمَّ إِلَیْهِ یُرْجَعُونَ و قوله کَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِیدُهُ وَعْداً عَلَیْنا إِنَّا کُنَّا فاعِلِینَ.

و أکثر من یطول حدیث الخیر و الشر و یستشکل الأمر من یظن أن الأمور العظیمه الإلهیه من الأفلاک و ما فیها إنما خلقت لأجل الإنسان و أن الأفعال الإلهیه منشؤها إراده- قصدت بها أشیاء و أغراض علی نحو إرادتنا و أغراضنا فی الأفعال الصادره عنا بالاختیار- و لو تأمل هذا الجاهل المحجوب عن شهود العارفین أدنی تأمل لدری أن الأمر لو کان کما توهمه و لم یکن هناک أحکام مضبوطه و علوم حقه الإلهیه و ضوابط ضروریه أزلا و أبدا ما کان أحوال أولیاء الله فی الدنیا علی هذا الوجه من المحن الشدیده و تسلط الأعادی و الظلمه و أهل الجور علیهم و ما کان أحوال أعداء الله من الفراعنه و الدجاجله- علی ما وقع من تمکین أدیانهم الفاسده و معتقداتهم الباطله و آرائهم الخبیثه و سبیهم و

ص: 88

نهبهم و طغیانهم و عداوتهم لأن الإراده إذا کانت متجدده جزافیه فما المانع من وقوع الأمر علی نحو ما یلائم شهوه کل أحد فإن کل ما یجعلونه مانعا عن وقوع الفعل علی ما یوافق مطلوبهم و مآربهم سیما إذا أعدوا نفسهم من أحیاء الله و الصالحین من عباده فیقال لم ما جمع من له هذه الإراده الجزافیه بین دفع المانع و حصول المطلوب- و لم لم یجمع بین السلامه عن الآفه و حصول المثوبه بل یقال لم لم یرفع الکفر و الجور من العالم- حتی یملأ الأرض أزلا و أبدا قسطا و عدلا بل یجعل الأرض غیر الأرض کما فی الآخره- و نقیه فورانیه صافیه من أدناس الکفر و الفجور فإن قالوا التقدیر الأزلی منعه عن ذلک- فیقال کون التقدیر الأزلی عنه واجب أو ممکن فإن کان ممکن الطرفین و اختار أحدهما- فلا بد من مرجح زائد کما هو رأیکم و ترجیح الخیر العام کان أولی إذ لا مصلحه للکافر فی کفره و للشقی فی شقائه و إن کان ذلک التقدیر واجبا بحیث ما کان یصح الوجود إلا کما هو علیه فیثبت اللزوم فإن قالوا إنه فعل ما شاء و لا یسأل عن لم فیقال عدم السؤال بالمعنی الذی تصورتموه لأنه یحرق اللسان أو لأن النظر هاهنا حرام أو لأن الحجه لا تنتهی إلیه و الأقسام کلها باطله و إن کان الأمر کما زعمتم بأنه لا یسأل فی المعقولات النظریه- فکل ما یراد الحجه علیه حتی کون العالم مفتقرا فی تخصیص جهاته إلی المرجح و فی صفات الباری نفیا و إثباتا و غیرها فللخصم أن یقول لا یسأل عن لم(1).

و من الإشکالات القویه فی هذا المقام

أن الله تعالی لما ثبت أنه خیر محض- جواد کریم غنی عن طاعه المطیعین و معصیه المجرمین فما السبب فی تعذیب الکفار- یوم الآخره فی النار أبد الآبدین کما قال تعالی أُولئِکَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِیها خالِدُونَ* و غیر ذلک من النصوص الداله علی خلودهم فی العذاب و قد أشرنا إلی أن البرهان ناهض فی أن مقتضی الطبیعه لکل نوع غیر ممنوع عن أفراده علی الدوام و أن کل واحده من طبائع الأشیاء- ما دام کونها علی تلک الطبیعه یجب أن تکون غیر معوقه عن کمالها الخاص الثانوی دائما


1- فلیس عدم السؤال لکون فعله صادرا عن إراده جزافیه و إلا بطل الاستلزام العقلی- و الارتباط المطلق بین الأشیاء و أول ما یبطل بذلک نفس هذه الدعوی و هی استلزام کون الإراده جزافیه لسقوط السؤال عنه بلم، ط مد

ص: 89

و لا ممنوعه عن وصولها إلی ما خلق لأجله منعا مستمرا بل لا بد و أن تعود إلیه عند زوال القاسر کما قال أشرف الخلق ع و الکل میسر لما خلق له- إذ القسر کما علمت لا یکون دائمیا و لا أکثریا فکل طبیعه لا تتعطل عن کمالها أبدا- فنقول لا یخلو الکفر أو ما یجری مجراه إما أن یخرج الإنسان عن الفطره الأولی- و یدخله فی فطره أخری من نوع آخر أو لا و علی أی التقدیرین یلزم أن لا یکون العذاب أبدیا.

أما علی تقدیر الخروج فظاهر لأنه صار نوعا آخر بسبب تکرر أفاعیله الشهویه أو الغضبیه فصارت الملکه النفسانیه صوره ذاته و جوهر طبعه فیکون تلک الأفعال عند ذلک من کمالات ذاته کالبهیمه کمالها فی قضاء الشهوه و السبع کماله فی الغلبه و التهجم فلم یکن الشی ء معذبا بما یلائم نفسه و طبعه بل مبتهجا به کما نری من أحوال أکثر الخلق.

و أما علی تقدیر البقاء علی الفطره التی کانوا علیها فإنه وقع الاحتجاب عنها- بعوارض غیر لازمه و لا دائمه فعند زوال العوارض یقع الرجوع إلی الفطره الأصلیه- فینالهم الرحمه الواسعه و الجود الأعم من غیر دافع و لا حجاب فإذن لا وجه للخلود فی العذاب(1).


1- و للقائلین بالخلود أن یجیبوا عنه باختیار کل من الشقین أما علی الشق الأول- و هو الخروج عن الفطره بحصول نوعیه جدیده فلأن هذه الصوره الجدیده کیفما کانت- هی صوره بعض الملکات الخبیثه التی حقیقتها نوع من التعلق بالماده و النفره عن عالم القدس و الطهاره فإذا تصور بها الإنسان و أخذت آثارها فی الظهور ثم فارقت النفس البدن و ظهرت لها حقیقه الأمر کان ما یصدر عنها من الآثار مولما لها و هی لا محیص لها عن إصدارها لمکان الملکه التی صارت صوره لها فهذه الآثار آثار کمالیه لها ملائمه من حیث إنها مولمه منافره لانکشاف حقیقتها للإنسان فی النشأه الآخره و هذا نظیر من اعتاد بشی ء من العادات المضره الهادمه لبنیان الحیاه ثم انکشف له مضرتها بعد استقرار العاده فإنه عند الفعل یتألم بعین ما یلتذ به. و أما علی الشق الثانی و هو البقاء علی الفطره الإنسانیه فإن تلک العوارض المولمه المعذبه و إن کانت قسریه إلا أن شیئا منها لیس بدائم و لا أکثری بل متوارده متبدله و النفس فی طریق الاستکمال فی شقاوتها یعرضها عارض من العذاب بعد عارض بتفاعل هیئات الشقاوه- بعضها مع بعض إلی غیر النهایه کما یلوح إلیه قوله تعالی کُلَّما خَبَتْ زِدْناهُمْ سَعِیراً. و قوله کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَیْرَها لِیَذُوقُوا الْعَذابَ و بالجمله العذاب من قبیل القسر لکن الدائم هو نوع العذاب دون شخصه و هم لا یمنعون دوام القسر النوعی و أکثریته کما صرح به المصنف و بذلک وجه قسر الأرض دائما علی الشکل المضرس مع کون شکله الطبیعی هو الکره، ط مد

ص: 90

و الجواب عنه ما سینکشف(1) لک فی موعده إن شاء الله تعالی عند شرح أحوال النفوس بحسب أقسامها فی الآخره و سنذکر فی بعض الفصول الآتیه کلاما من ذلک النمط یستشعر منه عموم فضله تعالی و شمول رحمته لکافه خلقه فی الآخره و الأولی


1- و الجواب الذی یجری علی لسان القلم الآن أنا نختار أنه باق علی الفطره الأصلیه- قول المستشکل أنه وقع الاحتجاب عنها بعوارض غیر لازمه قلنا بل وقع الاحتجاب بملکات لازمه دائمه و صور جوهریه لازمه فلا یزول فصار مثل مرکب القوی کاللبن و الخل و نحوهما و کان کبهیمه مربوطه مع ملک بمربط واحد ثم إن المقام من الأسرار التی لا یفهمها أکثر العقول و یضرها و یهلکها و قد روی : أن رسول الله ص کان یجتاز فی بعض سکک المدینه و معه أصحابه فأقسمت علیهم امرأه أن یدخلوا بیتها فدخلوا فرأوا نارا مضطرمه و أولاد المرأه یلعبون حولها فقالت یا نبی الله الله أرحم بعباده أم أنا بأولادی فقال ص بل الله فإنه أرحم الراحمین فقالت أ ترانی یا رسول الله أحب أن ألقی ولدی فی النار فکیف یلقی الله عبیده فیها و هو أرحم بهم قال الراوی فبکی رسول الله ص و قال هکذا أوحی الله تعالی إلی ، س قده

ص: 91

الفصل (7) فی أن وقوع ما یعده الجمهور شرورا فی هذا العالم قد تعلقت به الإراده الأزلیه صلاحا لحال الکائنات

إذ لا شبهه لأحد من أهل التحقیق حسبما یجی ء شرحه فی أن نظام العالم علی هذا الوجه أشرف النظامات الممکنه و أکملها و أفضلها بحیث لا یتصور فوقه نظام آخر- و هذا ثابت محقق عند الکل و الحکیم و المتکلم متفقان فیه سواء فی ذلک القائل بالقضاء الأزلی أو القائل بالاختیار التجددی و القصد الزائد فإن لمن یقول بالاختیار أن یقول لا یمکن أن یوجد العالم أحسن مما هو علیه لأنه لو أمکن ذلک و لم یعلم الصانع المختار أنه یمکن إیجاد ما هو أحسن منه فیتناهی علمه المحیط بالکلیات و الجزئیات و إن علم و لم یفعل مع القدره علیه فهو یناقض جوده الشامل(1) لجمیع الموجودات.

و هذا مما ذکره الغزالی فی بعض کتبه و نقل عنه الشیخ الکامل محی الدین العربی فی الفتوحات المکیه و استحسنه و هو کلام برهانی فإن الباری جل شأنه غیر متناهی القوه تام الجود و الفیض فکل ما لا یکون له ماده و لا یحتاج إلی استعداد خاص و لا أیضا له مضاد ممانع فهو بمجرد إمکانه الذاتی فائض منه تعالی علی وجه الإبداع و مجموع النظام(2) له ماهیه واحده کلیه و صوره نوعیه وحدانیه بلا ماده(3) و کل ما لا ماده له نوعه منحصر فی شخصه فلا محاله لیس ذاته مرهونه- باستعداد محدود أو زمان موقوت فلا محاله مبدع فلم یمکن أفضل من هذا النظام نوعا و لا شخصا.


1- و فیه ترجیح المرجوح أیضا، س قده
2- فی محل المنع نعم له نوع من الوحده و ما کل واحد ذا ماهیه نوعیه واحده، ط مد
3- إذ لا ماده لمجموع الماده و المادی و کذا لا مکان و لا زمان لمجموع العالم من الأمکنه و المکانیات و الأزمنه و الزمانیات، س قده

ص: 92

فإذا کان الأمر علی هذا السبیل فأصول الممکنات فی هذا النظام أفلاک دائره و کواکب سائره لأشواق عالیه و عناصر مرتبه علی الترتیب و هی متأتیه لأن یخلق منها ضروب أخری من المخلوقات و هذا لا یمکن إلا بالاستحالات و الانقلابات المنبعثه فی مواد الکائنات من الحرکات الوضعیه للسماویات و لا یمکن أن یکون الکائن موقوفا مبنیا علی الحرکات ثم کان مقتضی جمیع الحرکات فیه واحدا بل یجب أن یکون مقتضی کل حرکه غیر مقتضی الأخری فإذا کان مقتضی الأولی موافقا لطبعه کان مقتضی الثانیه مخالفا له و أیضا لا یمکن أن یکون مقتضی الحرکه الواحده إذا کان موافقا لطبیعه واحده- موافقا لطبائع سائر الأشیاء نعم یجب أن یراعی حال الأفضل فالأفضل فاستیلاء الحراره مثلا بواسطه إضاءه الشمس علی موضع من الأرض لتحیلها بالتلطیف و التسخیر إلی طبیعه أخری یتکون منها نوع أشرف من الأرض لیس موافقا لطبیعه الأرض بما هی أرض لکن الرحمه الإلهیه مقتضیه له علی أن الأرض لو کانت ذات شعور لعلم أن خروجها عن هذا الکون و إن کان مکروها لها بحسب ما هی علیه الآن لکن تحت هذا الکره و القسر لطف عظیم حیث ینقلب من هذه الصور إلی صوره أشرف و أقرب إلی قبول الحیاه و الرحمه الإلهیه.

و قد أشیر إلی هذا المعنی فی الکلام الإلهی ائْتِیا طَوْعاً أَوْ کَرْهاً قالَتا أَتَیْنا طائِعِینَ فالإتیان إلیه سبحانه کما فی الموت و نحوه و إن کان مکروها أولا لتعلق الشی ء بنشأته الجزئیه لکنه إذا انقلب عنها إلی نشأه أخری یصیر المهروب عنه مطلوبا و المکروه مرغوبا فیه فإذن الموت و الفساد و نحوهما من الأمور الضروریه اللازمه للنظام و لهذا وجب أن یکون مثل هذه الأمور المنسوبه إلی الشر موجوده فی هذا النظام و ما کان یلیق فی الحکمه أن لا یخلق هذا الخلق الذی یلزمه شر.

علی أن التعمق فی أسرار الکائنات یعطی الحکم بأن کله خیر و نظام و هذا الموت الذی یتوحش منه الناس إذا حقق أمره یعلم أنه لیس معناه و غایته إلا تحویل النفس من نشأه سافله إلی نشأه عالیه و هو یرجع إلی أحد الاستکمالات الطبیعیه

ص: 93

و کما أن کل استکمال یقع فی الطبیعه یلزمه حصول أمر و زوال أمر دونه کما أن استکمال النطفه بالصوره الحیوانیه یلزمه بطلان الصوره النطفیه فکذلک استکمال الصور الحیوانیه الحسیه- بصوره أخرویه مثالیه أو عقلیه یلزمه انخلاع هذه الصوره و انتزاع الروح عن هذا الهیکل الطبیعی و الحراره الغریزیه التی هی عند المحققین جوهر سماوی بید ملک من ملائکه الله النازعه للأرواح الناقله إیاها من نشأه إلی نشأه لیست شأنها بالذات نفس الإذابه و التحلیل و إفناء الرطوبات إلی أن یقع الموت و إلا لم یکن أفاضها سبحانه و لم یسلطها علی البدن و لا یرضی سبحانه بموت أحد سیما الإنسان إلا لأجل حیاه أخری مستأنفه فی عالم المعاد و ستعلم أن نفوس الحیوان بل النبات أیضا منتقله إلی ذلک العالم بل فعل تلک الحراره(1) بالذات- تعدیل المزاج و تحویل البدن و تحریک مواده بالتسخین إلی مزاج حار یناسب الخفه و اللطافه لأن یبدل مرکب النفس و یسوی له مرکبا ذلولا برزخیا مطیعا للراکب غیر جموح لعدم ترکبه من الأضداد فیمیل تاره إلی جانب و أخری إلی جانب آخر فهذا التبدیل فی المراکب یهیی ء النفس للخروج و الهجره إلی الله من هذه الدار فالموت طبیعی بهذا المعنی لا کما قالته الأطباء و غیرهم من الطبیعیین إن ذلک لنفاد الرطوبه و وقوف القوه کما مر ذکره.

فإذن جمیع أقسام الموت و الفساد و انفساخ الصور و نحو ذلک مما یقع بالطبع لا بالقسر أو الاتفاق سببه ما ذکرناه فإذن لا شر و لا ضیر فی أن یصیر صوره أدون فداء للصوره الأشرف و لا أن یکون نوع أنزل و أنقص غذاء للنوع الأکمل الأعلی کما یصیر العناصر غذاء المرکبات و هی غذاء للنبات و الحیوان و الجمیع أغذیه للإنسان و بذلک یتم له الشرف و الفضل و له الاستعداد و التهیؤ للرکوب و السفر إلی المحل الأنور و لنرجع إلی نمط آخر من الکلام فی شرح أنواع من الخیرات و الشرور النسبیه المؤدیه إلی الخیر الأعظم- علی محاذاه ما فی بعض کتب السابقین


1- لا یخفی أنه وجه شعری غیر برهانی، ط مد

ص: 94

الفصل (8) فی بیان کمیه أنواع الخیرات و الشرور الإضافیه
اعلم أن الخیر و الشر یقالان علی أربعه أوجه-
فمنها ما ینسب إلی السماویات

من سعود الکواکب و نحوسها(1).

و منها ما ینسب إلی الأمور الطبیعیه

من الکون و الفساد و ما یلحق الأمزجه الحیوانیه من الآلام و الأوجاع-

و منها ما ینسب إلی ما فی طباع الأحیاء العنصریه

من التالف و التنافر و التودد و التباغض و المحبه و الخصومه علی ما فی جبلتها من التنازع و التغالب-

و منها ما ینسب إلی النفوس التی تحت الأوامر و النواهی

فی أحکام الناموس الإلهی و ما یلحقها من السعاده و الشقاوه الآجلتین و العاجلتین جمیعا.

فنقول الخیرات التی تنسب إلی سعود الفلک

فهی بعنایه من الحق الأول و إراده منه بلا شک و أما الشرور التی تنسب إلی نحس الفلک فهی عارضه لا بالقصد الأول مثال ذلک إشراق الشمس و طلوعها علی بعض البقاع تاره و تسخینها لها مده و تغیبها عنها تاره أخری کیما یبرد تلک البقاع مده ما لنشو الحیوان و النبات و هی بعنایه الحق الأول- و واجب حکمته لما فیه من الصلاح الکلی و النفع العام کما ذکره الله تعالی قُلْ أَ رَأَیْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَیْکُمُ النَّهارَ سَرْمَداً(2) الآیه.


1- أی نحوس آثارها التی فی عالم العناصر بالنسبه إلی أشخاصها لأن السماویات زحلها کمشتریها فی السعاده إذ لا تضاد فیها و لا تنازع فلا شریه فیها أصلا، س قده
2- النهار فی التأویل نور الحق و هو وجود السماوات و الأرض فلو کان بدون لیل الماهیات لأحرقت سبحات وجهه کلما انتهی إلیه بصره و لبهر شعاع نوره أبصار الناظرین و بصائرهم بل لم یکن ناظر کما لو جعل لیالی الماهیات سرمدا بلا نوره الوجودی أو لیالی المواد الجسمانیه بلا أنواره الأسفهبدیه الفلکیه و الأرضیه الإنسیه بل الحیوانیه اللواتی بها حیاه تلک المواد لبقیت الکل فی اللیل المدلهم من العدم و اللیل البهیم من غسق الموت و الظلم- و رکبت الظلمه علی الظلمه و البهمه علی البهمه و أمعنت الوحشه فی الوحشه و الدهشه فی الدهشه- فیولج اللیل فی النهار و یولج النهار فی اللیل و یجعلنا فی کنف رحمته و یحیینا بأمره و یؤنسنا بنوره- فروح منه عاریه لدینا و نوره ودیعه عندنا و لا بد یوما أن یرد الودائع و إذا رأیت عموم الفقر و الفاقه- فی مجموع أجزاء الإنسان الکبیر من الصدر إلی الساقه لدریت وقوع الطامه الکبری و أن الحیاه کلا و النور طرا بل الوجود بشراشره عائده إلی صقع الله راجعه إلیه لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ، س قده

ص: 95

و أما الذی یعرض لبعض الحیوانات أو لبعض النبات

من الحر المفرط أو البرد المفرط المهلک لها فی بعض البقاع و فی بعض الأوقات علی سبیل الندره و الشذوذ فلیس ذلک بالقصد الأول.

و أما الخیرات التی تنسب إلی الأمور الطبیعیه

من تکون الحیوان و النبات و المعادن و الأسباب المعینه لها علی النشوء المبلغ لها إلی أتم حالاتها و أکمل غایاتها فهی کلها برضاء الله و إراده من الباری القیوم و عنایه منه و أما الشرور التی هی الفساد و البلاء التی یلحقها بعد الکون فهی عارضه لا بالقصد الأول بل حصولها بالعرض و الانجرار و التبعیه- و ذلک لأن الکائنات لما لم یمکن أن یبقی أشخاصها فی الهیولی دائما فی هذا العالم تلطفت الحکمه الإلهیه و العنایه الربانیه إلی بقائها بصورها و مبدإ نوعیتها و رب طلسمها الحافظ لدیمومه طبیعتها بتعاقب الأفراد و توارد الأمثال علی الاتصال و إن کانت الأشخاص فی الذوبان و السیلان دائما و إنما کان ذلک بواجب فی الحکمه و العنایه لأن فی القوه و الغیب فضائل جمه و خیرات کثیره بلا نهایه.

و لا یمکن خروجها من القوه و الخفاء إلی الفعل و الظهور دفعه واحده فی وقت واحد لأن الهیولی الجسمیه لا تتسع لقبولها فضائل نوع واحد من الأنواع الطبیعیه المندمجه فی عقله المدبر له و ملکوته الفیاض علی عینه الثابته و أفراده إلا شیئا بعد شی ء علی سبیل التدریج و ممر الأوقات و الدهور دائما فکیف فضائل جمیع الأنوار الطبیعیه و حالاتها و کیفیاتها و لوازمها و آثارها المفصله المتفننه مثلا لو خلق الله تعالی بنی آدم کلهم من مضی منهم و من هو موجود الآن و یجی ء من بعد إلی یوم القیامه- فی وقت واحد لم تکن تسعهم الأرض برحبها فکیف حیوانهم و نبات غذائهم و أمتعتهم

ص: 96

و ما یحتاجون إلیه فی أیام حیاتهم فمن أجل هذا خلقهم الله قرنا بعد قرن و أمه بعد أمه- لأن الأرض لا تسعهم و الهیولی لا تحملهم دفعه واحده فقد تبین بما ذکرنا أن النقص من جهه الهیولی و قابلیتها لا من الصانع فإن القصور فی الفعل کما یکون من الفاعل لضعف قوته أو لقله معرفته فقد یکون أیضا من عدم الأدوات و فتور الآلات التی لا بد وجودها للصانع فی أحکام صنعه و إتقان فعله أو من عدم المکان أو الزمان و الحرکات و ما شاکلهما و قد یکون من قبل الهیولی مثل عسر قبول الحدید للفتل و تصییره حبلا طویلا کما یفعل الحبال من القنب و الصوف و غیرهما فلیس العجز من الحداد بل لقصور الحدید و عسر قبوله الفتل و مثل الهواء لا یقبل کتابه الکاتب فیه لسیلان عنصره و مثل النجار لا یمکن أن یعمل سلما یبلغ السماء لعدم الخشب لا لعجز فیه و مثل الرجل الحکیم لا یمکن أن یعلم الطفل لعجز فی الطفل لا فی الحکیم- و کذا عدم اهتداء بعض أشقیاء الأمم بدعوه نبیهم إیاهم و إنذاره لهم کما فی قوله تعالی إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ لیس لقصور الأنبیاء صلوات الله علیهم أجمعین و لا لعجزهم عن الهدایه و الإنذار بل لعسر قبول الأنفس الخبیثه ما یقربها إلی الله و ملکوته الأعلی- فعلی هذا یؤخذ القیاس فی العجز من الهیولی و عسر قبولها للصور لا لعجز فی الصانع الحکیم و المدبر العلیم.

و السبب الآخر فی ذلک أن هذا الکائنات لما کانت یبتدی کونها من أنقص الوجود- و أضعف القوه مترقیا شیئا فشیئا إلی أتم الحالات و أکمل الغایات بأسباب معینه لها علی النشو و النمو و مبلغه بها إلی أکمل غایاتها بعنایه من الباری جل شأنه سمیت تلک الأسباب خیرات و کل سبب عارض یعوقها عن ذلک سمی شرا و هی عارضه لا بالقصد الأول فإنه و إن کان بالقیاس إلی هذا الشی ء الذی عاقه عن الوصول إلی کماله و غایته شرا لکنه بالقیاس إلی شی ء آخر یکون من الأسباب المعینه له علی البلوغ إلی کماله و تمامه خیرا و لأجل هذا خلق الأول و بالذات لا لأجل ذاک فیکون خیریته بالذات و شریته بالعرض.

ص: 97

و لما تحققت ما ذکرناه من أن عدم الفعل قد یکون لعجز الهیولی أو عدم المکان أو الزمان أو الحرکات أو ما شاکلها علمت فساد ظن کثیر من العوام و أهل الکلام الذین لا یعرفون کیفیه العجز من الهیولی و لا یتصورونه فینسبون العجز کله إلی الفاعل الحکیم القادر العلیم و ذلک لأنهم ربما یتوهمون ذلک علی الله تعالی فیقولون إنه لا یقدر علی کثیر من الأشیاء و یعجز عنها مثل قولهم إنه لا یقدر أن یخرج إبلیس عن مملکته و لا یتفطنون مع قطع النظر عن المصالح التی روعیت فی خلقه أن العجز فی عدم الإخراج إنما هو من عدم المملکه التی غیر مملکه الله تعالی حتی یتصور إخراجه إلیها و لیس من عدم القدره من الخالق و یقولون إنه لا یقدر أن یدخل السماوات فی جوف إبره و لا یدرون أن العجز من الإبره(1) و خرمها و یقولون إن الله لا یقدر أن یجمع بین النقیضین و لا یدرون أن العجز منهما فإذا سئلوا عن معنی قوله تعالی وَ اللَّهُ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ* قالوا هذه الآیه مخصصه خلاف ما قال الله تعالی لأنه ذکر علی العموم و صرح بإیراد لفظ الکل و لم یعلموا أن هذه الممتنعات التی یتصورونها لیست بأشیاء خارجه عن أوهامهم و تصوراتهم- بل الذهن یتصور بعض المفهومات و یجعله عنوانا للمستحیلات و یحکم علیها بأحکام غیر بتیه بل علی سبیل الفرض و التقدیر کما فی القضایا الحقیقیه غیر البتیه علی ما هو مفصل- فی بعض مواضع هذا الکتاب.

و أما الخیرات التی توجد فی أنفس الحیوانات العنصریه
اشاره

من المحبه و اللذه و الألفه و الأکل و الشرب و الوقاع فلا شک أنها مستودعه فی جبلتها مغروسه فی فطرتها بعنایه الله تعالی و رضاه بالذات و بالقصد الأول و أما ما یلحقها من التنافر و الوحشه و المبغضه و الجوع و الألم و العطش و الجرح و الأمراض و الأوجاع(2) و الموت و أشباهها فهی وارده علیها علی سبیل الضروره و الانجرار و التبعیه واقعه بقدر الله تعالی بالعرض و بالقصد الثانی


1- هذا موافق للحدیث حیث ورد عن المعصوم ع: أن هذا لا یکون و لکن الله تعالی لا یوصف بالعجز ، س قده
2- و هذه الأوجاع نوع علم إحساسی لمسی لو لم یجبل الحیوان علیه لکان نقصا عظیما- بل لم یکن قوه لامسه و لا مزاج حیوانی، س قده

ص: 98

فإنه لما جعل الباری بمقتضی مصلحته و حکمته فی جبله الحیوانات للجوع و العطش و اللذه من الملائم و الأذی من المنافر صارت هی أسبابا لانتهائها و دواعی عطب أبدانها- و هلاک هیاکلها و شقاوه نفوسها علی الضروره و الاستتباع.

أما قصد الباری الحکیم فی إیجاده و صنعه ذلک فهو لأجل بقائها و صلاحها- فإنه تعالی جعل لها الجوع و العطش لکیما یدعوها إلی الأکل و الشرب لیخلف علی أبدانها من الکیموس بدلا مما یتحلل منها ساعه فساعه إذا کانت أجسامها دائما فی الذوبان و السیلان و أما الشهوات فلکیما یدعو بها إلی المأکولات المختلفه الموافقه لأمزجه أبدانها و ما یحتاج إلیه طباعها و أما اللذه فکیما تأکل بقدر الحاجه و لا یزید و لا ینقص و أما الآلام و الأوجاع عند الآفات العارضه لأجسادها لکیما تحرس نفوسها علی حفظ أجسادها من الآفات لها إلی أجل معلوم و أما کون بعض الحیوانات آکله لجیف بعض فلئلا یضیع شی ء مما خلق بغیر نفع.

و اعلم یا حبیبی أنه قد تحیرت العقول فی کون بعض الحیوانات آکله لبعض- و فیما جعل الله تعالی ذلک فی طباعها و هیأ لها الآلات و الأدوات التی یتمکن بها علی ذلک کالأنیاب و المخالیب و الأظافیر الحداد التی بها یقدر علی القبض و الضبط و الخرق و النهش و الأکل و الشهوه و اللذه و الجوع و ما شاکل ذلک مع ما یلحق المأکولات منها- من الآلام و الأوجاع و الفزع عند الذبح و القتل فلما تفکروا فی ذلک و لم تسنح لهم العله- و لا الغایه و الحکمه فاختلف عند ذلک بهم الآراء و تفننت بهم المذاهب حتی قال بعضهم إن تسلط الحیوانات بعضها علی بعض و أکل بعضها لبعض لیس من فعل حکیم بل فعل شریر قلیل الرحمه ظلام للعبید فلهذا قالوا إن للعالم فاعلین خیرا و شریرا.

و منهم من نسب ذلک إلی النجوم و منهم من قال إن هذا عقوبه لها لما سلف منها من الذنوب و المعاصی فی الأدوار السابقه و هؤلاء هم التناسخیه و منهم من قال بالعرض- و منهم من قال إن هذا أصلح و منهم من أقر علی نفسه بالعجز قال لا أدری ما العله فی أکل الحیوانات بعضها بعضا غیر أنه قال إن الباری تعالی لا یفعل إلا الحکمه و کل هذه الأقاویل قالوها فی طلبهم العله و وجه الحکمه.

ص: 99

و إنما لم یقفوا علیها لأن نظرهم کان جزئیا و بحثهم عن علل الأشیاء مخصوصا- و یمتنع أن یعلم أسباب الأشیاء الکلیه بالأنظار الجزئیه لأن أفعال الباری تعالی إنما الغرض منها هو النفع الکلی و الصلاح علی العموم و إن کان یعرض من ذلک ضرر جزئی- و مکاره مخصوصه أحیانا و المثال أحکامه فی الشریعه الحقه و حدوده فیها و ذلک أنه حکم بالقصاص فی القتل و قال وَ لَکُمْ فِی الْقِصاصِ حَیاهٌ یا أُولِی الْأَلْبابِ و إن کان موتا و ألما لمن یقتص منه و کذلک قطع ید السارق فیه نفع عمومی و صلاح کلی و إن کان ألما للسارق و ضررا له.

و هکذا خلق الله الشمس و القمر و الأمطار لأجل النفع و المصلحه العامه و إن کان قد یعرض لبعض الناس و الحیوان و النبات من ذلک ضرر و کذلک أیضا قد ینال لاتباع الأنبیاء و الأئمه ع شدائد و آلام فی إظهار الدین و إقامه سنن الشریعه فی أوائل الأمر لکن لما کان حکمه الباری و غرضه فی إظهار الدین و إعلان قواعد الشریعه هو النفع العام و المصلحه الکلیه للذین یجیئون من بعدهم إلی یوم القیامه و لا یحصی عددهم و عدد ما یلحق بهم من السعادات و الخیرات سهل فی جنب ذلک ما نال النبی و أئمته و أولاده المعصومین صلوات الله علیهم أجمعین من أذیه المشرکین و جهاد الأعداء المخالفین- و ما لاقوا من الحروب و العداوات و تعب الأسفار ثم ما نال المؤمن من قیام اللیل و صیام النهار و أداء الفرائض و ما فیها من الجهد علی النفوس و التعب علی الأبدان نزر قلیل فی جنب ما أعد الله لهم من نعیم الجنان و الحور العین و رضوان الله الأکبر و لما کان الأمر یئول إلی الصلاح الکلی کانت تلک الشدائد من جهته صغیرا جزئیا.

فعلی هذا المثال نقول فی وجه الحکمه فی أکل بعض الحیوانات بعضا إن قصد الباری جل ثناؤه و غرضه فی ألم الحیوانات و ما جبل علیه طباعها من الأوجاع و الآلام التی یلحق نفوسها عند الآفات العارضه لیس عقوبه لها و عذابا کما ظن أهل التناسخ بل حثا لنفوسها(1) علی حفظ أجسادها و صیانه لهیاکلها من الآفات العارضه


1- و أما عدم تحقق هذا الحث و عدم ثمرته فی الجزئی الذی یفسد جسده بعد هذه الأوجاع مع عدم بلوغه النشو و الکمال فلا یعبأ به العنایه لأن الفرض النفع الکلی کما علمت، س قده

ص: 100

لها إذ کانت الأجساد لا تقدر علی جر منفعه و دفع مضره فلو لم یکن ذلک لتهاونت النفوس بالأجساد و خذلتها و أسلمتها إلی المهالک قبل فناء أعمارها و تقارب آجالها- و لهلکت کلها دفعه واحده فی أسرع مده فلهذه العله جعلت الآلام و الأوجاع للحیوان- دون النبات و جعل فیها جبله الدفع إما بالحرب و القتال و إما بالهرب و الفرار و التحرز لحفظ أنفسها من الآلام العارضه إلی وقت معلوم فإذا جاء أجلها فلا ینفعها الهرب و القتال و لا التحرز بل لا بد من التسلیم و الانقیاد و إن کان ینالها بعض الآلام و الأوجاع و إذ قد ذکرنا هذه المقدمه فنقول الآن إن الباری تعالی لما خلق أجناسا من الحیوانات الأرضیه و علم بأنه لا یدوم بقاؤها أبد الآبدین جعل لکل منها عمرا طبیعیا أکثر ما یمکن ثم یجیئه الموت الطبیعی إن شاء أو أبی و قد علم الله تعالی بأنه یموت کل یوم منها فی البر و البحر و السهل و الجبل عدد لا یحصیه إلا هو سبحانه فجعل بواجب حکمته(1) جثث جیف موتاها غذاء لأحیائها و ماده لبقائها لئلا یضیع شی ء مما خلق بلا نفع و فائده- و کان هذا منفعه للأحیاء و لم یکن فیه ضرر علی الموتی.


1- إن قلت لم یعلم من هذه الحکمه و لا مما یأتی وجه أکل جثث أحیائها قلت بل علم بانضمام ما ذکر أولا أن النظر فی طلب العله لا بد أن یکون کلیا و أن الغرض النفع الکلی و الصلاح العام فلا مبالاه بالحث بالعرض علی أکل جثث الأحیاء المتشابهه بالموتی فی جنب الحث علی حفظ الأجساد و کلاءتها و الحث علی أکل الجیف المقصودین فی العنایه بالذات مع أنها أعطتها الحزم و الفراسه و آلات الحرب و الهرب کما قیل- بشیر شرزه کردی حمله تعلیم بآهوی ختن دادی دویدن فانظروا یا أولی الأبصار أن ما فعله الصانع الحکیم تعالی شأنه فی هذا العالم موطن الدیدان و دار التغالب و التنازع و الحدثان بحیث وجه کلا شطر مقصوده و وفی حقه و غرضه الحقیقی فی طریق الوصول إلی فناء معبوده هو التام الکامل و الجید الفاضل حقا یبهر العقول حسن صنعه و یدهش الألباب جوده تنظیمه، س قده

ص: 101

حکمه أخری

لو لم یکن الأحیاء تأکل جثث الموتی لبقیت تلک الجثث و اجتمع منها علی ممر الأیام و الدهور حتی کان یمتلی بها وجه الأرض و قعر البحار و یفسد الهواء من ریحها فیصیر تلک سببا للوباء و هلاکا للأحیاء فأی حکمه أکثر من هذه إذ جعل الباری سبحانه فی أکل الحیوانات بعضها بعضا جر منفعه الأحیاء و دفع المضره عنها کلها و إن کان ینال بعضها الآلام و الأوجاع عند الذبح و القتل و القبض و لیس قصد القاتل و القابض إدخال الألم و الوجع علیها بل جلب المنفعه منها أو دفع المضره بها- و اعلم أن الباری الحکیم جل ثناؤه لما أبدع الموجودات و رتب المخلوقات- قسمها قسمین أحدهما إبداعی و الآخر خلقی و رتب الجمیع و نظمها کان بترتیبه للکلیات الإبداعیه بأن جعل الأشرف عله لوجود الأدون و سببا لبقائه و متمما له و مبلغا إلی أقصی غایاته و أکمل نهایاته و جعل حکم الجزئیات الخلقیه بالعکس منها(1) و ذلک أنه رتبها فی الوجود من أدون حالاته إلی أشرفها و أکملها و جعل الناقص منها عله للتمام و سببا لبقاء الکامل و الأدون خادما للأشراف و معینا له و مسخرا له.

و بیان ذلک أن النبات الجزئی لما کان أدون رتبه من الحیوان الجزئی و أخس حاله منه جعل جسم النبات غذاء لجسم الحیوان و ماده لبقائه و جعل النفس النباتیه فی ذلک خادمه(2) للنفس الحیوانیه و مسخره لها و هکذا أیضا لما کانت رتبه نفوس


1- العکسیه فی مطلقه العلیه لأنها فی عالم الأمر فاعلیه و فی عالم الخلق قابلیه و أیضا قوامیه، س قده
2- فإن النفس النباتیه لا تزال بقواها تنمی ماده نفسها و تغذیها و تسمنها و تصلح مزاجها و کیفیاتها من طعمها و رائحتها و غیر ذلک لتغذیها لماده النفس الحیوانیه و کذا النفس الحیوانیه بالنسبه إلی النفس الإنسانیه فإن الحیوانیه لا تزال بقواها تصلح ماده نفسها بل بقواها الحساسه و المحرکه تتفقد و تتجسس الملائمات و تتحرز عن المنافرات لیتقی مادتها- کیما تدخل عتبه بابک و حریم جنابک و إلی هذا أشار العطار- طاعت روحانیان أز بهر تست خلد و دوزخ عکس لطف و قهر تست ، س قده

ص: 102

الحیوانات أنقص و أدون من رتبه النفس الإنسانیه جعلت خادمه و مسخره للناطقه و علی هذا الحکم و القیاس لما کان فی بعض الحیوانات ما هو أتم خلقه و أکمل صوره جعلت النفوس الناقصه منها خادمه و مسخره للتامه الکامله منها و جعلت أجسادها ماده و غذاء الأجساد التامه منها و سببا لبقائها لتبلغ إلی أتم غایاتها و أکمل نهایاتها إذ کان هیولی الأشخاص دائما فی السیلان و الذوبان.

فقد تبین بما ذکرنا العله الموجبه فی أکل الحیوانات بعضها بعضا و أما الحکمه الغائبه فیه فهی أن الباری الحکیم جل ثناؤه لما خلق الأشیاء الکونیه إما لجر منفعه أو لدفع مضره عن الحیوانات لم یترک شیئا بلا نفع و لا فائده فلو لم یجعل جثث الحیوانات غذاء لهذه الأجساد لکانت تلک الجیف باطله بلا فائده و لا عائده و کان یعرض منها ضرر و هلاک کلی کما ذکر قبل ذلک و أما الآلام و الأوجاع التی تعرض عند الذبح و القتل- و القبض فقد مر أن الحکیم عز شأنه لم یجعل ذلک تعذیبا و عقوبه لنفوسها علی ذنوب- سلفت منها کما ظنه التناسخیه بل حثا لنفوسها علی حفظ أجسادها من الآفات و عدم تهاونها بالأجساد و تسلیمها إلی المهالک إلی أجل معلوم.

فإن قلت ما العله فی محبه الحیوانات الحیاه و کراهیتها للممات.

قلنا لعلل شتی إحداها أن الحیاه تشبه البقاء و الممات الفناء و البقاء محبوب- و الفناء مکروه فی طباع الموجودات إذ کان البقاء قرین الوجود و الفناء قرین العدم- و الوجود و العدم متقابلان و الباری عز شأنه لما کان عله الموجودات و هو باق أبدا صارت الموجودات کلها تحب البقاء و تشتاق إلیه لأنه صفه لعلتها و المعلول یحب علته و صفاتها و یشتاق إلیها و یتشبه بها فمن أجل هذا قال الحکماء بأن الواجب بالذات هو المعشوق الأول(1) المشتاق إلیه سائر الخلائق کما ستطلع علی بیانه إن شاء الله.


1- أی فی الواقع و أما فی نظر المشتاق و بحسب استشعاره و منه المزیه و الکمال أو الدناءه و الوبال فإن لم یستشعر بأن المطلوب ما هو و نعت من هو و لا أقل مظهر أی ظاهر هو کان له الخسران حیث حصر النور المطلق و البهاء المحض و إضافه إلی القابل و هو غافل عن المعنی مشغول بالصوره غیر متدلیه بحقیقه المعنی و هذا النظر مثار الکثره و عند ظهور الحقیقه و اضمحلال المجازات کما قال تعالی وَ قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ و قال إِذا جاءَهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ و قال وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَیِّ الْقَیُّومِ یبقی صفر الکف و یقول یا حسرتا علی ما فرطت فی جنب الله، س قده

ص: 103

و ثانیتها ما یلحقها من الآلام و الأوجاع و الفزع و الجزع عند مفارقه نفوسها الأبدان- و ثالثتها أن نفوسها لا تدری بأن لها وجودا خلوا من الأجسام و لک أن تقول لم لا تلهم نفوسها بأن لها وجودا خلوا من الأجساد فنقول فی الجواب لأن هذه المعانی لا تصح لها معرفتها لأنها لو علمت بها لفارقت أجسادها قبل أن تتم و تکمل فإذا فارقت أجسادها قبل التمام و الکمال بقیت فارغه معطله من دون شغل و عمل و لا معطل فی الوجود إذ کل وجود له أثر خاص و لیس من الحکمه إبقاء النفوس فارغه بلا تدبیر إذ کان مبدأ الجمیع لم یخل لحظه من تدبیر العالم و حفظ الأشیاء بل کل یوم هو فی شأن و لو أمسک طرفه عین عن تدبیر العالم و إبقائه و حفظه لتهافت السماوات و تساقطت الکواکب و انطمست الأکوان و انعدمت النفوس و الأبدان.

و اعلم أن النفوس التامه الکامله إذا فارقت الأجساد(1) أما أن تکون مستغرقه فی شهود جمال الأزل مستضیئه بأضواء کبریاء الأول منخرطه فی سلک ملائکه الله المهیمین متحیره فی عظمه جلال أول الأولین و أما أن تکون مشغوله بتأیید النفوس الناقصه المتجسده لیتخلص تلک من حال النقص و تبلغ إلی حال الکمال و یرتقی هذه المؤیده أیضا إلی حاله هی أکمل و أشرف حتی تصل إلی الطائفه الأولی السابقین


1- أی بالموت الاختیاری لا الطبیعی و لو أبقی الکلام علی إطلاقه یشمل المفارقه الطبیعیه أیضا و کان المراد من قوله و یرتقی هذه المؤیده مثل التصفیه للحبوب عن القشور فی الصبره و عن الطحن و العجن بالمنخل و نحوه فإن هذه تکون ممکنه لأجل حده البصر و البصیره و أحدیتهما عند کشف الغطاء تقلیل التوجه إلی القفا و أما الترقی الذی یکون مثل الزراعه فلا فإن الدنیا هی المزرعه لا غیر فإن زرع البر لا یحصد إلا البر و إن زرع الشعیر لا یحصد إلا الشعیر، س قده

ص: 104

المقربین وَ أَنَّ إِلی رَبِّکَ الْمُنْتَهی و المثال لذلک فی هذه الدنیا الأب الشفیق و الأستاذ الرفیق فی تعلیم التلامذه و الأولاد و إخراجهم إیاهم من ظلمات الجهالات إلی فسحه العلوم و المعارف لیتمرن التلامذه و الأولاد و یکمل الآباء و الأستاذون بإخراج ما فی قوه نفوسهم من العلوم و المعارف و الصنائع و الحکم إلی الفعل و الظهور اقتداء بالباری جلت عظمته و کبریاؤه و تشبها به فی حکمته إذ هو العله و السبب فی إخراج الموجودات- من القوه إلی الفعل و من الخفاء إلی الظهور فکل نفس علومها أکثر و صناؤها أحکم- و أعمالها أجود و إفاضتها علی غیرها أکثر فنسبتها إلی الله أقرب و تشبهها به أشد و هذه هی رتبه الملائکه الذین لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ یَفْعَلُونَ ما یُؤْمَرُونَ فیبتغون إلی ربهم الوسیله أیهم أقرب و لهذا المعنی قال الحکماء فی حد الفلسفه إنها التشبه بالإله بقدر الطاقه البشریه و مفاده أن من یکون علومه حقیقیه و صنائعه محکمه و أعماله صالحه و أخلاقه جمیله و آراؤه صحیحه و فیضه علی غیره متصلا یکون قربه إلی الله و تشبهه به أکثر لأن الله سبحانه کذلک

و أما الخیرات و الشرور المنسوبه إلی النفوس الإنسانیه

من جهه دخولها تحت الأوامر و النواهی الدینیه و الأحکام و الأفعال الناموسیه فجمیعها سواء عد من الخیرات کالقیام و الصیام و الحج و العمره و الزکاه و الأمر بالمعروف و النهی عن المنکر و صله الرحم- و عیاده المریض و تشییع الجنازات و زیاره القبور لأولیاء الله و غیر ذلک من الطاعات- أو عد من الشرور و المعاصی کالزنا و السرقه و النمیمه و القتل و أکل مال الیتیم و الظلم و الجور و الطغیان و أشباهها من المعاصی أمور وجودیه(1) و الوجود لا ینفک عن خیریه ما فکل


1- فیه تأمل بل حیثیه المعصیه فی الأفعال جهات عدمیه و الدلیل علی ذلک أن کل معصیه من المعاصی یماثلها من نوع فعلها طاعه لا یفرق بینهما إلا ما فی أحدهما من موافقه الأمر الشرعی أو العقلی و فی الآخر من مخالفته و ترکه کالزنا و النکاح و أکل مال الغیر ظلما أو برضی منه- و القتل ظلما أو قصاصا فعنوان المخالفه و الترک هو جهه المعصیه فی الفعل و هو معنی عدمی غیر موجود و لذلک وقعت فی الکلام الإلهی نسبه عامه الأشیاء إلی الخلق و الحسن و نسبه المعصیه إلی السوء و تسمیتها سیئه قال تعالی اللَّهُ خالِقُ کُلِّ شَیْ ءٍ* و قال الَّذِی أَحْسَنَ کُلَّ شَیْ ءٍ خَلَقَهُ و قال بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ و لعل المصنف أراد بکونها موجوده موجودیه الأفعال المعنونه بعناوین المعاصی و یشهد به ما فی ذیل کلامه من إرجاعه الذم و القبح فی الغیبه و الزنا إلی مخالفه الأمر و ترک الطاعه، ط مد

ص: 105

منها کمال و خیر للإنسان لا بما هو إنسان أی باعتبار الجزء النطقی له بل باعتبار القوی المتعلقه بحیوانیته المطلقه و أن الذم العقلی أو الشرعی لا یترتب علیها إلا باعتبار تعینها و نسبتها إلی الجوهر النطقی الذی یکون کمالها فی کسر قوتها الشهویه و الغضبیه و اکتسابها هیئه استعلائیه علیها و یکون نقصها فی انقهارها عن البدن و انفعالها عن القوی الجرمانیه فإن انفعال النفس عن الأدانی و الأسافل من شقاوتها و بعدها عن رحمه الله و عدم مناسبتها إلی ملکوته الأعلی فلو قطع النظر عما یؤدی إلیه هذه الأفاعیل المذمومه بحسب العقل و الشرع بالقیاس إلی الجزء الأشرف من الإنسان لانقلب الذم مدحا و التقبیح حمدا بحسب الحقیقه و بحسب نسب أخر أکثر من تلک النسبه مثلا الشهوه مذمومه و الزانی و الزنا مذمومان عقلا و شرعا و لا شک أن حقیقه الشهوه و ماهیتها هی قوه جبلیه ساریه فی وجود النفس و لا شک أنها ظل صفه شوقیه من صفات الملائکه المقربین المهیمین کما أن الغضب فی الإنسان ظل لقاهریه القواهر العلویه فیکون لا محاله محمود فی ذاته أ لا تری أن العنه کیف ذمت فی نفسها و کذا الزانی باعتبار أنه إنسان- و الزنا باعتبار أنه وقاع فعل کمالی لو لم یقدر الإنسان علیه کان ناقصا مذموما فالشهوه باعتبار حقیقتها التی هی الحب و باعتبار تعینها فی الصوره الذکوریه و الأنوثیه و کونها سبب حفظ النوع و تولید المثل و موجبه للذه کمال محمود بذاته و کذا الزنا باعتبار أن قطع النظر عن العارض المذکور کان محمودا حسنا فی نفسه و باعتبار سائر النسب فانقلب الذم حمدا فی الجمیع و لم یبق توجه الذم و التقبیح إلا إلی عدم طاعه الشهوه للعقل و ترک سیاسته لها فکونها مذمومه إنما هو بالإعراض عن حکم العقل و الشرع حتی أدی فعلها إلی انقطاع النسب و الإرث و التربیه للأولاد و اختلال النظام لأجل التنازع- و وقوع الهرج و المرج و الفتنه و کلها أمور عدمیه راجعه إلی اعتبار التعین الخلقی- و النقائص الإمکانیه و أوصاف الممکنات باعتبار إمکانها و عدمیتها و قصورها فی الموجودیه- و إلا فالوجود و الوجوب و أحکامهما من الفعلیه و التمام و الکمال و البقاء و البهجه و العشق و اللذه

ص: 106

کلها خیر و محمود و مؤثر فالأمر حمد کله و لیس فی الوجود ما هو مذموم حقیقه بل اعتبارا فقط و لنأخذ فی توضیح هذا المقام بالبرهان الأتم و البحث الأقوم

الفصل (9) فی أن العالم المحسوس کالعالم المعقول مخلوق علی أجود ما یتصور فی حقه و أبلغ ما یمکن علی وجه الإجمال

فنقول قد تحقق و اتضح أن واجب الوجود إله العالم جل ذکره بری ء من أنحاء النقص و وجوده الذی هو ذاته و حقیقته أفضل أنحاء الوجود و أتمها بل هو حقیقه الوجود و ماهیته و ما سواه لمعه و رشح أو ظل له و لذلک قلنا إنه واجب الوجود من کل جهه و إنه کل الوجود إذ کله الوجود و لأجل ذلک لا سبب له و لا أقدم من وجوده وجود فلا فاعل له و لا ماده و لا صوره و لا موضوع و لا غایه بل هو غایه الغایات و مبدأ المبادی و صوره الصور و حقیقه الحقائق و مذوت الذوات و مجوهر الجواهر و مشیئ الأشیاء و کل ما هو کذلک فما یصدر عنه و یفعله فإنما یصدر عن حاق ذاته و ینشأ عن صمیم هویته من غیر داع زائد یدعوه أو غرض یحمله علی الفعل و لا یفیده وجود ما یوجد عنه کمالا لم یکن أو کرامه أو بهجه و لذه أو نفعا أو طلبا لمحمده أو تخلصا من مذمه أو غیر ذلک من المنافع و الخیرات الظنیه أو الحقیقیه لأنه بری ء من کل نقیصه غنی عن العالمین فلذلک وجوده الذی به تجوهر ذاته- هو بعینه وجوده الذی به فاعلیته فالذات هناک فی کونه ذاتا و فی کونه مبدأ شی ء واحد حقیقه و اعتبارا لا کغیره من الفاعلین حیث ینقسم بشیئین بأحدهما یتجوهر بالآخر یفعل کالکاتب منا یتجوهر بأنه ناطق و یکتب بأنه ذو ملکه کتابه و کالشمس فی کونها مضیئه للأرض و النار فی کونها محرقه لحطب فاعلیتهما بغیر ما یتحقق به ماهیتهما فتفتقران إلی صفه زائده بل إلی قابل یقبل تأثیرهما لا کالباری جل اسمه یبدع الأشیاء من نفسه لا من قابل لأنه الذی یخلق القابل و المقبول- و الماده و الصوره جمیعا و إذا کان کذلک فکل ما یوجد منه حیث یوجد من أصل حقیقته- یجب أن یکون أشرف الممکنات المفروضه و أجل المجعولات المتصوره بحیث لا أفضل

ص: 107

منه إلا الجاعل القیوم له.

و إذ قد علمت أنه ذاته تعالی علم بما سواه علی أحسن الوجوه لکون الصوره العلمیه للأشیاء هی عین ذاته تعالی فللأشیاء قبل وجودها الکونی صور علمیه إلهیه لها وجود إلهی قدوسی و کل وجود إلهی بالضروره یکون فی غایه الحسن و البهاء فإذا تحقق مثال تلک الصور فی عالم الکون وجب أن یکون أبهی و أشرف ما یمکن فی عالم الکون و إذا رتبت الأشیاء کان ترتیبها أجود الترتیب و أشرف النظام فیبتدی من أشرفها وجودا کالعقول الفعاله ثم یتلوه ما هو أنقص منه قلیلا کالنفوس الفلکیه ثم صورها المنطبعه و هکذا متدرجا إلی أن ینتهی إلی أنقص الموجودات و أدونها فیقطع سلسله الأبداع فی النزول عنده و لا یتخطی إلی ما دونه لعدم إمکان ذلک فهو نهایه تدبیر الأمر المشار إلیها بقوله تعالی یُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَی الْأَرْضِ ثم تفیض عنه بالامتزاج- بین المواد الحسیه و وقوع الحرکات و الاستحالات الصور النوعیه المتعاقبه علی تفاوت مراتبها علی القوابل بحسب الاستعدادات و إعداد الحرکات فلا یزال یترقی الوجود فی الصعود إلی قرب المعبود من الأرذل إلی الأفضل حتی ینتهی الأفضل الذی لا أفضل منه فی هذه السلسله الصعودیه کما قال سبحانه إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ فعنده یقف ترتیب الخیر و الجود و به یتصل دائره الوجود فهذا أحسن وجوه الصنع و الإیجاد حیث یجعل المصنوع بحیث یبلغ إلی غایه ما أراد به الصانع- من الخیر المترتب علیه و لا خیر فی صنعه صانع أفضل من أن یکون الغایه المؤدیه إلیها ذلک الصنع هی ذات الباری جل ذکره فالعالم کله صار بهذا الترتیب کشخص واحد أوله الحق و آخره الحق و صورته صوره الحق بل تمامه الحق کدائره واحده أولها النقطه و آخرها النقطه بل کلها النقطه(1) السیاله من ذاتها فی ذاتها إلی ذاتها فسبحان


1- و إلی هذا أشار من قال النقطه تحرکت طولا فصارت خطا و الخط تحرک عرضا فصار سطحا و السطح تحرک عمقا فصار جسما فهذا تمثیل لما ذکر فالنقطه السیاله راسمه للکل کما أن الآن السیال راسم للزمان و الحرکه التوسطیه راسمه للقطعیه فکل من الثلاثه بمنزله الروح لمرسوماتها و هذه من باب أنها آیات الحقیقه کما قیل- و فی کل شی ء له آیه تدل علی أنه واحد و لما أوهم التشبیه أردف الکلام بالتنزیه بقوله فسبحان ذاته تأسیا فی ذلک الجمع- بقوله سبحانه لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ، س قده

ص: 108

ذاته الأعظم مما یضرب له الأمثال و لا یبلغ إلی وصفه المقال

الفصل (10) فی بیان أن کل مرتبه من مراتب مجعولاته أفضل ما یمکن و أشرف ما یتصور علی الوجه التفصیلی
اشاره

و فیه منهجان لمی و إنی

أما المنهج اللمی ففیه ثلاثه مباحث-
المبحث الأول فی بیان أن کل ما وقع فی مراتب البدء علی أفضل أنحاء الوجود
اشاره

و ذلک أن کلما وقع فی مرتبه من هذه السلسله لا یتصور ما هو أشرف من شخصه و لا من نوعه من الجهه التی بها یصدر من فاعله.

أما الأول

فلوجوب انحصار نوع کل منها فی شخصه لأن تکثر الأشخاص(1) لنوع واحد فیما هو قبل الحرکات و الاتفاقات التی یقع بها تحصل الممیزات المکثره- من العوارض غیر اللازمه للنوع فإن اختصاص بعض الأفراد بعارض للماهیه مشخص له ممیز عن غیره إن کان لأجل وقوعه تحت تلک الماهیه أو لازم من لوازمها فالجمیع متساوی الاستحقاق له فوقوع اختصاصه بالبعض دون آخر ترجیح من غیر مرجح- و إن کان لأمر خارج عن الطبیعه لاحق لها من خارج فلا بد من ماده قابله للتأثیرات الخارجیه بحسب اختلاف استعداداتها و انفعالاتها و ذلک لم یتصور فی عالم الإبداع- فحق کل نوع أن ینحصر فی شخصه.


1- هذا هو البرهان المعروف الذی أقاموه علی أن المجرد نوعه منحصر فی فرده و إنما یفید فی العقول المجرده من جمله ما وقع فی مراتب البدء و أما الباقی کالنفوس الفلکیه- و الکوکبیه و أجرامهما فلا لمکان تعلقها بالماده، ط مد

ص: 109

و أما الثانی

فلما دلت علیه قاعده إمکان الأشرف(1) التی مر ذکر البرهان علیها من أن الفیاض المطلق و الجواد الحق لا یقتضی الأخس حیثما یمکن الأشرف بل یلزم من فیض وجوده و مقتضی جوده الأشرف فالأشرف فلا جرم أبدع جل شأنه أولا العقول الفعاله و الصور المکرمه و الملائکه المهیمه و الأنوار القاهره إذ هی أشرف ما فی الإمکان فی الواقع و بحسب طبقتهم و أفضل تلک الذوات المقدسه و أنورها و أضوأها هو أقدمها و أقربها من نور الأنوار جلت آلاؤه ثم سائرها و ما سواه علی الترتیب إلی أواخر تلک الطبقه و هی أرباب الأصنام و مثل الأنواع الطبیعیه التی أثبتها أفلاطون و الأفلاطونیون


1- قدمنا فی بحث المثل الأفلاطونیه من السفر الأول ما فی المثل و ما فی هذه القاعده من الکلام و الذی ذکره فی ترتیب الخلقه من نفوس فلکیه و کوکبیه و أجرامهما و ما فیها من وجوه الخیر و الکمال مبنی علی ما یعطیه آراء القدماء من أهل الهیئه و العلوم الطبیعیه و ما یتفرع علیهما و لا تصدقه الأبحاث الحدیثه لکنک تعلم أن هذه المسائل علی ما بها من الجزئیه مما لا تناله البراهین الکلیه الفلسفیه و إنما أخذتها الفلسفه من العلوم المربوطه بها أصولا موضوعه- و إذ تبینت الیوم بطلانها أو فتورها فالوجه أخذ الأنظار الأخیره الحدیثه أصولا موضوعه فی الفلسفه و بناء البحث علیها و إنما بیانها علی عهده العلوم الباحثه عنها و أما أصل المدعی و هو اشتمال نظام البدء علی أتقن الصنع و أشرف الترتیب فمما لا غبار علیه کیف و عالم التجرد یحکی بنظامه النظام الربوبی الذی هو أفضل نظام و أشرفه و هو فوق ما دونه کمالا و عالم المثال یحکی بنظامه العالم العقلی فیه أکمل الوجود الإمکانی و أشرف الأنظمه و هو فوق عالم الماده الذی بعده کمالا و ما فی عالم الماده بمجراتها و شموسها و کواکبها و أقمارها و بما لها من الحرکات و أنظمه الکون و الفساد و الفعل و الانفعال. ثم بما فیها من العناصر و ترکیباتها ثم الذرات ثم ما فی بطونها من شموس ثابته و کواکب سیاره و الأنظمه الجزئیه و النظام الکلی الجاری فی الکل عن قواعد کلیه لا تتخلف و موازین ثابته لا تزیغ و عنایات هادئه لا تبید کل ذلک مما یدهش العقول بجماله و یملأ البصائر بصفائه و بهائه و ما ناله عقول البشر من عجائب الصنع و لطائف التدبیر و وجوه الخیر منها و فیها کقطره من بحر زاخر، ط مد

ص: 110

و نحن قد أحیینا رسوم المتقدمین فی القول بهذا المذهب و تقویمه و ذببنا عنه بقمع الشبه و رفع الشکوک بتوفیق العزیز الحکیم کما سبق و آخر هذه العقول الزواهر هو رب طلسم الأرض و به یقع کدبانوئیه الأرض علی مصطلح حکماء الفرس فی کل ما وردت فی هذا العالم من صور الأنواع المرکبه و عند انتهاء سلسله العقول فی النزول- یبتدی سلسله النفوس من نفس أقصی الأفلاک و هو الفلک المحیط بعالم السماوات ثم نفس أشرف الکواکب و بعدها نفس کل کوکب کوکب و فلک فلک إلی نفس أدون الأفلاک و هو السماء الدنیا و بعد طبقتها طبقه الصور الفلکیه و النجومیه علی أفضل ما یمکن فی وجود کل منها و أفضل ترتیب یقع بینها لأن ترتیبها ظل ترتیب العقول کما أن صوره کل منها مثال العقل الذی بحذائها علی وجه لا یعتریها فتور و لا قصور و لا إعیاء و لا لغوب و أجرامها أفضل الأجرام و أشکالها أفضل الأشکال و حرکاتها أفضل الحرکات.

أما الأولی فلبساطتها و بساطه کیفیتها الملموسه و مع بساطتها فإن فیها جمیع الکیفیات المحسوسه علی وجه ألطف و أصفی و ألذ ففی تلک الکیفیه الواحده جمیع الطعوم اللذیذه و الروائح الطیبه و الألوان الحسنه و النغمات المبهجه.

و أما الثانیه فلأنها کریه الأشکال و قد بین فی موضعه أفضلیه الشکل الکری- علی سائر الأشکال.

و أما الثالثه فلأن حرکاتها عشقیه شوقیه و محرکاتها عشاق إلهیه و ملائکه عقلیه و أخری نفسیه فتحریک الأولین تحریک غائی و هو تحریک محرک غیر متحرک- کتحریک المعشوق للعاشق و تحریک المعلم بل ماهیه العلم للمتعلم و تحریک الثوانی تحریک فأعلی من فاعل مباشر للفعل بأشواق متجدده کتحریک الشوق للمشتاق و تحریک الفکر للمتفکر و تحریک العلم الحادث للمتعلم و کل من هذه التحریکات تحریک محرک متحرک.

و بالجمله حرکاتها أفضل الحرکات لأن حرکاتها عباده إلهیه و نسک عقلیه یزعجهم الشوق إلی الله و الوجد و الکل من هذه الأشخاص معشوق عقلی یخصه و محرک خاص

ص: 111

یحرک علی سبیل الشوق و التوجه إلی ذلک الإمام و الایتمام به علی أن الکل مشتاقون إلی جمال رب العالمین رقاصون لأجل ما ینالون من روح وصال أول الأولین ففی کل لحظه یتجدد لهم بالحرکه شوق و طرب آخر یرد علی ذواتهم و بسبب ذلک الوارد القدسی- یقع لهم حرکه أخری یؤدی بهم تلک الحرکه إلی نیل شوق آخر و لذه أخری و هکذا إلی ما شاء الله و یترشح منهم من الفضائل و الخیرات التی لهم ما یلیق بهذا العالم من الأشعه- و الأضواء المستقیمه(1) و المنعکسه و المنعطفه مما یستعد به الهیولی للصور و الکمالات- التی تفاض علیها من المبدإ الفعال فی کل وقت و هکذا إلی أن یرث الله الأرض و من علیها.

المبحث الثانی فی بیان أن الموجودات العائده و الکائنات الواقعه فی مراتب الصعود

التی فی عالم الترکیب فی غایه الجوده و أفضل النظام فنقول إن الأمور الواقعه فی هذا العالم لما کان نظامها متعلقا بحرکات الأفلاک و أوضاعها و نظام الأفلاک ظل لنظام عالم القضاء الإلهی الذی قد علمت أنه فی غایه التمام و الکمال و لما تبین و تحقق مرارا أن هذه الموجودات غیر صادره علی سبیل البخت و الاتفاق کما نسب إلی ذیمقراطیس- و لا علی طریقه الإراده الجزافیه کما توهمه الأشاعره و لا عن إراده ناقصه و قصد زائد کإرادتنا المحوجه إلی دواع خارجه عن ذاتنا و لا بحسب طبیعه لا شعور لها بذاتها فضلا عن شعور بما یصدر عنها کما ذهبت إلیه أوساخ الدهریه و الطباعیه بل النظام المعقول المسمی عند الحکماء بالعنایه مصدر لهذا النظام الموجود فیکون فی غایه ما یمکن من الخیر و الفضیله فعلی هذا یلزم أن لا یکون فی هذا العالم بالنظر إلی الأسباب و العلل أمر جزافی أو اتفاقی بل کله ضروری فطری بالقیاس إلی طباع الکل سواء کان طبیعیا بحسب ذاته کحرکه الحجر إلی أسفل أو قسریا کحرکته إلی فوق أو إرادیا کحرکه الحیوان


1- النازله من النیر علی الأرض المنعکسه الراجعه علی خط و محور نزلت و المنعطفه علی خط آخر بحیث حصل بینهما زاویه و منها الواقعه علی المیاه التی حول الأرض منعطفه علی الأرض فالشمس إذا کانت فی المشرق مثلا ینفذ بعض خطوطها الشعاعیه مستقیمه فی الأرض و بعضها منعطفه إلیها و ذلک لأن ربع الأرض الفوقانی الشمالی مکشوف من الماء و ربعها التحتانی الشمالی و ربعها الفوقانی الجنوبی و التحتانی الجنوبی مغموره فی الماء، س قده

ص: 112

علی وجه الأرض إذ کل ما یحدث فی عالم الکون فیجب عن سبب إذ الشی ء ما لم یجب لم یوجد و یرتقی سلسله الأسباب إلی مبدإ واحد یتسبب عنه الأشیاء علی کیفیه علمه بها و حکمته و عنایته فلیس فی الوجود شی ء مناف لطبیعه علله و أسبابه المرتقیه إلی الواحد الحق إذا المعلول یناسب علته بل فیض منها فالحرکات المتنافره بحسب الظاهر متوافقه منتظمه بالقیاس إلی جمله النظام و وجود الإصبع الزائد علی جبله هذا الإنسان طبیعی فی جبله العالم و کذا کل عمر فهو عمر طبیعی(1) بالقیاس إلی الکل و إن لم یکن طبیعیا علی الإطلاق و لو تیسر لک أن تعلم کل شی ء بأسبابه و علله بأن تخرج بعقلک من هذه الهاویه المظلمه مهاجرا إلی الله و ملکوته و تشاهد عالم الأفلاک و عجائب الترتیب فیها ثم تعرج إلی الملکوت الأعلی لتری عجائب القدره فیه و تعرف المبدأ الأول حق معرفته ثم تسافر بالحق من الحق إلی الخلق فتعرف


1- أی کل متحرک و إن قطع طریقه عن الوصول إلی الغایه الأخری بالنظر الآخر فهو واصل إلی الغایه بهذا النظر أعنی النظر إلی الجهات الفاعلیه و القابلیه المؤدیه إلیها فهی المطلوبه من هذا المحرک لا غیرها فکل یتوجه إلی اسم من أسماء الحق تعالی و یعبده و لا یعبد الاسم الأعظم إلا باب الأبواب و الصراط الأقوم و الإنسان الکامل فهو عبد الله فقطع الطریق و عدم الوصول و نحوهما بالإضافه إلی الغایه المتوجه هو إلیها و لکن یترقبها و یطمعها العقول الجزئیه الوهمیه من غیره و هو ترقب وهمی و طمع فج نعم یتیسر الوصول إلی تلک الغایه العظمی بالوفود علی فناء هذا الباب الأعظم و التخطی إلی جنابه الأکرم إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ یَهْدِی لِلَّتِی هِیَ أَقْوَمُ فأتوا البیوت من أبوابها و ادخلوا المحافل عن قبابها ثم ما یقال من أن العمر الطبیعی للإنسان مأه و عشرون من باب تحقق الطبیعه بتحقق فرد ما و إلا فمعلوم أن الأفراد التی لیس لها امتزاج مستحکم و مزاج قوی کان عمرها الطبیعی بحسب موادها و أحوال موادها و إذ قیل إنها لم تبلغ إلی أعمارها الطبیعیه قیس إلی المترقب من النوع فی ضمن ذلک الفرد المعمر طویلا و لکن بملاحظه موادها المخصوصه التی لذواتها فهو ترتب وهمی و قس علیه الحرکات إلی الغایات فإن ترقب الغایه العظمی من کل متحرک إنما هو باعتبار شأنیه نوعه أو صنفه و أما باعتبار شخصه فهو وهمی کما مر فتبصر، س قده

ص: 113

بنوره(1) نور ما یتلوه من الملائکه العلامه ثم ما یتلوها من الملائکه العماله بإذن الله ثم ما یباشر تحریکها و تدویرها بالتسخیر و ما بیدها أمرها بالتدبیر مع لوازم حرکاتها و أشواقها و هیئات عباداتها و أنوار طاعاتها و قرباتها من انفعال العنصریات و ترکیب ممتزجاتها و ما یترتب علیها من صور الکائنات و نفوس أبدانها المستحیلات لرأیت جمیع الأشیاء حسنا شریفا عندک موافقا لرضاک و لکنت عرفت ما ذکرنا لک بالوجدان کما عرفت الآن بالبرهان و مثلک یکون بالحقیقه من أهل الرضوان الفائز بروح الجنان

المبحث الثالث فی أن مجموع العالم من حیث المجموع علی أفضل نظام و أکمل تمام
اشاره

نوعا و شخصا ماهیه و حقیقه فنقول أولا إن مجموع العالم من حیث هو- مجموع شخص واحد له وحده طبیعیه و لیست وحدته کوحده أشیاء متغایره اتفق أن صار بالاجتماع و الانضمام کشی ء واحد مثل اجتماع البیت من اللبنات أو اجتماع العسکر من الأفراد و ذلک لأن بین أجزاء العالم علاقه ذاتیه لأنها حاصله علی الترتیب العلی و المعلولی و هی مترتبه بالأشرف فالأشرف إلی الأخس فالأخس و من الأعلی فالأعلی إلی الأدنی فالأدنی فکل جمیعه تقع علی هذا الوجه یکون الوحده فیها وحده ذاتیه- و ذلک لما علمت أن العله تمام المعلول و الأشرف تمام الذی دونه فی الشرف و الشی ء أن یکون مع تمامه هو أولی به أن یکون مع نفسه فیکون واحدا بوحدته.

و بالجمله کون العالم شخصا واحدا برهانی عندنا و قد صرح الحکیم أرسطاطالیس بأن العالم حیوان واحد مطلب ما هو و لم هو فیه واحد فمن علم أنه ما هو علم أنه لم هو فإذا کان کذلک و لا شبهه أن العله الغائیه لجمله العالم المسمی عند العرفاء


1- کما فی الحدیث : اتقوا فراسه المؤمن فإنه ینظر بنور الله سیما المؤمن المسافر- بالحق من الحق إلی الخلق- برگشا أز نور پاک شه نظر تا نه پنداری تو چون کوته نظر و المراد بالملائکه العلامه العقول الکلیه و بالعماله النفوس الکلیه و بمباشر التحریک النفوس المنطبعه و القوی و الطبائع الفلکیه، س قده

ص: 114

بالإنسان الکبیر هو الحق الأول جل ذکره فیکون هو الجواب عن السؤال عن مطلب لم هو لهذا الإنسان الکبیر و إذا اتحد مطلبا لم هو أو ما هو فیه فیکون الحق تعالی مقوما لماهیته و مقررا لذاته و حقیقته فإذن لا یمکن أن یتصور حقیقه من الحقائق الإمکانیه فوق ما یکون الحق الأول تمام وجوده و کمال حقیقته فثبت و تحقق أن العالم بکلیته أفضل ما یمکن و أشرف ما یتصور و لنفصل فی بیان هذا فنقول إذا کان العالم بتمامه شخصا واحدا فلا یجوز أن یتصور نظام آخر بدله سواء کان فوقه فی الفضیله أو مثله و ذلک لأن ذلک النظام المفروض لا یخلو إما أن یکون مخالفا لهذا النظام الواقع غیر مندرج معه تحت ماهیه نوعیه أو غیر مخالف له و کل من الاحتمالین باطل فتصور نظام آخر مطلقا باطل.

أما [بطلان] الأول

فلما تبین أن جواهر مخالفه لجواهر هذا العالم الموجود و کذا أعراضا مخالفه لأعراضه ممتنع الوجود أما أن العقول و النفوس الکلیه و صور الأفلاک و الکواکب و هیولیاتها لا یمکن غیرها فی مرتبتها مخالفا لها فی نوعها فذلک واضح لأن کلا منها صدر عن فاعله بجهه واحده من الجهات الفاعله اللازمه التی یقتضیها ذلک الفاعل بلا شرکه من أمر آخر کماده أو غیرها و أما الجسم بما هو جسم فهو غیر مختلف الحقیقه و أما الأنواع البسیطه منه فاختلافها فی النوع بصور نوعیه تصدر من المبادی العقلیه بجهاتها اللازمه إما مطلقا و إما بإعانه من الصور السابقه(1) بلا مدخلیه الأمور العارضه لأنها قبل


1- لو أرید السبق الزمانی فهو ینافی إبداعیه الصور النوعیه للبسائط و لا یکون بلا مدخلیه الأمور العارضه و قد صرح بأنها قبل الحرکات فیکون قبل الأزمنه فالمراد إما إعانه الصور الجسمیه السابقه بالطبع إعانه القابل أی الماده المصوره المجسمه فی تحقق المقبول أی الصور النوعیه و إما إعانه الصور النوعیه السابقه دهرا علی الصور النوعیه الزمانیه و یکون المراد بالجهات مثل الهیئات النوریه التی فی أرباب أنواعها و إما إعانه الصور الفلکیه السابقه علی العناصر سبقا بالذات کما قال بعضهم إن العقل الفعال باعتبار أربع جمل من الأفلاک عله للعناصر الأربعه و هذا الشق الأخیر هو الأنسب إلی طریقه المشائین، س قده

ص: 115

الحرکات و الاستعدادات و أما أعراض تلک البسائط فلأنها تابعه للجواهر متقومه بها- فمع اتفاق الموضوعات و الحیثیات الفاعلیه و القابلیه التی علی سبیل اللزوم لا یمکن غیرها فکما علمت هذا فی البسائط فقس علیه المرکبات و صورها النوعیه لأنها تابعه للمواد و أنحاء الترکیبات و الاستعدادات التی منشؤها تلک الجواهر و أعراضها اللازمه- کحرکات الأفلاک و أوضاعها فإذا لم یمکن تحقق جواهر و لا أعراض سوی هذه التی قد وجدت فلو فرض عالم آخر یکون لا محاله موافقا لهذا العالم فی الماهیه غیر مخالف له فی أمر مقوم ذاتی.

و أما بطلان الشق الثانی فلوجوه

منها أن کل ما لا ماده له و لا حرکه قبل وجوده فوجوده علی سبیل الإبداع و کل ما کان کذلک لا یختلف بالخارجیات فلا یتکثر نوعه بالأشخاص فحق نوعه أن یکون فی شخص لأن الذی به یقع التمیز ذاته أو لازم ذاته فلا یتعدد.

و منها أن الفاعل لوجوده هو ذات الواجب بذاته بلا جهه أخری و وحده العله توجب وحده المعلول و منها أن تشخصه بذات الباری(1) جل ذکره المتشخص بنفس حقیقته و کذا تشخص کل معلول بنفس علته الموجده القریبه فلا یمکن تعدده و منها أن علمه تعالی بنظام الخیر الذی هو عین ذاته اقتضی وجود العالم فلا یمکن غیره و منها ما وقعت الإشاره إلیه من أن العله الغائیه فی وجوده هی ذات المبدإ الأعلی و عله بدئه هی بعینها عله تمامه و کل ما غایته أجل الأشیاء فهو أجل الممکنات(2).


1- التغایر بینه و بین سابقه کتغایر الوحده و التشخص بحسب المفهوم و العموم و الخصوص فإن الوحده أعم، س قده
2- هذا الوجه خاص بنفی فرد آخر أجل و لو عمم بالتشبث بوحده العله و تشخصها و علمها رجع إلی الوجوه السابقه و توجیهه أن قوله قدس سره من أن العله الغائیه إلی قوله فهو أجل الممکنات بیان لما وقعت الإشاره و إعاده لما سبق و بیان الدلیل لم یذکره إحاله علی تفطن المتعلم فبیانه أنا بصدد توحید الفعل و فرغنا عن توحید الفاعل و الغایه فالعالم الآخر المفروض لما کان معللا بهذه العله الواحده الوجوبیه فإذا نظرت کان هو العالم سیما و قد مر أن ما هو لم هو، س قده

ص: 116

بحث و تحصیل

و لعلک تقول إذا کان العالم بکله أعنی الإنسان الکبیر شخصا واحدا أشرف الممکنات لأجل أن عله بدئه و عله تمامه شی ء واحد هو الحق تعالی فنقول هذا الحکم جار فی المعلول الأول فیکون مثله فی الحقیقه فیلزم أن یصدر من الواحد الحق أمران فی أول الإبداع و هو محال و أیضا یلزم وجود اثنین من نوع واحد(1) فیما فوق الکون و هذا أیضا یخالف أصول الحکمه فدفعه بأنه لیس یلزم هناک فی الحقیقه تعدد لما حققنا سابقا أن تمام حقیقه الشی ء إنما هو بما یکون بمنزله فصله الأخیر و هی صورته التی بها تقوم سائر معانیه(2).

و قد علمت أن الشی ء بصورته هو ذلک الشی ء لا بمادته فالصادر من الحق تعالی شی ء واحد هو الإنسان الکبیر بشخصه لکن له اعتباران اعتبار إجمال و اعتبار تفصیل- و قد مر أن لا تفاوت بین الإجمال و التفصیل إلا بنحوی الإدراک لا بتفاوت فی المدرک فإذا


1- إن قلت کیف یکونان من نوع واحد و العقل الأول جوهر مفارق فی ذاته و فی فعله عن الماده و الإنسان الکبیر جامع المقامات من جسم الکل و نفس الکل و عقل الکل. قلت أشار السائل بتفریع قوله فیکون مثله فی الحقیقه علی ما تقدم إلی بیان المثلیه بناء علی قاعدتکم من أن ما هو لم هو فیقول إن لم هو فاعلا و غایه للإنسان الکبیر- هو الحق تعالی و هو ما هو له و لم هو للعقل الأول أیضا هو الحق تعالی و هو ما هو له فإذا کان لم هو فیهما واحدا کان ما هو فیهما واحدا فکانا مثلین، س قده
2- لأن کل تام جامع لجمیع کمالات ما دونه فالعقل الأول صوره العالم و جهه وحدته و ما به فعلیته و هو بسیط الحقیقه بعد واجب الوجود جلت عظمته فیجب أن یکون جامعا لکل الوجودات العالمیه التی دونه بنحو الکثره فی الوحده و العالم مقام وحدته فی الکثره- و قد مر فی الأمور العامه أن شیئیه النوع إنما هی بالفصل الأخیر و باقی المقومات من الأجناس و الفصول معدات له و ما کانت شروطا أولا صارت شروطا أخیرا و شیئیه الشی ء بالصوره فالعقل الأول فصل للإنسان الکبیر و صوره أی ما به الشی ء بالفعل و أیضا شیئیه الشی ء بتمامه و الناقص مختف تحت التام کما أن العقل مختف تحت سطوح نور الأنوار بهر برهانه، س قده

ص: 117

نظرت إلی مجموع العالم بما هو حقیقه واحده حکمت بأنه صدر عن الواحد الحق صدورا واحدا و جعلا بسیطا و إذا نظرت إلی معانیه المفصله واحدا واحدا تحکم بأن الصادر منه أولا هو أشرف أجزائه و أتم مقوماته و هو العقل الأول إذ العقل هو کل أشیاء کما مر ذکره ثم باقی الأجزاء واحدا فواحدا علی ترتیب الأشرف فالأشرف و الأتم فالأتم و هکذا إلی أدون الوجود و أضعفه فإذن تبین و تحقق أن الإنسان الکبیر و المجعول الأول شی ء واحد بالذات و الحقیقه فإذا قلت العقل الأول فکأنک قلت مجموع العالم و إذا قلت مجموع العالم فکأنک قلت العقل الأول بلا اختلاف حیثیه تقییدیه و لا تعلیلیه إلا مجرد الإجمال و التفصیل فإن قلت کیف أبدع الباری جل ذکره مجموع العالم بکلیته مره واحده مع أن بعض أجزائه تدریجیه الوجود کالأزمنه و الحرکات و بعضها دفعیه الوجود(1) و بعضها خارج عن القسمین قلنا وحده العالم وحده أخری جامعه للوحدات محیطه بالکل و هذه الحرکات و التجددات و الأجسام و الجسمانیات کلها منطویه تحت تلک الوحده علی ما یعرفه الراسخون فی العلم و الله أعلم-

و أما المنهج الإنی

فلما نشاهد من ارتباط الموجودات بعضها ببعض و انتفاع بعضها عن بعض و توجه کل ناقص إلی کماله و طلب کل سافل للاتصال إلی العالی توجها غریزیا و طلبا جبلیا بحسب ما أودع الله فی ذاته و نری عطوفه کل عال لما تحته و عنایه کل قوی لما دونه و تدبیر کل نفس و عقل لما یقع تحت تدبیره أحکم تدبیر و أشد تصویر- و أحسن تقویم و ألطف تکمیل و تتمیم و علی وجه یبلغ إلی غایه کماله و تمامه الممکن فی حقه فالصوره تکمل الماده بالتقدیر و التشکیل و التکییف بکل کیفیه یناسبها و یفیدها


1- کالآنیات مثل الوصولات و المماسات و نحوها مما یحصل فی طرف الزمان و بعضها خارج عن القسمین کالمجردات أو الأول کالعقول بأن یکون المراد الدفعه الدهریه- و الثانی کالنفوس فإنها عند القوم دفعیه الذات تدریجیه الفعل أو الأول کالنفوس و الثانی کالعقول الواقعه فی صقع الربوبیه فهی لکونها باقیه ببقاء الله تعالی لا بالإبقاء لا تدریجی و لا دفعی دهری بل من صقع السرمدی و الأول أظهر، س قده

ص: 118

التسکین فی حیز یخصها إذا کانت فیها و التحریک علی أسهل الوجوه و أقصر الطرق- إلیه إن کانت خارجه عنه و النفس تکمل طبیعه البدن بإفاضه القوی و الآلات علیها و إفاده الأشکال و الأعضاء لها علی حسب حاجتها إلی کل واحده منها و تبقیه شخصها أقصی ما یمکن و تبلیغها إلی غایه نشوها بالتغذیه و التنمیه و تبقیه نوعها بالتولید للمثل و حفظ الصحه علی مزاج بدنها علی وجه یترتب علیها هذه الأفاعیل بحراره غریزیه- شأنها النضج للماده و الطبخ و الهضم و دفع الفضول الردیه و إمساک الأخلاط الدمویه- المحموده التی یقع بها الاغتذاء و الأخلاط التی بها صلاح البدن من البلغم و الصفراء و السوداء و غیر ذلک من صور الأعضاء و أشکالها و أقدارها و مواضعها اللائقه و ترتیبها علی أحسن الترتیب و غیر ذلک مما یطول شرحه و یدل علیه علم الهیئه و التشریح کل ذلک بإذن الله و الهامه إیاها کما قال وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها و کذلک العقل یکمل النفس و یقومها و یهذبها و یطهرها عن الأدناس المادیه و الأرجاس البدنیه بإفادتها العلم و الحکمه و تنویرها بنور المعرفه و الهدایه و إخراجها من القوه إلی الفعل و من الظلمات إلی النور و تجریدها من الأغشیه البدنیه و بعثها من القبور الداثره و المضاجع البالیه المندرسه إلی عالم القیامه و المثول بین یدی الله و شأن الحق الأول مع العقل و النفس و الطبیعه و سائر الأشیاء فی التقویم و الإیجاد و الهدایه و الإرشاد و العنایه و اللطف و الرحمه و الجود و الکرم فوق ذلک کله و لنأخذ فی شرح هذا المطلب علی وجه أبسط

الفصل (11) فی نبذ من آثار حکمته تعالی و عنایته فی خلق السماوات و الأرض

و اعلم أن أفاضل البشر قاصرون عن إدراک حقائق الأمور السماویه و الأرضیه علی وجهها و عن الإحاطه بدقائق الصنعه و عجائب الفطره(1) و آثار العنایه و الحکمه التی


1- إن سئلت عن الحق فکل صنائعه دقیقه و کل فطره عجیبه إلا أنه لما کان إدراکنا إیاها بالتدریج لانقضی منها العجب و أیضا إذا جاوز الشی ء حده انعکس ضده فلما جاوزت الآیات و البینات و الأعاجیب عن الحد و العد لم یتفطنوا فکل موجود بحسب خاصیته و جوده- یقدر علی شی ء أو أشیاء یعجز غیره عنه و عنها إلا الإنسان الکامل الذی هو أعجب الأعاجیب و قد ورد عن بعض ساداتنا : و روح القدس فی جنان الصاقوره ذاق من حدائقنا الباکوره الحدیث . و إذا کان حال روح القدس هکذا فما ظنک بحال غیره یظهر لک صدق ما قلنا من سریان الآیات العجیبه أن ترجع کلا من هذه الکائنات إلی حالته الأولیه و کینونه ماده شوهاء- أو عناصر عطلاء عریه بریه من کل حلیه و حلل و تأخذها بشرط لا و تزن حال ذلک الفاقد المعدوم الأول مع ما هو بالکمالات الأولی و الثوانی تزین و استکمل حتی تشاهد أنه أین صدر المحفل من القباب و أین التراب و رب الأرباب و عند ذلک حرکه دود الخراطین الذی- هو أحقر الحیوانات أعجوبه و درکه أعجب و طیران الذباب الذی یستکره علی الهواء غریب- و حزمه أغرب حیث یمس بأیدیه و أرجله رأسه و أجنحته. و ینظفهما بهما کیلا یتلطخ و یتلوث بشی ء و لا یثقل فیمنع عن الطیران و إذا کان هذان هکذا فما ظنک بالموجودات الشریفه الأخر فضلا عن أشرف الموجودات حیث إنه أتی علیه حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا بل کان نطفه قذره و دم طمث قذر ثم تطور بالأطوار حتی صار جنینا و استکمل حتی خرج من بطن أمه و إن کان بعد أعجز خلیقه حتی بلغ أشده و میز عن غیه رشده ثم إن نالته العنایه صار عارفا ربانیا أو ملکا مقتدرا أو کان ذا الرئاستین مظهر العلم و القدره أو کان ولیا أو نبیا خلیفه الله تعالی یقبض الوجودات و یرثها و یطویها فی وجوده فی النهایات کما أن العقل الأول خلیفه الله یفیض الوجودات و یعطیها المستحقین و ینشرها فی الماهیات فی البدایات فإن تعجب ففیه کل العجب و إن طربت ففیه کل الطرب- فقم و زمزم بما غرد حمامه حرم کعبه الوداد و عندلیب ریاض المعرفه و الرشاد أعنی لسان الغیب- ساقی بنور باده برافروز جام ما مطرب بگو که کار جهان شد بکام ما ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما مستی بچشم شاهد دلبند ما خوش است ز آنرو سپرده اند بمستی زمام ما فهذا الظاهر و المظهر قصه الإنسان العجیبه قد أشیر إلیها فی هذا البیت، س قده

ص: 119

فیها بل الأکثرون عاجزون عن إدراک حقیقه النفس التی هی ذات الشخص و تفاصیل أحوالها و سریان قوتها فی آلات البدن و حواسه و أعضائه و کیفیه ترتیب الأعضاء و أشکالها و أوضاعها و أجزائها و منافع کل واحد واحد منها و أحوالها و أفعالها و غایه کل فعل فإن الذی تفطن به المشرحون و لاح لهم بقوه الفکر شی ء قلیل لا نسبه له إلی ما ذهلوا عنها من الدقائق و العجائب و الحکم فی صنع الباری فیها فإذا کانت إحاطه الإنسان بنفسه و بدنه علی ما ینبغی متعذره فکیف یکون الإحاطه بما فی العالم الجسمانی و الروحانی ممکنه و أکثره لا یمکننا الاطلاع علی حقیقه وجوده فضلا عن إدراک حقائق جمیع الموجودات إلا أنا مع هذا العجز الموجود فی الطبع و نحن فی عالم الغربه لا بد أن نتأمّل- و نتفکر فی عجائب الخلقه و بدائع الفطره امتثالا لقوله تعالی أَ وَ لَمْ یَتَفَکَّرُوا فِی أَنْفُسِهِمْ

ص: 120

و قوله(1) أَ وَ لَمْ یَنْظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَیْ ءٍ وَ أَنْ عَسی أَنْ یَکُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُمْ فَبِأَیِّ حَدِیثٍ بَعْدَهُ یُؤْمِنُونَ و قوله إن فی خلق السماوات و الأرض لآیات للمؤمنین و قوله أَ فَلَمْ یَنْظُرُوا إِلَی السَّماءِ فَوْقَهُمْ کَیْفَ بَنَیْناها وَ زَیَّنَّاها وَ ما لَها مِنْ فُرُوجٍ وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَیْنا فِیها رَواسِیَ وَ أَنْبَتْنا فِیها مِنْ کُلِّ زَوْجٍ بَهِیجٍ تَبْصِرَهً وَ ذِکْری لِکُلِّ عَبْدٍ مُنِیبٍ و لما وقع منه تعالی من مدح المتفکرین فیها فقال- یَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الآیه و ذم المعرضین عن النظر و التأمل کما قال تعالی وَ کَأَیِّنْ مِنْ آیَهٍ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ یَمُرُّونَ عَلَیْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ و قال وَیْلٌ لِکُلِّ أَفَّاکٍ أَثِیمٍ یَسْمَعُ آیاتِ اللَّهِ تُتْلی عَلَیْهِ ثُمَّ یُصِرُّ مُسْتَکْبِراً کَأَنْ لَمْ یَسْمَعْها فَبَشِّرْهُ بِعَذابٍ أَلِیمٍ فلا بد من ذکر أنموذج من الحکمه الموجوده فی العالم الجسمانی و تناسب أوضاعه و حسن انتظامه لیستدل بها علی عظمه المبدع و سعه رحمته و فخامه جوده و لطف عنایه.


1- ففی هذه الآیه حث أکید علی وجوب اکتساب المعارف و دلاله علی أن فعلیه النفس و حیاته الحقیقیه بها بأن الأنفاس بید الله فلو لم یتفکروا أنهم إذا قبضوا قبل أن یحصلوا المعارف الحقیقیه و یخرجوا عن القوه إلی الفعل بها فبأی حدیث و عقد قلبی إیمانی یصدقون و یستکملون بعد أن خرجوا عن دار الحرکه و الاستکمال و فیها دلاله علی أن الترقی لا یمکن فی الآخره و أن الآخره یوم الحصاد و الدنیا مزرعه الآخره، س قده

ص: 121

فنقول انظر أیها الذکی الفهم المتفکر فی صنع الله المتدبر فی آیات کتابه أن مبدع الأشیاء لما کان غیر متناهی القوه و القدره علی إفاده الخیر و الرحمه فلم یجز وقوف رحمته- و فضله عند حد لا یتجاوزه فیبقی بعد ذلک الإمکان غیر المتناهی من غیر أن یخرج من القوه إلی الفعل و من مکمن الخفاء إلی مجلی الظهور و ذلک ممتنع جدا و لکن لما امتنع صدور غیر المتناهی من الأکوان مجتمعا لا متفرقا و دفعیا لا متدرجا لنهوض البراهین علیه فبالضروره لا یمکن ذلک إلا علی سبیل التعاقب و الافتراق فلا جرم وجب أن یکون من صنع الله وجود جوهر بواسطته یستصح(1) صدور المحدثات و المتجددات عنه تعالی- لتقدسه عن التغیر و لا بد أن یکون ذلک الجوهر ذا قوه غیر متناهیه فی الانفعال علی وجه الإمداد من الغیر کأن الواجب جل ذکره ذو قوه غیر متناهیه فی الفعل علی وجه الاستقلال ثم لما کان تجدد الحوادث بتوارد الاستعدادات متوقفا علی أمر متجدد بالطبع حادث بالذات لیصیر تجدده و حدوثه الذاتیین منشأین لحدوث الحادثات و تغیر المتغیرات- و ارتباط الحوادث بالمبدع القدیم المرتفع ذاته عن الأزمنه و الحرکات فأفاد بفضل جوده أجراما(2) کریمه نوریه متجدده الطبائع دائمه الحرکات النفسانیه و الطبیعیه و الوضعیه لأغراض علویه نفسانیه و غایات حکمیه عقلیه هی العله لإفاضات أنوار حسیه و أضواء


1- أراد قدس سره أن فی الجواهر لیس أضعف من جوهر الهیولی و فی الأعراض لیس أضعف من الحرکه و الهیولی قابل الکائنات و الحرکه الوضعیه الفلکیه ما به یرتبط هذه الحوادث إلی القدیم و إذا کان فی هذین الأضعفین من الحکم و المنافع ما لا یحصی فما ظنک بأقویاء الوجود من الجواهر و الأعراض، س قده
2- من الواجب أن نضع طبیعه الکل السیاله بجوهرها المنقسمه إلی الطبائع النوعیه الجسمانیه البسیطه و المرکبه التی هی قطعات حرکتها المرکبه مکان الأجرام الفلکیه التی ذکرها ره و الزمان العام الذی هو مقدار حرکه هذه الطبیعه السیاله مکان ما فرض مقدار حرکه الفلک الأقصی ثم نتمم البیان قریبا مما ذکره رحمه الله و ذلک لما تقدم من الإشاره- إلی ضعف فرضیه الأفلاک و فتورها، ط مد

ص: 122

صوریه بها یقع استعدادات مادیه غیر متناهیه تلحق من فاعل غیر متناهی التأثیر إلی قابل غیر متناهی القبول لیوجب ذلک إفاضه الخیرات و فتح أبواب البرکات علی الدوام من غیر انقطاع کما فی قوله تعالی وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَهَ اللَّهِ لا تُحْصُوها و إذا لم یکن الفاعل القیوم علی الغیب بضنین فیحصل الفیض منه علی کل قابل مستعد بحسب استعداده حتی أن النمل الصغار و الضب و السوسمار مع حقارتها لو کانت مستعده لقبول نفس ناطقه وجب أن یفاض علیها.

و قد علمت أن أشرف ما یتعلق بالهیولی و الأجسام إنما هی النفوس الناطقه التی لا یمکن خروج جمیع ما یمکن منها من القوه إلی الفعل دفعه واحده لا مع الأبدان لاستلزامه لا تناهی الأبعاد و الأجرام و لا بدونها لکونها متعلقه الذوات بها حدوثا فبحسب استعداد الهیولی استعدادات غیر متناهیه فی الأدوار و الأکوار یقبل فیض النفوس من العقل المفارق إلی غیر النهایه ثم یرجع منها ما کملت إلی العالم العقلی و الوطن الأصلی و ما لم تکمل تلبث فی بعض طبقات البرازخ و المقابر المثالیه أزمانا طویله أو قصیره- و أحقابا کثیره أو قلیله بحسب کثافه الحجاب و رقته و بحسب کثره الجرائم و قلتها.

ثم انظر أیها المتأمل الطالب لمعرفه الله و ملکوته من ملاحظه أحوال العلویات و أوضاعها لانتفاع السفلیات من أنها لو کانت کلها نیرات لأفسدت بإحراق أضوائها مواد الکائنات کلها و لو کانت عریه عن النور بالکلیه لبقی ما دون الفلک فی ظلمه شدیده و لیل مظلم طویل لا أوحش منه و کذا لو ثبت أنوارها أو لازمت دائره واحده- لأثرت بإفراط فیما قابلها و تفریط فیما وراء ذلک و لو لم یکن لها حرکه سریعه لفعلت ما یفعله السکون و اللزوم و لو لم یجعل الأنوار الکوکبیه ذوات حرکه سریعه مشترکه و أخری بطیئه مختصه و لم یجعل دوائر الحرکات البطیئه مائله عن مدار الحرکه السریعه لما مالت إلی النواحی شمالا و جنوبا فلم تنتشر منافعها علی بقاع الأرض و لو لا أن حرکه الشمس خصوصا علی هذا المنوال من تخالف سمتها لسمت الحرکه السریعه لما حصلت الفصول الأربعه التی بها یقع الکون و الفساد و یصلح أمزجه البقاع و البلاد و إلی هذا المعنی أشار الکتاب الإلهی(1) قُلْ أَ رَأَیْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَیْکُمُ اللَّیْلَ سَرْمَداً إِلی یَوْمِ


1- بتأویل معنی اللیل و النهار إلی ما هو أعم من معناهما المتعارف حتی یشمل انطباق مدار حرکه الکواکب علی مدار الحرکه السریعه أو أن الآیه تمثیل للسابق و تنظیر لللاحق، س قده

ص: 123

الْقِیامَهِ مَنْ إِلهٌ غَیْرُ اللَّهِ یَأْتِیکُمْ بِضِیاءٍ الآیه ثم قال قُلْ أَ رَأَیْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَیْکُمُ النَّهارَ سَرْمَداً- إِلی یَوْمِ الْقِیامَهِ مَنْ إِلهٌ غَیْرُ اللَّهِ یَأْتِیکُمْ بِلَیْلٍ تَسْکُنُونَ فِیهِ أَ فَلا تُبْصِرُونَ.

و لما کان القمر نائبا للشمس خلیفه لها فی النضج و التحلیل إذا کان قوی النور جعل مجراه یخالف مجراها فی الصیف و الشتاء شمالا و جنوبا فالشمس تکون فی الشتاء جنوبیه و القمر شمالیا لئلا ینعدم السببان و فی الصیف بعکس ذلک لئلا یجتمع المسخنان- و لما کانت الشمس شمالیه الحرکه صیفا جنوبیتها شتاء جعل أوجها أعنی أبعد إبعادها عن الأرض فی الشمال و حضیضها و هو أقرب إبعادها فی الجنوب لیخبر قرب المیل ببعد المسافه لئلا یشتد التسخین و التنویر و ینکسر بعد المیل بقربها لئلا یضعف القوه المسخنه عن التأثیر فانظر کیف جعل الکواکب مع حرکه الکل السریعه حرکات أخری بطیئه- تمیل بها إلی شمال و جنوب علی مدارات متفاوته فی العظم و الصغر و السرعه و البطوء و القرب و البعد من الأرض بحسب أوجائها و حضیضاتها و لأجل اختلاف أحوالها المنفعه الکائنات و غرض النظام قال الله تعالی وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ* أی بما یقتضی حرکاتها طالعه و غاربه و شمالیه تاره و جنوبیه أخری و کذلک أوجیه مره و حضیضیه أخری و غیر ذلک من أحوال الکواکب کالرجوع و الإقامه و الاستقامه و کونها فی بیوتها التی لها و وبالها و شرفها و هبوطها و کونها بطبیعه کل برج وقعت فیه من الثابته و المنقلبه و ذوات الجسدین و أمثال ذلک مما هو مذکور فی کتب الأحکامیین علی الإجمال- و لا یحیط بتفاصیله إلا الباری جل ذکره و ملائکته المقربین الذی هم الأنوار العقلیه و الأشعه الإلهیه.

ثم أ ما تأملت أیها الناظر البصیر فی ملکوت السماوات و ما فیها من خلق أرواح الأفلاک و نفوس الکواکب و قوام جوهرها و إشراق نورها و طاعتها للباری و دئوبها فی الحرکات علی الدوام عشقا و شوقا إلی بارئها و مبدعها.

ثم من عجائب الحکمه و غرائب اللطف و الرحمه حسن ترتیب العناصر و جعل الأرض فی وسط الکل لمناسبه الکثافه و الظلمه للبعد عن أفق النور و لأنها لو کانت مجاوره للأجرام العلویه لاحترقت بشده تسخین الحرکه الدائمه و لأنها علی تقدیر بقائها هناک- ما کان یمکن أن یتکون علیها حیوان و لا ینبت منها نبات و جعل النار مجاوره

ص: 124

للفلک لمناسبه اللطافه و النوریه و لو جاوره غیرها من العناصر تسخن بدوام حرکته- فصار نارا و انضم إلیها تسخین النار فاحترقت باقی العناصر و صار الکل نارا فانفسد الجمیع و لما کانت العنایه الأزلیه اقتضت وجود نفوس ناطقه و غیر ناطقه احتاجت إلی أبدان حیوانیه و نباتیه یغلب علی أکثرها العنصر الیابس الذی بیبسه تتحفظ الصور و الأشکال- وجب أن یکون الأرض بارده یابسه متماسکه الأجزاء لیجاورها الحیوان و النبات الغالب علیهما عنصرها و یجب أیضا لما ذکرنا من الحکمه أن لا یکون الماء محیطا بالأرض إحاطه تامه لاحتیاج أکثر الحیوان و النبات لاستنشاق الهواء و جذبه ثم جعل الهواء مجاورا للنار لمناسبتها فی الحر و المیعان و جعل الماء متوسطا بین الهواء و الأرض- لمناسبه الهواء فی المیعان و مناسبه الأرض فی البرد لئلا یبطل العدل.

ثم انظر لو لم یکن طبقات الأجرام التی فوق الأرض من العناصر و الأفلاک شفافه بل ملونه لوقفت أضواء الکواکب علی سطوحها أو انعکست إلی ما فوقها و ما وصلت إلی عالم الکون و الفساد فبقی أهل هاویه الهیولی فی ظلمه لا أوحش منها فجعلت الکواکب مضیئه- و الأفلاک و باقی العناصر شفافه و لو کانت العناصر کلها قابله للنور اشتد الحر فیها و قوی إلی حد- یؤدی إلی إحراق ما فی هذا العالم کله

الفصل (12) فی ذکر أنموذج من آثار عنایته فی خلق المرکبات

أ لم تر یا عارف إلی ربک کیف خلق للعنصریات حراره هی محلله ملطفه محرکه- و بروده مسکنه غاقده و رطوبه قابله للتشکل و التقسیم و یبوسه حافظه لما أفید من التصویر و التقویم و کیف رکب الموالید من امتزاج کیفیات العناصر و أعد لکل کمال مزاجا خاصا و أفاض علی کل مستعد ما یستحقه من الکمال و لم یقتصر له علی هذا بل زاده من الإفضال ما یهتدی به إلی الثوانی من الکمالات و الغایات و بذلک یقع الارتفاع فی القوس الصعودی إلی الدرجات و لذلک قال رَبُّنَا الَّذِی أَعْطی کُلَّ شَیْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدی فانظر لما کانت أجساد النبات و الحیوان لم یحصل إلا و یلزمها قبول التحلیل کیف رتب لها قوه غاذیه

ص: 125

متصرفه للغذاء بالهضم و الإحاطه إلی شبیه جوهر المغتذی و لما لم یمکن حصول الحیوانات و النباتات علی کمالها المقداری أول مره کیف أودع فیها قوه نامیه موجبه لزیاده أقطار المغتذی فی الجوانب علی نسبه مضبوطه تلیق بها.

ثم ابتهج یا عارف و اذکر رحمه ربک و تزمزم فی عشق جماله بالتسبیح و التهلیل- بأن القسمه(1) لما أوجبت باقیات بالشخص و باقیات لا بالشخص کیف تمم جود الواهب الحق نقصان الدیمومه العددیه بإعطاء الدیمومه النوعیه فأوفی لکل منهما قسطه من الوجود و نصیبه من الدوام فصار العالم الطبیعی منتظما بصنفی الثبات و البقاء- فانظر فی أحوال ما لا یحصل غالبا من النبات و الحیوان إلا بالتوالد کیف استبقی نوع ما وجب فساد شخصه بقوه مولده مودعه فی أعضاء التولید قاطعه لفضله من ماده هی مبدأ الشخص الآخر.

ثم انظر کیف خلق لمن کانت أفعاله بالاختیار لا بالطبیعه و الاضطرار شهوه الغذاء و لذه الوقاع کالأجیر الذی لا یفعل فعله إلا بالأجره فهذه الشهوه التی تکون لقوی نفس الحیوان لصدور هذه الأفاعیل التی یتوقف علیها بقاء الشخص و النوع من هذه الأبدان- بمنزله الأجره للأجیر و الجعاله و الرشوه للخدم و الأعوان کیلا یقع الذهول و الإعراض عن إیقاع هذه الأغراض.

ثم انظر کیف رتب للغاذیه خوادم من قوی أربع جاذبه تأتیها بما یتصرف فیه- و هاضمه محلله للغذاء معده إیاها لتصرف الغاذیه و ماسکه لحفظها مده لتصرف المتصرف فیها- بالإحاله و الطبخ و دافعه لما لا یقبل المشابهه.

ثم انظر کیف رتب للحیوان لکونه أشرف من النبات قوی أخری من مدرکه و محرکه لأن نفسه دراکه مختاره فی حرکاتها البدنیه و النفسانیه و زاد البدن الإنسانی لکون مزاجه أشرف کلمه روحانیه إذا أطاعت أمر ربها و کلمت بالعلم و العمل صعدت إلی عالم الملکوت و قربت من مبدإها بقطع علائق الناسوت و شابهت الملإ الأعلی و أهل عالم الجبروت


1- أی العقل حاکم بالمنفصله الحقیقیه و أن الطبیعه الکلیه فی عالم الطبیعه إما باقیه بالشخص کالفلک و الفلکی لأن التعدد الأفرادی یتأتی فی الجسم النوعی بالقطع و الفک و هذا لا یجوز علی الفلک و الفلکی فلا یکون هناک نوع منتشر الأفراد و إما باقیه بالنوع بانحفاظ النوع بتعاقب الأفراد کالعنصر و العنصری لقبولهما القطع و الفک، س قده

ص: 126

و لو تدبرت تدبرا شافیا فی کیفیه تدبیر النفس للبدن و حصول الألفه و العلاقه و شوق التصرف و التحریک و عشق المقارنه و ألم المفارقه بینهما مع أن البدن کالثقل الکثیف- و النفس کالنور اللطیف لقضیت العجب(1) و قلت کیف یتصور الازدواج بین النور و الظلمه و الایتلاف بین المجرد و المادی و بین العلوی الذی قال تعالی تعظیما لشأنه- وَ رَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا و قال إِنَّ کِتابَ الْأَبْرارِ لَفِی عِلِّیِّینَ و السفلی المشار إلیه بقوله إِنَّ کِتابَ الفُجَّارِ لَفِی سِجِّینٍ إذ بینهما من المخالفه و المنافره فی الماهیه ما لا یخفی علی صاحب الرویه و جل الخلق بل کلهم إلا النادر منهم غافلون بل منکرون لهذه الارتباط و الاتحاد بینهما حتی أنکر أکثر المنتسبین إلی العلم تجرد النفس و ظن جمهور القائلین تجردها أن إنسانیه الإنسان بصوره أخری نوعیه منطبعه فی البدن یتحصل منهما حقیقه الإنسان و أما المشار إلیه بأنا فهو المسمی بالنفس الناطقه و لها إضافه عارضه شوقیه بالقیاس إلی البدن لأنه موضوع أفاعیلها الجسمانیه و هؤلاء بمعزل عندنا عن معرفه النفس و مقاماتها فی الهبوط و الصعود- حسبما قررنا سابقا من أنها هی الجوهر المغتذی النامی المتحرک الساکن الآکل الشارب اللامس الشام الذائق فانظر فی حکمه الصانع کیف کثف اللطیف(2) لا بل لطف الکثیف بحسن تدبیر فخلق من زبده العناصر البدن الکثیف المخلوق من ماده النطفه


1- و لهذا و أمثاله حین سئل بعض العرفاء السیاحین هل رأیت شیئا عجبا فی هذه الأسفار المتطاوله و الأزمنه المتمادیه التی تضرب فی الأرض قال لم أر أعجب من نفسی، س قده
2- أی صور المعنی فتمثل الروح الأمری صوره مثالیه أولا ثم صوره طبیعیه مختلطه بالماده ثانیا کهواء صرف یضربه الصر فیغیم غیما رقیقا لم یکن مادته إلا الهواء الصرف ثم یغیم غیما غلیظا بمداخله البخار فی مادته و هذه الفقره باعتبار الکینونه السابقه للروح حیث کان عقلا کلیا بل کان فی العلم الربوبی و باعتبار أن النفس متقدمه علی البدن دهرا و ذاتا و شرفا و الفقره الثانیه أی تلطیف الکثیف بناء علی ما هو التحقیق عنده من أن النفس- جسمانیه الحدوث روحانیه البقاء، س قده

ص: 127

و من لطافته و زبدته خلق القلب الصنوبری و من لطافه الدم الخالص(1) و من صفوه الروح البخاری النابع فی العضو الرئیس الذی هو فی النقاء و الصفاء(2) کالفلک البعید عن التضاد و لاعتداله و توسطه بین الأضداد مع جامعیه لکیفیات الأطراف یشبه السبع الشداد و لنوره و ضیائه کالکواکب اللامعه علی الأبصار و لأجل صفائه و صقاله صار مرآه تتلألأ فیها الصور العینیه و یتجلی فیها المثل المحسوسه التی هی واسطه بین العالمین فهو کأنه موضع للنفس متحد بها عند ما خرج جوهره من قوته النفسیه إلی العقل کما أن النفس ماده للعقل و متحده به عند ما خرج جوهر ذاتها من القوه العلیه إلی الفعل فذلک الجوهر مرآه یتجلی فیها النفس و النفس مرآه یتجلی فیها العقل و الإنسان قد تطور فی ذاته بهذه الأطوار- و تبدلت علیه هذه النشئات من حد النطفه إلی حد العقل شیئا فشیئا علی التدریج ففیه الملک و الملکوت و هو جامع الکونین ففیه شی ء کالفلک و هو مرآه یدرک بها الصور الجزئیه الغائبه و الحاضره و شیئا کالملک و هو مرآه یدرک بها الحقائق الکلیه الثابته فانظر إلی القدره و الحکمه ثم إلی اللطف و الرحمه تبهرک عجائب الحضره الربوبیه و إن أردت زیاده شرح و إیضاح فاستمع

الفصل (13) فی آیات حکمته و عنایته فی خلق الإنسان
اشاره

الإنسان مخلوق أول خلقه من أخس الأشیاء و أنقص المواد و أضعف الأجساد- لأنه مکون من القوه الهیولانیه و هی کالشی ء ثم من التراب المظلم و الطین اللازب ثم


1- لما کان الدم النقی الفاضل فی کل قابل اکتسب خاصیه ذلک القابل صار فی القلب کأنه لطیف القلب و إلا فمعلوم أن جمهور الدم یجری فی الأورده و قسط محمود منه یرسله الطبیعه إلی القلب و کثیر منه فی التجویف الأیمن من القلب و قلیل فی التجویف الأیسر منه- و یصیر روحا بخاریا، س قده
2- أی الروح الذی إلخ و کما أن هذا البخار فلک الإنسان الصغیر کذلک الفلک بمنزله الروح البخاری للإنسان الکبیر و لذا عبر الحق تعالی منه فی کتابه المجید بالدخان، س قده

ص: 128

من النطفه و أشیر فی الکتاب الإلهی إلی المرتبه الأولی للإنسان بقوله تعالی هَلْ أَتی عَلَی الْإِنْسانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئاً مَذْکُوراً و إلی المرتبه الثانیه و الثالثه بقوله تعالی إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَهٍ أَمْشاجٍ نَبْتَلِیهِ و بقوله هُوَ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَهٍ و بعد هذا المنازل و المراتب یتکون له القوی النباتیه و الأعضاء الإلهیه لها- ثم یدخلها فی باب الحیوانیه لقوله فَجَعَلْناهُ سَمِیعاً بَصِیراً ثم یتدرج له الکون إلی أن یحدث له الأکوان الحیوانیه کلها التی أولها قوه المس و آخرها قوه الوهم ثم ینشأ فیه خلق آخر کما قال تعالی ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ.

فانظر أیها الناظر فی علوم آفاق و الأنفس إلی النطفه و هی مائیه قذره لو ترکت ساعه لفسد مزاجها کیف أخرجها رب الأرباب من بین الصلب و الترائب و حفظها عن التلاشی و الافتراق ثم جعلها فی قرار مکین ثم جعلها و هی بیضاء علقه حمراء ثم جعلها مضغه ثم انظر کیف قسم أجزاء النطفه و هی متشابهه إلی العظام و الأعصاب و العروق و الأوتار و اللحوم و غیرها من الأعضاء البسیطه ثم کیف رکب من هذه الأعضاء البسیطه الأعضاء المرکبه من الرأس و الید و الرجل و غیرها و شکلها بأشکال مختلفه مناسبه لأفاعیلها کما یستعلم من قواعد علم التشریح و غیره ثم خلق هذا کله فی جوف الرحم فی ظلمات ثلاث(1) و لو کشف الغطاء عنک و امتد البصر منک إلیها لکنت تری التخاطیط و التصاویر یظهر علیها شیئا فشیئا و لا تری آلته فسبحان من مصور(2) فاعل للنقوش و التصاویر لا یری فی تصویره آله و لا إصبع- ثم إذا بلغ فی تدرجه فی الاستکمال إلی جذب الغذاء و فعل النماء أفاض علیها صوره

،


1- أی ظلمه المشیمه و ظلمه الرحم و ظلمه البطن أو ظلمه البطن و ظلمه عالم الأجسام و ظلمه الهیولی کما أن الروح له ظلمات ثلاث من الصوره الطبیعیه و الصوره البرزخیه- و الصوره الأخرویه و لا بد أن یخرج من جمیعها إن کان من طارحی الکونین و خالعی النعلین- و إن کانت الصوره کالظل غیر الملتفت إلیه، س قده
2- چه نقاشی است أین کز حسن سرشار بدامش نقش میگردد گرفتار

ص: 129

نباتیه لها خوادم من قوی کثیره توکل علیها ملائکه(1) یتمشی بهم ما یرجع إلی الغذاء و النماء فانظر کیف وکل الله الملائکه بک فی انتظام أمورک حتی فی أمر غذائک فإن أهل المکاشفه قد رأوا ببصائر قلوبهم أن کل جزء من أعضاء بدنک لا یغتذی إلا بأن یوکل الله به سبعه من الملائکه هذا هو الأقل إلی عشره إلی مأه إلی ألف أو یزیدون(2) و ذلک لأن معنی التغذی أن یقوم جزء من الغذاء مقام جزء قد تلف و ذلک بعد أن یتغیر تغیرات- یصیر دما فی آخر الأمر ثم لحما و عظما.

ثم إن الغذاء جسم لا یتحرک بطبعه و لا یتغیر بنفسه فی أطوار الخلقه کما أن البر لا یصیر طحینا ثم منخولا ثم عجینا ثم خبزا مستدیرا مطبوخا إلا بصناعه صناع و الصناع فی الباطن إذا کانت للصنع غایه حکمیه هم الملائکه کما أن الصناع فی الظاهر هم أهل المدینه و قد أسبغ الله علیکم نعمه ظاهره و باطنه و الناس غافلون عن نعمه الباطنه و العارف یعلم أنه لا بد من ملائکه سبعه أحدهم جاذب للغذاء إلی الأعضاء و الآخر ممسک له فی جوار العضو و الثالث یخلع عنه صورته السابقه فیخلع صوره الدم و الرابع یکسوه صوره اللحم و العظم و غیرهما و الخامس یدفع الفضل الزائد و السادس یلصق ما اکتسی کسوه اللحم باللحم و ما اکتسی کسوه العظم بالعظم حتی لا یکون منفصلا و السابع یرعی المقادیر و النسب(3) فی الإلصاق.


1- عطف بیان لقوی و فاعل توکل ضمیر قوی مستتر فیه أو ملائکه فاعل توکل و حینئذ توجیهه أن القوی باعتبار وجهها إلی الله و إضافتها إلیه تعالی من الملائکه و باعتبار جهتها الظلمانیه و تعلقها بالمواد قوی و طبائع و وجه الله قاهر علی وجه النفس موکل علیه و الإعراب الأول بناء علی اتحاد الوجهین بوجه، س قده
2- کلمه أو للإضراب فلا یحصی عددهم إذ المراد بها طبائع السفلیات و العلویات و روحانیاتها إلا أنه ذکر من کل من الآحاد و العشرات و المئات و الألوف شیئا تنبیها علی ما ذکرنا و نظیر هذا ما یقال فی عدد الأنبیاء إنهم مأه و أربعه و عشرون ألفا و ذلک لأن کلمات الله لا تنفذ و لا تبید و نعمه الله لا تحصی، س قده
3- لعلک تقول لیس لنا قوه راعیه فما هذا قلت لعل مراده ره به الغاذیه فکأن مراده بقوله و الرابع یکسوه صوره اللحم و العظم و غیرهما المغبره الثانیه و بالثالث الهاضمه، س قده

ص: 130

فإن قلت فهلا فوضت هذه الأفعال إلی ملک واحد و لم احتیجت إلی سبعه أملاک- و الحنطه أیضا یحتاج إلی طاحن و نخال ثانیا و صاب للماء إلیه ثالثا و عاجن له رابعا و إلی قاطع له کرات مدوره خامسا و إلی مرقق له رغفانا عریضه سادسا و إلی من یلصقها بالتنور سابعا فهلا کانت أفعال الملائکه باطنا کأفعال الإنس ظاهرا.

قلنا یجب علیک أن تعلم أن خلقه الملائکه تخالف خلقه الإنس لأن وجودهم وجود صوری بسیط من غیر اختلاط ترکیبی و لا تزاحم بین أفعالهم کما لا تزاحم بین صفاتهم و ذواتهم و لا یکون لکل منهم إلا فعل واحد و إلیه الإشاره بقوله تعالی وَ ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ فلذلک لیس بینهم تناقش و تقاتل و لا تزاحم و لا تضاد فی فعل أو صفه بل مثالهم فی تعیین مرتبه کل منهم و فعله مثال الحواس منا فإن البصر لا یزاحم السمع فی فعله و هو إدراک الأصوات و لا الشم یزاحمها فی إدراک الروائح و لا هما یزاحمان الشم و لا الذوق و لا غیر ذلک یزاحم بعضها بعضا و لیست هی کالأعضاء مثل الید و الرجل فإن أصابع الرجل قد تبطش بطشا ضعیفا و رأینا إنسانا یکتب بأصابع رجله و آخر یمشی بیدیه و قد تضرب غیرک برأسک فیزاحم به الید التی هی آله الضرب و لا کالإنسان الواحد الذی- یتولی بنفسه الطحن و العجن و الخبز و هذا نوع من الاعوجاج و العدول عن العدل- سببه اختلاف صفات الإنسان و اختلاف دواعیه فلم یکن وحدانی الفعل و لذلک یری الإنسان یعصی الله مره و یطیعه أخری و ذلک غیر ممکن فی طباع الملائکه لأنهم مجبولون علی الطاعه لا مجال للمعصیه فی حقهم فلا جرم لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ یَفْعَلُونَ ما یُؤْمَرُونَ و یُسَبِّحُونَ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ لا یَفْتُرُونَ و الراکع منهم راکع أبدا و الساجد منهم ساجد أبدا و القائم منهم قائم أبدا.

و هاهنا دقیقه یجب التنبیه علیها

و هی أن لأحد أن یقول إذا کان کل ملک من ملائکه الله موکلا علی فعل واحد

ص: 131

لا یمکنه التعدی منه إلی غیره فیکون ناقص الجبله لقصوره عن فعل الخیرات الکثیره- و الجواب أن ذات کل ملک متصل(1) بذات ما هو أشرف منه علی وجه یقوم به و یحیا بروحه لکن لا علی وجه الترکیب و التمزیج الذین فی الأجسام و کل منهم وحدانی الذات وحدانی الفعل و إن صدر عنه أنواع کثیره من الأفعال لأن کثرتها علی الترتیب الصدوری علی وجه یکون بعضها تحت بعض علی نسق و نظام لا یتغیر أصلا و قد علمت أن الترتیب یجعل الکثیر واحدا فیرتقی الأفعال منهم إلی فعل واحد یتشعب منه الأثر- و کذا الذوات ترجع کثرتها إلی ذات واحده تتحد بها الذوات و کل ملک من الملائکه- حی علیم بحیاه الملک الذی هو دونه و تحت أمره و تسخیره و علمه لا کأعضائنا التی لا شعور لها بذاتها و لا بما یصدر عنها و إنما نسبه الملائکه إلی من هی تحت أمره و طاعته- کنسبه قوانا الإدراکیه إلی الروح العقلی منا حسبما بیناه من أن کلا من الحواس و صورها الحاضره عند النفس حیه بحیاه النفس و مع ذلک لکل حس منها شأن غیر شأن الحس الآخره و لا اختلاط بینها و لا تشویش لأنها من الجنبه العالیه و الجهات الفاعلیه لا القابلیه کالأعضاء و ما فی حکمها.


1- إذ قد عرفت أن المبادی الفاعلیه و القوی الفعلیه ملائکه من حیث إضافتها إلی ما فوقها- و اتصالها به و من حیث إن کل واحد مما فوقه کجسد من روح فکل واحد شریف بشرافه ما فوقه- بل مجید بمجد الله الحمید المجید لأن کلها کأعینه الناظره و أیدیه العماله بل درجات قدرته الفعلیه فلما أنتج کلام القائل الخسه أثبت أولا الشرافه و تصدی ثانیا لإثبات الشرافه من وجه أوهمه کلام القائل بأنها إن کان مناطها کثره الأفعال فهی حاصله أیضا إلا أنها بالترتیب الصدوری- فالعقول الکلیه و النفوس الکلیه الذین هم الملائکه المقربون من الصافات صفا و المدبرات أمرا لها کثره الأفعال بهذا المنوال و کذا المبادی الفاعلیه التی فی عالم المثال و أما القوی و الطبائع العماله فی الباطن فکثره الأفعال فیها هی الکثره التی فیما فوقها لأن شیئیه الشی ء بصورته و لا خفاء فی أن کلام القائل فی الملائکه بأجمعهم، س قده

ص: 132

و لنرجع إلی ما کنا بصدده فنقول

قد امتاز الإنسان بهذه الصوره النباتیه و الأعوان الذین خلقهم الله لإفاده التغذیه- و التولید من الأجساد المعدنیه فصار أکمل وجودا من الحجر و البلور و الحدید و النحاس و الذهب و الفضه و غیرها إلا أن صوره النبات مع هذا الکمال ناقص- فإنه ربما لم یصل إلیه غذاء ینساق إلیه و یماس أصله فجف و یبس إذ لم یمکنه طلب الغذاء- و المشی إلیه من الموضع الذی فیه إلی موضع آخر فإن الطلب إنما یکون بشیئین معرفه و قدره و هما مفقودتان عنه فلو وقف وجود الإنسان فی هذه الدرجه لکان ناقصا عاجزا فی خلقته و فعله فانظر کیف رفعه الله عن هذا المنزل بصوره أخری امتاز بها عن النباتات- و ارتفع وجوده عن وجود الهاویات الساکنات و قرب بخطوه أخری إلی رب الأرباب- و معدن الأنوار عن قعر عالم الظلمات بأن خلق له آله الإحساس و آله الحرکه الاختیاریه- فی طلب الغذاء و هما المشار إلیهما فی الکتاب فَجَعَلْناهُ سَمِیعاً بَصِیراً إِنَّا هَدَیْناهُ السَّبِیلَ إِمَّا شاکِراً وَ إِمَّا کَفُوراً.

ثم انظر إلی ترتیب حکمه الله فی خلق الحواس الخمس فأولها اللمس و هذا أنقص درجات الحس فإنه الشعور بما یلامس الحیوان و یلاصقه لا بما یبعد منه فإن الشعور بما یبعد منه- یحتاج إلی حاسه أقوی و أتم و هذا یعم الحیوانات کلها و لدناءه بعض الحیوانات القریب المنزله من النبات کالدود التی فی الطین یقتصر علی هذا و لا یقدر علی طلب الغذاء فلو لم یخلق فیک إلا هذا الحس لکنت ناقصا کالدود فافتقرت إلی حس آخر لإدراک البعید فخلق لک الشم إلا أنک لا تدری به أن الرائحه من أی ناحیه جاءت لتطلب بها ذی الرائحه فتطوف کثیرا حتی تظفر به فأنعم الله علیک بحاسه البصر لکن لا تدرک بها ما یحتجب بجدار أو حائل آخر و أیضا لا تدرک بها إلا ما هو الموجود الحاضر و أما الغائب فلا یمکنک معرفته إلا بکلام و إعلام یدرک بحس السمع فاشتدت حاجتک إلیه فانظر کیف أنعم علیک و میزک بفهم الکلام عن سائر الحیوان و کل ذلک ما یغنیک لو لم یکن لک حس الذوق إذ یصل إلیک الغذاء فلا تدرک أنه موافق أو مخالف فتأکله فتهلک کالشجره ربما یصب فی أصلها ما هو سبب جفافها و لا ذوق لها فتجذبه فتجف ثم جمیع ذلک لا یکفی فی الاستکمال و لا یتم به الحیاه الإنسانیه لو لم یکن لک إدراک باطنی یتأدی

ص: 133

إلیه صور المحسوسات الخمس للتحفظ و التذکر و إلا لطال علیک الأمر فی معرفه الأشیاء المحسوسه لو لم یکن صورتها محفوظه عندک فأنعم الله علیک بمشاعر أخری باطنه لتحفظ بها صوره ما تحسه و تذکرها متی شئت و تتصرف فیها و هذا کله یشارکک فیه الحیوانات- و لو لم یکن لک إلا هذا لکنت ناقصا لعدم إدراک عواقب الأمور و غایاتها العقلیه فمیزک الله و فضلک علی کثیر من خلقه تفضیلا و شرفک تشریفا بقوه أخری هی قوه العقل تدرک مضره الضار و منفعه النافع فی المال و تدرک الخیرات الحقیقیه و الشرور الآجله فهذا أنموذج فی بیان ما أنعم الله علیک فی باب الإدراک و أما بیان ما أنعمه علیک من القوی المحرکه التی هی طائفه أخری من جنود الله- و کیفیه نظمها و ترتیبها فیک فهو أنه لو خلق المشاعر و المدارک حتی تدرک بها الأمور التی لها مدخل فی استکمالک و حفظ بقائک ما دمت فی الدنیا من أسباب التغذیه و غیرها- حتی تدرکها من بعد أو قرب و لم یخلق لک میل فی الطبع و شهوه له و شوق إلیه یستحثک علی الحرکه ثم قدره فی آلات البدن یتحرک إلیه لکان الإدراک معطلا فاضطررت إلی أن یکون لک میل إلی ما یوافقک یسمی شهوه و نفره عما یخالفک یسمی کراهه فخلق فیک شهوه الغذاء لبقاء شخصک و شهوه النکاح لبقاء نوعک و وکلها بک کالمتقاضی یلجئک- إلی تناول الغذاء و غیره.

ثم هذه الشهوه لو لم تسکن إذا حصل مقدار الحاجه من المشتهی و المرغوب فیه لأسرفت و أهلکت نفسک فخلق الله لک الکراهه عند الشبع و نحوه لتترک الفعل کالأکل و نحوه لا کالزرع فإنه لا یزال تجتذب الماء إذا انصب فی أسافله حتی یفسد فیحتاج إلی آدمی یقدر غذاءه بقدر الحاجه.

ثم إنک قد علمت أن لک قوه طبیعیه بها تشارک النبات و هی منبثه فی جمیع البدن منبعها الکبد و قوه أخری تشارک بها الحیوان منبثه فی الأعضاء(1) تشارک بها الحیوان کله


1- و هی القوه الحیوانیه باصطلاح الأطباء و هی قوه تستعد بها الأعضاء لقبول الحس و الحرکه و إن شئت قلت قوه بها القبض و البسط للقلب و الشرائین ترویحا للروح و بالجمله بها إصلاح الروح البخاری قد یطلق القوه الحیوانیه علی القوی الدماغیه الآتیه فیما یلی هذا و لیست مقصوده هنا، س قده

ص: 134

و منبعها القلب و قوه أخری نفسانیه أخص منها تشارک بها بعض الحیوان منبعها الدماغ- و أخری أشرف مما سبق کله لا تشارک بها الحیوان بل الملائکه فقط فأعطاک الله بحسب کل منها أخذا و ترکا للمنافع و المضار فاللذان بحسب القوه الأولی یسمیان بالجذب و الدفع و اللذان بحسب القوه الثانیه یسمیان بالمیل و النفره و اللذان بحسب القوه الثالثه یسمیان بالشهوه و الغضب و اللذان بحسب القوه الرابعه یسمیان بالإراده و الکراهه(1) فخلقهما الله فیک مسخرتین تحت إشاره العقل المعرف للعواقب کما خلق الشهوه و الغضب مسخرتین تحت إدراک الحس فتم بهما انتفاعک بالعقل إذ مجرد المعرفه- بأن هذا یضرک و هذا ینفعک لا یکفی فی الاحتراز عنه أو فی طلبه ما لم یکن لک إراده بموجب المعرفه أو کراهه و بهذه الإراده أفردک الله عن البهائم إکراما و تعظیما لبنی آدم کما أفردک عنها بمعرفه العواقب

الفصل (14) فی عنایته تعالی فی خلق الأرض و ما علیها لینتفع بها الإنسان
اشاره

قال سبحانه خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً فإذا عرفت العنایه الإلهیه فی نفسک و بدنک فانظر إلی آثار رحمته علیک بما هو خارج عنک و أقرب الخارجیات إلیک ما تستقر علیه فانظر إلی صوره الأرض التی هی مقر جسدک و أم بدنک الذی کان فی بطنها أولا ثم تولد منها ثم یعود إلی بطنها تاره أخری- کما قال تعالی مِنْها خَلَقْناکُمْ وَ فِیها نُعِیدُکُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُکُمْ تارَهً أُخْری ثم انظر إلی منافعها.

منها کونها فراشا و مهادا

لتسکن إلیها و تنام علیها و بساطا لتسلک فیها کما قال تعالی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ فِراشاً و قال وَ اللَّهُ جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ بِساطاً لِتَسْلُکُوا مِنْها سُبُلًا فِجاجاً و لیس من


1- و بهذا الاصطلاح ینبغی أن یقال الحیوان متحرک بالشهوه لا بالإراده لکن فی الإراده اصطلاحان خاص و عام و بالمعنی الخاص یطلق علی المجردات و جاعلها و هو المیل العقلی و نحوه و بالمعنی العام یطلق علی الحیوان و هو المیل الحسی و الشهوی، س قده

ص: 135

ضروریات الافتراش أن یکون سطحا مستویا بل یسهل الافتراش علی سطح الکره إذا عظم جرمها و تباعدت أطرافها و لکن لا یتم الافتراش و لا المشی علیها ما لم تکن ساکنه فی حیزها الطبیعی و هو وسط الأفلاک و إلیه الإشاره بقوله تعالی اللَّهُ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ قَراراً لأن الثقال بالطبع تمیل إلی تحت کما أن الخفاف تمیل بالطبع إلی فوق و الفوق من جمیع الجوانب ما یلی السماء و التحت ما یلی المرکز.

و منها ما به من الله علینا

و هو أن لم یجعلها فی غایه الصلابه کالحدید و الحجر لکی تنفصل عنها ماده الأغذیه و یتأتی حفر الآبار و إجراء الأنهار و لا فی غایه اللین و الانغمار کالماء لیسهل النوم و المشی علیها و أمکنت الزراعه و اتخاذ الأبنیه منها.

و منها أن لم تخلق فی نهایه اللطافه و الشفیف

لیستقر علیها الأنوار و یتسخن منها فیمکن جوازها.

و منها أن جعلها بارزه بعضها من الماء

مع أن طبعها الغوص فیه لتصلح لتعیشنا- و تعیش ما یحتاج إلیه من الحیوانات البریه علیها و سبب انکشاف ما یبرز منها و هو قریب من الرابع(1) إن جعلها الله بواسطه هبوب الریاح و جری الأنهار و تموج البحار غیر صحیحه الاستداره بل جعلها و الماء الذی یجاورها بحیث إذا انجذب الماء بطبعه- إلی المواضع الغائره و المنخفضه منها بقی شی ء منها مکشوفا و صار مجموع الماء و الأرض بمنزله کره واحده یدل علی ذلک فیما بین الخافقتین تقدم طلوع الکواکب و غروبها للمشرقیین علی طلوعها و غروبها للمغربیین و فیما بین الشمال و الجنوب- ازدیاد ارتفاع القطب الظاهر للواغلین فی الشمال و بالعکس(2) للواغلین فی الجنوب


1- قد قسمت الأرض أولا بالدائره التی هی خط الاستواء نصفین نصف جنوبی و نصف شمالی ثم أرباعا بالدائره الماره علی نقاطها الأربع الجنوبیه و الشمالیه و الشرقیه و الغربیه- فثلاثه أرباع منها تقریبا فی الماء أعنی الفوقانی و التحتانی الجنوبیین و التحتانی الشمالی و البارز هو الربع الفوقانی الشمالی تقریبا، س قده
2- تصحیح العکسیه باعتبار الجزء المطوی من الکلام أی ازدیاد ارتفاع القطب الظاهر و ازدیاد انخفاظ القطب الباطن و هو القطب السهیلی للواغلین فی الشمال و فی العکس للواغلین فی الجنوب و إلا فالمناسب أن یقال و بخلاف ذلک للواغلین فی الجنوب بدل العکس، س قده

ص: 136

و ترکب الاختلافین للسائرین علی سموت تکون بین السمتین إلی غیر ذلک من الأعراض المختصه بالاستداره کأحوال الخسوفات و الکسوفات و اختلاف آنات ابتدائها و انتهائها فی الأخذ و الانجلاء بالقیاس إلی أهل البقاع فابتداء خسوف معین بالقیاس إلی موضع أول اللیل و بالقیاس إلی آخر بعده بساعه و بالقیاس إلی آخر بساعتین و بالقیاس إلی آخر ربع اللیل أو ثلثه أو نصفه أو غیر ذلک علی نسبه مضبوطه بحسب تباعد المواضع بعضها عن بعض طولا و عرضا و یستوی فی ذلک راکب البر و راکب البحر.

و منها الأشیاء المتولده منها

کالمعادن و النبات و الحیوان.

و منها جذبها للماء من السماء

لقوله وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً بِقَدَرٍ فَأَسْکَنَّاهُ فِی الْأَرْضِ.

و منها العیون و الأنهار العظام

التی فیها لقوله تعالی وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها*.

و منها انصداعها بالنبات و غیره

وَ الْأَرْضِ ذاتِ الصَّدْعِ.

و منها حیاتها و موتها

لیستدل بها الإنسان علی موته و نشره تاره أخری لقوله وَ آیَهٌ لَهُمُ الْأَرْضُ الْمَیْتَهُ أَحْیَیْناها و قوله فَأَحْیَیْنا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها کَذلِکَ النُّشُورُ و قوله فَانْظُرْ إِلی آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ کَیْفَ یُحْیِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها إِنَّ ذلِکَ لَمُحْیِ الْمَوْتی- وَ هُوَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ و قوله وَ مِنْ آیاتِهِ أَنَّکَ تَرَی الْأَرْضَ خاشِعَهً فَإِذا أَنْزَلْنا عَلَیْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ إِنَّ الَّذِی أَحْیاها لَمُحْیِ الْمَوْتی إِنَّهُ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ.

و منها تولد الحیوانات المختلفه

وَ بَثَّ فِیها مِنْ کُلِّ دَابَّهٍ* بعضها للأکل وَ الْأَنْعامَ خَلَقَها لَکُمْ فِیها دِفْ ءٌ وَ مَنافِعُ وَ مِنْها تَأْکُلُونَ و بعضها للرکوب و الزینه وَ الْخَیْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَمِیرَ لِتَرْکَبُوها وَ زِینَهً و بعضها للحمل وَ تَحْمِلُ أَثْقالَکُمْ إِلی بَلَدٍ لَمْ تَکُونُوا بالِغِیهِ إِلَّا بِشِقِّ الْأَنْفُسِ إِنَّ رَبَّکُمْ لَرَؤُفٌ رَحِیمٌ و بعضها للتجمل و الراحه وَ لَکُمْ فِیها جَمالٌ حِینَ تُرِیحُونَ وَ حِینَ تَسْرَحُونَ و بعضها للنکاح(1) وَ اللَّهُ جَعَلَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً و بعضها للملابس


1- فی إدراجها فی سلک الحیوانات إیماء لطیف إلی أن النساء لضعف عقولهن و جمودهن علی إدراک الجزئیات و رغبتهن إلی زخارف الدنیا کدن أن یلتحقن بالحیوانات الصامته حقا و صدقا أغلبهن سیرتهن الدواب و لکن کساهن صوره الإنسان لئلا یشمئز عن صحبتهن و یرغب فی نکاحهن و من هنا غلب فی شرعنا المطهر جانب الرجال و سلطهم علیهن فی کثیر من الأحکام کالطلاق و النشوز و إدخال الضرر علی الضرر و غیر ذلک خلافا لبعض الأدیان فی بعض الأحکام فأین السها من البیضاء، س قده

ص: 137

و البیت و الأثاث وَ جَعَلَ لَکُمْ مِنْ جُلُودِ الْأَنْعامِ بُیُوتاً تَسْتَخِفُّونَها یَوْمَ ظَعْنِکُمْ وَ یَوْمَ إِقامَتِکُمْ- وَ مِنْ أَصْوافِها وَ أَوْبارِها وَ أَشْعارِها أَثاثاً وَ مَتاعاً إِلی حِینٍ.

و منها نشو النباتات المتنوعه

وَ أَنْبَتْنا فِیها مِنْ کُلِّ زَوْجٍ بَهِیجٍ فاختلاف ألوانها آیه و رحمه و اختلاف روائحها هدایه و لطف فمنها قوت البشر و منها قوت البهائم- کُلُوا وَ ارْعَوْا أَنْعامَکُمْ ... مَتاعاً لَکُمْ وَ لِأَنْعامِکُمْ*.

و منها الطعام و الإدام
و منها الدواء-
و منها الفواکه

یُنْبِتُ لَکُمْ بِهِ الزَّرْعَ وَ الزَّیْتُونَ- وَ النَّخِیلَ وَ الْأَعْنابَ وَ مِنْ کُلِّ الثَّمَراتِ

و منها الکسوه للإنسان

نباتیه کالقطن و الکتان- و حیوانیه کالشعر و الصوف و الإبریسم و الجلود

و منها الأحجار المختلفه لونا و صفاء

وَ مِنَ الْجِبالِ جُدَدٌ بِیضٌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُها وَ غَرابِیبُ سُودٌ فبعضها للزینه و بعضها للأبنیه فانظر إلی الحجر الذی یستخرج منه النار مع کثرته و انظر إلی الیاقوت الأحمر مع عزته ثم انظر إلی کثره النفع بذلک الحقیر- و قله النفع بذلک الخطیر.

و منها ما أودع فیها من المعادن الشریفه

کالذهب و الفضه ثم تأمل أن البشر استنبطوا- الحرف الدقیقه و الصنائع الجلیله و استخرجوا السمک من قعر البحر و استنزلوا الطیر من أوج الهواء لکن عجزوا عن اتخاذ الذهب و الفضه و الحکمه فیه أن معظم فائدتهما یرجع إلی الثمنیه و هذه الفائده لا تحصل إلا عند العزه و الندره و القدره علی اتخاذهما تبطل الحکمه- فلذلک ضرب الله دونهما بابا مسدودا و لهذا اشتهر فی الألسنه أن من طلب المال بالکیمیا أفلس.

و منها أن لها طبع الکرم و السماحه

تأخذ حبه واحده و ترد سبعمائه کما ذکر فی القرآن.

و اختلفوا من طریق النقل فی أن السماء أفضل من الأرض أم الأرض من السماء

ص: 138

فقال بعضهم السماء أفضل لأنها معبد الملائکه و ما فیها بقعه عصی الله فیها لأن أهلها معصومون عن الخطاء و العصیان و لما أتی أبونا آدم بتلک المعصیه أهبط من الجنه- و قال تعالی

: لا یسکن فی جواری من عصانی

و قال وَ جَعَلْنَا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ هُمْ عَنْ آیاتِها مُعْرِضُونَ و قال تَبارَکَ الَّذِی جَعَلَ فِی السَّماءِ بُرُوجاً و غیر ذلک من الآیات الداله علی تعظیمها و تعظیم ما فیها و قال آخرون الأرض أفضل لأنه تعالی وصف بقاعا بالبرکه قال تعالی إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِی بِبَکَّهَ مُبارَکاً و قال سُبْحانَ الَّذِی أَسْری بِعَبْدِهِ لَیْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَی الْمَسْجِدِ الْأَقْصَی الَّذِی بارَکْنا حَوْلَهُ و قال مَشارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغارِبَهَا الَّتِی بارَکْنا فِیها و المراد بها الشام و وصف جمله الأرض بالبرکه- وَ بارَکَ فِیها وَ قَدَّرَ فِیها أَقْواتَها فإن قیل و أی برکه فی المفاوز المهلکه قلنا إنها مساکن خلق لا یعلمهم إلا الله فلهذه البرکات قال وَ فِی الْأَرْضِ آیاتٌ لِلْمُوقِنِینَ.

و التحقیق أن زینه السماء بالکواکب و زینه الکواکب بالملائکه الروحانیین- و زینه الأرض بالصور و النفوس الحیوانیه و زینتها بالأرواح الإنسیه(1) المستخدمه إیاها و زینتهم بالمعارف الإلهیه التی شارکوا بها الملائکه المقربین و ظاهر السماء أشرف من ظاهر الأرض و باطنهما بالعکس لأن الغایه أشرف العلل کما مر و من منافع الأرض أنها


1- المراد بالنفوس الحیوانیه ما هی فی صراط الإنسان لأن زینه الشی ء مما یتصل به و کذا الحیوانیه للنباتیه التی تتصل بها فی هذا الصراط و کذا فیما فوق النفس النطقیه القدسیه- کالکلیه الإلهیه نعم زینه المنفصلات أیضا بها من جهه أن الإنسان الکامل کعاکس فی منصه الظهور فالطبائع کعکوس لمقام طبعه و النباتات لنباتیته و الحیوانات لحیوانیته و الأجنه و الشیاطین لمکره و الملائکه العماله لعقله العملی و عصمته و طهارته و الملائکه العلامه لعقله النظری و لحکمته و معرفته و الفلک المعبر عنه فی الکتاب الإلهی بالدخان لروحه البخاری و صورته و زینته و بالجمله تراکمت فیه القوی و الطبائع التی فی العوالم بنحو التشتت بنحو الجمیع و نعم ما قیل- چو آدم را فرستادیم بیرون جمال خویش بر صحرا نهادیم أیها المستام بشری ارتخص\Z ، س قده

ص: 139

کالصدقه و الدره المودعه فیها آدم و أولاده ثم علم الله أصناف حاجاتهم فقال

: یا آدم- لا أحوجک إلی شی ء غیر هذه الأرض التی هی لک کالأم

قال أَنَّا صَبَبْنَا الْماءَ صَبًّا ثُمَّ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا الآیه وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَراتِ رِزْقاً لَکُمْ*

: یا عبدی إن أعز الأشیاء عندک الذهب و الفضه و لو أنی خلقت الأرض منهما هل کان یحصل منها هذه المنافع ثم إنی جعلت هذه الأشیاء لأجلک فی الدنیا مع أنها سجن لک فکیف الحال فی الجنه

الفصل (15) فی بدائع صنع الله فی الأجرام الفلکیه و الأنوار الکوکبیه
اشاره

فإذا علمت أنموذجا من منافع الأرض فارفع الآن رأسک إلی السماء و انظر و تفکر فی کیفیه خلق السماوات و فی کواکبها و فی دورانها علی نسق و انتظام و فی طلوعها و غروبها و اختلاف مشارقها و مغاربها و دئوب شمسها و قمرها و مشتریها و زحلها فی الحرکه علی الدوام و سعیها فی عشق الله و طلب لقائه من غیر فتور و لا تقصیر و لا تغییر فی المسیر بل یجری جمیعها فی منازل مقدره بحساب مضبوط و کتاب مرقوم و أجل(1) معلوم کما قال وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ لا یزید علی ذلک و لا ینقص إلی أن یطویها الله(2) طی السجل للکتب.

فتدبر أیها العارف عدد کواکبها و کثره دراریها و اختلاف ألوانها ثم انظر کیفیه أشکالها مع أن ألوانها لیست من جنس هذه الألوان المستحیله الفاسده و أشکالها أرفع نمطا


1- لأن کل شی ء یدخل فی الوجود بسبعه بعلم و مشیه و قضاء و قدر و کتاب و إذن و أجل کما فی الحدیث و المراد بالکتاب صورته المثالیه القدریه، س قده
2- هذا فی السلسله الطولیه بحسب توجه الأشیاء إلی الباطن و لیس فی وقت موقوت زمانی- إذ الزمان أیضا مطوی فالمتحرکات غیر المتناهیه تصل فی أوقات غیر متناهیه إلی غایات غیر متناهیه و یطوی الکل فی غایه الغایات، س قده

ص: 140

من هذه الأشکال و کذا طعومها و روائحها و أصواتها(1) علی وجه أعلی و أشرف مما یلینا من هذه المحسوسات لکونها نازله إلی الأرض منها فهی هناک ألطف و أصفی و أبسط و ما من صوره علی وجه الأرض إلا و لها المثل الأعلی فی السماوات و ما من کوکب إلا و لله حکم کثیره فی خلقه و صورته ثم فی مقداره و شکله ثم فی وضعه و نسبته إلی کوکب آخر و قربه و بعده من وسط السماء و قس تلک الحکم التی فیها علی الحکم التی روعیت فی أعضاء بدنک مع حقارته و أمر السماء أعظم و أجل من الإنسان بما لا یحصی- کما قال تعالی أَ أَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّماءُ بَناها.

بل من جمله ما فی عالم الأرض و قس التفاوت فیما بینها من عجائب الترتیب- و حسن النظام و بدیع الفطره علی التفاوت فیما بینهما فی المقدار و اللطافه.


1- کون الصوت هناک وجهه غیر خفی لاصطکاکات و مماسات بین أجسامها فی حرکاتها- و أما الطعوم و الروائح العطره فقد أشار إلی وجهها بأن معطی الکمال لیس فاقدا له لکن نیلها للغیر لیس بأن تستذاق أو تستشم علی الوجه المعهود هنا و هو أوضح بل بأن لو فرض الله- أوصل إلیها صار فلکا إلا بإعجاز النبی ص فواجد حینئذ ما وجدت و ذلک لأن الأفلاک فعاله فی العنصریات و وجدت من جهات القهر التی فی المبادی فهی أقهر من النار. وجه آخر یذعنه المشاءون أیضا لو سمعوا لأصل وجدان الأفلاک تلک الکمالات الجسمانیه- و إن لم یکن بحسب جهاتها القابلیه أن یقال إن صورها فی حسها أعنی نفسها المنطبعه التی هی حسها و خیالها علی ما بینا فی حواشینا علی سفر النفس لکنها فیها بنحو العلم الفعلی لا الانفعالی مثل أن ینشأ النفس الآدمیه فی حسه المشترک صوره وجه جمیل بحیث ساقت إلی الانطباع فی ماده و إن لم یکن البدن الذی تعلقت به تلک النفس ذا وجه جمیل فالعالم یحکم بأن هذا الشخص واجد للصوره الجمیله بنحو أعلی و أتم من الماده المنطبع فیها أو نسبه الشی ء إلی فاعله بالوجوب و إلی قابله بالإمکان و الأمی الجاهل لا یحکم بأن هذا الشخص ذو وجه جمیل إذ لم یره فی بدنه و قس علیه المذوق و المشموم و غیرهما و من جهه کون إدراک الأفلاک فعلیا قویا تفطنت بکون نفسها المنطبعه التی کخیالنا حسا فلها الخیال و الحواس کلها بهذا المعنی و إلا فالفلک بسیط و أجزاؤه متشابهه لا یمکن فیه اختلاف قوی و طبائع، س قده

ص: 141

أما تأملت یا عارف فی ملکوت السماوات و ملکها و ما فیها من الکواکب و قوام جوهرها و إشراق نورها و طاعتها للباری فی الحرکات عشقا و شوقا إلی المبدع- أ ما تسمع کلام الله فی تعظیمها و تعظیم النجوم فی کتابه فکم من سوره ذکر فیها عظم أمر السماء و جلاله قدرها و کم أقسم بها فی القرآن کقوله تعالی وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها و قوله وَ النَّجْمِ إِذا هَوی و قوله فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِیمٌ ثم أثنی علی المتفکرین فیها وَ یَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ و ذم المعرضین عن التدبر فیها وَ هُمْ عَنْ آیاتِها مُعْرِضُونَ و جعلها سَقْفاً مَحْفُوظاً و رَفَعَ سَمْکَها و حفظها من ولوج الشیاطین لکونها معبد الملائکه و موضع القدس و الطهاره و أهلها أهل التسبیح و التقدیس لا یدخل مسجدهم الحرام(1) أرجاس الکفر و أوساخ الشرک من النفوس الخبیثه الشیطانیه کما لا یدخل المشرکون الأنجاس مساجد الأرض کما قال إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ فَلا یَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ فانظر إلی ملکوت السماء لتری عجائب العز و الجبروت و أطل فکرک فی الملک فعسی أن ینفتح لک أبواب السماء فتدخل الجنه و تخرج إلی عالم النور من هذه الهاویه المظلمه فتجول بقلبک فی أقطارها إلی أن تقوم بین یدی عرش الرحمن فعند ذلک نرجو لک أن تبلغ رتبه الأقصی- و لا یکون ذلک إلا بعد مجاوزتک عن مراتب العالم الأدنی

ثم الدلائل الداله علی شرف عالم السماء أکثر من أن تحصی
اشاره

و کذا منافعها بالقیاس إلی الإنسان.

فمنها ما أشار إلیه سبحانه من أن خلقها مشتمل علی حکم بلیغه و غایات صحیحه

بقوله رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلًا و قوله وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما باطِلًا ذلِکَ ظَنُّ الَّذِینَ کَفَرُوا

و منها أن زینها بالمصابیح

لقوله وَ لَقَدْ زَیَّنَّا السَّماءَ الدُّنْیا بِمَصابِیحَ(2) و بالقمر


1- لا یمکنها الدخول هناک باعتبار أشخاصها و أشخاص موادها المتعصیه المتباینه عن السماویه و إن أمکن لنوع النفوس الإنسانیه و هکذا فی کثیر من الاستعدادات فقوله تعالی فَلا یَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ فی حقها نهی تسخیر، س قده
2- التأویل أن النفوس القدسیه لها السماویه العلیا إلا أنها باعتبار التعلق بعالم الطبیعه سماء الدنیا بخلاف العقول لأن لها الترفع التام ذاتا و توجها فإن توجهها إلی فوقها فحسب حسبنا الله و نعم الوکیل و تزیینها بالمصابیح تنورها بنور العلم و صفاته و أفعاله و من أفعاله النفوس الکلیه الإلهیه هی الآیات الکبری و رجمها للشیاطین دفع الشکوک و الشبهات بنور البراهین، س قده

ص: 142

وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِیهِنَّ نُوراً و بالشمس وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِراجاً.

و منها أن سماها سقفا محفوظا و سبعا طباقا

و سبعا شدادا.

و منها أن جعلها مصعد الأعمال

و مرتقی الکلمات الطیبات و هی النفوس الکامله بالعلم و العمل لقوله مَثَلًا کَلِمَهً طَیِّبَهً کَشَجَرَهٍ طَیِّبَهٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ(1) و قوله إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ.

و منها أنها قبله الدعاء و محل الضیاء

و السناء و منها أهبط الله الأنوار و الألوان- إلی عالم الأرض و جعل ألوانها أحسن الألوان و أشکالها أحسن الأشکال و أصواتها أحسن الأصوات و نعماتها ألذ النعمات و جمیع کیفیاتها أحسن الکیفیات و أمکنتها أعلی الأماکن لارتفاعها عن الأضداد و أمنها من الفساد و منافع للعباد.

و منها أن جعلها علامات یهتدی بها فی ظلمات البر و البحر

و إن قیض للشمس طلوعا- فسهل معه التقلب لقضاء الأوطار فی الأطراف و غروبا یصلح معه الهدوء و القران فی الأکناف- لتحصیل الراحه و انبعاث القوه الهاضمه و تنفیذ الغذاء إلی الأعضاء و للهرب عن الأعداء- کما قال وَ جَعَلْنَا اللَّیْلَ لِباساً وَ جَعَلْنَا النَّهارَ مَعاشاً و قال وَ جَعَلَ اللَّیْلَ سَکَناً و أیضا لو لا طلوع الشمس لانجمدت المیاه و غلبت البروده و الکثافه و أفضت إلی جمود الحراره الغریزیه و انکسارها و لو لا الغروب لحمیت الأرض حتی یحترق کل من علیها من حیوان فهو بمنزله سراج یوضع لأهل بیت بمقدار حاجتهم ثم یرفع عنهم لیستقروا


1- المراد بثبات الأصل و سماویه الفرع فی الکلمه الظاهره کونها کیفیه محسوسه أو نفسانیه محدوده و أثرها نافذا إلی تخوم القلب المعنوی و صیرورتها عقلا بسیطا محیطا و فی الکلمه الباطنه التکوینیه ثبات الأصل و غیره جمود مقامها الطبیعی و بسط مقامها الروحانی- أو ثبات أصلها المحفوظ و نشر شئونها، س قده

ص: 143

و یستریحوا فصار النور و الظلمه علی تضادهما متظاهرین علی ما فیه صلاح قطان الأرض.

قیل و هاهنا نکته کان الله یقول لو وقعت الشمس فی جانب من السماء جنوبی أو شمالی فالغنی قد یرفع بناءه علی کوه الفقیر فلا یصل النور إلیه لکنی أدیر الفلک و أسیرها حتی یجد الفقیر نصیبه کما وجد الغنی نصیبه و أما ارتفاع الشمس و انحطاطها فقد جعله الله سببا لإقامه الفصول الأربعه کما مر ففی الشتاء تغور الحراره فی الشجر و النبات فیتولد منه مواد الأغذیه و الثمار و تقوی أبدان الحیوانات بسبب احتقاق الحراره الغریزیه فی البواطن و فی الربیع یتحرک الطباع و یظهر المواد المتولده فی الشتاء و یتنور الشجر و یورق و یزهر و یهیج الحیوان للفساد- و فی الصیف یحتدم الهواء فتنضج الثمار و یتحلل فضول الأبدان و یجف وجه الأرض- و یتهیأ للعماره و الزراعه و فی الخریف یظهر البرد و الیبس فیدرک الثمار و تستعد الأبدان قلیلا قلیلا للشتاء و أما القمر فهو تلو الشمس و خلیفتها و به یعلم عدد السنین و الحساب و یضبط المواقیت الشرعیه للصلاه(1) و الصیام و الحج و منه یحصل النماء و الرواء و قد جعل الله فی طلوعه و غیبته و تشکلاته البدریه و الهلالیه مصلحه کثیره لا یعلمها إلا هو.

قال الجاحظ إذا تأملت فی هذا العالم الذی نحن الآن فیه وجدته کالبیت المعد فیه کل ما یحتاج إلیه فالسماء مرفوعه کالسقف و الأرض ممدوده کالبساط و النجوم منضوده کالمصابیح و الإنسان کمالک البیت المتصرف فیه و ضروب النبات مهیاه لمنافعه و صنوف الحیوان منصرفه فی منافعه.

و إنی أقول إذا تأملت فی عالم السماء بعظمها و کثره کواکبها وجدت بیتا معمورا(2)


1- کصلاه الخسوف و الکسوف و صلاه اللیل فإذا کان القمر فی أول اللیل فی الأفق- کان فی منتصف اللیل فی وسط السماء و قس علیه اللیالی الأخر و کذا کثیر من الصلوات المسنونه- میقاتها القمر کما لا یخفی علی أهلها، س قده
2- مأخوذ من الأحادیث الشریفه أن البیت المعمور حقیقه بذکر الله و العلم بالله مقام نفوسها و هی فی السماء أی فی هیولاها و صورتها، س قده

ص: 144

من بُیُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ یُذْکَرَ فِیهَا اسْمُهُ فیها أصناف العابدین فمنهم سجود لا یرکعون و منهم رکوع لا ینتصبون(1) و مسبحون لا یسأمون لا یغشاهم نوم العیون و لا فتره الأبدان و لا غفله النسیان و لیس من شرط الدار أن لا یکون جسمانیا ذات حیاه قال تعالی وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَهَ لَهِیَ الْحَیَوانُ و لیس من شرط عماره البیت المعمور- أن یکون بالطین و الحجر و الخشب قال تعالی إِنَّما یَعْمُرُ مَساجِدَ اللَّهِ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ وَ أَقامَ الصَّلاهَ بل و لا یشترط أن یکون بیت العباده جسمانیا فکل ما یقوم فیه العباده و الذکر و التسبیح و التقدیس فهو بیت عباده.

فانظر إلی صنع الباری جل ذکره کیف بنی السماء و جعلها معبدا للملائکه المسبحین المهللین الذاکرین الله و أمسکها من غیر عمد ترونها و من غیر حبل أو علاقه یتدلی بها- و العجب ممن لا ینظر و لا یتأمل فی صنع بیت تولی الله بنیانه بقدرته و انفرد بعمارته و زینه


1- الطبقه الأولی العقول الکلیه التی هی المطلوبه فی حرکات الأفلاک و هی المشبه بها لها و سجودهم فناؤهم بمحوهم و طمسهم و محقهم فی شهود الحق المتعال و الطبقه الثانیه النفوس الکلیه و الجزئیه المنطبعه الطالبه للعقول الکلیه من حیث إنهم مجالی الله سبحانه و أنواره القاهره و إنما کانوا راکعین لعدم اضمحلال وجودهم مثل الطبقه الأولی و ذلک لتوجههم إلی الأبدان الفلکیه و من هنا ینبغی للمصلی أن یتفطن بحکم أوضاع الصلاه و إشارات الشارع المقدس نقش هر پرده که زد راه بجائی دارد\Z ففی المقام یدع الإخلاد إلی عالم الطبیعه و اتباع الهوی و ینهض عن الدنیا و یقوم عند الله و یوحد توحید الأفعال و فی الرکوع یطأطأ من عنده و یسلم نفسه و یمد عنقه کأنه یرید أن یضرب عنقه و یذبحه- و هو ینقاد إن الله اشتری من المؤمنین أنفسهم بأن لهم الجنه أی جنه الصفات أو جنه الذات- و یوحد الراکع توحید الصفات و فی السجود یضمحل و یمحق وجوده بالکلیه و یوحد توحید الذات و یفنی فناء تاما، س قده

ص: 145

بأصناف الزینه و صوره(1) بأنواع التصاویر ناسیا ذکر ربه بسبب نسیان نفسه و عدم حضور قلبه مشتغلا ببطنه و فرجه لیس له هم إلا هم شهوته أو حشمته.

و العجب منه أنه متی دخل بیت غنی فیراه مروقا بالصبغ مموها بالذهب- فلا ینقطع تعجبه و لا یزال یصف حسنه و یثنی علی من صنعه و صوره و تراه غافلا عن بیت الله العظیم و عن ملائکته الذین هم سکان سماواته فلا یلتفت إلیه بقلبه و لا یعرف من السماء إلا بقدر ما یعرف البهیمه أن فوقها سطحا أو بقدر ما یعرف النمله من سقف بیته- و لا یعرف من ملائکه السماوات و لا من تصاویرها العجیبه إلا بقدر ما یعرف النمله من نفوس سکان البیت و نقوش تصاویرهم فی حیطانه فما هذه الغفله العریضه(2) و ما هذا النوم الغالب علی أکثر الناس و السکر


1- أی صور جسمه بعلاوه تصویر نفسه المنطبعه بکل الصور الثمانیه و الأربعین المشهوره و انتقاش جسمه بصور الأشیاء کنفسه کما یقول بعض الإشراقیین، س قده
2- موجبها الإعراض عن الحکمه الإلهیه و الریاضیه سیما أشرف الریاضیات و هو الهیئه- فلم یعلموا من السماوات إلا لونا و لا من الکواکب إلا برقا و شرقا بل لم یعلموا من السماوات شیئا لأن ذلک اللون لون کره البخار و الدخان و أما أنها ما هی و هل هی و لم هی و ما هیولاها و ما صورتها و طبیعتها الخامسه و نفسها المنطبعه و الکلیه و غیر ذلک من أحکامها فما شموا منها رائحه و ذلک لأن همهم بطنهم و فرجهم و مبالاتهم بالرئاسه فی عالم الطبیعه علی أهله- و لم یتدبروا فی خلق السماوات و لا فی خلق أنفسهم و فی عظمتها حتی یستحقروا الدنیا. و لا فی دوامها و دوام ملکوتها حتی یستقصروا ألف سنه من العمر عائشین فضلا عن تذکر عظمه مبدعها و سرمدیه وجوده و دوام بقاء النفس إما متنعمه و مسروره بلقاء الله و إما متعذبه و محرومه فإذا قایست مده مدیده من عیش البدن الطبیعی إلی بقاء النفس المفارقه لم تجد نسبه إذ لا نسبه للمتناهی إلی غیر المتناهی و إن کان کألف دوره من فلک الثوابت و کذا إذا عرفت عظمه نفسک القدسیه و قایست عظمه الدنیا إلیها نعم من لا یری الجبل یستعظم الجمل و أما من یراه بجنبه فیستصغر فاصعد بخیالک النوری إلی الأفلاک و انظر نظر مستحصر متعجب إلی الربع الأرضی المکشوف من الماء و إلی دیدانه التی تدب علیه فإن الخلق بما هم خلق هکذا ما شأنهم فی إخلادهم إلی الأرض و تفاخرهم بمالکیتهم فیها و أنه کم قدرها و قدر متصرفها- و بخلاف ذلک کم أقدار الأفلاک و کم أقدار کواکبها غیر المحصوره فإن کثیرا من الکواکب- مقدار کل واحد منهما أضعاف تمام الأرض. و انظر بنظر باطنک مقادیرها العظیمه لا کما تراها بنظرک الظاهر أضواء صغیره ضعیفه- و انظر حرکاتها المتفننه بعضها إلی المغرب علی خلاف التوالی و بعضها إلی المشرق علی التوالی- و انظر اختلاف حرکاتها سرعه و بطوءا فبعضها یتم دوره فی سنه و بعضها فی اثنتی عشره سنه- و بعضها فی ثلاثین سنه و بعضها ینتهی فی البطء إلی أن یتم دوره فی خمسه و عشرین ألف سنه و مأتین فی مقابله ما ینتهی فی السرعه إلی أن یتم دوره فی أربعه و عشرین ساعه و بعضها فی غیر هذه و انظر ثبات أوضاع الکواکب الثابته کل مع الآخر دائما و تبدل أوضاع السیارات تبدلا منسفا و أنها مظاهر دوام الله و مجالی قدره الله و تربیته. بل اصعد بعقلک إلی عالم نفوسها المنطبعه التی هی خیال الإنسان الکبیر الذی کانت الأفلاک و ما فیها بدنه و إلی نفوسها الکلیه التی بها تدرک الکلیات و المفارقات ثم ارقأ إلی عالم العقول الکلیه و الأنوار القاهره من الطبقتین الطولیه و العرضیه التی هی وجودات بسیطه محیطه أولات وحدات جمعیه من رآها فقد رأی الله لأنها من صقع الربوبیه غلبت علیها الأخلاق الإلهیه و استهلکت فیها أحکام السوائیه إذ لیس فیها الحاله الانتظاریه و الإمکانات الاستعدادیه و حینئذ امتثلت قول القائل- ای بیضه مرغ لا مکانی ای هم تو سفیده هم تو زرده بگشا پر و بال و پس برون پر زین گنبد چرخ سالخورده و صرت من السابحات سبحا فی بحار عظمته و الصافات صفا بین یدیه بشرط الاستقامه و التمکن فی المقام فإن مراتب الاستکمال ثلاث التعلق و التخلق و التحقق و إن شئت قلت أربع الخطره و الحال و الملکه و التمکن فاستقم کما أمرت، س قده

ص: 146

العظیم و الجهل المفرط و الشقوه المحیطه بهم فهلم أیها العارف نسبح و نقدس لربنا- فهلم یا أخا الحقیقه نقوم بالتهلیل و التکبیر ندعو قیم العالم و ناظم الملک و الملکوت- و رابط الناسوت باللاهوت و صاحب الکبریاء و الجبروت بقلب کئیب حاضر و لسان ذاکر و صدر منشرح بنور الذکر و المعرفه و دمع ساکب فبادر یا عارف بروح شیقه و نفس زکیه عاشقه لربها راجعه إلیه حتی تنادی ربنا نداء خفیا و نتضرع إلیه فی ظلم اللیالی و ندعوه دعاء المحبین المتأوهین و نداء الخاشعین و نتضرع إلیه تضرع المشتاقین

ص: 147

و خضوع المحتاجین المتذللین سبحانک لا إله إلا أنت خلصنا من عذاب نار الفرقه و ألم القطیعه یا محیی الأموات و باعث الأرواح من القبور الدارسات و معطی الخیرات و منزل البرکات- أفض علی نفوسنا لوامع برکاتک و علی أرواحنا سواطع خیراتک یا من إذا تجلی لشی ء خضع له یا من رش من نوره(1) علی ذوات مظلمه و هیاکل غاسقه فی لیال مدلهمه- فنورها و صورها و شوقها إلی جماله و ساقها إلی طلب لقائه یا من قذف بشعله شوقه علی السماوات فهیجها و رقصها و دورها و کل من فیها بالتعشیق و طوفها أسبوعا فی کل سبعه آلاف سنه(2) حول البیت العتیق خلصنا بنورک عن ظلمات القبور و لا تعذب أرواحنا بعلائق أشباح عالم الزور و معدن الغرور و ثبت أقدامنا علی المنهج الأبلج القویم و الصراط الحق المستقیم إنک أنت الجواد الکریم و البر الرحیم.

فهذا أنموذج من دقائق عنایه الله و لطفه فی المخلوقات الظاهره فإنه لا مطمع لأحد فی معرفه دقائق أسرار اللطف و الرحمه فی عالم غیبه و ملکوته الأعلی و لا فی استقصاء بدائع الصنع و الحکمه فی الموجودات التی تلینا فی أعمار طویله لأن علوم العلماء نزر حقیر بالقیاس إلی ما عرفه الأنبیاء و الأولیاء ع و ما عرفوه قلیل بالإضافه إلی ما عرفه المقربون من الملائکه و العلیون من الإنس عند قیامهم عند الله ثم جمیع علوم الملائکه و الجن و الإنس إذا أضیف إلی علم الله لم یستحق أن یسمی علما بل هو إلی أن یسمی دهشا و حیره و عجزا و قصورا أقرب من أن یسمی معرفه و حکمه إذ الحکمه بالحقیقه معرفه الأشیاء کما هی علیه و قد سبق أن العلم بکل شی ء بالذات هو نحو وجوده و لا یحیط بالأشیاء إلا مبدعها و موجدها


1- هو الأنوار الأسفهبدیه علی ذوات مظلمه هی الأبدان الطبیعیه و هذا اقتباس من الحدیث الشریف : إن الله خلق الخلق فی ظلمه ثم رش علیهم من نوره أو نوره الوجودات و الذوات المظلمه الماهیات، س قده
2- إشاره إلی ما ذکره فی مفاتیح الغیب و غیره أن العالم الکونی فی کل سبعه آلاف- فی تصرف واحد من السیارات بالاختصاص و بالاشتراک و الجمیع سبعه أسابیع و بانضمام ألف آخر لأجل الکسور و الکبائس التی فی السنه النجومیه یصیر خمسین ألف سنه و هو یوم من أیام القیامه، س قده

ص: 148

فلا حکیم بالحقیقه إلا الله وحده و إطلاق الحکمه و المعرفه علی غیره بضرب من المجاز و التشبیه و لهذا خوطب الکل بقوله تعالی وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا

الفصل (16) فی إثبات أن جمیع الموجودات عاشقه لله سبحانه مشتاقه إلی لقائه و الوصول إلی دار کرامته
اشاره

اعلم أن الله سبحانه قد قرر لکل موجود من الموجودات العقلیه و النفسیه و الحسیه و الطبیعیه کمالا و رکزنا فی ذاته عشقا و شوقا إلی ذلک الکمال و حرکه إلی تتمیمه فالعشق(1) المجرد عن الشوق یختص بالمفارقات العقلیه التی هی بالفعل من جمیع الجهات- و لغیرها من أعیان الموجودات التی لا تخلو عن فقد کمال و فیها القوه و الاستعداد عشق و شوق إرادی بحسبه أو طبیعی بحسبه علی تفاوت درجات کل منهما ثم حرکه تناسب ذلک المیل إما نفسانیه أو جسمانیه و الجسمانیه إما کیفیه کما فی المرکبات الطبیعیه أو کمیه کما فی الحیوان و النبات خاصه(2) أو وضعیه کما فی الأفلاک أو أینیه کما فی العناصر.

و البرهان علی ذلک

إنک قد علمت أن الوجود کله خیر(3) و مؤثر و لذیذ


1- اعلم أنه سیصرح أن العشق أعم مما یصاحب الوجدان کما فی عشق الأول تعالی بذاته- و عشق العقول بذاتها و الشوق یختص بما یصاحب الفقدان فبالعشق المرکوز فی کل شی ء یحفظ الموجود کالکمال الأول و بالشوق المرکوز یطلب المفقود کالکمال الثانی و بالحرکه یصیر الطلب بالفعل و بها ینال المطلوب فالحرکه و الفعل فی الفواعل الإمکانیه ما به یصل الفاعل إلی الغایه المطلوبه فله کمقدمه الواجب وجوب توصلی و لها وجوب أصالی، س قده
2- فی التخصیص نظر فإنهم جوزوا التخلل و هو من الحرکه الکلیه فی غیر النبات و الحیوان، ط مد
3- فبهذه المقدمه لکل موجود معشوقیه و بالمقدمه الثانیه و هی أن الوجود حقیقه واحده معشوقیه الکل معشوقیه الحق لأن الکل وجودها ظهوره و أیضا وجودها سنخه- بهذه المقدمه أیضا یتم أن العله کمال المعلول و کل موجود مشتاق إلی کماله فی الحقیقه- مشتاق إلی علته و وجه التوقف أن کمال الشی ء من سنخه فالبیاض الشدید کمال البیاض الضعیف- لا أنه کمال السواد و النور القوی و الحراره القویه کمال الضعیف منهما لا أنهما کمال- لمقابلهما أو مخالفهما و هکذا و قد ثبت أن الوجود لیس حقائق متباینه، س قده

ص: 149

و مقابله و هو العدم شر و کریه و مهروب عنه و علمت أن الوجود نوع واحد بسیط فی ذاته لا اختلاف فیه إلا أن له حدودا و درجات و هی منشأ اختلاف ماهیات الممکنات و أجناسها و فصولها فالوجود فی نفسه لا یتفاوت إلا بالأکمل و الأنقص و الأشد و الأضعف و غایه کماله هو الواجب الحق لکونه غیر متناهی الشده فی الکمال و لکل واحد من الموجودات المعلولیه نصیب من ذلک الکمال فائض منه و له نقص بحسب حده فی المعلولیه فإن حقیقه الوجود بما هی حقیقه لا یقتضی النقص و لا التناهی و التجدد إذ لو اقتضت ذلک لما کان واجب الوجود غیر متناهی القوه و القدره فقد ثبت أن النقص و التناهی من لوازم المعلولیه إذ المعلول لا یمکن أن یساوی علته فی رتبه الوجود و إلا لم یکن أحدهما بالعلیه أولی من الآخر.

فإذن کل ما لم یکن معلولا لشی ء کالواجب تعالی فلا نقص فیه أصلا لکونه محض حقیقه الوجود و الخیر فهو أعظم الأشیاء بهجه و محبه لذاته و ما یلزم لذاته من الخیرات من حیث هی خیرات و کل ما کانت المعلولیه فیه أکثر و الوسائط بینه و بین الحق المحض أکثر فهو أنقص و کل ما هو أقرب منه تعالی فهو أکمل و أتم فإذا ثبت هذا فلا یخلو شی ء من الموجودات عن نصیب من المحبه الإلهیه و العشق الإلهی و العنایه الربانیه و لو خلا عن ذلک لحظه لانطمس و هلک فکل واحد عاشق للوجود طالب لکمال الوجود نافر عن العدم و النقص و کلما هو مطلوب فإنما یمکن حفظه و إدامته بما هو تمامه و کماله فالمعلول لا یدوم إلا بعلته لکونها کماله و تمامه و الحراره لا تنحفظ و لا تدوم إلا بحراره أقوی منها و النور لا یکمل إلا بنور أقوی منه و العلم الناقص الظنی

ص: 150

لا یتم حتی یصیر یقینا دائما لا یزول إلا ببرهان عقلی(1) فکل وجود ناقص لا یصیر کاملا إلا بما هو أقوی منه و هو علته و مدیم ذاته و محقق هویته فالهیولی لا یتم إلا بصورتها- و الصوره لا تتم إلا بمصورها و الحس لا یتم إلا بالنفس و النفس لا تتم إلا بالعقل و العقل لا یبقی إلا بواجب الوجود فإذن کل ناقص یتنفر عن نقصه و ینزع منه إلی کماله و یتمسک به عند نیله فیکون کل شی ء لا محاله عاشقا لکماله مشتاقا إلیه عند فقده فالعشق حاصل للشی ء دائما سواء فی حال وجود کماله أو فی حال فقد ذلک الکمال.

و أما الاشتیاق و المیل فإنما یحصلان للشی ء حال فقدان الکمال و لذلک کان العشق ساریا فی جمیع الموجودات و الشوق غیر سار فی الجمیع بل یختص بما یتصور فی حقه الفقد و نحن قد بینا مرارا أن الحیاه ساریه فی جمیع الموجودات لسریان الوجود فیها لأنا بینا أن الوجود حقیقه واحده هی عین العلم و القدره و الحیاه و کما لا یتصور موجود بدون طبیعه الوجود مطلقا فکذا لا یتصور موجود لا یکون له علم و فعل- و کل ما یعلم و یفعل بأی وجه کانا فله حیاه فالکل إذن حی عند العرفا إلا أن الجمهور إذا أطلق الحیوان فهموا منه ما له حس ظاهره و حرکه إرادیه من مکان إلی مکان.

فإذا ثبت أن کل موجود سواء کان بسیطا أو مرکبا فله حیاه و شعور فلا محاله له عشق و شوق فإذا نظرت فی الموجودات و درجاتها فی الوجود و تأملتها وجدتها إما کامله من کل وجه فی نفس الأمر أو ناقصه بوجه من الوجوه و الکامل من کل وجه إما أن یکون کماله بنفسه مع قطع النظر عما هو وراءه حتی یکون نفسه و کماله شیئا واحدا من غیر تغایر لا فی الذات و لا فی الاعتبار أو یکون کماله بما وراءه.

فالأول هو الواجب الوجود و الثانی هو الذوات العقلیه فهذا النمط من الموجود الکامل بقسمیه غیر منفک عن العشق و العشق عین ذاته أما الواجب فهو عاشق لذاته فحسب


1- لعله من سهو القلم فإن الیقین هو العلم المرکب من العلم بضروره الجانب الموافق- و امتناع الجانب المخالف علما کلیا دائمیا و ما کان کذلک فإنه لا یزول بمزیل نعم ربما یزول ما له صوره الیقین ببرهان یبطله فیکشف ذلک عن کونه جهلا شبیها بالیقین، ط مد

ص: 151

معشوق لذاته و لما سوی ذاته و أما الذوات العقلیه فعاشقه له لا لذواتهم إلا من حیث کونها آثارا له تعالی فعشق ذواتهم لذواتهم مستهلک فی عشقهم للأول کما أن نور وجودهم مضمحل- مستهلک تحت نور الأحدیه فبالحقیقه هناک عشق واحد متصل ذو مراتب بعضها محیط بالبعض و الله من ورائهم محیط.

و أما القسم الثانی فهو إما مکتف بذاته و بعله ذاته فی خروجه من حد نقصه إلی کماله أو لیس کذلک.

و الأول هو النفوس الفلکیه فهی واجده للکمال من وجه فاقده له من وجه فلها العشق و الشوق علی الاتصال فلها لذه المواصله و ألم المفارقه و لما لم یکن لذتها یختص بوقت و ألمها بوقت آخر بل لها ألم ممزوج بلذه و لأنه منبعث عن وجد العشق فیکون ألما لذیذا و لذا شبهت الحکماء حال تلک النفوس فی أشواقها إلی کمالاتها العقلیه- و معاشیقها الروحانیه تشبیها بعیدا(1) بحال من به حکه و دغدغه.

و الثانی إما أن یکون ناقصا من کل جهه أو من جهه دون أخری و الثانی من الثانی إما أن یکون کماله فی أصل الطبیعه النوعیه للجسم من غیر فضیله زائده علیها- فهو أخس الأنواع الجسمانیه کالعناصر الأربعه المتضاده لنقص جوهرها أو یکون کماله بأمر زائد علی مجرد الطبیعه الجسمیه فالقسم الأول لنقص جوهره یتأتی منها الترکیب- أو عند الترکیب یزول تضادها و یقبل ضربا آخر من الحیاه یصدر بسببها حفظ البنیه- عن استیلاء أحد الأضداد علیها مده یعتد بها فإن وقع لصورتها الحافظه عن إفساد الأضداد- الاقتصار علی هذه الکمال فهو الجماد و إن کان لها مع ذلک طلب الکمال الشخصی- فی النشو و الدوام النوعی فی التولید فهو النبات إن اقتصرت علی هذا و إن زاد علیه بإحضار صوره غیر مادیه فی ذاتها و إدخالها منتزعه عن المواد فی آلاتها و مشاعرها فهو الحیوان فإن الحیوان یتقوی بالإحساس و التخیل کما یتقوی النبات بالتغذی و النشو.


1- و بوجه أقرب بالإضافه یشبه بحال معشوقه تمکن العاشق من التعانق مشوبا بالعض و السب تغنجا و تدللا، س قده

ص: 152

و ظاهر أن کل واحد من هذه الموجودات الناقصه طالبه للکمال الذی یتم به وجوده فالصوره الحافظه للترکیب کمالها فی أن تصیر ذات قوه تزید بها فی مقدار شخصه بأن یجذب الغذاء و یحیله إلی جوهره المغتذی و یلصقه بأجزائه علی نسبه لائقه- و یزید بها فی إعداد نوعه بالتولید و إذا حصل هذا الکمال و بحسبه درجه من القرب إلی المبدإ المتعال الذی هو الغایه فی الفضیله من کل وجه حاول کمالا أتم من ذلک- و أقرب إلی الکمال الحقیقی من جمیع الوجوه و هو کونه ذا صوره حساسه ثم متخیله ثم ذاکره ثم عاقله للأشیاء بالملکه بإدراک الأولیات ثم عاقله لها بالفعل بإدراک الثوانی النظریات ثم صائره عقلا بسیطا فعالا للمعقولات ثم راجعه إلی الله تعالی راضیه مرضیه- کل ذلک بأشواق متتالیه و أذواق متلاحقه کل عشق سابق عله للوصول إلی معشوق لاحق یکون غایه لذلک العشق السابق و هکذا إلی أن یصل إلی معشوق المعاشیق و غایه اللذات و الرغبات و منتهی الحرکات.

و الأول من الثانی و هو ما یکون ناقصا من کل جهه کالهیولی الجسمانیه فإنها فی ذاتها قوه کل شی ء لا قوام لها إلا بما تحلها من الصور فحقیقتها عین الحاجه و الافتقار- بل عین التشوق إلی کل صوره کمالیه بالفعل و الشیخ الرئیس أنکر فی طبیعیات الشفا- کونها مشتاقه إلی الصور کما هو المنقول عن المتقدمین غایه الإنکار ثم إنه قد اعترف بذلک فی رسالته التی صنفها فی العشق و کیفیه سریانه فی جمیع الموجودات لکنه اقتصر فی بیان کیفیه عشقها بعدم عریها عن جمیع الصور و بکونها دائمه التلبس بشی ء من الصور و کذا اقتصر فی کیفیه عشق سائر البسائط العنصریه و المرکبات المعدنیه بمیلها الطبیعی إلی إحیازها و فی النباتات بما فیها من قوه التغذیه و طلب الزیاده فی الأقطار و قصد التولید من غیر أن یثبت لها شعورا و حیاه.

و أنت تعلم أن إثبات العشق(1) فی شی ء بدون الحیاه و الشعور فیه کان مجرد


1- لفظ العشق بحسب العرف العامی إنما یستعمل فی التعلق الخاص الکائن بین الذکر و الأنثی من الحیوان و هو حب الوقاع لکنه فی التعارف الخاصی مرادف أو کالمرادف للحب و هو تعلق خاص من ذی الشعور بالجمیل من حیث هو جمیل بحیث یأبی المحب مفارقه المحبوب إذا وجده و یمیل إلیه إذا فقده و لما کان کل جمال و حسن و خیر و سعاده راجعه إلی الوجود کرجوع مقابلاتها إلی العدم و کان هذا النوع من التعلق موجودا بین کل مرتبه من مراتب الوجود و بین ما فوقها و کذا بینه و بین نفسها و هی متعلقه بما فوقها و کذا بینها و بین کمالاتها الثانیه و آثارها المترتبه علیها وجب الحکم یکون الحب ساریا فی الموجودات- سواء قلنا بسریان الحیاه و الشعور فیها أو لم نقل. و من هنا یظهر أن العلم و الشعور خارج عن مفهوم الحب و إن قلنا بتصادقهما کلیا فقوله إن إثبات العشق فی شی ء بدون الحیاه و الشعور فیه کان مجرد تسمیه لا یخلو من نظر، ط مد

ص: 153

التسمیه و نحن قد بینا فی السفر الأول فی مباحث العله و المعلول عشق الهیولی إلی الصوره بوجه قیاسی حکمی لا مزید علیه و قد مر أیضا إثبات الحیاه و الشعور فی جمیع الموجودات(1) و هو العمده فی هذا الباب و لم یتیسر للشیخ الرئیس تحقیقه و لا لأحد ممن تأخر عنه إلی یومنا هذا إلا لأهل الکشف من الصوفیه فإنه لاح لهم بضرب من الوجدان و تتبع أنوار الکتاب و السنه أن جمیع الأشیاء حی ناطق ذاکر لله مسبح ساجد له کما نطق به القرآن فی قوله وَ إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ و قوله وَ لِلَّهِ یَسْجُدُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ و نحن بحمد الله عرفنا ذلک بالبرهان و الإیمان جمیعا و هذا أمر قد اختص بنا بفضل الله و حسن توفیقه فإن الذی بلغ إلیه نظر الشیخ و هو من أعظم الفلاسفه فی هذه الدوره الإسلامیه


1- الذی برهن علیه فی مباحث العاقل و المعقول و غیرها هو أن العلم یساوق الوجود المجرد و أن الماده و کذا المادیات من الأجسام و الجسمانیات تأبی بذاتها الحضور فلیست عالمه و لا معلومه بالذات فکان معنی سرایه العلم فی جمیع الموجودات و کون الأجسام و الجسمانیات عالمه أن صورها المثالیه و العقلیه و هی کمالها الفعلی عالمه بأنفسها و بغیرها- و معنی العلم بها العلوم بصورها المثالیه و العقلیه و هذا البیان جار بعینه فی سرایه القدره فی جمیع الموجودات فالقدره الفعلیه کما تقدم کون الشی ء بحیث یصدر عنه الآثار فیکون معنی القدره فی المادیات هو کون صورها المثالیه و العقلیه مبدأ لصدور آثارها لأن القدره التی تخص الأجسام و الجسمانیات انفعالیه بمعنی إمکان الصدور لا فعلیته ثم إذا تم سریان العلم و القدره فی الجمیع ثم فی الحیاه التی هی کون الشی ء دراکا فعالا، ط مد

ص: 154

فی إثبات العشق فی البسائط غیر الحیه عنده ما ذکره فی تلک الرساله بقوله إن البسائط غیر الحیه ثلاثه أحدها الهیولی الحقیقیه و الثانی الصوره التی لا یمکن لها القوام بانفراد ذاتها الثالث الأعراض و الفرق بینها و بین هذه الصوره أن هذه الصوره مقومه للجوهر- و لذلک استحفظ الأوائل من الإلهین لأن یجعلوها من أقسام الجواهر لکونها جزءا للجواهر القائمه بذاتها و لم یحرموها سمه الجوهریه لأجل امتناع وجودها بمفرد الذات- إذ الجوهر الهیولانی هذا حاله و مع هذا لا یستنکر اعتداده من جمله الجواهر لکونه فی ذاته جزءا للجواهر القائمه بذاتها بل و لها أعنی الصوره مزیه فی الجوهریه علی الهیولی- إذ هذه صوره بها یقوم الجوهر بالفعل جوهرا و مهما وجد أوجب وجود جوهر بالفعل و لأجل ذلک قیل إن الصوره جوهر بنوع فعل و أما الهیولی فهی معدوده مما یقبل الجوهریه- بل قوه إذ لا یلزم بوجود کل هیولی جوهر ما وجوده بالفعل و لأجل ذلک قیل إنها جوهر بنوع قوه فقد تقرر من هذا القول حقیقه الصوره و لا یحمل إطلاق هذه الحقیقه علی العرض.

فإذا تقرر هذا فنقول إن کل واحد من البسائط غیر الحیه قرین عشق غریزی لا یتخلی عنه البته و هو سبب له فی وجوده و أما الهیولی فلدیمومه نزاعها إلی الصوره مفقوده و تنوعها بها موجوده(1) و لذلک تلقاها متی عریت عن صوره بادرت إلی الاستبدال عنها بصوره إشفاقا عن ملازمه العدم المطلق فالهیولی تنفر للعدم فمهما کانت ذات صوره لم یقم فیها سوی العدم الإضافی و لولاها للابسها العدم المطلق و لا حاجه بنا هاهنا إلی الخوض فی لمیه ذلک فالهیولی کالمرأه الدمیمه المشفقه عن استعلان قبحها فمهما تکشف قناعها غطت دمیمتها بالکم فقد تقرر أن فی الهیولی عشقا غریزیا و أما الصوره


1- الأظهر أن یقال و عشقها بها موجوده کما لا یخفی و لعل نسخه الأصل کانت کما قلنا و علی نسخه التنوع فإن أرید الصوره الجسمیه فهی نوع إضافی و أیضا نوع له وجود مرتبا لا متکافئا و الهیولی تتنوع بها کذلک و إن أرید الصوره النوعیه فهی نوع حقیقی و له وجود متکافئ و الهیولی تتنوع بها کذلک لأن الصور النوعیه متکافئه کل منها فی عرض الأخری- بخلاف الجسمیه مع النوعیه لأنهما غیر متکافئتین بل مترتبتان، س قده

ص: 155

فالعشق الغریزی فیها ظاهر لوجهین أحدهما بالجد فی ملازمتها موضوعها و منافاتها انسلاخها عنه و الثانی بالجد فی مواضعه الطبیعیه متی حصلت فیها و حرکتها الشوقیه متی باینتها کصوره الأجسام البسیطه الخمسه(1) و المرکبات عن الأربعه و لا صوره ملازمه غیر هذه السته و أما الأعراض فعشقها ظاهر بالجد فی ملازمه الموضوع أیضا و ذلک عند تلاحقها لأضدادها(2) فی الاستبدال للموضوع فإذن لیس یعری شی ء من هذه البسائط عن عشق غریزی بطباعه انتهی کلامه.

و لا یخفی علی أحد من الأذکیاء أن کلامه هذا فی غایه الضعف و القصور فإن ما ذکره لا یفید إثبات معنی العشق فی هذه البسائط إلا علی ضرب من التشبیه.

أما ما ذکره فی عشق الهیولی فمجرد تشبیه و تخییل بلا تحصیل و تبدیل بعض الألفاظ إلی لفظ یناسب هذه الدعوی کالنزاع و الإشفاق و المبادره علی أن ما ذکره من مبادره الهیولی إلی الاستبدال عن صوره بصوره أخری غیر صحیح أصلا إذ الهیولی جوهر قابل لا فعل لها أصلا و لیس من قبلها اقتضاء و طلب إلا القبول و الطاعه و قد أشرنا سابقا علی المنهج الذی سلکناه فی إثبات سریان العشق فی جمیع الموجودات إلی أن الهیولی فی ذاتها عباره عن نفس قوه الشوق و العشق و قبولهما لا أنها مشتاقه أو عاشقه بالفعل إلی شی ء و إلا لکانت صوره بالفعل لا هیولی.

و أما ما ذکره فی عشق الصوره من جدها فی ملازمه الموضوع و جدها فی ملازمه الموضع الطبیعی متی حصلت فیه و حرکتها الشوقیه إلیه متی باینته فلیس فی ذلک أیضا ما یدل هذا المطلوب بحسب البیان العلمی إلا إیراد لفظ الجد و الشوق و هو من قبیل المصادره علی المطلوب فإن مجرد القیام بالموضوع لا یدل علی العشق له و کذا السکون


1- هی صور العناصر الأربع و الصوره الفلکیه و تصیر سته بانضمام الصوره النوعیه التی فی المرکبات، س قده
2- أی عند تبدل الموضوع و انتفائه تلاحق الأعراض بالعدم و الضد باصطلاح المنطقیین- و هم لا یعتبرون کونه وجودیا أو أرید الضد باصطلاح الإلهیین لکنه لازم لعدم العرض بانعدام موضوعه لأن الموضوع من جمله المشخصات، س قده

ص: 156

فی الحیز عند الوقوع فیه و الحرکه إلیه عند الخروج عنه لا یدل علی الشوق إلیه إلا إذا ثبت أن للطبیعه الجسمانیه شعورا بذاتها و بفعلها و لم یذکر الشیخ فی تلک الرساله و لا فی غیرها ما یثبت ضربا من الشعور فیها و علی هذا القیاس حال ما ذکره فی عشق العرض للموضوع و ادعی فیه الظهور و هو من أخفی الأشیاء و لو کان کل ملازمه(1) شی ء لشی ء عشقا له إیاه لکان جمیع لوازم الماهیات و النسب و الإضافات عشاقا لموصوفاتها و کذا السطوح و الأطراف لمحالها المقداریه و اللازم بدیهی البطلان.

و هاهنا دقیقه یجب التنبیه علیها

و هو أن الإلهیین الذین ذهبوا إلی سریان العشق فی جمیع الموجودات إنما أثبتوا لکل شی ء عشقا و شوقا إلی ما هو ذاته أو کمال ذاته- لا إلی ما هو أدون منه و أنقص إلا علی سبیل التبعیه أو بالعرض لا بالذات.

فإذن الذی ذکره الشیخ من عشق الصوره لموضوعها أعنی الماده لیس بشی ء(2) بل الحق أن کل طبیعه أو نفس أو قوه من القوی إذا فعلت شیئا فلیس مقصودها أولا و بالذات نفس ما یصدر عنها من الأفاعیل و لا موضوعات تلک الأفاعیل بل معشوقها و


1- فیه أولا أنه لزوم خاص و هو التعلق الخاص بالکمال و التمام کما أومأنا إلیه و الأعراض من مراتب وجود الجوهر و هو کمالها و تمامها فتعلقها به تعلق بالکمال و هو الحب- و ثانیا أن ما ذکره من لوازم الماهیات أمور اعتباریه لا وجود لها و ما ذکره من النسب و الإضافات إن أراد النسب و الإضافات الاعتباریه فحالها حال لوازم الماهیات و إن أراد الوجودات الرابطه فحالها حال سائر الوجودات النفسیه التی نثبت فیها الحب و هی جمیعا وجودات رابطه- بالقیاس إلی الوجود الواجبی و کذا کل معلول بالنسبه إلی علته و إن أراد بها النسب و الإضافات المقولیه فهی أعراض حقیقیه و الاعتراض بها و بالسطوح و الأطراف علی الشیخ و هو یقول صریحا بسریان العشق فیها من قبیل المنع الذی یستند فیه إلی ما لا یقبله الخصم و هو فی حکم المصادره علی المطلوب و دعوی البداهه غیر مسموعه و لیت شعری أی بداهه تقضی بذلک- علی أن الإشکال عائد إلیه فی قوله بسریان العشق فافهم، ط مد
2- اللهم إلا أن یراد العشق بالعرض کما یقول المصنف، س قده

ص: 157

مقصودها ما هو أجل و أعلی رتبه من أفاعیلها و موضوعات أفاعیلها أعنی به نفس الغایه أو نفس کونها علی الوجه الأکمل فلیس مقصود الطبیعه من تحصیل الماده نفس تلک الماده بل جعلها وسیله إلی تحصیل کمال آخر إذ الطبیعه نفسها کمال للماده لا الماده کمال لها فإنما تحصل الطبیعه الماده و تقومها لأن تبلغ بها إلی کمال فوق کماله و کذا النفس لا تدبر البدن و لا تنشی ء الآلات البدنیه عشقا للبدن و الآلات و إنما تفعل ذلک عشقا لذاتها و تشوقا إلی نیل کمالها.

و بالجمله من سلک مسلک العرفاء الإلهیین فی هذا المقام ینبغی له أن یرتب عشق الموجودات علی ترتیب و نظام یؤدی و ینساق کل عشق للسافل إلی عشق للعالی علی الوجه الأتم الأکمل و هکذا إلی أن ینتهی إلی عشق واجب الوجود حتی یلزم أن جمیع الأشیاء عاشقه له مشتاقه إلی لقائه و کذا لا بد أن یکون کل عشق للعالی عشقا للسافل لا علی سبیل القصد و الاستکمال بل علی سبیل التطفل و الاستجرار و الترشح.

فإذن لما کان تمام الجسم بالطبیعه فلا جرم یعشق تمامه الذی هو الطبیعه و تمام الطبیعه بالنفس المدبره لها فلا جرم یعشقها و تمام النفس بالعقل فتعشقه و تمام العقل بل تمام الکل بالواجب تعالی فیعشقه العقل و یتم به الکل بل هو الکل فی وحده و هو مبتهج بذاته لا بغیره إذ لا غیر(1) و لا ند و لا شریک له و هو العزیز القهار و هو القاهر فوق عباده و الله من ورائهم محیط فینطوی فی عشقه لذاته عشقه لجمیع الأشیاء کما ینطوی فی علمه بذاته علمه بجمیع الأشیاء و قد مر فی مباحث العلم کیفیه هذا الانطواء- علی وجه لا یؤدی إلی انثلام فی وحدته الحقه فجمیع الأجرام العلویه و السفلیه منطویه- تحت شوق النفوس إلی ذواتها و إلی ذوات کمالاتها العقلیه و کذا شوق النفوس إلی ذواتها و کمالاتها منطو تحت عشق العقول لمبدإها الأعلی و عشق العقول لمبدإها الأعلی منطو تحت بهاء النور الأول و الخیر الأتم و الجمال الأعظم و الجلال الأرفع لأنه مرجع الکل و غایه الکل


1- أی لا غیر یغایره و یباینه بینونه عزله و لم یکن وجوده ظهوره و ربطه و الفقر المحض إلیه إذ هو الموجود فی نفسه لنفسه بنفسه یا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَی اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِیُ، س قده

ص: 158

الفصل (17) فی بیان طریق آخر فی سریان معنی العشق فی کل الأشیاء

اعلم أن قدماء الفلاسفه ذکروا وجها آخر لمیا عاما فی هذا المطلب فقالوا إن جمیع الهویات و الموجودات کما لم یکن وجودها من ذاتها بل من عللها الفیاضه- فکذلک کمالاتها مستفاده من تلک العلل و لما لم یکن تلک العلل قاصده لإیجاد شی ء من معلولاتها و لشی ء من کمالاتها و لا التفات للعالی بالنسبه إلی السافل و لا بالنسبه إلی کماله فوجب فی الحکمه الإلهیه(1) و العنایه الربانیه و حسن التدبیر و جوده النظام أن یکون فی کل موجود عشق لیکون بذلک العشق حافظا لما حصل له من الکمالات اللائقه و مشتاقا إلی تحصیلها عند فقدانها فیکون ذلک سببا للنظام الکلی و حسن الترتیب فی التدبیر الجزئی و هذا العشق الموجود فی کل واحد من أعیان الموجودات یجب أن یکون لازما لها غیر مفارق عنها إذ لو جازت مفارقته عنها لافتقرت إلی عشق آخر لیکون حافظا للعشق الأول الذی- فرض أن به ینحفظ کمال وجودها عند وجوده و مستردا له عند عدمه و ذلک العشق إن لم یکن لازما فیحتاج إلی عشق آخر و یتسلسل و إن کان لازما فیصیر أحد العشقین معطلا و ذلک محال فعلم أن العشق سار فی جمیع الموجودات و أجزائها.

هذا ما قالوه و هو جید إلا أن الذی أشرنا إلیه أجود و أحکم و اللمیه فیه أتم فإنا قد أشرنا إلی أن الوجود حقیقه واحده فی الکل متفاوت بالأتم و الأنقص و أن المعلول من سنخ حقیقه العله و العله تمام المعلول و قد ثبت أیضا أن الوجود خیر


1- إن قلت کما فی الإبقاء لزم التفات العالی إلی السافل لو لا العشق کذلک فی الأحداث- لزم هذا الالتفات مطلقا بل فی إعطاء العشق. قلت کل ذلک علی سبیل الرشح فإنه تعالی فاعل بالعنایه لا بالقصد الزائد- و العشقات المنضمات للعوالم و سکانها کوجوه لمشیته و عشقه وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَیِّ الْقَیُّومِ و الإحداثات أیضا بعشقه لذاته و عشق الأعیان الثابته لأسمائه و الماهیات لوجوداتها و الوجودات لکمالها و هو الوجوب إذا تم العشق فهو الله تعالی، س قده

ص: 159

لذیذ فکل واحد یعشق ذاته و کمال ذاته لکن کمال ذاته یتم بعلته و إذا کان کمال ذاته یتم بما هو بعینه علته و مفیض وجوده فإذن العله المفیده و إن لم تکن قاصده لمعلولها و لا ملتفته أیضا لمعلولها لعلو ذاتها عن ذات المعلول لکنها لا محاله عاشقه لنفسها مریده لذاتها و ذاتها بعینها هی کمال المعلول و تمامه و المعلول من لوازم هذه التمامیه(1) التی هی بعینها ذات العله فلأجل ذلک- ینحفظ کل معلول بعشق علته و ینتظم کل سافل بعشق ما فوقه فلو لم یکن بین العالی و السافل هذا النحو من الارتباط لم ینحفظ الموجودات و لم یبق النظام علی هذه النحو من التمام بل یختل النظام و یتطرق الفساد و الهرج و المرج فثبت أنه لم یکف لنظام العالم مجرد عشق کل واحد لذاته و لا أیضا کفی للنظام عشقه لکمال ذاته لو لم یکن ذلک الکمال بوجود علته حتی یکون عشقه لکمال ذاته و تمامه بعینه عشقا لعلته المفیضه لذاته و أیضا الشی ء لا یجوز أن یکون حافظا لنفسه کما لا یجوز أن یکون موجدا لنفسه و إلا لزم تقدمه علی نفسه- إذ لا معنی للحفظ إلا الإدامه و الإبقاء و الشی ء الممکن کما یفتقر فی حدوثه إلی عله هی


1- إشاره إلی أنه کما یعشق العله کمال المعلول بعین عشقها ذاتها کذلک یعشق المعلول تبعا لأن من عشق الملزوم عشق اللازم فانحفاظ کمال المعلول بالعشق هذا معناه أی یعشق العله ذاتها و انحفاظ نفس المعلول بالعشق معناه بهذا العشق اللازم للعشق الأول کما قال فلأجل ذلک إلخ و یمکن أن یکون المعنی ینحفظ کل معلول بعشق ذلک المعلول علته لأن شیئیه الشی ء بتمامه و کماله و لما سیذکر أعنی قوله هو عشق لعلته الذی هو عباره عن انتساب وجوده إلیها یعنی عشق المعلول لعلته عباره عن وجوده الحقیقی الذی هو الربط الوجودی و النسبه الوجودیه إلیها و الإضافه الإشراقیه منها إلیه و هی الوجود المنبسط. و یرشدک إلی کونه عشقا تسمیته بالمشیه و التعبیر عنه بالتعلق و بالمحبه فی قوله فأحببت أن أعرف و العشق و المشیه و المحبه و التعلق واحده فبهذا الوجود الانتسابی ینحفظ هویه المعلول لأنها ربط محض فلو لم یکن الانتساب و الربط لم یکن هویه فلو لا عشق السافل للعالی أی تعلقه به لانطمس السافل بناء علی إضافه المصدر أی العشق إلی المفعول- و لو کان من إضافته إلی الفاعل و یکون السافل مفعولا کان المعنی لو لا عشق العالی لکمال السافل لانطمس و هذا بعینه عشق العالی بذاته کما علمت، س قده

ص: 160

غیره کذلک یفتقر فی بقائه إلی عله هی غیر ذاته فلا معنی لکون الشی ء حافظا لکماله- بل الأمر بالعکس أولی لأن کمال کل شی ء بما هو مقوم ذاته و محصل مادته و منوع جنسه.

فعلم من جمیع ذلک أن العشق الحافظ لکل معلول هو عشقه لعلته الذی هو عباره عن انتساب وجوده إلیها و ارتباطه بها فبهذا الانتساب أعنی الوجود الانتسابی- ینحفظ هویه المعلول و یتم بقاؤه بمفید وجوده(1) و مکمل ذاته و هذا معنی قولهم لو لا عشق العالی لانطمس السافل.

و علم بما قررنا أن العشق سار فی جمیع الموجودات علی ترتیب وجودها فکما أنه نشأ من کل وجود أقوی وجود أضعف حتی انتهی إلی وجود المواد و الأجسام فکذا ینشأ من کل عشق أسفل عشق أعلی حتی ینتهی إلی عشق واجب الوجود فجمیع الموجودات بحسب ما لها من الکمالات اللائقه طالبه لکمالات واجب الوجود لذاته متشبهه به فی تحصیل ذلک الکمال فالباری تقدست أسماؤه هو غایه جمیع الموجودات و نهایه مراتبها- فالعشق و الشوق سبب وجود الموجودات علی کمالاتها الممکنه لها و سبب دوامها- و لو لا العشق و الشوق ما أمکن حدوث حادث للعالم الجسمانی و لا تکون متکون فی عالم الکون و الفساد

الفصل (18) فی بیان أن المعشوق الحقیقی لجمیع الموجودات و إن کان شیئا واحدا فی المال
اشاره

و هو نیل الخیر المطلق و الجمال الأکمل إلا أن لکل واحد من أصناف الموجودات معشوقا خاصا قریبا یتوسل بعشقه إلی ذلک المعشوق العام قد أوضحنا فیما سبق أن جمیع الموجودات متوجهه إلی طلب الحق الأول توجها


1- لما کان التأسیس خیرا من التأکید لیس هذا عطفا تفسیریا لسابقه بل سابقه انحفاظ أصل هویته و هذا انحفاظ کماله و تمامیته بعشق مفید وجوده بذاته التی هی کماله معلوله و عشقه عین ذاته إذ لا معنی فی ذاته سوی صریح ذاته، س قده

ص: 161

غریزیا علی ترتیب و نظام فهی عاشقه للوصول إلیه و لنیل ذاته علی الترتیب من الأدنی إلی الأعلی و من أخس الأحوال إلی أشرفها و کما أن جمیع الموجودات طالبه للخیر المطلق عاشقه للموجود الحق علی الترتیب فکذلک الخیر المطلق و المعشوق الحق متجل لعشاقه إلا عن قبولها لتجلیه و نیلها لنور جماله علی التفاوت و إن غایه التقرب منه هو قبول تجلیه الحقیقی بلا متوسط کمرآه یتجلی فیه صوره الشخص المطلوب- بلا توسط مرآه آخر و هذا حال المعلول الأول و العقل الکلی و أما ما نال غیره من ذلک الجمال- فهو بمنزله من یری صوره معشوقه بتوسط مرآه واحده أو مرائی متعدده غیر مرآه بصره- و لکن مع ذلک ما وقع التجلی إلا لذلک المعشوق الحقیقی لا للمرائی إذ المرآه عدمیه(1) لا صوره لها و لیست الصوره إلا للشخص فما وقع التجلی إلا من الشخص و إن تعددت المرائی- إلا أن تعدد المرائی و کثره الوسائط القابله یؤثر فی خفاء الصوره و قله ظهورها و ضعف تأثر القابل عن إشراق نورها و هکذا حال الممکنات فی قبولها لتجلی الحق الأول- و استفادتها عن نور جمال الله و شروق جلاله إذ لیس لغیره تأثیر و لا لشی ء عن غیره تأثر و ما أمره إلا واحد و لیس فعله إلا متشابه و لا تجلیه إلا تجل واحد لکل قبول البعض لأثر تجلیه أقوی من بعض آخر لضروره الترتیب بین الأشیاء فی القرب و البعد منه تعالی فالأقرب یستضی ء بنور تجلیه أقوی و أتم مما یستضی ء به الأبعد- قال الشیخ الرئیس فی تلک الرساله العشقیه إن کل منفعل ینفعل عن فاعله- بتوسط مثال یقع من الفاعل فیه و کل فاعل إنما یفعل فی قابل الانفعال عنه بتوسط مثال واقع منه فیه و بین ذلک بالاستقراء فقال فإن الحراره الناریه إنما تفعل فی جرم من الأجرام بأن تضع فیه مثالها و هو السخونه و کذلک سائر القوی من الکیفیات و النفس الناطقه إنما تفعل فی نفس ناطقه مثلها بأن تضع فیها مثالها إلی آخر کلامه.


1- لأنها محتجبه بالعکس فانیه فیه و لو لوحظت نفسها بالذات لم تکن مرآه بل مرئیه و من هنا أوثر و رجع مقام من جعل الأعیان مرائی ذاته تعالی علی مقام من جعل ذاته تعالی مرآه و الأعیان صورا فیه، س قده

ص: 162

أقول و کان الشیخ لم یظفر بالبرهان الذی أشرنا إلیه فی بیان هذا المطلب- حیث اکتفی فی بیانه بالاستقراء ثم قال إن العقل الفعال یقبل التجلی بغیر توسط و هو بإدراکه لذاته(1) و لسائر المعقولات فیه عن ذاته بالفعل و الثبات و ذلک أن الأشیاء التی تتصور المعقولات بلا رؤیه و لا استعانه بحس أو تخیل إنما تعقل الأمور المتأخره بالمتقدمه و المعلولات بالعلل و الردیه بالشریفه ثم یناله النفوس الإلهیه بلا توسط أیضا عند النیل(2) و إن کان بتوسط إعانه العقل الفعال عند الإخراج من القوه إلی الفعل و إعطائه القوه علی التصور و الإمساک للمتصور و الطمأنینه إلیه ثم ینالها القوه الحیوانیه ثم النباتیه ثم الطبیعیه و کل واحده مما یناله یشوقه ما ناله منه إلی التشبه به بغایته فإن الأجرام الطبیعیه إنما یتحرک حرکاتها الطبیعیه تشبها به فی غایتها و هی البقاء علی بعض الأحوال أعنی عند حصولها فی المواضع الطبیعیه و إن لم تتشبه به فی مبادی هذه الغایه و هی الحرکه- و کذلک الجواهر الحیوانیه و النباتیه إنما تفعل أفاعیلها الخاصه بها تشبها به فی غایاتها- و هو إبقاء نوع أو شخص أو إظهار قوه و مقدره و ما ضاهاها و إن لم یتشبه به فی مبادی هذه الغایات کالجماع و کالتغذی و کذلک النفوس البشریه إنما تفعل أفاعیلها العقلیه


1- هذا یحتمل وجهین أحدهما أن یراد الإدراک العقل الفعال ذات الحق تعالی- و ثانیهما أن یراد إدراک العقل نفسه و نفسه تجلی الحق سبحانه و معقولاته أیضا تجلیاته سبحانه- و أیضا تعقل نفسه بسبب تعقل علته و علی الأول ضمیر ذاته عائد إلی المتجلی الدال علیه التجلی، س قده
2- و ذلک لأن تجلیه المعقولات و المعقول واحد و لو کان فی ألف عقل فإن الشی ء لا یتثنی و لا یتکرر بنفسه و لو تثنی مثلا صار أفرادا أو التعدد الأفرادی بالماده و لواحقها- فالمعقول کمرکز و العقول و النفوس کأنصاف أقطار انتهت إلی ذلک المرکز فمعقول العقل الفعال و معقول النفس واحد و إن کانت النفس تدرکه بإعانه العقل الفعال و إنارته بل هو معقول الحق المتعال و لا یحیطون بشی ء من علمه إلا بما شاء، س قده

ص: 163

و أعمالها الخیریه تشبها به فی غایاتها و هی کونها عاقله عادله و إن لم تکن متشبهه به- فی مبادی هذه الغایات کالتعلم و ما شاکله و النفوس الإلهیه(1) إنما تحرک تحریکاتها- و تفعل أفاعیلها تشبها به أیضا فی استبقاء الکون و الفساد و الحرث و النسل و العله فی کون القوی الحیوانیه و النباتیه متشبهه به فی غایات أفاعیلها دون مبادیها لأن مبادیها إنما هی أحوال استعدادیه قویه و الخیر المطلق منزه عن مخالطه الأحوال الاستعدادیه القویه و غایاتها کمالات(2) فعلیه و العله الأولی هو الموصوف بالکمال الفعلی المطلق فجاز أن یتشبه به فی الکمالات الغائیه و امتنع أن یتشبه به فی الاستعدادات المبدئیه انتهی کلامه.

تذکره

إن الحکمه الإلهیه و العنایه الربانیه قد ربطت أطراف الموجودات بعضها ببعض ربطا حکیما و نظمها نظما عقلیا تأحدیا کما أوضحنا سبیله من أن الموجودات لما کان بعضها معلولات و منها أولا و منها ثوانی فارتکزت فی جبله المعلولات نزوع نحو علاتها و اشتیاق إلیها و جعلت فی جبله علاتها رأفه و عطوفه علی معلولاتها کما یوجد ذلک فی الآباء و الأمهات علی الأولاد و من الکبار علی الصغار و من الأقویاء علی الضعفاء- و ذلک لشده حاجه الضعفاء إلی معاونه الأقویاء و السر فی ذلک ما أشرنا إلیه من أن الجنس یحن علی الجنس و أن المعلول کأنه جزء من علته و أن العله کأنها تمام لمعلولها- و هکذا حال کل محتاج و محتاج إلیه فالفقیر یتشبث بالغنی و یشتاق إلیه و الغنی یرحمه و یجود من فضله علیه.


1- المراد بها النفوس الولویه و النبویه التی لها الکلیه و الحیطه و کان جمیع العالم کبدن لها و هی النفس الکلیه الإلهیه التی هی رابعه النفوس فی حدیث سید الأولیاء علی ع حیث قسم النفس إلی أربعه نامیه نباتیه حسیه حیوانیه ناطقه قدسیه کلیه إلهیه- ثم ذکر ع حکم کل واحده منها و الحدیث مشهور، س قده
2- و من هنا قیل خذ الغایات و اترک المبادی فمن هذا القبیل طلب الکل الغناء و هو صفه الله تعالی و عشق الکل البقاء و هو صفه الله و عشق الکل الفردانیه و هی صفه الله و هکذا فی باقی الصفات فالکل عشاقه إلا أن الکمال فی الاستشعار و العلم بأن المدرک ما ذا- چندین هزار ذره سراسیمه می دوند در آفتاب و غافل از این کافتاب چیست ، س قده

ص: 164

و اعلم أن العشق أقسام و المحبه متشعبه
اشاره

و المحبوبات کثیره لا تحصی حسب تکثر الأنواع و الأشخاص.

فمن أنواع المحبه محبه النفوس الحیوانیه للنکاح و السفاد

لما فیه من حکمه بقاء النسل و حفظ النوع.

و منها محبه الرؤساء للرئاسات

و حرصهم علی طلبها و مراعاتهم لرسومها و محافظتهم علیها کأنها شی ء مجبول فی طباعهم مرکوز فی نفوسهم و الحکمه فیها طلب الاستعلاء(1) للنفس علی قواها التی تحت تسخیرها فإن الأفعال الاختیاریه بمنزله تقلید الأفعال الطبیعیه- و الفاعل بالصناعه یحتذی فی صنعته للفاعل بالغریزه و لهذا قیل الصنعه تشبه بالطبیعه- فلو لم یکن محبه العلو و الرفعه مرتکزه فی جبله النفوس لما أحب أکثر الناس کونه رئیسا مطاعا فی قومه و لما کان شدید الحرص فی ذلک.

و منها محبه التجار و المتمولین

لکسب المال و حرصهم علی الجمع و الادخار و حفظ النقود و الأمتعه و اختزانها کأنه شی ء مجبول فی طبائعهم مرکوز فی نفوسهم لما فیه من الصلاح لغیرهم و من یأتی بعدهم.

و منها محبه العلماء و الحکماء لاستخراج العلوم و تدوینها

فی الکتب و نشرها و البحث عن غوامضها و کشف أسرارها و تعلیمها للمتعلمین و إظهارها علی المستعدین- کأنه شی ء مجبول فی طباعهم مرکوز فی نفوسهم لما فیه من إحیاء النفوس(2) و بعثها


1- أی اللمیه فیها إذا کان فی جبله النفوس إن کانت صاحبه الخدم و الحشم و لذا سماها الإشراقیون بالنور الأسفهبد فالنفوس التی خرجت عن طلب الرئاسه الحقه کأنها خرجت من الفطره الأصلیه و اختلست عن هذا العشق بعشق آخر کعشق الأکل و الشرب و نحوهما أو عشق الرئاسه غیر الحقه و إن کان هذا أیضا سببه ما ذکره، س قده
2- و لما فی استخراج العلوم الحقیقیه من التشبه بالإله علما کما قالوا الفلسفه هی التشبه بالإله علما و عملا و بالحقیقه الغبطه کل الغبطه فی العلم بالله و آیته الکبری و هی النفس الناطقه و مبادی تلک القریبه و المعرفه هی الغایه القصوی للخلقه کما قال تعالی خلقت الخلق لکی أعرف، س قده

ص: 165

من موت الجهاله و قبر الطبیعه و تنبیهها من رقده الغفله و نوم النسیان.

و منها محبه الصناع فی إظهار صنائعهم

و حرصهم علی تتمیمها و شوقهم إلی تحسینها و تزیینها کأنه شی ء غریزی لهم لما فیه من مصلحه الخلق و انتظام أحوالهم.

و اعلم أن النفوس کلما کانت أشرف و أعلی کانت محبوباتها و مرغوباتها ألطف و أصفی

و أزین و أبهی و الذی ینبهک علی هذا الأمر أن القوی النباتیه رءوسها ثلاثه أحدها قوه التغذیه و الثانی قوه التنمیه و الثالث قوه التولید فکذلک العشق الخاص بالقوی النباتیه علی أقسام ثلاثه(1) أحدها یختص بالقوه المغذیه و هو مبدأ شوقها إلی حضور الغذاء- عند حاجه الماده إلیه و بقائه فی المتغذی بعد استحالته إلی طبیعته و الثانی یختص بالقوه المنمیه و هو مبدأ شوقها إلی تحصیل الزیاده الطبیعیه المتناسبه فی أقطار المغتذی- و الثالث یختص بالقوه المولده و هو مبدأ شوقها إلی تهیئه مبدإ الکائن مثل الذی هو فیه من نوعه.

و من البین أن هذه الأفاعیل الصادره عن قوی النفس النباتیه لیست صادره عن مجرد اتفاق أو جزاف بل هی لغایات و أغراض ملائمه لها و خیرات موافقه لطبائعها و کل من تأمل فیها یعلم أنها صادره عن میول و قصود فیها فهی إذن عاشقه لتلک الغایات و هی متممه لمبادیها و مکمله لها و مخرجه إیاها عن النقص إلی الکمال و عن القوه إلی الفعل.

ثم إذا نظرت إلی قوی الحیوان الذی نفسه أشرف من نفس النبات وجدتها تصدر عن بعض قواها الشهوانیه و هی الثلاث النباتیه من قوه التغذیه و قوه التنمیه و قوه التولید- ما یصدر عن تلک القوی الثلاث التی تکون فی النبات لکن علی وجه ألطف و أبهی- و ذلک لأن القوه الشهوانیه الحیوانیه أظهر الموجودات عند الجمهور عشقا و شوقا و لیس معشوق هذه القوه فی عامه الحیوان ما سوی الناطق إلا معشوق القوی النباتیه بعینها إلا أن عشق القوه


1- فالعشق ینقسم بحسب انقسام القابل و إن شئت قلت بحسب انقسام الفاعل إذ القبول بمعنی الاتصاف یجامع الفعل فیکون کانقسام الحرکه إلی الطبیعیه و القسریه و الإرادیه بانقسام الفاعل و علی الأول یکون کانقسام الحرکه إلی السماویه و الأرضیه و النفسانیه و الجسمانیه، س قده

ص: 166

النباتیه لا یصدر عنها الأفاعیل إلا بنوع طبیعی و بنوع أدنی و أدون و أما عشق القوه الحیوانیه- فإنما یصدر عنه الأکل و الجماع و التولید علی نحو الإراده و الاختیار و بنوع أعلی(1) و ألطف و مأخذ أحسن و أفضل و لذه أتم و شوق أکمل و باستعمال من الحس و إعانه من التخیل- و لا شبهه فی أن فعل التخیل أفضل من فعل الحس و فعل الحس أفضل من فعل الطبیعه فإن قوه الخیال ینال صوره ما یعشقه مجرده عن هذا العالم الظلمانی صافیه عن کدوراتها آمنه عن الفساد و العدم ما دام یحفظها الخیال و یلتفت إلیها فإذا ذهلت عنها بسبب شاغل من خارج أو داخل غابت و زالت لا علی نحو الفساد و کذا قوه الحس تنال صوره المحسوسه المعشوقه لها منتزعه عن الماده إلا أنه یشترط فیها حضور الماده بوضعها و أما الطبیعه فلکونها مستغرقه فی بحر الهیولی لا یمکنها تجرید معشوقها عن الماده بوجه من الوجوه و إحضاره عند ذاتها إلا مخلوطه بالأغشیه الظلمانیه و الأعدام الهیولانیه المغرقه لذاتها و لذات ما یناله من الأغذیه و غیرها.

ثم الحیوان غیر الناطق و إن کانت أفاعیله أفضل و أحسن من أفاعیل النبات- و معشوقاته أنور و أشرف من معشوقات النبات مع کونها مشترکه بینهما فیما یتعلق بالشهوه دون الغضب کما علمت إلا أنه لانحطاط رتبته عن رتبه الحیوان العاقل و عدم فوزه بالقوه النطقیه التی یقع بها الاطلاع علی الأمور الکلیه و الغایات العقلیه لا یسعد بإدراک الغرض العقلی و الخیر الحقیقی و الغایه الکلیه فی فعل من الأفعال بل شوقه مقصور علی نیل الأمور الجزئیه و اللذات الفانیه فلذلک صارت فیه قوته الشهوانیه- مشاکله للقوه النباتیه فی اقتصاره علی هذه الغرض الشخصی و العشق الجزئی.


1- إلی قوله و إعانه من التخیل إنما صار عشق الحیوان أعلی و ألطف من عشق النبات- لمکان القوه النزوعیه فی الحیوان فصارت الثلاث فیه مشفوعه بالنزوع و الشوق فصار عشقها ألطف و ألذ و باستعمال الحس و التخیل صار النیل و الوصال فی الحیوان أوفر إذ مره ینال معشوقه بوجوده الطبیعی و مره بوجوده المحسوس بالذات و مره بوجوده المتخیل بالذات- و الألطف من الأول، س قده

ص: 167

و أما الذی یترتب علی أفعاله و شهواته من تبعیه الأشخاص و أداته الأنواع و إصلاح النظام فذلک أمر یصدر من فاعل أجل(1) و أعلی لغایه أرفع و أبهی و ینوط بعنایه الله و ملائکته المدبرین لأمور الخلائق علی أحکم ترتیب و أجود نظام.

و أما إذا انضمت إلی کل واحده من القوی الحیوانیه قوه أعلی منها فی الشرف- فازت بانضمام تلک القوه الشریفه إلیها بزیاده حسن و بهاء و زینه حتی یصیر بذلک أفعالها البارزه عنها أدوم غایه و أحکم منفعه و أرفع منزله علی ما یکون لها بانفرادها و أکثر آثارا(2) إما بالعدد أو بالقوه و الشده و بحسن الاتفاق و لطف المأخذ و سهوله التوخی فی الانتهاء إلی الغرض إذ کل واحد من عالیها لها قوه علی تأیید السافل و تقویته و تهذیبه عن الشرور و المفسدات و دفع ضرر المضادات فیقبل الأدنی من الأعلی زیاده کمال و رونق.

و کذلک تصریفات الأعالی للأسافل و استخدامها إیاها فی وجوه الأغراض مما یفیدها الحسن و السناء و الزینه و البهاء کتأیید القوه الشهوانیه من الحیوان القوه النباتیه و ذب الغضبیه الحیوانیه عنها من أن ینقص مادتها دون البلوغ إلی منتهاها فی الذبول و الاستضرار و کتوفیق القوه النطقیه للحیوانیه فی مقاصدها و کإفادتها لها اللطافه و البهاء فی الاستعانه بها فی أغراضها و لأجل ذلک ما توجد القوه الحسیه و الشوقیه- التی فی الإنسان بحیث قد یتعدی طورها فی أفعالها عن مسلک البهیمه إلی شبه طور الملائکه العلویه و قد یتعاطی فی أفاعیلها أغراضا و دواعی لا یتعاطاها إلا صریح القوه العقلیه.

مثال ذلک ما یشاهد من الإنسان أنه قد یصدر عن مفرد نفسه الحیوانیه أفعال و انفعالات کالإحساس و التخیل و الأکل و الجماع و المحاربه مع الأعداء کل ذلک بنوع أخس و أدنی إذا لم یقع تحت تدبیر النفس الشریفه العقلیه کما هو شأن أراذل الناس و أدانیهم الذین هم قریب الشبه بالبهائم و السباع و أما إذا اکتسبت بمجاوره النفس النطقیه من


1- و هو رب النوع و المصنف قده قد عقد له فصلا مخصوصا یتلو هذه، س قده
2- الأولی أن یقال و أکمل آثارا إما بالعدد أو بالقوه أی بالکم أو بالکیف، س قده

ص: 168

البهاء و النور و اللطف فیصدر عنها هذه الأفاعیل بنوع أحکم و أتم و أشرف و أعلی فیستأثر الإنسان العقلی من المحسوسات ما کان علی أشرف مزاج و أعدل ترکیب قاصدا بذلک تقویه للبدن فی فعل الطاعات الإلهیه و إبقاء للشخص فی طلب الخیرات و اقتناء الفضائل- و کذلک یتصرف بقوته المتخیله فی أمور لطیفه نافعه فی العاقبه حتی یکاد یضاهی بذلک- ما یقتضیه صریح العقل و العرفان و یحتال فی استعمال القوه الغضبیه حیلا یسهل معها الظفر بالمطلوب و الغلبه علی العدد.

و قد یظهر أیضا عن جوهر ذاته آثار و أفعال بعضها بحسب اشتراک من النطقیه و الحیوانیه کتصریف قوته العقلیه قوته الفکریه فی الاستنباطات الدقیقه و طلب الحدود الوسطی و المبادی البرهانیه و الحدیه و کتصریفها لقوه الحسیه لینتزع من المادیات صورها المحسوسه الجزئیه حتی ینتزع بطریقه الاستقراء لتلک الجزئیات الشخصیه أمورا کلیه و صورا عقلیه بالقوه المتخیله حتی یتوصل من أوائل المعقولات إلی ثوانیها و ینال غرضه من إدراک الحقائق العقلیه و أصول الموجودات الخارجیه و المبادی القدسیه و عرفان ما هو مبدأ المبادی و مرجع کل شی ء و کتکلیفه القوه الشهوانیه المباضعه و المجامعه لأجل مجرد اللذه و نیل الشهوه الحیوانیه- بل للتشبه بالعله الأولی فی استبقاء الحرث و النسل و حفظ الأنواع و خصوصا أفضلها أعنی النوع الإنسانی الذی هو ثمره عالم الخلق و الترکیب و زبده المواد و الأجساد- و کتکلیفه إیاها تناول الأغذیه لا کیف اتفق بل علی الوجه الأصوب من القصد إلی نیل اللذه و لکن کعلف الدابه المرکوبه و إعانه الطبیعه المسخره للنفس الحامله لأثقالها- و أحمالها فی سفر الآخره و المهاجره إلی الله و کتکلیفه القوه الغضبیه منازعه الأبطال- و مباشره القتال و مقاومه الرجال لأجل الذب عن مدینه فاضله و أمه صالحه.

و قد یصدر منه أفاعیل عن صمیم قوته العقلیه مثل تصور المعقولات و الاتصال- بالملإ الأعلی و حب الموت و الاشتیاق إلی الدار الآخره و قرع باب الرضوان و مجاوره الرحمن

ص: 169

الفصل (19) فی التنبیه علی إثبات الصور المفارقه التی هی مثل الأصنام الحیوانیه و النباتیه و مدبراتها الکلیه من هذا المأخذ

اعلم أنک إذا تدبرت فی مراتب الإنسان و ترقیاته من حدود النفوس النباتیه و الحیوانیه- إلی حد النفس النطقیه و إلی تفاوت أفراد البشر فی أغراضهم حیث إن بعض الناس لا یفعل فعل الشهوه و الغضب و لا غرض له فی ذلک إلا لذه الأکل و الشرب و النکاح و لذه الغلبه علی العدو و الظفر علی مجرد الانتقام و التشفی عن الغیظ و الحقد من غیر أن یلحظ فی جمیع ذلک- مصلحه حکمیه و غایه عقلیه مع أنه معلوم عند الحکماء بالنظر العقلی و النهج البرهانی- أن الغرض الأصلی من العنایه الربانیه فی خلق هذه القوی النباتیه و المشاعر الحیوانیه- لیس مقصورا علی مجرد ما انتهت إلیه حرکاتها(1) و حصلت به أغراضها الجزئیه بل لتأدیتها إلی أغراض أخری أرفع من تلک الأغراض و هی بقاء الأنواع و حصول النظام علی وجه التمام و الانتهاء إلی الخیر الأقصی و الملکوت الأعلی کما یقصده الإنسان الکامل لعلو نفسه الناطقه ثم إذا نظرت إلی أفاعیل الطبائع الجمادیه و النباتیه وجدتها مؤدیه- إلی حسن النظام و مصلحه الکل مع عدم شعورها بذلک لکون درجتها أدون من درجه الحیوانات التی لیس قصدها فی صدور الأفاعیل منها إلا تحصیل ما یلائم شهوتها الجزئیه- فعلم من هذا النظر الدقیق أن لکل من تلک الطبائع الجسمانیه مدبرا آخر فوق طبائعها العدیمه الشعور بما یترتب علی أفاعیلها من مصلحه النظام و فوق النفوس الحیوانیه الجزئیه التی لا شعور لها إلا بما یلائم هویاتها الجزئیه و لذاتها المستحیله الزائله فهی لا محاله مدبرات عقلیه و محرکات قدسیه لأغراض علویه ففعل الإنسان الکامل بقوه


1- هذا بالنسبه إلی القوی الطبیعیه لأن غایه طبیعه المدر مثلا فی الإهباط لیست إلا ما انتهت إلیه الحرکه إذ لا نزوعیه هنا و قوله حصلت به أغراضها بالنسبه إلی الحیوانات غیر الناطقه بوجود النزوعیه فیها فلها غایات بمعنی ما لأجله الحرکه إلا أنها غایات وهمیه جزئیه، س قده

ص: 170

نفسه العالیه الشریفه فی تدبیر البدن و تحریک القوی الطبیعیه و النفسانیه مضاه لفعل تلک المدبرات العقلیه فی تحریکات تلک الطبائع الجسمانیه إلی أماکنها المخصوصه عند الخروج عنها و تسکیناتها فی تلک الأحیاز عند الوقوع فیها و کذلک فی سائر أفاعیلها المخصوصه من تسخین النار و تبرید الماء و تغذیه الأشجار و نشوها و تولیدها للأمثال- و ما یجری مجری هذه الأفعال الصادره عن الطبائع المؤدیه إلی الخیرات العظیمه و المنافع الکلیه فکما أن الإنسان إذا ساعده التوفیق یتدرج من أدنی القوی و أغراضها إلی أشرف القوی علی الترتیب الطبیعی حیث إذا استوفی کمال کل قوه أدنی بلغ به إلی الفوز بنیل کمال آخر لقوه أعلی و هکذا یترقی من قوه إلی قوه و من غرض إلی غرض حتی ینتهی إلی الجوهر العقلی الإلهی الذی فاز بنیل الغرض الکلی و السرور العلوی و البهجه العظمی لإحاطته بأجزاء العالم و مبادیها و غایاتها علما و عملا علی حسب طاقته فهکذا حال العالم الکبیر(1)


1- ما خَلْقُکُمْ وَ لا بَعْثُکُمْ إِلَّا کَنَفْسٍ واحِدَهٍ فحال الکل هنا کحال الآحاد الکامله بل کحال کل واحد واحد لأن کل جزء من المواد یخلع و یکتسی صوره باب الأبواب لعدم انقطاع فیض الله تعالی و عدم أفول نوره کما مر- أز کمال قدرتش در عرصه ملک قدم هر تف آتش خلیلی هر کف خاک آدمی و فی أحادیث أهل العصمه ع : لا موضع فی الأرض إلا و کان مقبره للإنسان و لا یصادم هذا وصول الکل إلی الغایات الکبری و القیامه العظمی و خراب العالم و تحوله إلیها لأن هذا فی السلسله الطولیه کما تری فی وصول الإنسان الکامل فإنه حتی جسده یتحول إلی الغایه و هذا لا یصادم أن یکون العناصر التی کانت مهبط أنواره متحرکه بعد و لا تترک سدی- و أیضا وعاء کل شی ء بحسبه فالمغیئات لما کانت غیر متناهیه و کذا الغایات فتحرکات شتی غیر متناهیه وضعیه و غیر وضعیه عرضیه و جوهریه عرضیه و طولیه فی أوعیه غیر متناهیه تصل إلی الغایه الأخیره فلا یصادم دوام الفیض و الجود و إنما قلنا و کذا الغایات- مع وحده الغایه الأخیره باعتبار وجودها الرابطی لها، س قده

ص: 171

فی اشتماله علی أجزاء مترتبه بعضها طبیعیه علی مراتبها و بعضها نفسانیه علی درجاتها و بعضها عقلیه علی طبقاتها و کما أنها مترتبه فی الذوات و الجواهر بالشرف و الفضیله- بعضها أشرف و أفضل و بعضها أدون و أخس فکذلک مترتبه فی اللذه و البهجه فلذه بعضها عقلیه و بعضها حیوانیه خیالیه و بعضها حیوانیه حسیه و بعضها من باب المیل الطبیعی- فمحبوبات الجواهر متفننه إلا أنها مترتبه فأدناها ما للطبائع الساریه فی الأجسام و أعلاها ما للملائکه المقربین و العشاق الإلهیین فی ملاحظتهم لأنوار جمال الله و جلاله و قد أقمنا البراهین علی تجدد الطبائع الجسمیه و حرکاتها الجوهریه و أن جمیع هذه الطبائع متحرکه نحو المبدإ الأعلی مرتقیه من مهبط الجسمیه إلی العالم العقلی و المنزل العلوی علی التدریج کالإنسان الذی یتدرج فی حرکته الجوهریه من أدون المنازل إلی أعلاها- و من حد النطفه إلی حد العقل الکامل فی مده العمر و للعالم عمر طبیعی کما للإنسان و عمره الطبیعی علی نحو من خمسین ألف سنه(1) کما نطق به التنزیل من قوله تعالی تَعْرُجُ الْمَلائِکَهُ وَ الرُّوحُ إِلَیْهِ فِی یَوْمٍ کانَ مِقْدارُهُ خَمْسِینَ أَلْفَ سَنَهٍ

الفصل (20) فی ذکر عشق الظرفاء و الفتیان للأوجه الحسان
اعلم أنه اختلف آراء الحکماء فی هذا العشق
اشاره

و ماهیته و أنه حسن أو قبیح محمود أو مذموم-

فمنهم من ذمه و ذکر أنه رذیله

و ذکر مساویه و قال إنه من فعل البطالین و المعطلین


1- قد کتبنا قبیل ذلک وجه العدد إلا أنه لما کشفنا لک جلیه الحال عرفت البته أن المراد نوع هذا العدد أو نقول بعد انقضاء هذه المده التی لکل دوره و کوره و الرجوع جزعا من رأس لأن السماء ذات الرجع و الأرض ذات الصدع لما حصل تغیر تام فی الأوضاع و لوازمها و المرکبات و عوارضها و فی الآداب و القوانین أکثر مما یری فی الأوقات و الأحانین کان کأنه عالم آخر لکن الکل بمقتضی توحید الأفعال و أنه هو الذی فی السماء إله و فی الأرض إله و فی العائرین إله و فی الغابرین إله واحده و ما أمرنا إلا واحده، س قده

ص: 172

و منهم من قال إنه فضیله نفسانیه

و مدحه و ذکر محاسن أهله و شرف غایته-

و منهم من لم یقف علی ماهیته

و علله و أسباب معانیه و غایته-

و منهم من زعم

أنه مرض نفسانی

و منهم من قال إنه

جنون إلهی.

و الذی یدل علیه النظر الدقیق

و المنهج الأنیق و ملاحظه الأمور عن أسبابها الکلیه و مبادیها العالیه و غایاتها الحکمیه أن هذا العشق أعنی الالتذاذ الشدید بحسن الصوره الجمیله و المحبه المفرطه لمن وجد فیه الشمائل اللطیفه و تناسب الأعضاء و جوده الترکیب لما کان موجودا علی نحو وجود الأمور الطبیعیه فی نفوس أکثر الأمم من غیر تکلف و تصنع فهو لا محاله من جمله الأوضاع الإلهیه التی یترتب علیها المصالح و الحکم فلا بد أن یکون مستحسنا محمودا سیما و قد وقع من مباد فاضله لأجل غایات شریفه.

أما المبادی فلأنا نجد أکثر نفوس الأمم التی لها تعلیم العلوم و الصنائع اللطیفه- و الآداب و الریاضیات مثل أهل الفارس و أهل العراق و أهل الشام و الروم و کل قوم فیهم العلوم الدقیقه و الصنائع اللطیفه و الآداب الحسنه غیر خالیه عن هذا العشق اللطیف- الذی منشؤه استحسان شمائل المحبوب و نحن لم نجد أحدا ممن له قلب لطیف و طبع دقیق و ذهن صاف و نفس رحیمه خالیا عن هذه المحبه فی أوقات عمره.

و لکن وجدنا سائر النفوس الغلیظه و القلوب القاسیه و الطبائع الجافیه من الأکراد و الأعراب و الترک و الزنج خالیه عن هذا النوع من المحبه و إنما اقتصر أکثرهم علی محبه الرجال للنساء و محبه النساء للرجال طلبا للنکاح و السفاد کما فی طباع سائر الحیوانات المرتکزه فیها حب الازدواج و السفاد و الغرض منها فی الطبیعه إبقاء النسل و حفظ الصور فی هیولیاتها بالجنس و النوع إذ کانت الأشخاص دائمه السیلان و الاستحاله.

و أما الغایه فی هذا العشق الموجود فی الظرفاء و ذوی لطافه الطبع- فلما ترتب علیه من تأدیب الغلمان و تربیه الصبیان و تهذیبهم و تعلیمهم العلوم الجزئیه- کالنحو و اللغه و البیان و الهندسه و غیرها و الصنائع الدقیقه و الآداب الحمیده

ص: 173

و الأشعار اللطیفه الموزونه و النغمات الطیبه و تعلیمهم القصص و الأخبار و الحکایات الغریبه و الأحادیث المرویه إلی غیر ذلک من الکمالات النفسانیه فإن الأطفال و الصبیان- إذا استغنوا عن تربیه الآباء و الأمهات فهم بعد محتاجون إلی تعلیم الأستادین و المعلمین- و حسن توجههم و التفاتهم إلیهم بنظر الإشفاق و التعطف فمن أحل ذلک أوجدت العنایه الربانیه فی نفوس الرجال البالغین رغبه فی الصبیان و تعشقا و محبه للغلمان الحسان الوجوه- لیکون ذلک داعیا لهم إلی تأدیبهم و تهذیبهم و تکمیل نفوسهم الناقصه و تبلیغهم إلی الغایات المقصوده فی إیجاد نفوسهم و إلا لما خلق الله هذه الرغبه و المحبه فی أکثر الظرفاء و العلماء عبثا و هباء فلا بد فی ارتکاز هذا العشق النفسانی فی النفوس اللطیفه و القلوب الرقیقه غیر القاسیه و لا الجافیه من فائده حکمیه و غایه صحیحه.

و نحن نشاهد ترتب هذه الغایات التی ذکرناها فلا محاله یکون وجود هذا العشق فی الإنسان معدودا من جمله الفضائل و المحسنات لا من جمله الرذائل و السیئات و لعمری إن هذا العشق یترک النفس فارغه عن جمیع الهموم الدنیاویه إلا هم واحد فمن حیث یجعل الهموم هما واحدا هو الاشتیاق إلی رؤیه جمال إنسانی فیه کثر من آثار جمال الله و جلاله حیث أشار إلیه بقوله لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ و قوله- ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ سواء کان المراد من الخلق الآخر- الصور الظاهره الکامله أو النفس الناطقه لأن الظاهر عنوان الباطن و الصوره مثال الحقیقه- و البدن بما فیه مطابق للنفس و صفاتها و المجاز قنطره الحقیقه.

و لأجل ذلک هذا العشق النفسانی للشخص الإنسانی إذا لم یکن مبدؤه إفراط الشهوه الحیوانیه بل استحسان شمائل المعشوق و جوده ترکیبه و اعتدال مزاجه و حسن أخلاقه و تناسب حرکاته و أفعاله و غنجه و دلاله معدود من جمله الفضائل و هو یرقق القلب و یذکی الذهن و ینبه النفس علی إدراک الأمور الشریفه و لأجل ذلک أمر المشایخ مریدیهم(1) فی الابتداء بالعشق و قیل العشق العفیف أو فی سبب فی


1- إذ لا یرون سببا أقوی فی انتزاع ید النفس عن مشتهیات عالم الکون الطبیعی بعد الجذبه أو بعد الریاضات الشرعیه من هذا العشق و لهذا قال الشیخ فرید الدین العطار الذی هو عشق محض بحیث قال بعض العرفاء إیماء إلی وجوده العشق خراسانی- ذره عشق أز همه آفاق به ذره درد أز همه عشاق به قدسیانرا عشق هست و درد نیست درد را جز آدمی در خورد نیست إن قلت المشایخ یلتزمون التوفیق بین أوضاع الشریعه و الطریقه و المحققون منهم فی هذا الجمع متوغلون و بهذا الأصل الشامخ متصلبون و هذا الأمر کیف یوافق الشریعه المطهره- قلت لعلهم وجدوا رخصه من رموزها و دقائقها و لعلهم جوزوا اجتماع الأمر و النهی- کما جوزه کثیر من المتشرعه فالخروج من الدار المغضوبه مأمور به و منهی عنه لأن هذا الخروج بعینه تصرف فی مال الغیر بدون إذنه و إخراج الزانی حشفته من فرج المرأه مأمور به و منهی عنه نظیر ما مر فشی ء واحد مبغوض و مطلوب للشارع المقدس من جهتین و بسطه موکول إلی موضعه و الله تعالی هو العالم بالأسرار، س قده

ص: 174

تلطیف النفس و تنویر القلب و فی الأخبار

: إن الله جمیل یحب الجمال

و قیل من عشق و عف و کتم و مات مات شهیدا.

و تفصیل المقام أن العشق الإنسانی ینقسم إلی حقیقی و مجازی و العشق الحقیقی هو محبه الله و صفاته و أفعاله من حیث هی أفعاله و المجازی ینقسم إلی نفسانی و إلی حیوانی و النفسانی هو الذی یکون مبدؤه مشاکله نفس العاشق المعشوق فی الجوهر و یکون أکثر إعجابه بشمائل المعشوق لأنها آثار صادره عن نفسه و الحیوانی هو الذی یکون مبدؤه شهوه بدنیه و طلب لذه بهیمیه و یکون أکثر إعجاب العاشق بظاهر المعشوق و لونه و إشکال أعضائه لأنها أمور بدنیه و الأول مما یقتضیه لطافه النفس و صفاتها و الثانی مما یقتضیه النفس الأماره و یکون فی الأکثر مقارنا للفجور و الحرص علیه و فیه استخدام القوه الحیوانیه للقوه الناطقه بخلاف الأول فإنه یجعل النفس لینه شیقه ذات وجد و حزن و بکاء و رقه قلب و فکر کأنها تطلب شیئا باطنیا مختفیا عن الحواس فتنقطع عن الشواغل الدنیویه و تعرض عما سوی معشوقها

ص: 175

جاعله جمیع الهموم هما واحدا فلأجل ذلک یکون الإقبال علی المعشوق الحقیقی أسهل علی صاحبه من غیره فإنه لا یحتاج إلی الانقطاع عن أشیاء کثیره بل یرغب عن واحد إلی واحد.

لکن الذی یجب التنبیه علیه فی هذا المقام أن هذا العشق و إن کان معدودا من جمله الفضائل إلا أنه من الفضائل التی یتوسط الموصوف بها بین العقل المفارق المحض و بین النفس الحیوانیه و مثل هذا الفضائل لا تکون محموده شریفه علی الإطلاق فی کل وقت- و علی کل حال من الأحوال و من کل أحد من الناس بل ینبغی استعمال هذه المحبه فی أواسط السلوک العرفانی و فی حال ترقیق النفس و تنبیهها عن نوم الغفله و رقده الطبیعه و إخراجها عن بحر الشهوات الحیوانیه و أما عند استکمال النفس بالعلوم الإلهیه و صیرورتها عقلا بالفعل محیطا بالعلوم الکلیه ذا ملکه الاتصال بعالم القدس فلا ینبغی لها عند ذلک الاشتغال- بعشق هذه الصور المحسنه اللخمیه و الشمائل اللطیفه البشریه لأن مقامها صار أرفع من هذا المقام و لهذا قیل المجاز قنطره الحقیقه و إذا وقع العبور من القنطره إلی عالم الحقیقه فالرجوع إلی ما وقع العبور منه تاره أخری یکون قبیحا معدودا من الرذائل- و لا یبعد أن یکون اختلاف الأوائل فی مدح العشق و ذمه من هذا السبب الذی ذکرناه- أو من جهه أنه یشتبه العشق العفیف النفسانی الذی منشؤه لطافه النفس و استحسانها- لتناسب الأعضاء و اعتدال المزاج و حسن الأشکال و جوده الترکیب بالشهوه البهیمیه- التی تنشأها أفراد القوه الشهوانیه.

و أما الذین ذهبوا إلی أن هذا العشق من فعل البطالین

(1) الفارغی الهمم فلأنهم لا خبره لهم بالأمور الخفیه و الأسرار اللطیفه و لا یعرفون من الأمور إلا ما تجلی للحواس- و ظهر للمشاعر الظاهره و لم یعلموا أن الله تعالی لا یخلق شیئا فی جبله النفوس إلا لحکمه جلیله و غایه عظیمه.


1- بل التعطیل من فعل العاشقین علی أنه رب تعطیل فی أرباب استعداد الکمال الحقیقی خیر من الاشتغال بالأمور الدنیویه فلا یحتاج صاحبه إلی التخلیه بل یکفیه التحلیه، س قده

ص: 176

و أما الذین قالوا إنه مرض نفسانی

أو قالوا إنه جنون إلهی فإنما قالوا ذلک من أجل أنهم رأوا ما یعرض للعشاق من سهر اللیل و نحول البدن و ذبول الجسد و تواتر النبض و غور العیون و الأنفاس الصعداء مثل ما یعرض للمرضی فظنوا أن مبدأه فساد المزاج- و استیلاء المره السوداء و لیس کذلک بل الأمر بالعکس فإن تلک الحالات ابتدأت من النفس أولا ثم أثرت فی البدن فإن من کان دائم الفکر و التأمل فی أمر باطنی کثیر الاهتمام- و الاستغراق فیه انصرفت القوی(1) البدنیه إلی جانب الدماغ و ینبعث من کثره الحرکات الدماغیه حراره شدیده تحرق الأخلاط الرطبه و تفنی الکیموسات الصالحه فیستولی الیبس و الجفاف علی الأعضاء و یستحیل الدم إلی السوداء و ربما یتولد منه المالیخولیا.

و کذا الذین زعموا أنه جنون إلهی فإنما قالوا من أجل أنهم لم یجدوا دواء یعالجون- و لا شربه یسقونها فیبرءون مما هم فیه من المحنه و البلوی إلا الدعاء لله بالصلاه و الصدقه- و الرقی من الرهبانیین و الکهنه و هکذا کان دأب الحکماء و الأطباء الیونانیین فکانوا إذا أعیاهم مداواه مریض أو معالجه علیل أو یئسوا منه حملوه إلی هیکل عبادتهم و أمروا بالصلاه و الصدقه و قربوا قربانا و سألوا أهل دعائهم و أحبارهم و رهبانهم أن یدعوا الله بالشفاء فإذا برئ المریض سموا ذلک طبا إلهیا و المرض جنونا إلهیا.

و منهم من قال إن العشق هواء غالب فی النفس

نحو طبع مشاکل فی الجسد(2) أو نحو صوره مماثله فی الجنس(3).

و منهم من قال منشؤه موافقه الطالع عند الولاده

فکل شخصین اتفقا فی الطالع و درجته أو کان صاحب الطالعین کوکب واحد أو یکون البرجان متفقین فی بعض الأحوال و الأنظار کالمثلثات أو ما شاکل ذلک مما عرفه المنجمون وقع بینهما التعاشق


1- تبعا لمخدومها و کذا الحراره الغریزیه التی هی آله أفعالها فیجف الدماغ بإفراط و یحترق إذ لا یطیق لتوجه الکل إلیه، س قده
2- أی مزاجا و نحوه فیکون هذا الطبع کالطبع الذی تعلق به النفس العاشقه فکما یعشق النفس طبع نفسها فکذلک الطبع الذی یشاکله مزاجا مثلا، س قده
3- المراد به الجنس اللغوی لا المنطقی، س قده

ص: 177

و منهم من قال إن العشق هو إفراط الشوق إلی الاتحاد

و هذا القول و إن کان حسنا- إلا أنه کلام مجمل یحتاج إلی تفصیل لأن هذا الاتحاد من أی ضروب الاتحاد فإن الاتحاد قد یکون بین الجسمین و ذلک بالامتزاج و الاختلاط و لیس ذلک یتصور فی حق النفوس- ثم لو فرض وقوع الاتصال بین بدنی العاشق و المعشوق فی حاله الغفله و الذهول(1) أو النوم فعلم یقینا أن بذلک لم یحصل المقصود لأن العشق کما مر من صفات النفوس لا من صفات الأجرام بل الذی یتصور و یصح من معنی الاتحاد هو الذی بیناه فی مباحث العقل و المعقول من اتحاد النفس العاقله بصوره العقل بالفعل و اتحاد النفس الحساسه بصوره المحسوس بالفعل فعلی هذا المعنی یصح صیروره النفس العاشقه لشخص متحده بصوره معشوقها و ذلک بعد تکرر المشاهدات(2) و توارد الأنظار و شده الفکر و الذکر فی أشکاله و شمائله حتی یصیر متمثلا صورته حاضره متدرعه فی ذات العاشق و هذا مما أوضحنا سبیله و حققنا طریقه بحیث لم یبق لأحد من الأزکیاء مجال الإنکار فیه.

و قد وقع فی حکایات العشاق ما یدل علی ذلک کما روی أن مجنون العامری کان فی بعض الأحانین مستغرقا فی العشق بحیث جاءت حبیبته و نادته یا مجنون أنا لیلی فما التفت إلیها و قال لی عنک غنی بعشقک فإن العشق بالحقیقه هو الصوره الحاصله- و هی المعشوقه بالذات لا الأمر الخارجی و هو ذو الصوره لا بالعرض کما أن المعلوم بالذات هو نفس الصوره العلمیه لا ما خرج عن التصور و إذا تبین و صح اتحاد العاقل بصوره المعقول و اتحاد الجوهر الحاس بصوره المحسوس کل ذلک عند الاستحضار الشدید و المشاهده القویه کما سبق فقد صح اتحاد نفس العاشق بصوره معشوقه بحیث لم یفتقر بعد ذلک إلی حضور جسمه و الاستفاده من شخصه کما قال شاعر


1- إنما قید به إذ فی حاله انفکاک الاتصال الجسمانی عن الاتصال الروحانی ینکشف جلیه الحال من أنه أیهما المقصود، س قده
2- یعنی إن الاتحاد و إن حصل بمشاهده مره إلا أنه یستدعی ملکه الاتحاد لأنه أثر هذه الصور علی جمیع مدرکاته، س قده

ص: 178

أنا من أهوی و من أهوی أنانحن روحان(1) حللنا بدنا

فإذا أبصرتنی أبصرته و إذا أبصرته أبصرتنا

ثم لا یخفی أن الاتحاد بین الشیئین لا یتصور إلا کما حققنا و ذلک من خاصیه الأمور الروحانیه و الأحوال النفسانیه و أما الأجسام و الجسمانیات فلا یمکن فیها الاتحاد بوجه بل المجاوره و الممازجه و المماسه لا غیر بل التحقیق أن لا یوجد وصال فی هذا العالم- و لا یصل ذات إلی ذات فی هذه النشأه أبدا و ذلک من جهتین.

احداهما أن الجسم الواحد المتصل إذا حقق أمره علم أنه مشوب بالغیبه و الفقد- لأن کل جزء منه مفقود عن صاحبه مفارق عنه فهذا الاتصال بین أجزائه عین الانفصال- إلا أنه لما لم یدخل بین تلک الأجزاء جسم مباین و لا فضاء خال و لا حدث سطح فی خلالها- قیل إنها متصله واحده و لیست وحدتها وحده خالصه عن الکثره فإذا کان حال الجسم فی حد ذاته کذلک من عدم الحضور و الوحده فکیف یتحد به شی ء آخر أو یقع الوصال بینه و بین شی ء.

و الأخری أنه مع قطع النظر عما ذکرنا لا یمکن الوصله بین الجسمین إلا بنحو تلاقی السطحین منهما و السطح خارج عن حقیقه الجسم و ذاته فإذن لا یمکن وصول شی ء من المحب إلی ذات الجسم الذی للمعشوق لأن ذلک الشی ء إما نفسه أو جسمه أو عرض من عوارض نفسه أو بدنه و الثالث محال لاستحاله انتقال العرض و کذا الثانی لاستحاله التداخل بین الجسمین و التلاقی بالأطراف و النهایات لا یشفی علیلا طالب الوصال و لا یروی غلیله و أما الأول فهو أیضا محال لأن نفسا من النفوس لو فرض اتصالها فی ذاتها ببدن لکانت نفسا لها فیلزم حینئذ أن یصیر بدن واحد ذا نفسین و هو


1- ربما یتوهم أنه ینبغی أن یقال نحن روح واحد حل بدنیین و الجواب أنه أراد- أنا حیث اتحدنا ففی أی بدن تحقق واحد منا تحقق الآخر فلا تزعموا فی بدنی أنه حل فیه روحی وحده بل روحه أیضا لأن روحی روحه و فی بدنه أیضا لا تزعموا أنه حل فیه روحه وحده بل روحی أیضا لأن روحه روحی و أیضا نحن روحان بوصف الاثنینیه حال کوننا حللنا البدن لا بذاتنا الروحانیه، س قده

ص: 179

ممتنع و لأجل ذلک(1) إن العاشق إذا اتفق له ما کانت غایه متمناه و هو الدنو من معشوقه و الحضور فی مجلس صحبته معه فإذا حصل له هذا المتمنی یدعی فوق ذلک و هو تمنی الخلوه و المصاحبه معه من غیر حضور أحد فإذا سهل ذلک و خلی المجلس عن الأغیار تمنی المعانقه و التقبیل فإن تیسر ذلک تمنی الدخول فی لحاف واحد و الالتزام بجمیع الجوارح أکثر ما ینبغی و مع ذلک کله الشوق بحاله- و حرقه النفس کما کانت بل ازداد الشوق و الاضطراب کما قال قائلهم.

أعانقها و النفس بعد مشوقهإلیها و هل بعد العناق تدانی

و ألثم فاها کی تزول حرارتی فیزداد ما ألقی من الهیجان

کأن فؤادی لیس یشفی غلیله سوی أن یری الروحان یتحدان

و السبب اللمی فی ذلک أن المحبوب فی الحقیقه لیس هو العظم و لا اللحم و لا شی ء من البدن بل و لا یوجد فی عالم الأجسام ما تشتاقه النفس و تهواه بل صوره روحانیه موجوده فی غیر هذا العالم

الفصل (21) فی أن تفاوت المعشوقات لتفاوت الوجودات

اعلم أن محبوبات النفوس و الطبائع مختلفه و معشوقاتها متفننه حسب اختلاف مراتبها فی الوجود و درجاتها فی العلوم و المعارف و ذلک أن کل قوه من القوی لا تستکمل- إلا بما یجانسها و یشاکلها و کل حاسه من الحواس لا یلتذ إلا بمحسوسها المختص بها فالقوه الباصره لا تشتاق إلا إلی الألوان و الأضواء لأنها من جنسها و کذا القوه السامعه- لا تشتاق إلا إلی الأصوات و النعم و لا یستلذ إلا ما کان علی النسبه الفاضله و علی هذا القیاس تلتذ الشامه بالروائح و الذائقه بالطعوم الملائمه للمزاج و اللامسه بالملموسات الملائمه


1- أی لأجل أن المطلوب هو الاتحاد بالصوره الروحانیه التی فی نفس الطالب بنحو التمکن و الاستقامه بل المطلوب نفس الطالب لا غیر لا ینجع و لا یجدی هذه الوصولات إذ لیست مقصوده بالذات، س قده

ص: 180

لمزاجها التی یکون فی حد الاعتدال بین أطراف المتضادات حتی تستکمل بها و هکذا قیاس کل قوه من القوی الباطنه و الظاهره الطبیعیه و النفسانیه و العقلیه إذ کل قوه من جنس ما یقوی علیه و کذا کل قوه حاسه کما مر هی یکون من نوع محسوسها و کل قوه عاقله من قبیل معقولاتها فلأجل ذلک تستکمل بها و تخرج لأجلها من القوه إلی الفعل و من النقص إلی الکمال سائره إیاها متحده بها کما علمت مرارا.

ثم إن الإنسان من جمله المکونات کأنه(1) ذات مجموعه من جمیع ما فی العالم- من الأنواع و الأجناس علی وجه الاستعداد و القوه بمعنی أن کل جنس من أجناس الموجودات- و طبقه من الطبقات و عالم من العوالم العقلیه و النفسیه و الطبیعیه یوجد فیه شی ء ناقص فی الابتداء مستعد للاستکمال و کل ناقص مشتاق إلی کماله فالإنسان لکونه مشتملا علی مجموع نقصانات الأشیاء فلا جرم یشتاق بکله إلی ما هو جامع لکل الکمالات بالإمکان العام و لا یوجد کمالات الأشیاء کلها علی وجه التمام إلا فی حق الباری- لما له من الأسماء الحسنی و لهذا أحق الأشیاء بأن یکون معشوقا للکمل و العرفاء هو الحق جل ذکره و بعده فی استحقاقیه عشق الإنسان مجموع العالم بکله لاشتماله علی مظاهر صفات الله تعالی و أسمائه من العرش و الکرسی و السماوات و الشمس و القمر و النجوم و الأرض بما فیها و علیها من أنواع الحیوانات و النباتات و الجواهر المعدنیه من الذهب و الفضه و غیرهما و البحار و ما فیها من العجائب و ما یتکون فی الجو من الریاح و السحب- و الأمطار و الثلوج و البروق و الشهب و غیرها و الحرکات العلویه و السفلیه و مبادی تلک الحرکات و غایاتها من العقول و النفوس الکلیه و الجزئیه و الطبائع الشریفه و الخسیسه- کل ذلک علی أحسن ترتیب و أجود نظام بحیث یتحیر الناظر إلیه العارف بکیفیه وضعها و ترتیبها فی حسن کماله و نظامه.

و بعد هذین الأمرین أعنی الإله جل ذکره و مظهره الأعظم الذی هو الإنسان


1- استعمال لفظ کان باعتبار أول أمره و قوته و استعداده و إلا فالإنسان الکامل نوع أخیر بالفعل هو کل الأنواع بقول مطلق کما أن بسیط الحقیقه کل الوجودات، س قده

ص: 181

الکبیر لا یستحق لأن یکون محبوبا لمن یشتمل علی جمیع المشاعر و القوی بالقوه أو بالفعل إلا العالم الصغیر الجزئی و الإنسان الشخصی فإن الإنسان الکلی(1) فی الحقیقه هو العالم الکبیر و لأجل ذلک لا یوجد فی شی ء من المکونات ما یشتد العشق و الوله من الأدمی إلیه بحیث یسلب منه القرار و الصبر و یعتریه ما یعتری للعشاق من سهر اللیالی و الغم و الحزن و البکاء و غیر ذلک إلا من جهه شخص إنسانی إذ صادف فیه جمیع محبوبات- ما فیه من المشاعر و القوی فیوازی کله بکله و لیس غیر الإنسان کذلک فإن کل واحد من أجزاء العالم لیس فیه إلا مشتهی قوه واحده لأنه إما معقول فلا یستلذه إلا العقل و إما محسوس صرف فلا یستلذه إلا الحس دون العقل ثم ذلک المحسوس إن کان من باب اللون- و الضوء فلا یستلذه إلا البصر و إن کان من باب الصوت و الحرف فلا یستلذه إلا السمع فأما الإنسان ففیه مفردات الأشیاء و مرکباتها و جواهرها و أعراضها من المقولات التسع- و الروحانیات کملائکه القوی و الجسمانیات کالجوارح و الأعضاء.

و بالجمله ما فی الملک و الملکوت من النعم الظاهره و الباطنه کما فی قوله تعالی- وَ أَسْبَغَ عَلَیْکُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَهً وَ باطِنَهً فمن رأی مثل هذه النشأه الکامله و المدینه الجامعه- فلا جرم یشتاق إلی لقائه و یحبه لما رأی فیه من صنعه موجده و مظهر آثاره و مرآه جماله و جلاله.

قال الشیخ الکامل المحقق محی الدین الأعرابی فی الفتوحات المکیه اعلم أن العالم خلقه الله فی غایه الإحکام و الإتقان کما قال الإمام أبو حامد الغزالی- من أنه لم یبق فی الإمکان أبدع من هذا العالم فأخبر أنه تعالی خلق آدم علی صورته(2) و الإنسان مجموع العالم و لم یکن علمه بالعالم إلا علمه بنفسه إذ لم یکن


1- کأنه قیل أعوذک عشق آخر هو أقرب درجه إلی عشق الله و هو العشق بالإنسان الکامل المکمل فأجاب بأنه فی الحقیقه هو العالم الکبیر، س قده
2- أی أخبر الغزالی صریحا فی موضع آخر أو هنا التزاما فإن قوله لم یبق فی الإمکان أبدع من هذا العالم فی قوه أن یقال إن العالم لما کان علی صوره الحق کان أبدع ما یتصور و أسنی و أبهی و الثانی أظهر و الإنسان مجموع العالم أی آدم الذی قال ع إنه تعالی خلق آدم علی صورته یشمل الإنسان الکبیر الذی هو مجموع العالم و یشمل مختصره الذی هو الإنسان الکامل و الإنسان الصغیر و هو سبیل التوحید، س قده

ص: 182

فی الوجود إلا هو و فعله و صفته فلا بد أن یکون علی صورته(1) فلما أظهر فی عینه کان مجلاه فما رأی فیه إلا جماله فأحب الجمال فالعالم جمال الله فهو الجمیل المحب للجمال فمن أحب العالم بهذا النظر فقط فما أحب إلا جمال الله فإن جمال الصنعه لا یضاف إلا إلی صانعه لا إلی الصنعه فجمال العالم جمال الله و صوره جماله انتهی.

و قال فی موضع آخر اعلم أن کل ما یتصور المتصور فهو عینه لا غیره لیس للعالم(2) أن یتصور الحق إلا بما یظهر عینه و أن الإنسان الذی هو آدم عباره عن مجموع العالم فإنه الإنسان الصغیر و هو المختصر من العالم الکبیر و العالم ما فی قوه الإنسان- حصره(3) فی إدراک الکثره و العظم و الإنسان صغیر الحجم یحیط به الإدراک من حیث صورته و تشریحه و بما یحمله من القوی الروحانیه فرتب الله فیه جمیع ما خرج عنه مما سوی الله فارتبطت لکل جزء منه حقیقه الاسم الإلهی التی أبرزته(4) و ظهر عنها فارتبطت به الأسماء


1- أی صورته تعالی هی الصوره العلمیه و خلق الإنسان الکبیر و صوره علی طبق صورته العلمیه، س قده
2- بفتح اللام أو کسرها أی لا یتصور الحق إلا بما یظهر عینه أی إلا بحسب قابلیه عینه الثابت لأن کل موجود یشاهد الحق من وراء حجاب تعینه، س قده
3- قد مر هذا المطلب فی مبحث الکلام و الکتاب فتذکر، س قده
4- قد مر أن کل موجود من العالم مظهر لاسم من أسماء الله و ذلک الاسم هو المربی له- فالنوع الأخیر و هو الإنسان الکامل لما کان کل الأنواع فکل جزء منه مظهر لاسم فمجموعه مظاهر لمجموع الأسماء التی هی مشموله للاسم الأعظم الذی هو الله فبصره مرتبط بحقیقه اسمه البصیر و سمعه باسمه السمیع و مشاعره الأخری باسمه المدرک و محرکته العامله باسمه القادر و الشوقیه باسمه المرید و الغضبیه باسمه القاهر و الغاذیه باسمه الرازق و النامیه باسمه المقدر و المصوره باسمه المصور و المولده باسمه الجاعل فی الأرض خلیفه و العقل النظری باسمه العلیم الحکیم و العقل العملی باسمه العادل المقتدر و هکذا فی الارتباطات الأخری، س قده

ص: 183

الإلهیه کلها لم یشذ عنه منها شی ء فخرج آدم علی صوره اسم الله إذ کان هذا الاسم یتضمن جمیع الأسماء الإلهیه کذلک الإنسان(1) و إن صغر جرمه فإنه یتضمن جمیع المعانی و لو کان أصغر مما هو فإنه لا یزول عنه اسم الإنسان کما جوزوا دخول الجمل(2) فی سم الخیاط و إن ذلک لیس من قبیل المحال لأن الصغر و الکبر من العوارض الشخصیه التی لا یبطل بها حقیقه الشی ء و لا یخرجه عنها و القدره صالحه أن یخلق جملا یکون من الصغر بحیث لا یضیق عن ولوجه سم الخیاط فکان ذلک رجاء لهم أن یدخلوا الجنه کذلک الإنسان و إن صغر جرمه من جرم العالم یجمع جمیع حقائق العالم الکبیر و لهذا سمی العقلاء العالم إنسانا کبیرا- و لم یبق فی الإمکان معنی إلا و قد ظهر فی العالم فقد ظهر فی مختصره و العلم تصور المعلوم- و هو من الصفات الذاتیه للعالم فعلمه صورته و علیها خلق آدم و آدم خلقه الله علی صورته انتهی.

فعلم أن العشق الجامع لکل معشوقات الأشیاء علی ثلاثه أنحاء الأکبر و الأوسط و الأصغر فالعشق الأکبر عشق الإله جل ذکره و هو لا یکون إلا للمتألهین الکاملین- الذین حصل لهم الفناء الکلی و هؤلاء هم المشار إلیه فی قوله تعالی یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ فإنه فی الحقیقه ما یجب إلا نفسه لا غیره فالمحب و المحبوب فی الطرفین شی ء واحد.

و الأوسط عشق العلماء الناظرین فی حقائق الموجودات المتفکرین دائما فی خلق السماوات و الأرض کما فی قوله تعالی


1- أی کما أن لاسم الجلاله الکلیه و الشاملیه للأسماء الحسنی کذلک لمرآته الکلیه و الشاملیه لکل الأنواع و الأعیان و لهذا جعل الأسماء فی قوله تعالی وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ تاره أسماء الله تعالی و تاره أسماء الموجودات و علی أی تقدیر فالمراد حقائقها، س قده
2- أو کان کنایه عن تضعیف آنیه الإنسان و إفناء هذا الجمل کاندکاک الجبل عند رؤیه موسی و ما یقال هل یجوز علی قدره الله تعالی أن یدخل العالم بجملته فی بیضه فالحق جوازه فی بیضه الحمامه القدسیه، س قده

ص: 184

الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیاماً وَ قُعُوداً وَ عَلی جُنُوبِهِمْ وَ یَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلًا سُبْحانَکَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ و هو عذاب الفرقه و الاحتجاب عن رؤیه الآثار و جنه الأفعال.

و الأصغر عشق الإنسان الصغیر لکونه أیضا أنموذجا مما فی عالم الکبیر کله و العالم کله کتاب الحق الجامع و تصنیف الله الذی أبرز فیه کمالاته الذاتیه و معانیه الإلهیه- و کتاب الإنسان مجموعه مختصره فیه آیات الکتاب المبین فمن تأمل فیه و تدبر فی آیاته و معانیه بنظر الاعتبار یسهل علیه مطالعه الکتاب الکبیر و آیاته و معانیه و أسراره و إذا اتفق و أحکم معانی الکتاب الکبیر یسهل معها العروج إلی مطالعه جمال الله و جلال أحدیته فیری الکل منطویا فی کبریائه مضمحلا تحت أشعه نوره و ضیائه

الفصل (22) فی اختلاف الناس فی المحبوبات

اعلم أنه لا یوجد لنوع من أنواع الموجودات مثل الاختلاف الذی یوجد فی أفراد البشر و ذلک لأن الماده الإنسانیه(1) خلقت علی وجه یکون فیها استعداد الانتقال- إلی أی صوره من الصور و الاتصاف بأی صفه من الصفات و فیها قوه الارتقاء من حد البهیمیه- إلی أعلی درجات الملائکه المقربین فمنهم من هو فی رتبه البهائم و نفسه النفس الشهویه و منهم من هو فی رتبه السباع و نفسه النفس الغضبیه و منهم من کان فی منزل الشیاطین و منهم من کان من نوع الملائکه و لکل من هذه الأجناس الأربعه أنواع کثیره غیر محصوره.

و قد علمت أن محبوب کل أحد ما یماثله و یشابهه و أن الله تعالی قد رکز(2) فی طباع


1- و ماده العناصر التی یقال إنها مشترکه فحق اشتراکها یظهر فی الإنسان و هذه القابلیه للتحول بحسب الباطن إلی الأجناس الأربعه ساقت إلی ظاهر هذه الماده بحیث یمکن هذا الإنسان الطبیعی المادی أن یحکی بفعله أفعال الأنواع الأخری فللفرس طور لا یتعداه و لا یمکنه فعل الحمار و صوته و بالعکس و قس علیه، س قده
2- یعنی عدم شبع کل صنف من العشق بمعشوقه سببه أن کلا مجبول علی محبه البقاء- و مفطور علی محبه مقام التمکین فیما استأثره و الخلاص عن التلوین و البقاء و الثبات من صفات الله تعالی، س قده

ص: 185

الموجودات و جبلات النفوس محبه الکون و البقاء علی أتم الحالات التی تخصها و أتم حالات النفس الشهوانیه أن تکون موجوده أبدا تتناول شهواتها و تتمتع بلذاتها التی هی ماده وجود أشخاصها من غیر عائق و لا منغص فهی أبدا عاشقه للأکل و الجماع لا غیر و هکذا من أتم حالات النفس الغضبیه أن تکون موجوده رئیسه علی غیرها غالبه علی عدوها منتقمه ممن یؤذیها من غیر عائق و لا منغص فهی أبدا عاشقه للقهر و الانتقام.

و من أتم حالات النفس الشیطانیه أن تکون مکاره محیله جربزه کذوبه مظهره للأمور علی غیر ما هی علیه شأنها التدلیس و التلبیس بإبراز المقدمات الباطله فی صوره الحق و إظهار الأکاذیب الواهیه بهیئه الصدق فهی أبدا عاشقه للمکر و الحیله و الوسوسه- و المواعید الکاذبه و الأمانی الباطله کما قال تعالی فی صفه الشیطان یَعِدُهُمْ وَ یُمَنِّیهِمْ وَ ما یَعِدُهُمُ الشَّیْطانُ إِلَّا غُرُوراً.

و من أتم حالات النفس الملکیه أن تعرف الحقائق علی ما هی علیها و تؤمن بالله و ملائکته و کتبه و رسله و الیوم الآخر و تزهد فی الدنیا و ترغب فی الخلوه للمناجاه مع الله و تتفکر فی صنع الله و ملکوته راضیه بقضائه فهی أبدا عاشقه للمعارف الإلهیه- و الکون مع الله بلا عائق و حاجب مسروره بذکره کارهه للکون فی الدنیا متمنیه للموت و الخروج من هذه النشأه المجازیه إلی الدار الآخره تشوقا إلی جوار الله و مشاهده لقائه و هذه الخصال لا توجد إلا فی خواص الناس من الأخیار الذین هم بمنزله الملائکه المقربین و الرسل المکرمین و أکثر الناس قصرت أفهامهم عن تصور هذه الخصال لقله معرفتهم و کدوره أذهانهم لانغماسها فی بحر الهیولی فرضوا بهذه الصور و الأشباح الجسدانیه المؤلفه من العناصر و الأبدان المرکبه من اللحم و الدم و الأخلاط العفنه الظلمانیه و اطمأنوا بها تمنوا الخلود معها و ذلک لنقص جوهرهم و دناءه نفوسهم کما ذکر الله عز و جل وَ رَضُوا بِالْحَیاهِ الدُّنْیا وَ اطْمَأَنُّوا بِها وَ الَّذِینَ هُمْ عَنْ آیاتِنا غافِلُونَ و آیات کثیره من القرآن فی هذا المعنی.

ثم لا یخفی علیک أن کل محب لشی ء من الأشیاء الدنیویه مشتاق إلیه هائم به عند الفقدان- و أنه متی وصل إلیه و نال ما یهواه منه حصل مقصوده و بلغ حاجته من الاستمتاع و التلذذ بقربه فإنه لا بد یوما أو ساعه أن یفارقه و یمله أو یتغیر علیه و یذهب عنه تلک الحلاوه

ص: 186

و یتلاشی له البشاشه و یخمد لهیب ذلک الاشتیاق و الهیجان و ربما یصیر عین ما هو المحبوب وبالا و آفه علی المحب و مرضا و عله له کما نشاهد من حدوث الأمراض و العلل من أکل الحلاوات و الدسومات و من کثره المجامعه و رب معشوق آدمی صار من أعدی الأعداء و أوحش الأشیاء عند محبه إلا المحبین لله و المؤمنین بآیاته و المشتاقین إلی لقائه من عباده و أولیائه الصالحین فإن لهم کل یوم من محبوبهم قربه و کلما قربوا منه ازداد شوقهم و قوی عشقهم و کلما ازداد الشوق ازداد القرب و هکذا أبد الآباد کما ذکر الله وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ و قال نُورُهُمْ یَسْعی بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمانِهِمْ یَقُولُونَ رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا و أشار إلی حال المحبین سواه بقوله کَسَرابٍ بِقِیعَهٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّی إِذا جاءَهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئاً.

ثم عطف نحو محبیه فذکر حالهم و کنی عن ذکرهم بوصف حالهم فقال وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسابَهُ و ذلک لأن الدنیا و صورها الکونیه عند العارف البصیر بمنزله مرائی و مظاهر- للحقائق القدسیه و الصفات الإلهیه و کما أن الناظر فی السراب إذا کان عارفا یعلم أن ما یشاهد فیه هو صوره السماء لا صوره الماء کما بین فی موضعه فکذلک العارف المحقق یعلم أن الوجود الذی یتراءی فی هذه الموجودات العالمیه لیس إلا أنحاء تجلیات الحق و ظهورات کمالاته و أسمائه فی مظاهر الأکوان و مرائی الأعیان.

و اعلم أن الغرض الأقصی و الحکمه الأسنی من وجود العشق فی نفوس الظرفاء- و محبتها لحسن الأبدان و زینه الأشکال إنما هو لأن تتنبه من نوم الغفله و رقده الجهاله و ترتاض بها مده و تخرج من القوه إلی الفعل و تترقی من الأمور الجسمانیه إلی الأمور النفسانیه- و منها إلی محاسن الأمور الدائمه الکلیه و تتشوق إلی لقاء الله و لذات الآخره و لتعرف من هذه الدلالات شرف جوهرها و کمال عنصرها و محاسن عالمها و صلاح معادها و ذلک لأن جمیع المحاسن و کل المشتهیات المرغوبه للنفس التی نراها علی ظواهر الأجسام و سطوح الأبدان جعلت دلالات علی المحاسن الأخرویه و مثلا للصور البهیه الروحانیه- کیما إذا نظرت إلیها النفوس الجزئیه حنت إلیها و تشوقت نحوها و إذا وصلت إلیها- تعمقت فی إدراک کنهها وحدها بالنظر و التدبر فیها و الاعتناء لأحوالها لینتزع صورها

ص: 187

خالصه عن الأغیار و رسومها مصفاه عن الملابس و الأغشیه حتی إذا غابت تلک الأشخاص الجرمانیه عن مشاهده الحواس لما زالت رسومها و صورها عن النفس بل بقیت تلک الرسوم و الصور المعشوقه المحبوبه مصوره فیها أعنی النفس الجزئیه صورا روحانیه صافیه عن المواد.

ثم إذا قویت النفس و صارت إلی مقام العقل انتقلت معها الصور المرسومه فی قوه خیاله من ذلک المقام إلی ما فوقه فصارت معشوقاتها باقیات صالحات و هی صور کلیه دائمه عقلیه متحده بها لا یخاف فراقها و لا دثورها و تغیرها و استحالتها أبد الآبدین.

مثال ذلک أن من ابتلی بعشق أحد فی بعض أیام عمره ثم تسلی عنه أو فقده فإذا وجده بعد مده من الدهر و قد تغیر عما کان علیه من الحسن و الجمال و تلک الزینه و المحاسن کأن یراها علی ظاهر جسمه فنظر إلی تلک الرسوم و الصور التی فی خیاله للعهد القدیم وجدها بحالها لم یتغیر و لم یتبدل و رآها برمتها مرتسمه فی نفسه من تلک المحاسن و الرسوم و الأصباغ و الأشکال و التخاطیط علی ما کانت من قبل و کان یراها بزعمه علی الغیر من بعید و یجد الیوم کلها فی نفسه منتزعه عن الغیر مسلوبه عنه ما کان قبل ذلک یلتمسه عنه خارجا عن ذاته فعند ذلک یتفطن اللبیب بأن المعشوق بالحقیقه- لیس بأمر خارج عن ذاته لأن تلک الرسوم و الصور الحسان التی کان یراها علی ذلک الشخص- و هو الیوم یجدها منقوشه فی نفسه مرسومه فی ذاته متمثله بین یدی جوهره مصوره عنده- باقیه ثابته علی حاله واحده لم تتغیر.

فإذا فطن العاقل الذکی بما وصفناه انتبهت نفسه من نوم غفلتها و استیقظت من رقده جهالتها و علمت أن المعشوق بالحقیقه لم یوجد و لا یوجد فی الأجسام و المواد الکثیفه و الأبدان اللحمیه و الدمویه و استراحت نفسه عند ذلک من التعب و العناء و مقاساه صحبه الغیر و تحمل المشاق الشدیده و الشقاء الذی لا یزال یعرض لعشاق الأجسام و محبی الأبدان و یقول کما قال القائل-

صحی القلب عن سلمی و أقصر باطله و عری أفراس الصبی و رواحله

ص: 188

الفصل (23) فی الإشاره إلی المحبه الإلهیه المختصه بالعرفاء الکاملین و الأولیاء الواصلین

قد مر أن العشق الإنسانی علی ثلاثه أقسام الأکبر و الأوسط و الأصغر و أن الأکبر هو الاشتیاق إلی لقاء الله و الشهوه إلی عرفان ذاته و صفاته و أفعاله من حیث هی أفعاله فهذه الشهوه لم توجد لغیر العارف و حال الناس کلهم فی أشواقهم و شهواتهم إلی محبوباتهم و مرغوباتهم بالقیاس إلی حال العارف کحال الصبیان فی التذاذهم باللعب بالصولجان بالقیاس إلی حال الرجال البالغین- فی أغراضهم و مستلذاتهم و رئاساتهم فإنه لو خلق فیک شوق إلی الله تعالی و شهوه لمعرفه جماله و جلاله و هو أصدق الشهوات و أحق اللذات لکنت تؤثرها علی کل الخیرات- و تختار جنه المعرفه و ریاض الحکمه و ثمراتها علی الجنه التی فیها قضاء الشهوات الحسیه و الخیالیه و لکن هذه الشهوه و هذه الإراده لم تخلق لعوام الناس و لا لأکثر الخاصین الذین یعدون أنفسهم من أهل الفضیله إلا من یندر وجوده من الراسخین فی العلم و کما أن شهوه النکاح و شهوه الرئاسه خلقت فیک و لم تخلق فی الصبیان إلا شهوه اللعب بالصولجان و نحوه و أنت تتعجب فی عکوفهم علی لذه اللعب و خلوهم عن لذه الرئاسه فهکذا العارف یتعجب منک و من نظرائک فی عکوفهم علی لذه الجاه و الرئاسه فإن الدنیا بحذافیرها عند العارف لهو و لعب.

و لما خلق الله هذا العشق للعارفین کأن شوقهم بقدر عشقهم و شهوتهم بقدر معرفتهم- و لا نسبه لاشتیاقهم و شهوتهم إلی لذه الشهوات الحسیه سواء کانت فی الدنیا أو فی الآخره فإن لذاتهم بالمعرفه لذه لا یعتریها الزوال و لا یفترها الملال بل لا یزال یتضاعف و یترادف بزیاده المعرفه- و الاستغراق فیها بخلاف سائر الشهوات إلا أن هذا العشق لا یخلق فی الإنسان إلا بعد أن یمر علیه نشئات و یتحول بأحوال کثیره و ینتقل من حد الحیوانیه إلی حد الملیکه کما ینتقل نطفه الحیوان من حد الجمادیه و النباتیه إلی حد الحیوانیه و کما ینتقل الأدمی من حد الصیبوبه- إلی حد البلوغ الصوری و صار معدودا من الرجال البالغین الکاملین فی الشهوه فهکذا ماده العقل

ص: 189

إذا انتقلت من حد القوه و الاستعداد إلی حد العقل بالفعل صار من الرجال البالغین فی شهوه المعرفه و غیره من أفراد البشر بالنسبه إلیه کالولدان و النسوان فی باب لذه المعرفه و شهوه الحکمه فمن لم یخلق فیه هذه الشهوه فهو إما صبی بعد لم یکمل عقله أو عنین أفسد کدوره الدنیا و شهواتها فطرته الأصلیه.

فالعارفون لما رزقوا شهوه المعرفه و لذه النظر إلی وجه الله و مطالعه جلاله فهم فی مطالعتهم جمال الحضره الإلهیه فی جنه عرضها السماوات و الأرض بل أکثر و أوسع(1) فهم ینظرون إلی العاکفین فی حضیض الشهوات نظر العقلاء إلی الصبیان عند عکوفهم علی لذه اللعب بالتماثیل المزخرفه و لذلک تراهم یستوحشون من أکثر الخلق و یؤثرون العزله و الخلوه و الذکر و هو أحب الأشیاء لهم و یهربون من المال و الجاه علما منهم بأنه یشغلهم عن لذه المناجاه مع الله و یتجردون عن أهلهم و أولادهم ترفعا عن الاشتغال بهم عن الله فتری الناس یضحکون علیهم و یستهزئون بهم و یقولون فی حق من یرون منهم إنه موسوس مجنون و هم یتعجبون من الناس و یضحکون علیهم بقناعتهم بمتاع الدنیا الفانیه و لذاتها المزخرفه و یقولون إن تسخروا منا فإنا نسخر منکم کما تسخرون.

و العارف مشتغل بتهیئه سفینه النجاه لنفسه و لغیره لعلمه بخطر المعاد إذا جاءت الطامه الکبری فیضحک علی أهل الغفله عن عذاب الله و السؤال و الحساب و عقاب یوم الآخره و سوء المرجع و المآب عند کشف الغطاء و إظهار البواطن و السرائر و تحصیل ما فی الصدور- و إخراج من فی القبور و إبراز الجحیم و أشرارها و الجنه و أبرارها کما یضحک العاقل علی الصبیان و اشتغالهم باللهو و اللعب عند ما ورد سلطان قاهر علی البلد یرید أن یحاسب أهله و یقتل بعضهم و یخلع علی بعضهم و یخلد بعضهم محبوسا فی سجنه و یرفع بعضهم إلی مجلس قربه.


1- بل لا کم و لا کیف فإن جنتهم جنه الذات و جنه الصفات کما قال تعالی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی و لا أقل من جنه الأفعال الإبداعیه التی من صقع الربوبیه و أما الجنه الصوریه فهی حجاب لهم عن عالم المعنی و لا یحتجبون عن جمال الحضره الربوبیه بداره و بستانه- تو مگو ما را بدان شه بار نیست با کریمان کارها دشوار نیست ، س قده

ص: 190

فما أشد سخافه عقل من کان مرجعه إلی یوم الآخره و هو مشتغل الیوم بکسب المال و الجاه و التفوق علی الغیر بالذهب و الفضه و الأنعام و الحرث و النسل و بین یدیه هذه العقبات و فی طریقه الأهویه المهلکات و

الصادق ع یقول: رب شهوه ساعه أورثت حزنا طویلا

و سئل الجنید عن صفه المحب فقال دائم الفکر کثیر الخلوه قلیل الخلطه لا یبصر إذا نظر و لا یسمع إذا خوطب و لا یفهم إذا تکلم و لا یحزن إذا أصیب و لا یفرح إذا أصاب ینظر إلی الله فی خلواته و یأنس به و یناجیه فی سره و جهره و لا ینازع أهل الدنیا فی دنیاهم تراه حزینا یخشی حرمان ما یرجو و یخاف فوت ما یطلب قد دهش عقله من مطالعه جلال الله قلیل المنام قلیل الطعام دائم الأحزان للناس شأن و له شأن إذا خلا حن و إذا تفرد أن و له شربه من کأس الوداد و استیحاش من جمیع العباد انتهی کلامه.

أقول ما ذکره هو من أحوال المحبین فی مبادی سلوکهم إلی الله و فی أوقات انزعاجهم من خلق إلی الحق و أما عند الوصول و انشراح الصدر بنوره و سعه القلب- لاستوائه فهم من أهش خلق الله و أوسعهم خلقا و أشدهم فرحانا بمطالعه جلال الله و رؤیته فی کل شی ء و کذلک کان النبی ص قبل البعثه متوحشا من الخلق متخلیا بعباده ربه فی جبل حراء ثم وسع الله قلبه و عظم خلقه فبعثه إلی کافه الخلائق و اشتغل بهدایتهم و تعلیمهم الکتاب و الحکمه و إلی ذلک أشار بقوله تعالی أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ إلی آخر السوره و سنرجع إلی تحقیق هذا المقام فی موعده إن شاء الله.

قال بعض العلماء و لا تظنن أن روح العارف من الانسراح فی ریاض المعرفه- و بساتینها أقل من روح من یدخل الجنه التی یعرفها و یقضی فیها شهوه البطن و الفرج و أنی یتساویان بل لا ینکر أن یکون فی العارفین من رغبه فی فتح أبواب المعارف لینظر إلی ملکوت السماوات و الأرض و جلال خالقها و مدبرها أکثر من رغبه الناس فی المأکول و المنکوح و الملبوس و کیف لا یکون هذه الرغبه أغلب و هی مشارکه للملائکه فی الفردوس الأعلی إذ لا حظ للملائکه فی المطعم و المشرب و المنکح و لعل تمتع البهائم بهذه الأمور یزید علی تمتع الإنسان فإن کنت تری مشارکه البهائم فی لذاتها أحق بالطلب

ص: 191

من مشارکه الملإ الأعلی فی فرحهم و سرورهم بمطالعه جمال الحضره الربوبیه فما أشد جهلک و غیک و ما أخس همتک و قیمتک علی قدر همتک انتهی.

و مما ینبغی أن یعلم أنه کما أن وجود کل شی ء من آثار موجده و لا یوجد شی ء فی المعلول إلا و یوجد فی علته علی وجه أعلی و أشرف فهکذا جمیع المرغوبات و المستلذات التی توجد فی عالم المواد الجسمیه و الطبائع الکائنه المستحیله فإنما هی رشحات لما یوجد فی عالم النفوس(1) و نشأه الجنان و دار الحیوان کما قال تعالی وَ فِیها ما تَشْتَهِیهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْیُنُ وَ أَنْتُمْ فِیها خالِدُونَ و کذلک جمیع مستلذات النفوس و تماثیل الجنه و أشجارها و أنهارها و غرفاتها و حورها و قصورها و نغمات طیورها إنما هی آثار و رشحات لما یوجد فی الحضره الإلهیه و ینالها العاکفون حول جنابه من اللذات و الابتهاجات التی تکل الإنسان عن وصفها مما لا عین رأت و لا أذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر فمن ترک الدنیا و زهد فیها فاز بنعیم الآخره و لذات الجنه و من زهد فی نعیم الآخره فاز بنعیم القرب و شرف الوصول و الابتهاج بلقاء الله الذی یحقر فی جنبه کل نعیم و لذه.

و اعلم أنه قبیح بذی عقل أن یکون بهیمه و قد أمکنه أن یکون إنسانا أو إنسانا و قد أمکنه أن یکون ملکا مقربا و قال تعالی أَ یَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِینَ- نُسارِعُ لَهُمْ فِی الْخَیْراتِ بَلْ لا یَشْعُرُونَ و قال أیضا قالَ الَّذِینَ یُرِیدُونَ الْحَیاهَ الدُّنْیا- یا لَیْتَ لَنا مِثْلَ ما أُوتِیَ قارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِیمٍ وَ قالَ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَیْلَکُمْ ثَوابُ اللَّهِ خَیْرٌ لِمَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحاً أشار إلی أن من کان من أهل العلم یعلم أن المثوبات الأخرویه أجل و أبهی من اللذات الدنیویه لأن تلک أمور حقه باقیه و هذه أمور باطله فانیه

و قال أمیر المؤمنین ع: هلک خزان الأموال و العلماء أحیاء باقون ما بقی الدهر أعیانهم مفقوده و آثارهم فی القلوب موجوده


1- أی النفوس المنطبعه الفلکیه أو عالم المثال الذی هو الخیال المطلق للإنسان الکبیر هذا فی المرغوبات الطبیعیه و أما المرغوبات الصناعیه فإنما هی رشحات لما فی نفوس الآدمیین فإنها تمثل فی خیالاتهم أولا ثم فی محال صنائعهم حتی بعض الطبیعیات کما قیل إن بعض الناس یتخیل صوره حسنه عند المباشره و یصیر الولد صبیحا، س قده

ص: 192

الموقف التاسع فی فیضه تعالی و إبداعه و فعله و تحقیق وجود الصور المفارقه العقلیه و فیه فصول
الفصل (1) فی تمهید أصول یحتاج إلی معرفتها فی تحقیق أول الهویات الصادره عنه تعالی و أن أی وجود یخصه
اشاره

و لنمهد لتحقیق هذا المطلب ذکر أصول قد مضی شرحها فی السفر الأول الذی فی الأمور العامه التی هی ضوابط الأحوال العارضه لطبیعه الموجود بما هو موجود بحسب المفهوم(1) و هی هذه تلخیصا و تذکیرا.

الأصل الأول

أن تقابل السلب و الإیجاب بالذات(2) إنما یکون بین أمرین مفهوم أحدهما بعینه


1- أی من حیث التحقق فی ضمن أی فرد تحقق لا المفهوم من حیث هو مفهوم لأن الحکیم باحث عن الأعیان الموجوده ففی الأمور العامه یقال کل واجب الوجود بالذات- لا ماهیه له و لا جزء له و کل قدیم بالذات لا بدء له و فی الإلهیات یقال الواجب الوجود- بالذات الشخصی تعالی شأنه لا ماهیه له و لا جزء له و هو القدیم بالذات و لا بدء له و قس علیه، س قده
2- جری فی هذا البحث علی ما جری علیه متأخرو المنطقیین و دأبهم الغور فی ظواهر الألفاظ و إلقاء المصارعه بین العبارات فعاد بذلک تقابل الإیجاب و السلب و هو أول الأوائل و أبده البدیهیات فی صف النظریات الخفیه التی لا یتیسر فهمها للمتعلم إلا عن جهد بالغ و أنت تری أن عنوان موضوع البحث فی کلامه أعنی قوله تقابل السلب و الإیجاب أوضح بکثیر من التفسیر الذی أردفه به و الحق ما ذکره قدماء المنطقیین و هو أن أول الأوائل هو أن الإیجاب و السلب لا یجتمعان و لا یرتفعان و إن شئت فقل إن الإیجاب و السلب فی قضیه واحده بعینها- لا یصدقان معا و لا یکذبان معا و هو فی الحقیقه قضیه منفصله حقیقیه و إذ کان هذا التقابل إنما هو بین الإیجاب و السلب فلا تناقض بالذات بین المفردات إلا من جهه رجوع مفاهیمها إلی السلب و الإیجاب فی هلیتها البسیطه فالتناقض بین زید و لا زید بالحقیقه بین ما یئولان إلیه من قولنا زید موجود و لیس زید بموجود، ط مد

ص: 193

یکون رفع الآخر أی لا مفهوم له سوی کونه رفعا له(1) و لأجل ذلک لا یتحقق هذا التقابل إلا بین شیئین و الحصر بینهما لا محاله عقلی لا یسع للعقل تجویز واسطه بینهما- و یقال له تقابل التناقض أیضا و المعتنون و المهتمون بتصحیح الألفاظ لما حاولوا تصحیح مقتضی باب التفاعل فی التناقض و هو التکرر من الجانبین(2) فقالوا معنی التناقض کون شیئین یلزم من صدق أحدهما لذاته کذب الآخر و قد قرع أسماعهم من أن نقیض کل شی ء رفعه


1- لازم بیانه أن السلب نقیض الإیجاب و أما الإیجاب فلیس بنقیض للسلب لعدم اشتماله علی مفهوم الرفع و إنما هو لازم النقیض الذی هو سلب السلب فتقابل السلب و الإیجاب یکون بین نقیض و لازم نقیضه و نسبه التقابل إلی السلب و الإیجاب إنما هو بنوع من التجوز لأن الطرد من أحد الجانبین أعنی الإیجاب بالعرض و لو وضعنا مکانه ما هو النقیض الطارد بالذات و اعتبرنا السلب مع سلب السلب عاد الکلام و کان السلب لازم نقیض لسلب السلب- و هذا وحده کاف فی فساد هذا التفسیر فإن البداهه قائمه علی أن الإیجاب فی نفسه طارد للسلب- بعین ما یطرد به السلب الإیجاب من غیر أن یفتقر فی طرده إلی کونه لازما لسلب السلب و هذه المطارده هی الموجبه بالذات أن لا یتحقق هذا التقابل إلا بین شیئین إذ السلب و الإیجاب لا واسطه بینهما بالضروره، ط مد
2- فیه منع ظاهر فلیس من مقتضی باب التفاعل إلا وقوع الفعل من الجانبین و أما التکرر فلا و لعل المراد من التکرر هو ما ذکرنا من وقوع الفعل من الجانبین لکن لا یلائمه ما سیوجه به التکرر بقوله و الأولی أن یقال إلخ، ط مد

ص: 194

فتاره قلبوا القول(1) بأن نقیض کل شی ء رفعه إلی القول بأن رفع کل شی ء نقیضه- و جعلوا کلا من الطرفین نقیضا للآخر و أما الرفع فهو مختص بجانب السلب دون الثبوت- و تاره ذکروا أن حقیقه التناقض کون المفهومین أحدهما رفعا للآخر و الآخر مرفوعا به- و جعلوه بهذا المعنی من النسب المتکرره(2) من الجانبین و الأولی أن یقال إن صحه تکرر النقیض و الرفع من الجانبین لأجل أن أحد الطرفین نقیض للآخر بالذات و الآخر نقیض له بالعرض لأنه یصدق علیه نقیض النقیض و رفع الرفع فیکون بینهما تناقض متکرر فی الطرفین فی الجمله و هذا القدر کاف فی إجراء صیغه التفاعل و الأمر فی ذلک سهل عند طالب الحق و الغایه الآخره.

و بالجمله لا بد(3) أن یکون مفهوم أحد الطرفین بعینه رفع الآخر و أما الآخر فغیر متعین فیه أن یکون أمرا بخصوصه و لا هو مشروط بتخصص معنی إلا عدم کون مفهومه بعینه رفعا لذلک الرفع و لا أیضا مشروط بأن مفهومه المرفوع به بل الواجب أن یکون شیئا متصفا بکونه مرفوعا بذلک الرفع سواء کان هو فی نفسه رفعا لشی ء آخر أو لا فقد


1- لأنه إذا اقتضی التکرر و کان العین أیضا نقیضا و لم یکن العین رفعا کما تری أن اللاإنسان رفع الإنسان لکن الإنسان لیس رفعا و قد قالوا إن نقیض کل شی ء رفعه- فلا جرم احتاجوا إلی هذا التغلیب بأن یقولوا رفع کل شی ء نقیضه و حینئذ لا ضیر فی عدم کون العین رفعا مع کونه نقیضا لأن المحمول أعم من الموضوع، س قده
2- أی أرادوا القدر المشترک بین المصدر المبنی للفاعل و المصدر المبنی للمفعول أی الرفع بالمعنی الأعم من الرافعیه و المرفوعیه، س قده
3- توضیحه أن أحد الطرفین أمر بخصوصه فإنه فی جمیع الموارد عدم و رفع للآخر- و أما الآخر فلیس أمر بخصوصه إذ هو فی کل مورد شی ء ففی مورد إنسان و فی مورد فرس و فی مورد حجر و فی مورد بیاض و هکذا و کما لیس الخصوصیه شطرا له فکذلک لیست شرطا- له لا خصوصیه عدم کونه رفعا لکذلک الرفع و إن کان رفعا لشی ء آخر کالعدم و الامتناع و اللاإنسان و غیرها مما هی إیجاب إضافی بالنسبه إلی رفعها و لیس أیضا نفس الوصف العنوانی الذی هو المرفوع بل ذاته أی لیس هو المرفوع بالحمل الأولی بل بالحمل الشائع، س قده

ص: 195

اتضح أن فی المتقابلین تقابل السلب و الإیجاب لا بد أن یکون أحد الجانبین مفهوم السلب بعینه و یکون الجانب الآخر المقابل للسلب إیجابا إضافیا بالقیاس إلیه سواء تحقق فی فرد الإیجاب الحقیقی أو فی غیره من السلوب.

ثم لیعلم أن هذا النحو من التقابل کما یوجد بین القضیتین کذلک یوجد بین مفهومین مفردین إما بحسب حمل علی بالقیاس إلی موضوع بعینه(1) کما بین الإنسان و اللاإنسان و زید و لا زید أو لا إنسان و لا لا إنسان و لا زید و لا لا زید أو بحسب وجود فی بالنسبه إلی موضوع بعینه کما بین السواد فی شی ء و رفعه عنه أو رفع السواد و رفع رفعه عنه فیمتنع أن یکون شی ء من الموضوعات المعینه خالیا عن المتقابلین بحسب حمل علی و هو حمل هو هو.

و کذا یستحیل أن یوجد شی ء من الموضوعات فارغا عنهما بحسب وجود فی و هو حمل الاشتقاق فکما أن کل شی ء إما بیاض و إما لا بیاض علی سبیل المنفصله الحقیقیه- فکذلک کل شی ء إما أبیض و إما لا أبیض بمعنی أنه إما ذو بیاض و إما لا ذو بیاض و القبیلان کلاهما تقابل فی المفردات أنفسها و إن کان ذلک بحسب نسبتها إلی موضوع.

و کما أن رفع کل مفرد نقیضه بالذات و المرفوع به هو نقیضه بالعرض لأنه مصداق نقیض النقیض و رفع الرفع فکذا سلب کل قضیه نقیضها و نقیض السلب بالذات سلب السلب- لکن یلزمه الإیجاب(2) فنقیض کل إنسان حیوان هو لیس کل إنسان بحیوان


1- الموضوع هنا ما بإزاء المحمول أی ما هو فرد الإنسان و یحمل هو علیه لیس فردا للإنسان و لا یحمل هو علیه و المراد بالموضوع فی التناقض بتخلل ذو و فی هو المحل المستغنی، س قده
2- فیه مضافا إلی ما قدمناه من وجه الفساد فساد آخر و هو أن من البین أن القضیه السالبه لا حکم فیها و إنما هو سلب الحکم و رفعه و فسخه فمن المحال أن یرد السلب علی السلب- کما یرد علی الإیجاب اللهم إلا باعتبار السلب نوعا من الإیجاب نظیر تبدیل المحصله معدوله- و ذلک باعتبار سلب الحکم حکما سلبیا فالسلب بهذا الاعتبار الذی یسمیه المصنف إیجابا إضافیا- یکون نوعا من الإیجاب لازما للسلب الحقیقی و یکون معنی کون سلب السلب نقیضا للسلب- أنه نقیض للازم السلب و هو الإیجاب الإضافی و یئول إلی أن کل إیجاب فله نقیض هو سلبه و أما السلب فلا نقیض له أصلا إلا للازمه و هو إیجاب، ط مد

ص: 196

و نقیض لا شی ء من الحجر بإنسان هو لیس لا شی ء من الحجر بإنسان لکن لو صدق هذا السلب الاستغراقی المستوعب للجمیع فیلزمه الإیجاب فی البعض و لأجل ذلک حکم المیزانیون بأن نقیض الإیجاب الکلی(1) سلب جزئی و نقیض السلب الکلی إیجاب جزئی

أصل آخر

لما تذکرت أن لمفهوم واحد نقیضا من طریق حمل هو هو و نقیض من طریق حمل ذو هو فاستیقن أن المتناقضین من طریق حمل الاشتقاق کما استحال اجتماعهما بحسب الجمل الاشتقاقی فی موضوع واحد فکذلک یستحیل صدقهما مواطاه علی موضوع واحد- فلا یصح أن یحمل الحرکه و اللاحرکه علی شی ء واحد و أما المتناقضان علی نحو الحمل التواطی فإنما المستحیل اجتماعهما من حیث المفهوم بحمل علی فی موضوع واحد و هو حمل هو هو لا اجتماعهما من حیث التحقق و الوجود فی موضوع بعینه فإن ذلک غیر ممتنع فالسواد مثلا یوجد مع الحرکه فی موضوع واحد و کل منهما نقیض الآخر بالمعنی الذی مر ذکره فقد اجتمع النقیضان فی موضوع واحد و السر فی ذلک أن السواد لیس نقیض الحرکه بالذات بل فرد لما هو نقیضه بالعرض بحسب حمل التواطی و کذا الحرکه بالقیاس إلی السواد فالسواد و اللاسواد نقیضان مواطاه و کذا اشتقاقا أعنی ذا السواد و لا ذا السواد(2) و أما ذو السواد و ذو اللاسواد فلا تناقض بینهما إذ الموضوع إذا


1- و ذلک لکذب الکلیتین معا عند کون الموضوع أعم کقولنا کل حیوان إنسان و لا شی ء من الحیوان بإنسان و صدق الجزئیتین معا عنده کقولنا بعض الحیوان إنسان و بعض الحیوان لیس بإنسان، ط مد
2- یتراءی أنه ینبغی أن یقال أعنی ذا السواد و ذا اللاسواد و قد نفاه صریحا مع أنه المناسب لأن المتناقضین اشتقاقا لیس إلا أن یکون المحل الذی هو ذو السواد مثلا ذا اللاسواد- و إذا نسب السواد إلی المحل بکلمه فی لم ینسب اللاسواد إلیه بها فنقول مراده کما یشیر إلیه بقوله نعم إلخ أنهما نقیضان اشتقاقا أیضا بأن یکون المحل ذا السواد و ذا اللاسواد- کما قلتم و جعلتموه الظاهر لکن ذا اللاسواد بمعنی لا ذا السواد فإن ذا اللاسواد له معنیان أحدهما ذو اللاسواد بمعنی ذو معروض اللاسواد کالحرکه و هو لا یناقض السواد بل هما خلافان و هذا ما قال ره و أما ذو السواد إلخ و ثانیهما ذو رفع مطلق السواد لأن رفع الطبیعه برفع جمیع أفرادها و لم یرفع السواد هنا إلا عن الحرکه لا عن الموضوع لأنه متصف بالسواد فی مثالنا، س قده

ص: 197

وجد فیه سواد و حرکه فصدق علیه أنه ذو سواد و صدق علیه أنه ذو حرکه فصدق علیه أنه ذو لا سواد إذ الحرکه لا سواد بحمل التواطی و لا یلزم من ذلک أن یصدق علیه أنه أسود و أنه لا أسود فإن ذا السواد و إن کان معناه بعینه معنی أسود إلا أن ذا اللاسواد لیس معناه معنی لا أسود نعم لو أرید من اللاسواد نفس هذا المفهوم السلبی لا شی ء آخر معروض له أو متحد به فی الوجود کالحرکه فی مثالنا فحینئذ یکون التناقض بینهما حاصلا- إذ یکون حینئذ مفاد قولنا هذا ذو اللاسواد بعینه مفاد قولنا هذا لا أسود فتدبر فیه کی ینفعک فیما نحن بصدده إن شاء الله.

أصل آخر فیه قانون

أنحاء الحیثیات و أقسام الجهات التی لا بد من مراعاتها لئلا یقع الإنسان فی الغلط حتی یظن الکثیره واحد و الواحد کثیر و ذلک لجهله بأن أی الاعتبارات المختلفه یوجب کثره فی الذات و أیها لا یوجب کما وقع لطائفه حیث جوز کثیر من الناس صدور الکثیره من الواحد الحقیقی فی أول الأمر و لم یشعروا بأن ذلک یخل بوحدانیه الأول و کذا منع کثیر من الناس اتصافه تعالی بصفاته الکمالیه- کالعلم و القدره و الإراده و غیرها فی مرتبه ذاته بذاته و لم یشعروا بأن تلک الصفات- مع أنها غیر متحده المفهوم لا توجب کثره فی الموصوف و کذا أحال الکثیرون من العقلاء علمه التفصیلی بالأشیاء فی مرتبه ذاته و قد علمت لب القول فیه فإذن نقول إن مطلق الحیثیات إما تقییدیه أو تعلیلیه و الأولی هی التی جعلت کالجزء للتحیث بها(1) کالناطق للإنسان و کالکاتب للمرکب الصنفی و الثانیه هی التی کالخارج(2)


1- إنما قال کالجزء مع أن الناطق مثلا هو الجزء لکونه من باب الاکتفاء بالأقل- و إنما کان مثل الکاتب و الأبیض کالجزء مع أنه الجزء للمرکب الصنفی أو الشخصی لأن هذا المرکب اعتباری لأن أحد جزئیه جوهر و الآخر عرض، س قده
2- إنما کانت کالخارج مع أنه الخارج نفسه لکون التقیید داخلا کما قال هو ره، س قده

ص: 198

منه مثل کون الشی ء عله و معلولا(1) و إن کان التقید و التحیث بها داخلا بشرط أن یکون التقید بها مأخوذا علی أنه تقید لا علی أنه قید و التحیث تحیثا لا حیثیه أی معنی حرفیا غیر مستقل بالمفهومیه کما علمت فی الحصه من الفرق بینها و بین الفرد ثم الحیثیه التقییدیه قد تکون فی العنوانات(2) بحسب المعبر به و الحکایه دون المعبر عنه و المحکی


1- المراد بالشی ء الحیثیه فمثال کون الحیثیه عله کأن یقال العقل الأول لانتسابه إلی الواجب منشأ للأطلس فإن الحیثیه حینئذ تعلیله بخلاف ما إذا قیل لإمکانه منشأ الأطلس- فإن الحیثیه حینئذ تقییدیه و مثال کون الحیثیه معلولا أن یقال الأرضیه من حیث الیبوسه منشأ لتماسک أجزاء إلینا و لیس المراد بالشی ء فی قوله مثل کون الشی ء عله و معلولا المحیث- و إلا کانت الحیثیه تقییدیه لا تعلیلیه لأن العله إما عله بذاتها کالواجب بالذات تعالی فالعلیه ذاته و إما عله لا بذاتها کالنار التی عله للإحراق بصورتها النوعیه فالعلیه جزؤها أو کجزئها و کذا کل عله إنما هی عله بالضمائم التی بها تصیر عللا بالفعل بل تلک الضمیمه بالحقیقه عله و العلیه نفس ذاتها و کذا المعلول فالمعلولیه عین ذات المجعول بالذات، س قده
2- هذا منه غریب لأن الحیثیه هنا أی فی اللابشرط غیر المقید باللابشرطیه و المطلق غیر المقید بالإطلاق إطلاقیه لا تقییدیه إلا فی اللفظ و لا شغل لأهل المعنی باللفظ و الحکیم هو الباحث عن الحقائق ففی الحقیقه و فی المعبر عنه لیس إلا الإرسال الصرف فالأبسط الأوضح فی المقام أن یثلث القسمه کما قررنا فی حواشینا علی الأمور العامه و یقال إذا حیث شی ء بحیثیه فی التعبیر فإما أین یکون المقصود من التحیث عدم التحیث فی الموضوعیه للحکم و من التقیید عدم التقیید و أن الموضوع بإطلاقه مستحق لحمل المحمول فالحیثیه إطلاقیه مثل قولنا الماهیه من حیث هی لا موجوده و لا معدومه و إما أن یکون المقصود منه أنه جزء الموضوع من حیث هو موضوع مثل قولنا الجسم من حیث إنه مسطح أبیض و الجسم من حیث إنه أبیض مرئی و إما أن یکون المقصود تعلیل الحکم مثل أن الإنسان من حیث إنه مدرک للأمور الغریبه متعجب- و أنه من حیث إنه متعجب ضاحک فالحیثیه التعلیلیه خارجه عن الموضوع إذ العله خارجه و المراد عله الوجود لا عله القوام و لکونها خارجه لیست مکثره للموضوع فإذا قلنا الکرباس من حیث إنه أبیض مفرق لنور البصر کانت الحیثیه تقییدیه و إذا قلنا الکرباس من حیث صنعه القصار فیه مفرق له أو من حیث الشمس مفرق فالحیثیه تعلیلیه فإنهما خارجان منفصلان عنه بخلاف البیاض فإنه زائد متصل. إن قلت التعجب و إدراک الأمور الغریبه و نحوهما أیضا زوائد متصله و تؤخذ کالجزء للموضوع فتکون حیثیات تقییدیه مکثره للموضوع و الحال أنها تعلیلیه. قلت نعم إذا اعتبرت هکذا کانت تقییدیه و لکن بناء کونها تعلیلیه علی کون الإنسان مثلا فقط موضوعا و جعل التعجب مثلا خارجا و عله للحکم لا جزء للموضوع فالتکثر الذی یتراءی إنما هو من اعتبار جعلها تقییدیه لا من اعتبار جعلها تعلیلیه. إن قلت عله الوجود خارجه عن المعلول لکن العله هنا عله لحمل المحمول لا للموضوع لیکون خارجا عنه. قلت بل هی عله للموضوع أیضا بمقتضی الحمل و إن الحمل هو الاتحاد فی الوجود- فالمتعجب عله للإنسان الضاحک و المدرک للغرائب عله للإنسان المتعجب، س قده

ص: 199

عنه کما تقول الماهیه من حیث الإطلاق أو لا بشرط شی ء کذا و لیس المراد به إلا نفس الماهیه المرسله من غیر اعتبار حیثیه أخری معها بخلاف ما إذا جعلت الإطلاق و اللابشرطیه و الإرسال قیدا للماهیه فتقابل حینئذ للماهیه المحیثه بشرط شی ء أو بشرط لا شی ء و لا یصدق المأخوذه مع الإطلاق علی شی ء منهما لکونها مقابله لهما کما أنهما متقابلتان و أما المأخوذه علی الوجه الأول فیصدق علی کل منهما لکونها مطلقه مرسله فی الواقع من غیر اعتبار الإطلاق و الإرسال معها.

ثم نقول إن اختلاف الحیثیات التعلیلیه لا توجب کثره فی نفس الموضوع بل فی ما خرج عنه و أما اختلاف الحیثیات التقییدیه فالمشهور عند الجمهور أنها تقتضی کثره فی ذات الموضوع لکن الفحص و البرهان یحکمان(1) بالفرق بین اختلافها- من جهه المعنی و المفهوم و من جهه الحقیقه و الوجود فکل مفهوم من المفهومات مقتضاه مغایرته مع سائر المفهومات بحسب المفهوم و المعنی و لکن بعضها مما لا یأبی


1- الحق أن مجرد الاختلاف بحسب المفهوم دون الوجود لیس من باب الحیثیه التقییدیه إذ لا تقیید حقیقی فلا یقدح فی قولهم إن الحیثیات التقییدیه مکثره، س قده

ص: 200

الاتحاد مع بعض أ لا تری أن مفهوم الوجود غیر مفهوم التشخص من حیث المعنی و عینه من حیث الحقیقه و کذا مفهوم العاقل و المعقول متغایران معنی و لا ینافی ذلک اجتماعهما من حیثیه واحده فی ذات واحده بسیطه من کل الوجوه فمقتضی التغایر بحسب المفهوم عدم حمل أحدهما علی الآخر بالحمل الذاتی الأولی دون عدم حمله علی الآخر بالحمل الشائع الصناعی الذی مناطه الاتحاد فی الوجود لا فی المفهوم فقد یصدق معنی علی آخر بالحمل الشائع و یکذب علیه بالحمل الذاتی الذی مفاده الاتحاد فی المفهوم- فعلمه تعالی غیر قدرته بحسب المعنی و لکن عینها بحسب الوجود الواجبی کما سبق ذکره مرارا فاتضح أن الحیثیات التقییدیه قد تکون متخالفه المعنی فقط و لا یقدح ذلک فی بساطه ذات الموضوع و هویته و قد تکون مع ذلک مکثره لذات الموضوع و هویته قسمه أخری ثم الحیثیات المتخالفه المستوجبه لاختلاف ذات الموضوع و تکثرها علی قسمین فضرب منها حیثیات مختلفه بالذات متغایره فی نفسها لکنها غیر متقابله بنحو من أنحاء التقابل الأربعه أصلا إلا بالعرض کالشکل و المقدار و اللون و الطعم و الرائحه و الحراره و الحرکه و الإضافه و غیرها من أنواع المقولات التسع و ضرب منها حیثیات متقابله بالذات نوعا من أنواع التقابل کالسواد و البیاض و العلم و الجهل و التقدم و التأخر- بالقیاس إلی الشی ء الواحد و الوجود و العدم.

أصل آخر جمیع الحیثیات الذاتیه و العرضیه مشترکه

فی أن مناط الاتصاف(1) بشی ء منها لیس بعینه مناط الاتصاف بالآخر أعنی بذلک أنه لا یصح للشی ء التقید بحیثیه منها من حیث التقید بالحیثیه الأخری فلیست إنسانیه الإنسان من حیث کاتبیته و لا


1- یعنی کما أن الحیثیات التقییدیه متکثره و مکثره کذلک مناطاتها متکثره سواء کانت مکثره للموضوع کما إذا کانت زوائد علی الموضوع متصله أم لا کما إذا کانت منفصله و هذا مفاد قولهم الآتی بعد أسطر إنها غیر متصححه الحصول إلا بالاستناد إلی حیثیات مختلفه سابقه تعلیلیه فحیثیه السمع فی الإنسان مناطها القوه السامعه و حیثیه الإبصار مناطها الباصره و قس علیهما التعقل و العاقله و التحرک و المحرکه و جمیع حیثیاته و شئونه و مناطاتها التی هی أیضا حیثیات له، س قده

ص: 201

الناطقیه له من حیث حیوانیته و لا المتحرکیه له من حیث المتشکلیه و إلا لکان کل حیوان ناطقا و کل إنسان کاتبا بالفعل و کل متشکل متحرکا هذا کله بحسب الوجود و کذا بحسب المفهوم فلیس الاتصاف بالعاقلیه بحسب المفهوم عین الاتصاف بالمعقولیه بحسب المفهوم و إلا لکانا لفظین مترادفین لمعنی واحد و القوم لم یفرقوا بین القبیلتین کما سبقت الإشاره إلیه فقالوا قولا مطلقا إن ما یلحق الذات بحسب حیثیه ما أیه حیثیه کانت لیس یصح أن یلحقها بحسب حیثیه أخری و أن الحیثیات کلها متصادمه کانت أم غیر متصادمه یجمعها أنها غیر متصححه الحصول إلا بالاستناد إلی حیثیات مختلفه سابقه تعلیلیه و إن لم یکن من حقها مطلقا أن لا تعرض لذات واحده إلا من بعد حیثیات مختلفه تقییدیه سابقه مکثره للذات قبل العروض.

و أما الحیثیات المتقابله بخصوصها فلا بد فی طباعها مع ما ذکر أنها لا یوجد فی موضوع واحد شی ء منها فی الواقع إلا بعد خلوه عن المقابل الآخر و لا یکفی فی صحه اجتماع المتقابلین فی موضوع واحد بوجه من الوجوه کونه ذا کثره تحلیلیه عقلیه بل لا بد فیه من کثره وجودیه خارجیه فاختلاف الموضوع بالحیثیه التقییدیه بحسب مرتبه مراتب نفس الأمر کاختلاف أجزاء الماهیه النوعیه مثل الحیوانیه و الناطقیه فی الإنسان المتمایزین بحسب تحلیل الذهن لا یستصح به إمکان اجتماع المتقابلین فیه کالعلم و الجهل(1) و السواد و البیاض- بل لا بد لوجودهما معا فی زمان واحد من وجود موضوعین متغایرین وجود.

و أما الحیثیات التقییدیه المختلفه التی یجوز عند العقل انتفاء بعض منها مع بقاء البعض کالسواد و الحرکه مثلا فهی و إن کانت جائزه الاجتماع فی موضوع واحد طبیعی- لکن بشرط أن یکون بإزائها مباد و جهات مختلفه متغایره الوجود سواء کانت متلازمه التحقق أم لا و ذلک کالقوی النباتیه و الحیوانیه لأجل صدور الأفاعیل و الآثار المتفننه عنها.

أصل آخر

إنک تستطیع مما ذکره أن تعلم أن اتصاف الشی ء بصفه من الصفات فی الواقع لیس یستدعی اتصافه فی کل مرتبه من مراتب الواقع و لا أیضا یستوجب اتصافه


1- و أما العلیه و المعلولیه فیهما حیث یقال إن الفصل عله لتحصل الجنس مع أن وجودهما واحد لانعقاد الحمل بینهما و الحال أن العلیه و المعلولیه متقابلان فذلک بلحاظ کونهما ماده و صوره و هما فی المرکبات موجودتان بوجودین و فی البسائط کذلک باعتبار ما، س قده

ص: 202

بها من جمیع الحیثیات التی تثبت لهذا الموضوع فإذا قلنا زید موجود فی الواقع فیکفی لنا فی صدق هذا الحکم اتصاف زید بالوجود فی الجمله و إن لم یکن موجودا فی مرتبه نفس ماهیته مجرده عن تأثیر الفاعل فإذا قلنا زید أسود فلا یلزم أن یکون اتصافه بالسواد- من حیث إنسانیته و لا من حیث کتابته و لا من حیث علمه و قدرته و سخاوته و شجاعته إلی غیر ذلک من الصفات و الحیثیات التی لا مدخل لها فی السوادیه فالسواد مسلوب عن زید- من حیث ثبوت تلک الأمور التی أشرنا إلیها و علی ذلک لا یضر عدم صدقه من تلک الحیثیات صدقه فی الواقع و ذلک لأن تحقیق الشی ء یقع بتحقق نحو من أنحاء الوقوع و ارتفاعه بارتفاع جمیع الأنحاء(1).

فإذا تقرر هذا نقول إذا اتصف موضوع بسیط الذات من جمیع الوجوه بصفه من الصفات فیجب أن یتصف بها بجمیع الاعتبارات و فی کل مرتبه من مراتب نفس الأمر فالذی سبق بیانه من أن المتقابلین بحمل علی قد لا یکونان متقابلین بحسب وجود فی کالرائحه و اللون المجتمعین فی موضوع مثل التفاحه التی وجدت فیها رائحه و لون و اللون لا رائحه إنما یستقیم ذلک إذا لم یکن الموضوع واحدا صرفا و الحیثیات فیه واحده ففی مثال التفاحه لو کانت حیثیه الرائحه بعینها هی حیثیه اللون لکان قولنا فیها رائحه و فیها لا رائحه بمنزله قولنا الرائحه لا رائحه فیلزم حینئذ أن یکون النقیضان من سبیل حمل علی نقیضین من سبیل وجود فی فالذی قد سبق ذکره من أن الشی ء و نقیضه بحسب


1- هذا کقولهم الکلی یتحقق بتحقق فرد ما و یرتفع بارتفاع جمیع الأفراد و هو قضیه مشهوره و الظاهر أنهم بنوها علی تناقض الإیجاب الجزئی و السلب الکلی و لم یتعرضوا لعکسه لأن تحقق الأفراد و هی غیر متناهیه غیر معقول و الحق أن التحقق و الارتفاع سیان فی الحکم فالارتفاع المقید و هو الارتفاع فی الجمله یقع بارتفاع نحو من الأنحاء و الارتفاع المطلق لا یقع إلا بارتفاع جمیع الأنحاء و هو ظاهر و کذا التحقق المقید و هو التحقق فی الجمله- یقع بالتحقق فی نحو من الأنحاء و التحقق المطلق و هو الذی لم یتقید فی ثبوته بقید کالوجود الواجبی جل ذکره واقع فی جمیع الأنحاء ثابت فی کل المراتب محقق علی أی فرض و تقدیر، ط مد

ص: 203

حمل علی لا یتناقضان من جهه الاقتران بینهما فی الثبوت من سبیل وجود فی إنما یتصحح ذلک الحکم بحسب تحقق أصل الوجود للموضوع فی متن الأعیان و لو من جهه واحده هی صدوره عن الفاعل(1) و بحسب مطلق الاقتران بینهما فیه لا الاقتران من کل حیثیه و جهه.

و أما إذا کان اقتران الموضوع بأحد المتقابلین من طریق حمل علی کاللون و الحرکه بنفس الحیثیه التی اقترن بحسبها بالآخر حتی کانت الحیثیه التی من جهتها بخصوصها و بحسب کنه حقیقتها یترتب علیها اللاحرکه أعنی اللون فی موضوع بعینه هی بعینها الحیثیه التی من جهتها و بحسبها یترتب الحرکه فی ذلک الموضوع کانت اللاحرکه حرکه بالضروره فإذن قد لزم من اجتماع النقیضین من طریق حمل علی و هما الحرکه و اللاحرکه بحسب وجود فی من حیثیه واحده اجتماعهما بحسب حمل علی أیضا و ذلک بدیهی الاستحاله علی أن العقل السلیم(2) المفطور علی الاستقامه یحکم قبل الرجوع إلی البرهان أن الحیثیه التی بها یکون انبعاث الحرکه عن شی ء لیست بعینها الحیثیه التی بها یکون انبعاث اللاحرکه و إلا لکانت الحرکه لا حرکه بل کانت تلک الحیثیه غیر تلک الحیثیه بل کان ذلک الموضوع بعینه لا ذلک الموضوع بعینه(3) و الکل باطل فقد تحقق و تبین أن المتناقضین حسب حمل علی کالسواد و الحرکه


1- أی جهه مخصوصه به معنونه له و مناط خاص له و هذا کما مر أن اتصاف الشی ء بصفه من حیثیه لیس یستوجب اتصافه بها من جمیع الحیثیات فالموضوع مقترن بالحرکه من جهه الاستکمال و للمناط الخاص الذی هو القوه المحرکه لا غیر و مقترن بالسواد من جهه قبضه لنور البصر و کونه ذا مزاج مخصوص لا غیر، س قده
2- و الحاصل أن فی مقام تکثیر الواحد و بالنظر الدقیق فی المرکب أیضا لا یصدر عن الواحد إلا الواحده ففی الإنسان التعقل من العاقله و کل إحساس من قوه حساسه و کل تحریک من قوه محرکه بل کل صفه لموصوف علی حده فالقاعده من البینات، س قده
3- و ذلک کما فی الحق الأحد تعالی شأنه فإن الحیثیه و مناطها و المحیث فیه واحد- إذ ما به علیته ما به تذوته و لا معنی فی ذاته سوی صریح ذاته فالتنزل و الترقی فی کلامه بالاعتبارات الثلاثه التی ذکرنا، س قده

ص: 204

إنما یصح اجتماعهما فی موضوع واحد بحسب وجود فی بشرط أن یکون الاقتران بهما من حیثیتین مختلفتین تقییدیتین لا من حیثیه واحده

الفصل (2) فی أن أول ما یصدر عن الحق الأول یجب أن یکون أمرا واحدا

هذه الأصول الممهده التی قد مر ذکرهما مما یستقل به العقل النظری الذی لیس لعینه غشاوه التقلید و لا لمرآته رین العصبیه و ظلمه العناد لإثبات أن الواحد الحق الصرف و کذا الواحد بما هو واحد(1) لا یصدر عنه من تلک الحیثیه إلا واحد و أن لیس فی طباع الکثره بما هی کثره أن تصدر عن الواحد و أن یصدر عنها مبدعان معا بل واحد فواحدا إلی أن یتکثر الجهات و الحیثیات- و ینفتح باب الخیرات فلعل هذا الأصل من فطریات الطبع السلیم و الذوق المستقیم کما مر ذکره إلا أن المعاندین لأهل الحق جحدوا هذا الأصل(2) أشد جحودا کیلا ینفتح علی أحد باب الحکمه و لا ینکشف إثبات النور المجرد و الجوهر المفارق و الصوره المفارقه(3) عن المواد و الأجرام و الأبعاد فی عالم الإمکان لأنهم لثقل طبائعهم عن الخروج إلی نشأه أخری- و مجاوره العاکفین حمی حرم الله و کعبه القدس و البیت الحرام قعدوا أول مره مع القاعدین و لو أرادوا


1- یعنی أن القاعده کلیه غیر مخصوصه بالواحد الحق الواجب بالذات بل تشمل کل واحد بجهته الوحدانیه لکن لا یفی ره بهذا و یقول فی سفر النفس بالاختصاص، س قده
2- و بعض محققی المتکلمین لما تفطنوا بوثاقته لم ینکروه و قالوا إنه قضیه شرطیه صادقه لکن لیس فیها وضع المقدم إذ لا واحد حقیقی حتی أن للواجب بالذات أیضا ماهیه و وجودا- و لا أقل من صفات زائده، س قده
3- الأول بلسان الإشراق و الثانی بلسان المشاء و الصوره ما به الشی ء بالفعل- و الأبعاد أعم من المادیه و المثالیه فالمراد بالثالث العقول المجرده الصاعده إلی عالم العقل الکلی الخواتم فی السلسله الصعودیه بإزاء العقول الکلیه التی هی فواتح الکتاب التکوینی فی السلسله النزولیه و تحاشی المعاندین عن هذا الانکشاف لأجل وجدان مجرد و قدیم سوی الله تعالی بظنهم الفاسد و سد باب عموم قدرته برأیهم الکاسد و لم یعلموا أن المحذور وجدان وجود مجرد عن ماهیه ما و قصور ما وجدان قدیم بالذات سوی الله و أیضا هذا النور المجرد من صقع الربوبیه فهو مجرد بتجرد الله قدیم بقدم الله و لم یدروا أیضا أن الإذعان به یصادم عموم قدره الله لأنه قدره الله و ید الله ففعله و فعل کل ما هو من صقع الله فعل الله و أیضا صدوره عن الله صدور الکل عن الله لأنه بعد الحق کل الوجودات فالفعلیه طرا ظلاله کما هو ظل الله أ لم تر إلی ربک کیف مد الظل، س قده

ص: 205

الخروج لأعدوا له عده و لکن کره الله انبعاثهم و ثبطهم و قیل اقعدوا مع القاعدین- و یشبه أن یکون أکثر هؤلاء المجادلین خصماء الروحانیین و أعداء الملائکه المقربین ضمیرا و قلبا و إن لم یصرحوا بما أضمروه لسانا و نطقا کالیهود کما فی قوله تعالی قُلْ مَنْ کانَ عَدُوًّا لِجِبْرِیلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلی قَلْبِکَ بِإِذْنِ اللَّهِ فلا جرم حاول أهل الحق إثبات هذا المطلب بالحجه القاطعه و دفع الشبه عنه صونا لعقائد الطالبین للحق عن شکوک المضلین المعطلین.

فقالوا کما سلف ذکره فی السفر الأول فی ضوابط العله و المعلول أنه لو صدر عن الواحد من حیث هو واحد ا و ب مثلا و ا لیس ب فقد صدر عنه من الجهه الواحده ب و ما لیس ب و ذلک یتضمن اجتماع النقیضین و قد مر ذکر بعض الشکوک علی هذا البرهان مع أجوبیتها هناک و قد أوردنا أیضا هناک اعتراض إمام الباحثین المعترضین علی الحکمه متمنطقا علی رئیس صناعه المیزان مع الإشاره إلی موضع الاشتباه و معرض الخلل و الخبط.

و هنا نقول بعد تمهید هذه الأصول إن من الواضح المنکشف بما سبق أن صدور ما لیس ب بعینه فی قوه عدم صدور ب من حیثیه صدور ما لیس ب و إلا لکان ما لیس ب هو بعینه ب و إن لم یکن هو فی قوه عدم صدور ب(1) بحسب أصل الواقع و أصل


1- من حیثیه صدور ما لیس ب بناء علی الأصل الأخیر فقد ذکر فیه أن السواد مسلوب عن زید الأسود من حیثیه ثبوت علمه مثلا فهنا أیضا و إن فرض صدور ب لکن صدور ب مسلوب من حیثیه صدور ج و لما کان البسیط المحض جمیع حیثیاته حیثیه واحده و هی نفس ذات المحیث صدق عدم صدور ب عنه بقول مطلق و قد فرض صدور ب أیضا عنه هذا جمع بین النقیضین، س قده

ص: 206

الوجود فی نفس الأمر فإن ما لیس برائحه فی الجسم و إن لم یکن بمنزله ما لیست فیه رائحه فی مطلق التحقق فیمکن اجتماع ما لیس برائحه مع ما هو رائحه فی جسم واحد- لکن لا یمکن وجود ما هو رائحه فیه من الحیثیه التی وجد فیه ما لیس برائحه و إلا لکان ما هو رائحه و ما لیس هو برائحه شیئا واحدا.

و الحاصل أن النقیضین بحمل علی إنما یجوز اجتماعهما فی موضوع واحد بعینه باعتبار حمل الاشتقاق من حیثیتین مختلفتین تعلیلیتین [تقییدیتین] لا من حیثیه واحده و إلا لزم التناقض لا محاله(1) و هذا الأسلوب قریب المأخذ مما سلکناه فی دفع شبهه صاحب المباحث من أن الفاعل بنفس ذاته إذا صدر منه ا کانت ذاته بخصوصها مصدرا لا بمعنی أن ذاته بخصوصها مصداق لهذا المفهوم(2) و هو بعینه عنوان لتلک الخصوصیه فلو صدرت عنه ب أیضا بحسب تلک الخصوصیه(3) کانت تلک الخصوصیه مصداقا لصدور غیر ا و لا شبهه فی أن صدور ا و صدور لیس ا متخالفان فی المفهوم فیلزم أن یکون(4) تلک الخصوصیه غیر تلک الخصوصیه و هو محال.

و یقرب من هذا فی إصابه الحق ما ذکره الکاتبی فی شرح الملخص فإنه بعد ما حرر کلام الماتن و قرر المنع المذکور أعنی منع کون صدور لا ا مثلا مستلزما للا صدور ا قال قال و إن سلم فلا تناقض بین قولنا صدر عنه ا و لم یصدر عنه ا لأنهما


1- لأن وحده حیثیه الصدور تجعل مرتبه الصادرین المتناقضین و ظرفهما واحده، ط مد
2- لما قرر أن المصدریه بالمعنی المذکور نفس ماهیه العله البسیطه، ه ج قده
3- و لو صدر ب عنه بحسب خصوصیه أخری لکان مرکبا و إنما کانا قریبی المأخذ لا واحدا لأنه قدس سره تکلم فی المناط للحیثیه و فی الطریقه الأخری فی نفس الحیثیه و المناط أیضا حیثیه إلا أن الفرق واضح و أیضا توهم الصدور الإضافی بعید فی طریقته بخلاف الطریقه الأخری، س قده
4- و لا یرد علیه جواز انتزاع مفهومین مختلفین من مصداق واحد حیث هو واحد- لأن المفروض عدم کفایه خصوصیه صدور ب مثلا لانتزاع عنوان مصدر غیر ب و افتقار انتزاعه إلی ملاحظه صدور غیر ب فمصداقا العنوانین مختلف لا محاله، ط مد

ص: 207

مطلقتان و إن قیدت إحداهما بالدوام کانت کاذبه(1).

أقول المطلقتان إنما یصدقان لاحتمال وقوع کل منهما فی زمان فإذا اتحد الزمان فیهما لم یمکن اجتماعهما فی الصدق ثم لا یخفی أنه جعل الحیثیات بمنزله الأزمنه إذ لا معنی لاعتبار الزمان هاهنا و أراد بالمطلقتین ما لم یقید الحکم بعموم الحیثیات و بالدوام ما قید بعمومها و حینئذ نقول إنما جاز صدق المطلقتین بهذا المعنی لاحتمال اختلاف الحیثیه أما إذا اتحدت الحیثیه فلا یمکن صدقهما معا و ذلک ظاهر.

قال و عند هذا یظهر انعکاس تشنیع الإمام الرازی علی الشیخ إلیه

الفصل (3) فی سیاقه أخری من الکلام لتبیین هذا المرام أورده بهمنیار فی کتاب التحصیل تلخیصا لما قد تکرر ذکره فی کلام الشیخ الرئیس سیما فی التعلیقات

حیث قال و اعلم أن البسیط الذی لا ترکیب فیه أصلا لا یکون عله لشیئین معا معیه بالطبع فإنه لا یصدر عنه شی ء إلا بعد أن یجب صدوره عنه فإن صدر عن ا ج من حیث یجب صدور ب عنه لم یکن حینئذ واجبا صدور ب عنه فإنه إن صدر عنه ج من حیث یجب صدور ب عنه کان من حیث وجب صدور ب عنه یصدر عنه ما لیس ب فلا یکون إذن صدور ب عنه واجبا فإذن کل بسیط فإن ما یصدر عنه أولا یکون إحدی الذات انتهی.


1- یرید أنه إن کانت إحداهما قضیه دائمه فالتناقض متحقق لأن الدائمه نقیض المطلقه العامه أ لا تری أنها هنا کاذبه و التناقض اختلاف القضیتین بحیث یلزم من صدق کل کذب الأخری لکن لا نقول إنه لم یصدر عنه ألف بحیثیه من الحیثیات حتی یکونا نقیضیین بل صدر ألف بحیثیه و لم یصدر ألف بحیثیه أخری و هی حیثیه صدور الجیم هذا مراد الإمام و لم یفهم 207 کما قال الکاتبی إنه یلزم حینئذ فی البسیط المحض حیث و حیث و هذا الترکیب فینعکس التشنیع علی المتمنطق، س قده

ص: 208

و اعترض علیه الفاضل الدوانی فی حاشیه التجرید بقوله و أنت تعلم أنه یتوجه علیه أنه لا یلزم من المفروض و هو صدور ج من حیث یجب صدور ب أن لا یکون ب واجبا بل أن یکون ب واجبا من حیث وجب ج بعینه و هل الکلام إلا فی نفیه.

أقول زیاده قید الوجوب فی هذه السیاقه تفید أن العله الموجبه للشی ء لا بد و أن یکون فیها من الخصوصیه بالقیاس إلی معلولها بعینه ما لا یکون لها تلک الخصوصیه إلی معلولها الآخر لو فرض بعینه کما لا یکون لعله أخری لو فرضت بالقیاس إلی هذا المعلول أو معلول آخر فتلک الخصوصیه الذاتیه مبدأ إیجاب المعلول المعین بخصوصه و منشأ انبعاثه بما هی هی و لیس المراد بالخصوصیه أو الحیثیه هنا المفهوم المصدری الذی یجوز کسائر المعانی المصدریه أن یتعدد بتعدد ما أضیف إلیه بل المبدأ الخاص الذی یکون بجوهر ذاته و حاق تعینه مصداق الحیثیه المذکوره التی یعبر عنها بصدور کذا و بترتب کذا- و یعبر عن مبدئها أیضا تاره بالحیثیه و تاره بالخصوصیه.

و بالجمله کل ممکن موجود فإنه متعلق الوجود و الوجوب بوجوب سابق هو وجوب حصوله عن الفاعل فوجوب حصوله قائم بالفاعل کما مر ذکره فی بیان کون کل ممکن محفوفا بالوجوبین و قد علمت من طریقتان أن هذا الوجوب السابق و إن کان صفه للممکن لکنه یتحصل بالفاعل و لا شبهه فی أن وجوب زید مثلا کوجوده یباین وجوب عمرو و لا یمکن أن یکون لذاتین متغایرتین وجوب واحد کما لا یمکن لهما وجود واحد و قیام هذا الوجوب السابق بفاعل الشی ء کقیام إمکانه و قوه استعداده بقابله- و کما لا یکون لحادثین إمکان واحد سابق علیهما بالزمان فکذا لا یکون لمعلولین متغایرین- وجوب واحد سابق علیهما بالذات.

فإذن نقول وجوب صدور المعلول عن المبدإ الأول إما لذاته أو لأجل غیره- فإن کان لغیره لم یکن مستندا إلیه بالذات و الکلام فیما یستند إلیه بالذات لا لأجل واسطه و إن کان صدوره منه بغیر واسطه و المبدأ مبدأ له لذاته و فی ذاته بعینها وجوب وجود ذلک الأثر فإذا کانت ذاته أمرا واحدا حقیقیا فلا یتصور منه حصول شیئین علی سبیل الوجوب فی درجه واحده.

ص: 209

فالذی سبق إلی بعض الأوهام السخیفه أنه من الجائز أن یکون للواحد المحض بنفس ذاته مناسبه ذاتیه بالنسبه إلی شیئین مثلا لا یکون تلک المناسبه له بالقیاس إلی غیرهما من سائر الأشیاء فهما یتعینان من بین الأشیاء لأجل تلک المناسبه- بالصدور عنه فی درجه واحده.

فمن ساقط الاعتبار و مستبین الفساد عند التأمل فإن مطلق الخصوصیه و الخصوصیه الإضافیه غیر الخصوصیه المعینه فهی کسائر المطلقات لا تغنی عن الحاجه إلی التعیین.

فنقول إن ذینک الشیئین لا بد لهما من جهه اشتراک فی مطلق الخصوصیه الإضافیه- و جهه خصوصیه لکل منهما متمیزا بها عن خصوصیه صاحبه فإذن منشأ تلک المناسبه الذاتیه التی تکون للمبدإ بالقیاس إلیهما أما إحدی الخصوصیتین بخصوصها فهی بعینها ملاک الصدور و مصحح المعلولیه فلم یصح صدور الآخر منهما عن تلک العله و أما القدر المشترک و مطلق الخصوصیه من غیر اعتبار شی ء من الخصوصیتین فی تحقق تلک المناسبه إلا علی وجه الاتفاق و التبعیه فقد عاد الأمر فی صحه الصدور إلی مناسبه العله للأمر الواحد المشترک فلا یصح صدور شی ء من إحدی الهویتین المخصوصتین عنها بتلک المناسبه المشترکه فالمعلول بالحقیقه هو ذلک الأمر الواحد لو کانت وحدته وحده تحصلیه لا کالوحدات المبهمه المرسله التی هی فی الوجود و التحصل تفتقر إلی مخصص ذاتی مقوم للوجود و إن لم یکن مقوما للحد و المفهوم- فإذن انکشف أنه یستحیل صدور معلولین عن عله واحده بسیطه فی درجه واحده من جهه واحده

الفصل (4) و هناک مساق آخر فی البرهان علی هذا الأصل إفاده الشیخ الرئیس فی أکثر کتبه کالشفاء و الإشارات و التعلیقات و غیرها

و هو أن مفهوم إن کذا فی حد ذاته بحیث یصدر عنه ألف غیر مفهوم إن کذا فی حد ذاته بحیث یصدر عنه ب فالمفهومان المختلفان إما أن یکونا مقومین لتلک

ص: 210

العله و إما أن یکونا لازمین لها و إما أن یکون أحدهما مقوما و الآخر لازما لها فإن کان المفهومان مقومین لتلک العله کانت العله مرکبه لا واحده من کل وجه و إن کان لازمین و اللازم معلول فیعود التقسیم من الرأس فی أن مفهوم إنه صدر عنه أحد اللازمین- مغایر لمفهوم إنه صدر عنه اللازم الآخر فإن کان لا ینتهی إلی کثره فی المقوم لزم أن یکون کل لازم لازما بواسطه لازم آخر و هذا الکلام کل مع أنه یلزم منه إثبات لوازم مترتبه غیر متناهیه و فیه قول بإثبات علل و معلولات غیر متناهیه یلزم منه نفی اللوازم أصلا لأن تلک الماهیه إما أن تقتضی لما هی هی أن یکون لها لازم(1) أو لا تقتضی- فإن اقتضت کان ذلک اللازم لازما لما هی هی فیکون بغیر وسط و قد فرض کلها بوسط هذا خلف و إن کانت الماهیه لا تقتضی شیئا أصلا فهذا اعتراف بأنه لیس لها شی ء من اللوازم.

فقد ظهر أن القول بإثبات اللوازم غیر المتناهیه یوجب فساد القول بها و أما إن جعل أحد المفهومین مقوما للعله و الآخر لازما لها فحینئذ لا یکون المفهومان معا فی الدرجه- لأن المقوم متقدم و المتقدم لیس ما لیس بمتقدم و یرجع حاصل ذلک إلی أن ذلک اللازم هو المعلول فقط فیکون المعلول واحدا فإنه حینئذ لا یکون حیثیه استلزام العله(2) ذلک اللازم هی بعینها حیثیه ذلک المقوم و یلزم أن یکون مبدأ حیثیه الاستلزام غیر خارج عن ذاته(3) و إلا فعاد الکلام و علی الجمله مع جمیع التقدیرات


1- من باب تحقق الطبیعه بتحقق فرد ما أو لا یقتضی من باب انتفاء الطبیعه بانتفاء جمیع الأفراد و هنا محذور آخر لم یتعرض له الشیخ و هو کون غیر المتناهی محصورا بین حاصرین، س قده
2- إذ لو کانت هذه تلک لم یلزم هذا الخلف لأن المقوم لیس بمعلول بخلاف ما إذا کانتا متغایرتین فإنه یلزم الخلف و یلزم الترکیب أیضا من حیثیه و حیثیه بعلاوه الترکیب اللازم من استدعاء المقوم الداخلی مقوما آخر و لما کان اللازم و المقوم للحیثیتین لکانت إضافه الحیثیه إلیهما بیانیه و یمکن أن تکون لامیه بأن یکون المراد بالحیثیه المضافه حیثیه أخری هی المناط إذ مر فی الأصول أن الحیثیات التقییدیه منوطه بمناطات أخری و تعدد المناط و وحدته یستلزم تعدد المنوط و وحدته، س قده
3- فیلزم فی نفس الذات حیثیه و حیثیه، س قده

ص: 211

یلزم من صدور الاثنین عنه ترکب و تکثر إما فی ماهیه العله أو لأنها موجوده بعد کونها شیئا ما أو بعد وجودها بتفریق لها و الأول کما فی الجسم بحسب ماهیته الجوهریه من ماده و صوره و من جنس و فصل.

و الثانی کما فی العقل الأول بحسب التکثر الذی یلزمه عند وجوده من حیث تغایر ماهیته و وجوده.

و الثالث کما فی الشی ء المنقسم إلی أجزائه المقداریه المتأخره عنه فی الوجود أو إلی جزئیاته و تلک أنحاء الکثره قبل الوجود و مع الوجود و بعد الوجود فإذن کل ما یلزم عنه اثنان معا لیس أحدهما بتوسط فهو منقسم الحقیقه أو متکثر الهویه بوجه البته.

فقد ظهر أن العله الواحده بما هی واحده لا یصدر عنها أکثر من معلول واحد من غیر توسط و إنما اشترط أن لا یکون شی ء منهما بتوسط لأن الأشیاء الکثیره یصح أن تصدر جمیعا عن الواحد الحقیقی و لکن لا فی درجه واحده بل البعض بتوسط بعض

الفصل (5) فی ذکر شکوک أوردت علی هذه القاعده و الإشاره إلی دفعها
قال صاحب التشکیک فی المحصل-

مسأله العله الواحده یجوز أن یصدر عنها أکثر من معلول واحد عندنا خلافا للفلاسفه و المعتزله لنا أن الجسمیه یقتضی الحصول فی المکان و قبول الأعراض احتجوا بأن مفهوم کونه مصدرا لأحد المعلولین غیر مفهوم کونه مصدرا للآخر فالمفهومان المتغایران إن کانا داخلین فی ماهیه المصدر لم یکن المصدر فردا بل کان مرکبا و إن کانا خارجین کانا معلولین فیکون الکلام فی کیفیه صدورهما عنه- کالکلام فی الأول فیفضی إلی التسلسل و إن کان أحدهما داخلا و الآخر خارجا کانت الماهیه مرکبه لأن الداخل هو جزء الماهیه و ما له جزء کان مرکبا و کان المعلول أیضا واحد لأن الداخل لا یکون معلولا.

أقول هذا هو البرهان الذی نقلناه عن الشیخ مع تغییر لفظ المقوم فی الشق الثالث بالداخل و بهذا التغییر أفسد صوره البرهان لعدم انحصار الشقوق فی الثلاثه

ص: 212

بل بقی شق رابع و هو أن یکون أحدهما عین المصدر و الآخر خارجا فکان یجب ذکره ثم یشار فیه إلی الخلف بأحد الوجهین أو کلیهما من لزوم کون ما فرض معلولا عله(1) و ما فرض اثنین واحدا.

ثم قال و الجواب أن مؤثریه الشی ء(2) لیست صفه ثبوتیه علی ما بیناه و إذا کان کذلک بطل أن یقال إنه جزء الماهیه أو خارج عنها.

و قال المحقق الطوسی ره فی نقده للمحصل أقول الأشعریه قالوا الصفه الواحده لا تقتضی أکثر من حکم أما الذات الواحده فلم یقولوا ذلک فیه إذ لم یقول بعلیه ما عدا الصفات و المعتزله و الفلاسفه قالوا بذلک فی الذوات أیضا و صاحب الکتاب خالف الکل و الحصول فی المکان أمر وجودی و معلول للجسمیه من باب التأثیر و قبول الأعراض لیس بوجودی(3) عنده و هو و إن کان وجودیا عندهم لکنه من باب التأثر و هم لا یمنعون کون العله الواحده مع کونها فاعله کونها منفعله


1- بیان اللزوم ما أشیر إلیه فی قول الشیخ أنه لا یکون حیثیه الاستلزام حیثیه التقوم فهنا نقول إن کانت الحیثیه اللازمه غیر المقومه أی العینیه و اللازم معلولا کان المعلول هو ذلک اللازم فلم یکن معلول العله الواحده إلا واحدا هذا خلف و إن زعمتم أنها عینها فرارا عن هذا الخلف کان المعلول الذی هو ذلک اللازم عین العله مع خلف آخر و هو کون الاثنین واحدا و هما الحیثیتان و کذا المعلولان لأنه إذا کانت الحیثیه واحده کان المعلول المترتب علیها أیضا واحدا، س قده
2- و التأثیر لیس صفه ثبوتیه فإن الموجود نفس المؤثر لا المؤثریه و التأثیر و إلا لکان فی المؤثریه و التأثیر مؤثریه و تأثیر آخران و ننقل الکلام إلیهما حتی یتسلسل- و کذا المتأثریه و تأثر المتأثر و عند القائلین بالحال هذه منها لأنها لیست موجوده و لا معدومه عندهم، س قده
3- لأنه إضافه و هی اعتباریه و إنما قال عنده لأنه عند المحقق عینی بل إشاره إلی اعتراف الإمام نفسه باعتباریه القبول کما فی شرحه للإشارات عند الکلام علی تعریف الجسم بالجوهر القابل للأبعاد و أنه لیس حد الأخذ القابلیه فی التعریف و أنها إضافه، س قده

ص: 213

فلیس هذا الدلیل بصحیح و دلیلهم غیر مبنی علی کون المؤثریه ثبوتیه بل مفهومه أن مؤثریه المؤثر الواحد فی أثر لا یکون من جهه مؤثریته فی غیر ذلک الأثر ثم الجهتان إما داخلتان أو غیر داخلتین إلی آخره.

ثم قال صاحب الکتاب و الذی یدل علیه هو أن مفهوم کون النقطه محاذیه- لهذه النقطه من الدائره غیر مفهوم کونها محاذیه للنقطه الأخری و لم یلزم من تغایر هذه المفهومات(1) کون النقطه مرکبه و کذا مفهوم کون الألف لیس ب مغایر لمفهوم أنه لیس ج و لم یلزم من تغایر هذه السلوب وقوع الکثره فی الماهیه فکذا هنا.

فقال الناقد المحقق أقول الإضافه و السلب لا یعقلان فی شی ء واحد و عندهم أن العله الواحد لا یصدر عنها شیئان من حیث إنها واحده و لا یمنعون صدور شیئین یقبلهما قابلان عنها فلا یتوجه النقض بالإضافه و السلب علیهم انتهی کلام ناقد المحصل بألفاظه و ستعلم منا الکلام فی تحقیق الأمر من جهه صدق السلوب علیه تعالی و أنه من أی وجه یصح(2) صدقها علی ذات أحدیه و الإشاره إلی قصور نظر القوم عن بلوغ الإصابه فی ذلک.

و اعترض أیضا فی بعض کتبه تاره فی صوره النقض و تاره فی صوره المعارضه بأن الواحد قد یسلب عند أشیاء کثیره کقولنا هذا الشی ء لیس بحجر و لیس بشجر و قد یوصف بأشیاء کثیره کقولنا هذا الرجل قائم و قاعد و قد یقبل أشیاء کثیره کالجوهر الواحد یقبل السواد و الحرکه و لا شک فی أن مفهومات سلب تلک الأشیاء عنه و اتصافه بتلک الأشیاء و قبوله لتلک الأشیاء مختلفه و یعود التقسیم المذکور حتی یلزم أن الواحد لا یسلب عنه إلا واحد و لا یوصف إلا بواحد و لا یقبل إلا واحدا.


1- عدم اللزوم لأجل أن المحاذیات و السلوب لیست آثارا حقیقیه لأنها إضافات و الإضافه مطلقا اعتباریه و السلوب أمرها أوضح بخلاف الصدور لأن المعلول صادر بالصدور الحقیقی و هو الخصوصیه الخاصه لا بالصدور الإضافی علی أنه کلی، س قده
2- أی لیس فیه سلوب متعدده بل سلب واحد هو سلب النقیصه و سلب السلب و حیثیته نفس وجوده الصرف و وجوب وجوده، س قده

ص: 214

و أجاب عنه المحقق الطوسی ره فی شرح الإشارات أن سلب الشی ء عن الشی ء و اتصاف الشی ء بالشی ء و قبول الشی ء للشی ء أمور لا یتحقق عند وجود شی ء واحد لا غیر- فإنها لا تلزم الشی ء الواحد من حیث هو واحد بل تستدعی وجود أشیاء فوق واحد تتقدمها- حتی یلزم تلک الأمور لتلک الأشیاء باعتبارات مختلفه و صدور الأشیاء الکثیره عن الأشیاء الکثیره لیس بمحال بیانه أن السلب یفتقر إلی ثبوت مسلوب و مسلوب عنه یتقدمانه- و لا یکفی فیه ثبوت المسلوب عنه فقط فکذلک الاتصاف یفتقر إلی ثبوت موصوف و صفه- و القابلیه إلی ثبوت قابل و مقبول أو إلی قابل و شی ء یوجد المقبول فیه و اختلاف المقبول کالسواد و الحرکه یفتقر إلی اختلاف القابل فإن الجسم یقبل السواد من حیث ینفعل عن غیره و یقبل الحرکه من حیث یکون له حال لا تمنع خروجه عنها و أما صدور الشی ء عن الشی ء فأمر یکفی(1) فی تحققه فرض شی ء واحد هو العله و إلا امتنع استناد جمیع المعلولات إلی مبدإ واحد انتهی کلامه.

أقول جمیع ما ذکره فی هذا الکلام صحیح إلا الذی دفع(2) به النقض بالسلوب- فإن لأحد أن یقول سلب الشی ء عن الشی ء لا یتوقف علی ثبوت الشی ء المسلوب فالواحد الحق(3) تعالی فی أی مرتبه فرض متصف بسلب جمیع ما عداه عنه و هذا إشکال قوی


1- لأنه یتوقف علیه الصادر فکیف یکون بعد الصادر کالسلوب و الإضافات حیث إنها بعد الطرفین نعم الصدور الإضافی أیضا بعد المصدر و الصادر جمیعا و أما الصدور الحقیقی و هو الخصوصیه و إن شئت قلت الوجود المسمی بالفیض المقدس کما حققنا سابقا أن الإیجاد هو الوجود الحقیقی فهو مقدم علی الصادر و الصدور الإضافی، س قده
2- فی العباره تسامح فالمراد بالصحه عدم توجه اعتراض علیه و بعدم صحه دفع النقض بالسلوب توجه النقض التفصیلی علیه بما ذکر و قد دفعه بما سیجی ء من قوله فحق الجواب عن هذا الإشکال إلخ، ط مد
3- ففی الأزل مسلوب عنه کل شی ء ممکن فله سلوب کثیره فی الأزل و المسلوب فیما لا یزال فمنشأ السلوب الکثیره لیس إلا الواحد الأحد فحق الجواب ما ذکره أنه لا سلوب کثیره، س قده

ص: 215

لا یمکن التفصی عنه إلا بما حققناه فإن حیثیه سلب الحجریه عن الإنسان لا یمکن أن یکون بعینها حیثیه وجوده من حیث هو وجوده و لا أیضا وجود الحجر و هو ظاهر- فلا بد من ترکیب فی المسلوب عنه کالإنسان فی مثالنا هذا حسب ما مر بیانه فی مسأله توحید الواجب تعالی و فی تحقیق أن البسیط یجب أن یکون کل الأشیاء

فحق الجواب عن هذا الإشکال

(1)(2) أن صدق تلک السلوب کلها لکونها سلوب النقائص و إعدام الإعدام یرجع إلی إثبات الوجود التام الکامل الذی هو منشأ کل موجود- و تمام کل کائن و غایه کل کمال فلا فقد هناک أصلا إلا فقد الفقد و لا سلب إلا سلب السلب و هو نفس الوجود الواجب الأحد التام.


1- هو حصول الکثره من وجهین أحدهما من جهه تعدد السلوب و ثانیهما من جهه السلب و الإثبات و أرید دفعه بشعبتیه و إلا فالإشکال الذی أورده الإمام هو کثره السلوب، س قده
2- هذا فی الحقیقه جواب عن قبل المحقق الطوسی عن النقض التفصیلی الذی أورده علی جوابه و محصله أن السلوب التی فی مورده تعالی لیست سلوبا حقیقیه بحقیقه معنی السلب لأنها سلوب أعدام و سلب العدم فی الحقیقه إثبات للوجود فهو فی الحقیقه إثبات فی صوره السلب إذ السلب سلب إیجاب المحمول علی الموضوع و لا معنی لسلب إلا الإیجاب- و أما نقض الإمام القاعده بورود السلوب علی الواحد فلا یندفع بهذا الجواب و إنما یندفع بما دفع به المحقق الطوسی. و النظم الطبیعی فی هذا البحث هو أن قول الإمام إن استدلال الشیخ لإثبات القاعده- بما استدل منقوض بالسلوب الکثیره عن الواحد کقولنا هذا الشی ء لیس بحجر و لیس بشجر لجریان الحجه فیه و لازمه أن لا یسلب من الواحد إلا واحدمدفوع بما ذکره المحقق أن السلب متوقف علی أمر آخر غیر المسلوب عنه و هو المسلوب فلیس بمعلول لواحد فهو خارج عن محل الکلام و مجری البرهان. و أورد علیه المصنف بمنع توقف السلب علی غیر المسلوب عنه دائما کما فی السلوب عن الواجب فالنقائص مسلوبه عنه و إن لم تتحقق قبل السلب و دفعه بأنها لیست سلوبا حقیقیه فإنما هی من قبیل سلب السلب الراجع إلی الإیجاب و کلامنا فی السلوب الحقیقیه، ط مد ظله

ص: 216

و أما الذی تفصی به الفاضل الدوانی فی حواشی شرح التجرید عن هذا الإشکال- من أن السلب یعتبر علی وجهین الأول علی وجه السلب المحض و حینئذ لا یکون شیئا منضما إلی العله یتعدد العله لأجله بل مصداقه أن یوجد ذات العله و ینتفی غیرها- و حینئذ لا یعقل تعدد العله و الثانی أن یعتبر له نحو تحقق(1) لینضم إلی العله و له بهذا الاعتبار نحو من الوجود و لا یحصل إلا بعد صدور الکثره فلا یتعدد الصادر الأول لأجلها لأن تحققها بعده فتأمل انتهی کلامه فلیس مما فیه جدوی لأن الذی استصعب فی هذا المقام- أنا نعلم أن سلوب أشیاء کثیره صادقه علی الأول تعالی بمعنی أن ذاته بذاته بحیث متی لاحظ العقل شیئا من تلک الأشیاء حکم بأنها مسلوبه عنه تعالی فی بدو الأمر و أزل الآزال قبل وجود هذه الأشیاء فلا مدخل لانضمام هذه الأشیاء فی مصداقیه تلک السلوب فالسلب المعتبر علی الوجه الأول من الوجهین الذین ذکرهما و هو المأخوذ علی وجه السلب المحض- و إن لم یحتج إلی انضمام شی ء إلی العله لکن یحتاج صدقه إلی أن یکون بإزائه فی الموضوع و فیما یصدق علیه شی ء(2).

و قوله بل مصداقه أن یوجد ذات العله و ینتفی غیرها موضع خلط فإن مفهوم أن یوجد ذات العله غیر مفهوم أن ینتفی غیرها عنها و لا یجوز أن یکون حیثیه الوجود بعینها حیثیه الانتفاء و لو فرض بالقیاس إلی أمرین(3) کما مر.

و قال بعض أکابر الأعلام دام ظله فی هذا المقام لدفع تلک النقوض التی أوردت


1- أی من حیث وجود السلب فی الذهن و من حیث الإضافه إلی الملکات و من حیث الإضافه إلی الموضوعات و بهذا الاعتبار یتعدد و یتمایز و أما بالاعتبار الأول فلا میز فی الأعدام، س قده
2- أی فقد وجود لأن السلب سلب الوجود بخلافه فی طریقه المصنف لأنه سلب السلب، س قده
3- کإثبات الإنسانیه للإنسان سلب الفرسیه عنه و قد مر فی مبحث أن بسیط الحقیقه کل الأشیاء- أنهما بالقیاس إلی أمر واحد فی إثبات وجود الإنسانیه للإنسان و سلب وجود الفرسیه عنه بما هو وجود فإن الوجود حقیقه واحده، س قده

ص: 217

علی أصل الحجه إنه لا مساق للاعتراض علی هذه الحجه فی شی ء مما أورده أما الأول فلأن السلب البسیط بما هو سلب بسیط لیس یحوج صدقه إلی عله أو علیه بل إنما مناطه انتفاء تحقق عله لصدق الإیجاب و أما الأخیران فلأن شیئا من الاتصاف بالأشیاء من الکثیره و قبول الأشیاء الکثیره بالفعل لیس یتصحح إلا من تلقاء الإسناد إلی حیثیات تعلیلیه مختلفه فلا نقض و لا معارضه هناک أصلا و إنما یتوجه شی ء منهما لو لم یختلف الحیثیه مطلقا انتهی کلامه.

أقول إن السلب البسیط قد یکون واردا علی النسبه الحکمیه و یکون مفاده مفاد القضیه السالبه فلا حاجه فیها إلی مطابق للحکم کما لا یحتاج إلی وجود موضوع من تلک الجهه و أما إذا صار فی طرف الحکم أو جزء المحمول حتی یکون مفاد الحکم به مفاد قضیه موجبه سالبه المحمول(1) فلا بد هناک من وجود موضوع مطابق لذلک السلب البسیط و قد ثبت فی ضابطه علم المیزان تسویغ رد السوالب إلی الموجبات عند وجود الموضوع فکلما صدق أن لیس کذا بجسم صدق أن کذا لیس بجسم فالسالبه البسیطه و الموجبه السالبه المحمول متلازمتان فی الصدق و التحقق عند وجود الموضوع- فإذا کان کذلک و لا شبهه فی أن مفاد الموجبه هو الحکم باتحاد الطرفین أعنی الموضوع و المحمول فلا بد لذلک السلب من نحو من الوجود سیما إذا کان مصداق الحمل نفس ذات الموضوع و کان الحمل حملا بالذات لا بالعرض.

فإذن لا بد من تحقق ترکیب فی ذات الموضوع لیصح بحسبه کونه موجودا کذا- و کونه موجودا لیس کذا کما تقول الإنسان لیس بفرس ففیه ترکیب من أمر به یوجد إنسانا و من أمر به یوجد لا فرسا و لیست حیثیه الإنسانیه بعینها(2) حیثیه اللافرسیه کما مضی فلا بد فی التخلص عن الإشکال المذکور باعتبار صدق السلوب علی ذاته تعالی من المصیر إلی ما سلکناه.


1- یرید بها الموجبه المعدوله المحمول، ط مد
2- بل إذا لوحظت حیثیه الإنسانیه وحدها لا یصدق إلا الإنسان و إذا لوحظ تحدیده و تضییقه و خلوه عن الفرسیه مثلا فالإنسان مع الخلو عنها لا فرس أو هو لیس بفرس، س قده

ص: 218

و لذلک قال بعض المحققین إن جمیع السلوب عن ذاته یرجع إلی سلب واحد- هو سلب الإمکان(1) و مرجعه إلی وجود الوجود و وجه ذلک أن الإمکان معنی سلبی و یندرج تحته جمیع النقائص و القصورات و القوی و الأعدام فسلب الإمکان عن شی ء یستلزم سلب الکثره و الترکیب و الماهیه و الجسمیه و الجوهریه و العرضیه و غیر ذلک عنه فسلب کل منها عن الواجب یرجع إلی سلب الإمکان عنه و سلب الإمکان لکونه سلب سلب ضروره الوجود من حیث ذات الموجود فی نفسها بما هی هی هو بعینه ضروره الوجود و وجوب الذات من حیث هی هی.

أقول و کذا الإشکال(2) الوارد علی الأصل المذکور من جهه اتصافه تعالی بصفات إضافیه کثیره لا یندفع بما ذکروه فی وجه التفصی من أن تحقق هذه الإضافات إنما هو بعد وجود الأشیاء التی یقع الإضافه له تعالی إلیها و تکثرها تابع لتکثر تلک الأشیاء- فإن لأحد أن یقول إنا نعید الکلام إلی مبادی هذه الإضافات و موجباتها فإن أکثرها بل کلها مما یحتاج إلی مبدإ و خصوصیه ینشأ منه الإضافه کالعلم و القدره و الإراده(3)


1- قد أشرنا فی حاشیه مباحث العقود الثلاثه أن الإمکان الذی هو صفه الماهیه واحد العقود الثلاثه صفه لها بنحو الإیجاب العدولی و ربما یعبر عنه باستواء نسبه الماهیه إلی الوجود و العدم و أما أصل الإمکان فهی مجموع سلبین تحصیلیین سلب ضروره الوجود و سلب ضروره العدم و من المحال أن یعود السلبان التحصیلیان سلبا واحدا منشأ للآثار فإرجاع السلوب إلی سلب الإمکان و عده سلب سلب فیه من المسامحه ما لا یخفی، ط مد
2- و أنت خبیر بأن الإشکال غیر مختص فی کلام الإمام بصفاته تعالی بل یعم کل أمر واحد له صفات کثیره و قد مثل له بقوله هذا الرجل قائم و قاعد فالأولی أن یجعل ما أورده المصنف علی جوابهم بنقل الکلام إلی مبادی الصفات الإضافیه نقض تفصیلیا علی جوابهم- ثم یجعل الجواب برجوع صفاته تعالی إلی صفه واحده جوابا عن هذا النقض التفصیلی لا عن أصل الإشکال الذی أورده الإمام لعدم اختصاصه بالواجب تعالی، ط مد
3- فهذه کما قال فی السلب الأزلی صادقه علی ذاته الأقدس فی الأزل و لیست مثل الإضافات حتی یقال موجبات کثرتها أطرافها التی فیما لا یزال إذ فی مرتبه ثبوت هذه المبادی له تعالی لم یکن معه شی ء. إن قلت یقول المتفصی المبادی واحده کما هو التحقیق. قلت المفروض أنه لم یأت من هذا المسلک و إلا فلم طول المسافه و أخذ فی غیر الطریق الواضح و مکن من التعدد فی الإضافات و لم لم یقل إضافته واحده و مبدؤها هو الذات الأحدیه و العله الحقه الحقیقیه، س قده

ص: 219

و ما یجری مجراها أ لا تری أن علمنا بزید و قدرتنا علیه و إرادتنا له لیس مجرد نسبه(1) بیننا و بینه بل فینا صفه مستقره بإزاء إضافتنا إلیه و کذا علمنا بزید و قدرتنا علیه و إرادتنا له- غیر علمنا بعمرو و قدرتنا علیه و إرادتنا له کیف و القوم قائلون بأنه تعالی یعلم جمیع الممکنات فی الأزل علی الوجه التفصیلی قبل تکونها.

فالحق فی الجواب أن یقال إن إضافته إلی الأشیاء لا یتکثر بحسب الحقیقه کما أن صفاته الحقیقیه لا تتکثر بحسب الحقیقه بل هویه الکل هویه واحده وجودیه فعالمیته تعالی بکل أحد من المعلولات بعینها قادریته علیه و هی بعینها مریدیته له و أما تکثر إضافته تعالی إلی الأشیاء بالعدد فإنما یکون علی ترتیب و نظام لا یقدح فی وحدته تعالی فإن إضافته إلی المعلول الأول مبدأ لإضافته إلی المعلول الثانی و هی لإضافته إلی الثالث و هکذا یتکثر الإضافات حسب تکثر المعلولات طولا و عرضا فی سلسله الإبداع و التکوین و کما أن الترتیب الواقع فی ذوات المجعولات طولا و عرضا مما یصحح صدور الکثره عن الواحد الحق فکذا ترتب الإضافات علی هذا الوجه یصحح اتصافه تعالی بکثره الإضافات

وهم و تنویر

و ربما توهم متوهم أنه إذا کان صدور المعلول عن العله بحسب الخصوصیه و المناسبه


1- فالنسبه فی هذه الصفات الثلاث مسماه بالعالمیه و القادریه و المریدیه و هذه لوازم الصفات الحقیقیه ذات الإضافه أعنی الوجود المجرد لدی المجرد و کون الفاعل بحیث إن شاء فعل و إن لم یشأ لم یفعل و الإراده التی فینا هی الشوق المؤکد و بعباره أخری هی القصد المتعقب للعزم المتعقب للجزم المتعقب للمیل المتعقب للعلم التصدیقی بغایه الفعل المتعقب للعلم التصوری به، س قده

ص: 220

فلا یکون العله عله لذاتها بل باعتبار تلک الخصوصیه و المناسبه فلا یکون واحدا حقیقیا لاشتمالها علی أمرین مختلفین هما نفس الذات و اعتبار الخصوصیه.

فإذن لا یتصحح صدور المعلول الواحد عن العله الواحده إذ کل عله تکون لا محاله مرکبه متکثره بهذا الاعتبار فانسد بذلک إثبات أن أول الصوادر یجب أن یکون أمرا وحدانیا لجواز کونه مرکبا لترکب ما هو علته فیزاح بأن الخصوصیه إنما یراد بها هناک- ما هو مبدأ استیجاب التخصیص لمعلول معین بالصدور عن العله دون غیره و التعبیر بالخصوصیه لضیق العباره.

و بالجمله المراد بها مصداق مفهوم الخصوصیه و ملاک صدقها و ذلک الأمر فی صوره صدور الواحد عن المبدإ الأول یجب أن یکون عین ذاته و أما فی صوره صدور الأشیاء المتعدده لو فرض صدورها فی درجه واحده معا فلا یمکن أن یکون الخصوصیه التی بحسبها یصدر بعضها هی بعینها التی بحسبها یصدر البعض الآخر اللهم إلا خصوصیه مرسله نسبتها إلی الکل واحده فیحتاج فی صدور کل منها إلی خصوصیه أخری- متمیزه عن غیرها مع فرض الاشتراک فی خصوصیه ما مطلقه لیصح بها صدوره بعینه- فالأشیاء إذا تساوت نسبتها بالصدور إلی مبدئها و استوت نسبه مبدئها إلیها بالإیجاد- لزم تساویها فی جمیع ما لها حتی فی الوجود و التشخص فلا یتصور هناک أمور متکثره و موجودات متعدده.

قال المحقق فی شرح الإشارات لا یقال الصدور أیضا لا یتحقق إلا بعد تحقق شی ء یصدر عنه و شی ء صادر لأنا نقول الصدور یطلق علی معنیین أحدهما أمر إضافی یعرض للعله و المعلول من حیث یکونان معا و کلامنا لیس فیه و الثانی کون العله بحیث یصدر عنها المعلول و هو بهذا المعنی متقدم علی المعلول ثم علی الإضافه العارضه لهما و کلامنا فیه و هو أمر واحد إن کان المعلول واحدا و ذلک الأمر قد یکون ذات العله بعینها إن کانت العله عله لذاتها و قد یکون حاله تعرض لها إن کانت عله لا لذاتها بل بحسب حاله أخری أما إذا کان المعلول فوق واحد فلا محاله یکون ذلک الأمر مختلفا و یلزم منه التکثر فی ذات العله کما مر انتهت عبارته.

ص: 221

بحث و تحصیل
اشاره

ذکر أستادنا السید الأمجد دام مجده و بقاؤه إیرادا علی الجواب المذکور بقوله التفتیش الغائص و الفحص البالغ هو أنه سبحانه بنفس ذاته الأحدیه فاعل جوهر الصادر الأول و العلیه الصدوریه بالمعنی الثانی غیر الإضافی الذی ذکره بالنسبه إلی الصادر الأول هو من مراتب الاعتبارات السابقه علی وجوده و تقرره و هی کون الباری الفعال بذاته بحیث یجب صدور المعلول الأول بخصوصه عنه فهذا المعنی غیر الإضافی متقدم علی ذات المعلول الأول ثم علی العلیه الصدوریه الإضافیه التی هی فرع وجود المتضائفین فهذا المعنی کما أنه متقدم بالمرتبه العقلیه علی ذات المعلول الأول و مستتبع إیاه فی الاعتبار العقلی فکذلک هو متأخر عن مرتبه ذات الباری الفعال و لازم له و لیس هو عین ذاته تعالی إنما العلیه الصدوریه غیر الإضافیه- التی هی عین ذاته تعالی معناها کونه بحسب مرتبه ذاته بحیث یجب عنه بالذات صدور کل ما هو خیر مطلقا لنظام الوجود علی الإطلاق فإذن للعلیه الصدوریه معنیان(1) غیر


1- اعلم أن حقیقه کلامه و حقیقه مرامه تنکشف بما مر فی کلام المصنف و اشتهر عند العرفاء الشامخین أیضا أن للوجود مراتب وجود حق و وجود مطلق و وجود مقید فالوجود الحق هو الله و المطلق فعله و فیضه المقدس و المقید أثره و قد ذکرنا فی توجیه کلام الشیخ الرئیس أنه لا نبالی بکون علیه الحق لزید بالإمکان أن للحق علیه حقه حقیقیه هی علیته الذاتیه بالنسبه إلی الوجود المطلق و علیه حقه ظلیه هی علیته الفعلیه فی مقام فیضه المقدس و مشیته الفعلیه و رحمته الواسعه بالنسبه إلی الموجودات بالترتیب و علیه إضافیه هی مفهوم إضافی زائد علی ذاته عرضیه له لا بمعنی المحمول بالضمیمه بل کالخارج المحمول. إذا عرفت هذا فنقول مراد السید ره أن العلیه الحقه الحقیقیه و هی کون ذات المبدإ الفعال بحیث ینشأ منه الوجود المطلق و هو الفیض المقدس و رحمته التی وسعت کل شی ء عین ذاته لا العلیه الصدوریه التی بالنسبه إلی المعلول الأول أولا و هی العلیه الحقه الظلیه التی هی الفیض المقدس فإنها مقام ظهور الذات و أنها وجه الذات الذی قال تعالی فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ و 221 ما سیقول السید ره إن وحده العلیه التی بإزاء المعلول الأول عددیه و إنها وجوبه لا ینافی هذا لأن للفیض المقدس اعتبارین أحدهما اعتبار أنه علیه المعلول الأول و بهذا الاعتبار وحدته عددیه و أنه وجوبه و ثانیهما أنه وجه الله و ظهور الله و مشیه الله- و نحوها من الألقاب الحسنی و بهذا الاعتبار وحدته حقه ظلیه بل واحد بوحده الحق تعالی و أنه وجوب الکل، س قده

ص: 222

إضافیین و معنی ثالث إضافی و الذی هو عین ذاته من الأولین هو حیثیه إفاضه الخیرات المطلقه علی الإطلاق بالذات لا الذی هو بحسب خصوصیه ذات معلول خاص بخصوصه- فالذی هو بحسب خصوصیه ذات المعلول الأول إنما هو لازم نفس ذاته تعالی لا أنه عین مرتبه ذاته

و البرهان علیه من سبل ثلاثه.
الأول أن اعتبار وجوب صدور المعلول الأول بخصوصه

الأول أن اعتبار وجوب صدور المعلول الأول(1) بخصوصه الذی هو أحد معنیی العلیه الحقیقیه المتقدمه بالذات علی ذات المعلول متأخر بالذات عن مرتبه إمکانه- و متقدم علی مرتبه وجوده کما عرفت فی ترتیب المراتب العقلیه السابقه علی مرتبه وجود المعلول فما یکون متأخرا عن مرتبه إمکان المعلول کیف یصح أن یکون عین ذات مبدع الکل.

الثانی أن وحده المعلول الأول عددیه فکذلک العله

هی بالنسبه إلیه بخصوصه یکون واحده بالعدد أیضا و وحده الحق تعالی و کبریاؤه متقدسه عن الدخول فی باب الأعداد.

الثالث أنه إنما یصح أن یکون عین ذاته سبحانه

من الصفات الکمالیه ما یکون کمالا مطلقا للوجود بما هو وجود و من المستبین أن کونه جل ذکره بحیث یصدر عنه بالفعل هذا المعلول لیس هو من الکمالات المطلقه للوجود بما هو وجود مع عزل النظر عن کل اعتبار سواه و کل خصوصیه دونه بل هو من أوصاف المجد و الکبریاء له جل ذکره- بالقیاس إلی هذا المعلول بخصوصه و بالجمله علوه و مجده هو أنه فی ذاته بحیث یصدر عنه کل خیر و یفیض عنه کل وجود و کل کمال وجود لا أن هذه الذات بخصوصها صنعه


1- هذا جار بعینه فی اعتبار وجوب صدور الخیر المطلق الذی اختار أنه عین الذات- فإنه اعتبار لاحق متأخر عن ماهیه الکل فکیف جاز کونه علیته تعالی فإن قیل إن الکل مجموع ماهیات کثیره و لیست لها ماهیه واحده حتی یلزم المحذور قلنا فإذن لیس لها وجوب صدور واحد بل وجوبات لصدورات کثیره و من المحال أن تکون عینه تعالی، ط مد

ص: 223

و هذا الوجود بخصوصه فیضه فالأخیر کماله و مجده بحسب النسبه إلی خصوصیات الموجودات- و الأول مجده و کماله بحسب ذاته علی الإطلاق و کذلک عزه و علاه جل سلطانه هو أن ذاته بحیث یدبر نظام الوجود و یخلق کل ماهیه و إنیه و یفعل کل ذات و وجود و کل کمال ذات و کمال وجود لا أن نظام الوجود بالفعل صوغه و صیغته و الموجودات بأسرها خلقه و خلیقته و لذلک کان کماله فی فعالیته(1) و خلاقیته قبل وجود الممکنات و عند وجودها علی سنن واحد کما مر نظیره فی عالمیته تعالی بکل شی ءانتهی ما ذکره باختصاره.

أقول و فی کلام هذا السید الأجل موضع أبحاث.
الأول أنه یلزم علی ما ذکره

أن یکون الصادر الأول عن الواجب أمرین أحدهما العقل الأول و الآخر تلک الخصوصیه الزائده(2) علی ذاته کما نص علیه مرارا فی ما ذکره من الکلام و فی ذی قبل فی فصل آخر و ذلک ممتنع لا یقال لا یلزم مما ذکره کونهما معا فی درجه واحده بل الخصوصیه سابقه علی جوهر المعلول الأول فی الوجود لأنا نقول(3)


1- لأنه کل الوجود و کله الوجود و کل الکمال و کله الکمال 223 و هذا عبارته فی التقدیسات فلیس علوه و مجده بخلاقیته حین وجودها و بعالمیته مثلا فی مرتبه وجودها- بل بکونه بحیث یترتب علیه و ینشأ منه الوجود المنبسط علی الکل لأنه جامع للنحو الأعلی من کل موجود بما هو موجود فهو خالق إذ لا مخلوق و عالم إذ لا معلوم، س قده
2- الجواب عنه علی ما بینا مرامه ره أن الخصوصیه الزائده لیست صادره بل هی صدور- و هی کالمعنی الحرفی لا هو و لا غیر و قد صرح فی المباحث الذوقیه من العله و المعلول أن الوجود المنبسط لیس معلولا بل هو علیه الحق فلیرجع إلی ما هناک، س قده
3- إن قلت هذا هو المتعین و المعیه فی الدرجه لا تحتمل لأن الخصوصیه عله للعقل الأول و العله و المعلول لیسا معین فی الدرجه. قلت کأن المصنف یردد علی السید ره بأنه إما أن یلتزم بالخلف و إما أن یلتزم بصدور الکثیر عن الواحد فإن العقل لما فرض صادرا أولا کانت الخصوصیه معه فی الدرجه لئلا یلزم الخلف و إن التزم بالخلف لم یلزم صدور الکثیر عن الواحد لکن یلزم التسلسل لأن اللازم المتأخر فی الوجود هو المعلول و اللزوم فی الاصطلاح هو الاقتضاء أو ینتهی إلی خصوصیه لخصوصیه تکون عین الذات، س قده

ص: 224

فالصادر الأول بالحقیقه هو تلک الخصوصیه لا غیر فیحتاج صدورها إلی خصوصیه أخری بالقیاس إلیها و تلک الخصوصیه السابقه علیها أیضا زائده علی ذاته حسب ما قرره و الکلام عائد فی صدورها فیتسلسل الخصوصیات إلی غیر النهایه لا یقال لعل تلک الخصوصیه زائده فی اعتبار العقل و تحلیله لا فی الخارج فیکون من العوارض التحلیلیه لذاته تعالی.

لأنا نقول لیس الواجب جل ذکره ذا ماهیه(1) حتی یجری فیه التحلیل العقلی- کما یجری فیما له وحده خارجیه و کثره عقلیه و الواجب منزه عن أنحاء الکثره مطلقا- فکما هو بسیط فی الخارج بسیط من کل وجه و کما لیس یمکن فیه عارض و معروض بحسب الوجود کذلک لا یمکن بأی اعتبار أخذ.

الثانی أن حیثیه کونه تعالی

(2) بحیث یصدر عنه المعلول الأول هی بعینه حیثیه کونه سبحانه بحیث یصدر عنه کل خیر و یفیض عنه النظام الأتم و الإنسان الکبیر فإن نسبه العقل الأول إلی مجموع العالم و جمله النظام کنسبه صوره الشی ء


1- الأولی أن یقال یرجع حینئذ إلی العلیه الإضافیه و لیس الکلام فیها و أما ما ذکره ره ففیه أنه منقوض بالصفات الإضافیه الزائده علیه تعالی باتفاقهم فإنها نسب و إضافات محضه بل بمفاهیم الصفات الحقیقیه فإنها من حیث إنها مفاهیم زائده علی الذات عقلا و إن کانت عینا من حیث التحقق، س قده
2- هذا منه ره غریب لأن الحیثیتان تصیران واحده و إن کان المنبعثان عنهما واحده و لیس کذلک فأین الوجود المطلق المنبسط و الوجود المقید و أین التجلی الأعظم و مجلاه و أین الإنسان الکبیر و روح روحه أی الإنسان الجبروتی فقط و مجموع الناسوت و الملکوت- و الجبروت و النسبه بینهما کالنسبه بین العقل البسیط المذکور فی کتاب النفس و الإنسان الکامل و إذا کان للوجود مراتب فمرتبه منه هو العقل الأول و الإنسان الکبیر مجموع المراتب المجعوله و الوجود المنبسط أصلها المحفوظ من حیث إن ما به الامتیاز فی الوجودات- عین ما به الاشتراک فکون المبدإ الفعال بحیث ینشأ منه الوجود المنبسط غیر کونه بحیث یترتب علیه الوجود التجردی العقلانی فقط و الأول عین ذاته دون الثانی عند السید الأجل ره، س قده

ص: 225

ذی الأجزاء إلی أجزاء ذلک الشی ء و قد مر أن الشی ء شی ء بصورته لا بمادته و أن صوره الشی ء هی نفسه و تمامه و قد علمت أیضا أن العقل کل الأشیاء(1) التی بعده علی وجه أشرف و ألطف فمتی قلت العقل فکأنک قلت العالم کله فحیثیه صدوره لا تغایر حیثیه صدور النظام الجملی إلا باعتبار الجمال و التفصیل و قد علم أن المفصل عین المجمل بالحقیقه و غیره بالاعتبار.

فإذن نقول کما أن کونه تعالی بحیث یفیض عنه الخیر کله و یعلم الأشیاء کلها عین ذاته المقدسه فکذا کونه بحیث یفیض عنه العقل و یعلمه عین ذاته بلا تغایر حیثیه-

الثالث أن کون إیجاب العله للمعلول بعد مرتبه إمکانه

حین ما کان المنظور إلیه حال ماهیه ذلک المعلول لا ینافی کونه سابقا فی الوجود علیه و لا أیضا عینیه الشی ء و تحققه فی الخارج ینافی کونه من الاعتبارات العقلیه لماهیه من الماهیات إذا قیس مفهومه إلیها(2) فإن المنظور إلیه إذا کان حال ماهیه الشی ء و عوارضها و أحکامها


1- لا أن کل الأشیاء هی العقل قد بینا سابقا فی الحواشی أن العقل کل الأشیاء لا أن کل الأشیاء هی العقل و قد بین ره فی مرحله العقل و المعقول معنی کون العقل کل الأشیاء و هو أنه وجود مجرد و بسیط بوحدته یوازی کل ما دونه بکثرتها فهو جامع فعلیاتها و کمالاتها دون حدودها و نقائصها و هذا هو الکثره فی الوحده و هو غیر الوحده فی الکثره و هذه الجامعیه سببها أن المراتب الطولیه کل ما فی أدانیها فی عوالیها و کل ما فی العوالی فی الأعالی و هکذا إلی أعلی الأعالی و فی التغیرات الاستکمالیه الطولیه لا خلع ثم لبس بل لبس ثم لبس نعم لما کان الأمر هکذا و السنخیه معتبره فی العله فاعلیه کانت أو غائیه مع المعلول و الماهیات محفوظه فی المراتب و الوجودات حقیقه واحده ما به الامتیاز فیها عین ما به الاشتراک کانت جامعیه النحو الأعلی من کل موجود علی وجه واحد بسیط جامعیه فعلیات النحو الأدنی منه و وجدان الحقائق وجدان الرقائق کما مر فی استلزام الکثره فی الوحده للوحده فی الکثره إلا أن الکلام عند انحفاظ المراتب و إلا لم یکن صادر أول و ثوانی و لم یکن أول ما صدر هو العقل الأول بل بطل کثیر من قواعد الحکمه، س قده
2- یعنی إن المتأخر مفهومه لا حقیقته و أیضا وجوده الرابطی لا النفسی، س قده

ص: 226

کان نفسها لنفسها متقدمه علی جمیع الأغیار حتی موجب وجودها و عله کونها و کان الحکم بنفسها علی نفسها مقدما علی کل حکم و بعده الحکم علیها بالإمکان ثم بالحاجه فی الوجود إلی الغیر ثم بإیجاب الغیر وجودها و وجوب وجودها به ثم بأنها موجوده مع أن الوجود- الذی به توجد متقدم عندنا علیها فی الواقع و کذا إیجاب العله متقدم علی ذلک الوجود- فلا منافاه بین کون خصوصیه الإیجاب و ما به ینشأ وجود المعلول عین حقیقه المبدإ- و بین أن نسبتها بحسب المفهوم إلی ماهیه المعلول فی اعتباراتها العقلیه متأخره عنها و عن إمکانها.

الرابع أن کون وحده الصادر الأول عددیه

علی تقدیر التسلیم(1) لا نسلم أن ما بإزائها من المبدإ یجب أن تکون وحده عددیه و لا یجب انحفاظ نحو الوحده فی جانبی العله و المعلول و الذی یجب انحفاظه من الجانبین هو أصل الوحده مع أن وحده العله لا بد و أن تکون أقوی و أشرف علی أن ما ذکره بعینه جار(2) فیما أخذت خصوصیه العلیه الصدوریه بالقیاس إلی مجموع العالم فهل لمجموع العالم وحده أقوی و أفضل من وحده المعلول الأول و الوحده التی من باب الأعداد هی مما یتصور بإزائها و من نوعها أو جنسها وحدات أخری ذهنا أو خارجا یندرج معها تحت طبیعه واحده فمتی یسوغ هذا المعنی فی العقل من جهه وقوعه فی العقل تحت ماهیه کلیه فکذا یجری فی النظام الجملی من جهه وقوعه تحت ماهیه کلیه عند العقل و کون المرکب ذا ماهیه أولی من کون


1- أی لا نسلم أولا أن وحده الصادر الأول عددیه لأنه کل الأشیاء التی دونه کما مر، س قده
2- هذا بناء علی ما هو صریح کلام السید ره من أخذ تلک الخصوصیه بالنسبه إلی مجموع العالم و الإنسان الکبیر و کل وجود و کل خیر و نحو ذلک من العبارات و هی ظاهره فی الواحد بالاجتماع فیتوجه علیه ما ذکره أن المرکب أولی بالماهیه من البسیط و لا یتوجه علی ما ذکرناه من أخذها بالنسبه إلی الوجود المطلق المنبسط و الفیض المقدس و نحوهما من الألقاب الحسنی للجهه المقدسه النوریه و الوجود المنبسط لا ماهیه له و هو وجود الماهیات- باعتبار و إیجادها الحقیقی باعتبار و هو ظهور الوجوب الذاتی و لا ثانی لظهوره، س قده

ص: 227

البسیط ذا ماهیه علی أنک قد علمت أن البسیط لا ماهیه له و أن العقل إنیه بلا ماهیه(1) و المغایره بینه تعالی و بین الهویات البسیطه و الإنیات المحضه بالتقدم و التأخر و الکمال و النقص.

الخامس أن قوله کونه جل ذکره بحیث یصدر عنه هذا المعلول بالفعل بخصوصه

لیس هو من الکمالات المطلقه للموجود بما هو موجود غیر مسلم بل وجود العقل(2) بالفعل مطلقا من الکمالات المطلقه لطبیعه الموجود بما هو موجود فضلا عن وجود الخصوصیه المصدریه التی هی مبدؤه و منشؤه و التخصیص الذی ینافی کون الشی ء من عوارض الموجود بما هو موجود و من کمالات الوجود المطلق هو ما یصیر به الشی ء نوعا متخصص الاستعداد کأن یصیر أمرا طبیعیا أو تعلیمیا فکل ما یصح أن یلحق الموجود المطلق من غیر أن یکون مشروطا بتغیر أو تقدر أو تکثر أو انفعال فهو من عوارض الوجود المطلق و کمالاته و إن کان بتقدم و تأخر و شده و ضعف و لذلک یبحث


1- قد عرفت سابقا المناقشه فیه فإن من لوازم وجود المعلول کونه محدودا یحمل علیه شی ء و یسلب عنه شی ء و لا نعنی بالماهیه إلا حد الوجود علی أن المعلولیه لا تفارق الإمکان- و الإمکان لازم مساو للماهیه کما قیل إن کل ممکن فهو زوج ترکیبی له ماهیه و وجود و کون العقول هویات بسیطه و إنیات محضه إنما هو بالقیاس إلی ما دونها لا إلی ما فوقها و الهویه البسیطه و الإنیه المحضه علی الإطلاق لا مصداق لهما إلا هو تعالی و من هنا یظهر أن الماهیه لو سلبت عنها فلتسلب بالنسبه إلی ما دونها حیث إنها غیر محدوده بالنسبه إلیه بلا عکس فافهم ذلک، ط مد
2- لأن المراد بالإطلاق المستفاد من قولهم بما هو موجود فی بیان معیار الکمال- إنما هو بالنسبه إلی اشتراط التجسم و التقدر و التکثر و قد ذکرت فی أوائل حواشی الأمور العامه أن الإطلاق المعتبر فی موضوع علم ما قبل الطبیعه أیضا هکذا و ذکرت أن السر فیه أن مناط سوائیه موضوع العلوم الطبیعیه و الریاضه عن موضوع العلم إلا علی مثل مناط سوائیه الوجودات الإمکانیه عن الوجود الحق الواجبی تعالی فإنها منوطه بالتمادی المکانی و الزمانی و الماده الهیولانیه فتذکر، س قده

ص: 228

عنه فی علم ما فوق الطبیعه معنی و ماهیه و فی علم الربوبیات وجودا و إنیه

إشعار تنبیهی

قد ذکر صاحب روضه الجنان قریبا من الإیراد المذکور بوجه آخر علی قولهم یجب أن یکون للعله خصوصیه بالقیاس إلی معلول معین- لا یکون لها تلک الخصوصیه بالقیاس إلی معلول آخر لها فإذا کان المعلول واحدا جاز أن یکون تلک الخصوصیه عین الفاعل البسیط و إلا لم یجز بقوله و أیضا الخصوصیه التی هی عباره عن ذات الفاعل الواحد الحقیقی لا یمکن أن تسلب عنها بالقیاس إلی غیر معلولها فإن ذات الشی ء لا یمکن أن یسلب عنه أصلا لکن الخصوصیه له بالقیاس إلی معلول معین مسلوبه عنه إذا قیس إلی غیر ذلک المعلول فهی لیست ذات الفاعل فقط بل هی عباره عن الفاعل مع مناسبه مخصوصه زائده علیه و ارتباط خاص ینضم إلیه فلا یکون واحدا حقیقیا ثم أجاب عنه بأن معنی کون الخصوصیه عین ذات الفاعل- أن بها بنفسها یتعین ذات المعلول من غیر انضمام معنی آخر أجنبی إلیه أصلا و لیس الذات مع غیر هذا المعلول کذلک و لا یلزم منه أن یسلب عن نفسها بمجرد ذلک- فتدبر و جد تجد انتهی کلامه و مراده أن الخصوصیه التی بها یصدر المعلول الأول- عن الواجب جل ذکره هی عین ذاته و سائر الخصوصیات التی بها یصدر عنه ما سوی المعلول الأول هی أمور منضمه إلیه و التحقیق ما قررناه.

نور مشرقی یزاح به ظل وهمی-

قد أورد بعض المتأخرین من الأذکیاء نقضا علی البرهان المذکور من أنه لو صدر عن الواحد أمران مثل ا و ب فصدور ا لیس صدور ب فاتصف المبدأ بالنقیضین بعد قوله و أجیب بأن نقیض صدور ا لا صدور ا لا صدور لا ألف و رد بأن صدور ب لیس صدور ا فاتصف بصدور ا و بلا صدور ا فإذا لم یکن الذات واحدا حقیقیا- جاز اتصافه بهما من جهتین و إذا کان واحدا حقیقیا لم یجز اتصافه بهما لعدم التعدد بهذه العباره أقول لو تم ما ذکروه لزم أن لا یصدر عن الواحد واحد(1) أیضا بل


1- لأنه فی قوه صدور اثنین لا أقل إذ صدر عنه وجوده و وحدته و تشخصه و نحو ذلک فصدر الوجود و ما لیس بوجود و لم یصدر الوجود من حیثیه صدور ما لیس بوجود فصدر الوجود و لم یصدر الوجود و هو تناقض، س قده

ص: 229

لا یکون الواحد موجودا إذ کل موجود متصف بصفتین اعتباریتین و أقلهما الواحده و الشیئیه و المفهومیه و الجزئیه و غیر ذلک فاتصف بالوحده و بما لیس بوحده و بالوجود و بما لیس بوجود إلی غیر ذلک فحاصل کلامهم علی هذا التقدیر قضیه اتفاقیه(1) مبنیه علی عدم إمکان الواحد الحقیقی و یلزم أن لا یصدر عنه اثنان فما ذکروه مغلطه سخیفه انتهی.

أقول البرهان المذکور فی غایه الإحکام و المتانه و لا یمکن القدح فی مواده و مقدماته لأنها قضایا ضروریه و مواد برهانیه لیست خطابیه و لا جدلیه و لا شعریه و لا مغالطیه و صورتها صوره منتجه لأنه قیاس استثنائی یستثنی نقیض التالی لینتج نقیض المقدم هکذا متی صدر عن الواحد الحقیقی أمران کا و ب کان متصفا بالنقیضین و هما صدور ا و لا صدور ا لکن التالی باطل فالمقدم کذلک و بیان اللزوم ما مر و یمکن تصویره(2) علی صوره قیاس شرطی اقترانی کما یسهل ذلک علی من له قدم فی فن المیزان فإذا کان القیاس برهانیا ثم اشتبه تخلف حکم النتیجه فی موضع- فلا یوجب ذلک الاشتغال بالقدح علی البرهان الصحیح ماده و صوره کما هو شأن أکثر الناقضین(3) و الجدلیین بل ینبغی للعاقل الطالب للحق أن یشتغل بالفحص و التفتیش


1- و هی کلما أمکن الواحد الحقیقی لم یصدر عنه اثنان أقول بل حاصل کلامهم قضیه لزومیه هی کلما تحقق واحد حقیقی لم یصدر عنه اثنان لکنه متحقق لأن ما ذکره من الوحده و الشیئیه و نحوهما و غیر متکثره لأنها حیثیه واحده و الظاهر عدم لفظ العدم و وجوده من قلم الناسخ إذ مراده أنه مبنی علی إمکان الواحد الحقیقی و هو غیر ممکن بزعمه فهذا قضیه شرطیه بلا وضع المقدم عنده، س قده
2- بأن یقال متی صدر عن الواحد الحقیقی أمران کان متصفا بالنقیضین و متی کان متصفا بالنقیضین کان مرکبا، س قده
3- فإذا رأوا عدم المرجح الغائی بنظرهم القاصر فی فعل العاطش من أخذ أحد القدحین من الماء یترکون القاعده الکلیه القائله بأن کل فعل اختیاری لا بد له من مرجح لأجل هذا الجزئی و إذا رأوا القتل شرا برأیهم الفاسد یدعون الأصل الشامخ الکلی أن کل وجود خیر و الحال أنه ینبغی أن لا یرفضوا البدیهی و یتفحصون عن حال هذا الجزئی حتی یظفروا علی أن الشر عدم الحیاه و مقدماته طرا وجودات و خیرات و کذا فی القاعده الأولی و قس علیهما الباقی، س قده

ص: 230

لیتضح علیه جلیه الحال و یرتفع شبهه ما یختلج بالبال.

فنقول فی رفع ما ذکره من أن کل موجود یتصف بمفهومات متعدده کالوجود و الشیئیه و الجزئیه و غیر ذلک إنا قد أشرنا سابقا أن تغایر المفهومات و اختلافها بحسب المعنی لا یوجب تکثرا فی الذات لا فی الخارج و لا فی العقل بحسب التحلیل و هکذا الحال فی صفات الواجب تعالی فإن مفهوماتها متغایره لا محاله إذ لیست العلم و القدره و الإراده و الحیاه و السمع و البصر ألفاظا مترادفه و لا أن إطلاقها أو إطلاق بعضها علیه تعالی علی سبیل المجاز المرسل أو التشبیه تعالی عن الشبه علوا کبیرا.

فهی مع کونها مغایره المعانی و المفهومات کلها موجوده بوجود واحد متشخصه بتشخص واحد لا بمعنی أن الوجود زائد علی ذاتها و لا أن وجودها شی ء غیر تشخصها- و لا أن وحدتها غیر وجودها بل الوجود الواحد الأحدی بنفس أحدیته مصداق لهذه المعانی و مطابق بذاته و فردانیته للحکم بها علیه من غیر أن یقتضی صدقها علیه تغایرا فی الذات و لا فی عوارض الذات حتی یصیر الموصوف بها مرکبا فی ذاته من أمرین سواء کان الترکیب خارجیا- کالجسم المرکب من ماده و صوره فی الوجود أو ذهنیا کالماهیه المرکبه من جنس و فصل کالإنسان المأخوذ فی حده ماهیه الحیوان و الناطق فإنا إذا وجدنا جسم النار و قد صدق علیها أنها فی ذاتها شاغله للحیز و أنها حاره نحکم بأن حقیقتها مرکبه فی الخارج من ماده مشترکه و صوره مخصوصه لأن اتصافها بأنها شاغله للحیز من جهه ذاتها أمر یعم الأجسام فهو إذن لأجل جسمیتها التی هی ماده مشترکه بینها و بین غیرها من الأجسام و لهذا تنقلب إلی عنصر آخر فینتقل الماده من صورتها إلی صوره أخری و اتصافها بأنها حاره فی نفسها أمر یخص بها فهو لأجل صورتها فالاتصاف بتینک الصفتین یوجب ترکیبا فی ذات الموصوف بهما ترکیبا خارجیا

ص: 231

و کذا اتصاف الإنسان بالحیاه و النطق یوجب فی الموصوف ترکیبا عقلیا بحسب الماهیه.

و إن ناقش فی المثال(1) فلنمثل له مثالا آخر من البسائط الخارجیه فنقول اتصاف الخط بمطلق المساوات و المفاوته من جهه مطلق الکمیه و هو جنسه البعید- و اتصافه بأن أجزاءه مجتمعه فی آن واحد من جهه اتصاله(2) و هو فصله البعید- و اتصافه بالاستقامه(3) من جهه فصل آخر تحت جنسه المتوسط و اتصافه بالاستقامه- مثلا من جهه فصل آخر قریب فهذه الأمور مما یوجب الاتصاف بها ترکیبا فی ماهیه الخط من معان متعدده و ذاتیات متکثره بحسب العقل فی ظرف التحلیل و إن کانت موجوده فی الخارج بوجود واحد کما أن اتصافه بکونه ضلعا لزاویه و قطر المربع و سهما لمخروط و وترا لقوس یوجب کثره فی العوارض و اختلافا فی الحیثیات التعلیلیه المؤدی- إلی کثره العلل و الأسباب و بالجمله اتصافه سبحانه بصفاته الکمالیه من العلم و القدره و غیرها لا یستلزم کثره لا فی الداخل و لا فی الخارج لا فی الذات(4)


1- أی فی مثال الإنسان و ترکیبه العقلی بأن یقال هذا أیضا ترکیب خارجی لأن الجنس و الفصل فی المرکبات الخارجیه یؤخذان ماده و صوره، س قده
2- ینبغی أن یذکر قبله و اتصافه بأن أجزاءه متشارکه فی الحدود المشترکه من جهه اتصافه و لعله سقط من قلم الناسخ، س قده
3- الأولی أن یقال علی وتیره السابق اتصافه بکون أجزائه علی سمت واحد أو بکونه أقصر الخطوط الواصله و نحوهما من جهه استقامته و هی فصله القریب، س قده
4- تعمیم فی الداخل من حیث کثره المقومات و کثره الصفات مثل الإنسان الذی کثرت مقوماته و کثرت صفاته کعلمه و قدرته و إرادته و غیرها قوله لا فی الوجود و لا فی الماهیه تکثیر فی الکثره من حیث إن الکل من آحادها وجودا و ماهیه و لا فی العین بیان کثره الماده و الصوره و لا فی الذهن لکثره الجنس و الفصل فی المرکبات الخارجیه و لا فی الاعتبار لکثره الجنس و الفصل فی المرکبات العقلیه کالأعراض ففی الواجب تعالی لیس من أنحاء الکثره إذ لا ماهیه و لا ماده و لا صوره و لا جنس و لا فصل و لا صفه زائده، س قده

ص: 232

و لا فی عارض الذات لا فی الوجود و لا فی الماهیه لا فی العین و لا فی الذهن لا فی الحقیقه و لا فی الاعتبار و کذلک الصفات الاعتباریه التی یجوز اتصافه تعالی بها کالموجودیه و المعلومیه و الشیئیه و العلیه و السببیه و المبدئیه و الأولیه لیست مما یوجب تکثرا و اختلافا لا فی العین و لا فی الذهن فإن الاعتباریات التی تستلزم اختلافا بالحیثیات و الجهات هی مثل الإمکان و الوجوب و القدم و الحدوث و التقدم و التأخر و لهذا حکموا بأن کل ممکن زوج ترکیبی لاشتماله علی الإمکان و الوجود و حکموا بأن إمکانه لأجل ماهیته و وجوده لأجل إیجاب علته و کذا عدم حصوله فی مرتبه من مراتب الواقع مع حصوله فی الواقع مما یستلزم ترکبا عقلیا فی ذاته کما أن عدم حصوله فی وقت مع حصوله فی وقت آخر مما یستلزم ترکیبا خارجیا فی ذاته من ماده و صوره فهذه الصفات و إن کانت اعتباریه توجب کثره فی الموصوف.

و أما التی ذکرها المعترض نقضا علی الحجه المذکوره من الوحده و الشیئیه و المفهومیه و غیرها فلیست مما یقتضی کثره و اختلافا أصلا لا فی الذات و لا فی حیثیه الذات و لا فی الصفه و لا فی حیثیه الصفه إلا مجرد المغایره فی المعانی و المفهومات و قد مر غیر مره أن اختلاف المفهومات أنفسها لا یستلزم ضروره اختلافا فی ذات الشی ء و لا فی صفته و لا فی اعتباره هکذا یجب أن یفهم الإنسان الموحد اتصافه تعالی بالصفات الحقیقیه- و بالصفات الاعتباریه و بالإضافات و السلوب حسب ما قررناه و أوضحنا سبیله و بینا دلیله- لیصفوا توحیده عن شوب الإشراک و إلا فیقع فی ضرب من الإشراک و الإلحاد أو التعطیل- کما لأکثر المعطلین الذین جعلوا الله عضین و الله ولی الفضل العظیم

حکمه عرشیه یبطل بها شبهه فرشیه

لعلک ترجع و تقول رادا علینا مناقضا لما قررنا من اتحاد حقیقه العلم و القدره و الإراده و غیرها من نعوت الکمال و صفات الجمال عینا و عقلا بلا اختلاف حیثیه لا فی الخارج و لا فی الذهن و لو بحسب الاعتبار بأنه لو کان الأمر کما قررت و صورت لکان

ص: 233

کل عالم قادرا(1) و کل قادر مریدا بل یلزم من ذلک کون کل موجود عالما قادرا حیا مریدا- مع أن الواقع لیس کذلک بدیهه و اتفاقا فإن کل أحد یعلم أن الأحجار و الجمادات لیست علماء قادرین مریدین قلنا لو کنت(2) أیها المناظر المتعرض ذا قلب منور بنور الکشف و العرفان و ذا بصیره غیر محتجبه بحجب الأغشیه و الأکوان لشاهدت جمیع الموجودات التی فی الأرض و السماوات عقولا کانت أو نفوسا أو صورا أو أجساما أو أعراضا- أحیاء عالمین قادرین مریدین لکن علی تفاوت وجوداتها فإن هذه الصفات إذا کانت متحده مع الوجود کانت شدتها و ضعفها و کمالها و نقصها و خلوصها و شوبها تابعه لشده الوجود و ضعفه و کماله و نقصه و خلوصه و شوبه فالماده الجسمیه إذا حقق الأمر فی نحو وجودها الخارجی ظهر أن وجودها متضمن للعدم و ظهورها مندمج فی الخفاء و حضورها متحصل بالغیبه و بقاءها منحفظ بالتجدد و الزوال و استمرارها منضبط بتوارد الأمثال و ذلک من وجهین.

أحدهما من جهه الامتداد و الانبساط فی المکان و افتراق کل جزء منها عن سائر الأجزاء فی الکون الوضعی و الوجود التحیزی و قد علمت أن کونها فی الوضع و الحیز هو بعینه نحو وجودها فاختلاف أجزاء الجسم فی الوضع و المکان هو بعینه اختلافها فی الوجود و التشخص و کون أجزاء الجسم بحیث حضور کل منها یستصحب عدم سائر الأجزاء هو مقوم ذاته و حقیقه وجوده و محصل ماهیته و هویته الاتصالیه فذاته


1- إن قلت لا محذور فی ذلک لأن کل عالم قادر کیف و الطبیعه ما لم تستوف القوی المحرکه التی هی مناط القدره لم تعط القوی المدرکه و کیف لا یکون کل قادر مریدا- و القادر من یفعل بالشعور و المشیه قلت المراد أنه کان کل عالم بالعلوم المکتسبه قادرا- و کل قادر علی الصناعات المکتسبه عالما مثلا أو کل حیثیه علم حیثیه القدره و کل عالم من القوی المدرکه قادرا من القوی العماله، س قده
2- رد علی الاعتراض و هو مشتمل علی جوابین أحدهما ما فی قوله فالماده الجسمیه- إذا حقق الأمر فی نحو وجودها و ثانیهما ما فی قوله الآتی و إما لأن لکل نوع من الأنواع الطبیعیه صوره أخری مفارقه إلخ، ط مد

ص: 234

متقومه بالأعدام و الاحتجابات فذاته فی غشاوه من ذاته لأن ذاته محتجبه عن ذاته بذاته و غائبه عن نفسها بنفسها فضلا عن أن یکون الشی ء محتجبا بشی ء آخر عن نفسه أو خافیا بنفسه عنه شی ء آخر أو غائبا بنفسه عن شی ء آخر.

و ثانیهما من جهه تجدد الطبیعه فی الوجود و تبدلها فی الکون و سیلانها کالماء الجاری شیئا فشیئا و دثورها آنا فآنا و حدوثها فی کل حین بنحو آخر فهاتان الجهتان برهانان علی أن لیس للصوره الجرمیه الهیولانیه وجود علمی شعوری لا لذاتها و لا لغیرها إلا بواسطه صوره مأخوذه منها(1) مطابقه إیاها یکون لها حضور جمعی غیر مادی- و لا مخلوط بالأعدام و الظلمات و الحجب و الجهالات فإن کل ما فرض منها علما أو عالما فی أی آن مفروض کان غیره فی سائر الآنات و الأزمنه و کل ما فرض حیاه أو حیا فی حین مفروض کان موتا أو فسادا فی باقی الأحیان فلم یوجد منها علم مستمر و لا حیاه باقیه و لا إراده ثابته کحال أصل الوجود إذا دقق أحد النظر و حدق البصر فإنه یجد أن نقصان الأجسام و المادیات فی الوجود هو بعینه نقصانها فی العلم و الحیاه و الإراده فکما أن أصل طبیعه الوجود فیها تشوب بالعدم حتی صار وجودها ضربا من العدم لغایه النزول و الخسه فکذلک صورها التی فی الخارج کأنها صوره علمیه قد نقصت و ضعفت و تکدرت بدخول النقائص و القصورات فی ذاتها فصارت علما کلا علم(2) و حیاه کالموت و إراده کالکراهه و قدره هی بعینها العجز و سمعا هو الصمم و بصرا هو العمی و کلاما هو السکوت.

فما ورد فی الکلام الإلهی من قوله جل ذکره وَ إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکِنْ


1- استثناء تطفلی العلم علیها بواسطه صورتها المثالیه أو العقلیه هو الجواب الثانی الآتی بیانه و فی التعبیر عن صورها المثالیه و العقلیه بالصوره المأخوذه منها تسامح فلو کانت الصور علی ما بها من الحضور و الجمعیه مأخوذه منها لکانت هی أیضا ذوات حضور و جمعیه بل هی متنزله من تلک الصور تنزل السافل من العالی، ط مد
2- تتمیم البیان بالتشبیه شاهد علی کونه غیر برهانی و الحق أن هذا الوجه لا یجدی نفعا، ط مد

ص: 235

لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ و قوله وَ لِلَّهِ یَسْجُدُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ و ما حکمت به مکاشفات أئمه الکشف و الوجدان و أصحاب الشهود و العرفان أن جمیع ذرات الأکوان من الجماد و النبات فضلا عن الحیوان أحیاء ناطقون ساجدون و مسبحون بحمد ربهم فهو إما لأجل أن الوجود و کمالاته من الصفات السبعه(1)(2) متلازمه بعضها لبعض غیر منفکه شی ء منها عن صاحبه ذاتا و حیثیه فکل ما وقع علیه اسم الوجود لا بد و أن یقع علیه أسماء هذه الأئمه السبعه من الصفات إلا أن العرف العام أطلق اسم الوجود علی بعض الأجسام دون اسم القدره و العلم و غیرهما لاحتجابهم عن الاطلاع علیها و إما لأن لکل نوع من الأجسام الطبیعیه صوره أخری مفارقه مدبره لهذه الصور الطبیعیه فیاضه علیها بإذن الله مبدع الأمر و الخلق بإیراد الأمثال و تلک الصور المفارقه لکونها مقومه لهذه الصور الطبیعیه نسبتها إلی هذه کنسبه الأرواح إلی الأجساد و بین الجسد و الروح نسبه اتحادیه کما ستقف علیه فهی حیه بحیاتها عارفه بعرفانها بالحقیقه لا بالمجاز کما ظنه من لم یعرف الفرق بین الجسم بالمعنی الذی هو ماده و بعینه بالمعنی الذی هو جنس فإنه بالاعتبار الثانی متحد بفصله متحصل بصورته التی هی بإزاء مفهوم فصله کما أشرنا إلیه و کلا الوجهین لطیف دقیق غامض شریف و الأول أولی و أشمل و الله ولی التوفیق


1- هی ما ذکره المصنف بقوله فصارت علما کلا علم إلخ و المشتقات منها هی أئمه الأسماء المشهوره و المعقوده لها فصول فی الکلام و هی الحی العلیم المرید القدیر- السمیع البصیر المتکلم، س قده
2- هی التی ذکرها فی قوله فصارت علما کلا علم و حیاه کالموت إلخ و هی العلم و الحیاه و الإراده و القدره و السمع و البصر و الکلام و هی الصفات التی عدها الأشاعره صفات ثبوتیه- و تبعهم فیه کثیرون و الحق أن أصولها ثلاثه العلم و القدره و الحیاه و یلحق بها السمع و البصر و أما الإراده و الکلام فحالهما حال غیرهما من الصفات الفعلیه فی رجوعها إلی الصفات الحقیقیه بالتحلیل و الإرجاع إلی الحیثیه الذاتیه کما أشرنا إلیه فیما تقدم، ط مد

ص: 236

فصل (6) فی الإشاره إلی منهج آخر فی أن الصادر الأول واحد غیر مرکب

و هو أن العله المفیضیه لا بد و أن یکون بینها و بین معلولها ملاءمه و مناسبه- لا یکون لها مع غیره تلک الملاءمه کما بین النار و الإحراق و الماء و التبرید و الشمس و الإضاءه و لذلک لا یوجد بین النار و التبرید و الماء و الإحراق و الأرض و الإشراق تلک الملاءمه فلو صدر عن واحد حقیقی اثنان فإما بجهه واحده أو بجهتین لا سبیل إلی الأول لأن الملاءمه هی المشابهه و المشابهه ضرب من المماثله فی الصفه و هی الاتحاد فی الحقیقه إلا أن هذا الاتحاد إذا اعتبر بین الوصفین کان مماثله و إذا اعتبر بین الموصوفین کان مشابهه فمرجع المشابهه إلی الاتحاد فی الحقیقه.

ثم إن الواحد الحقیقی من کل وجه هو الذی صفاته لا تزید علی ذاته فلو شابه الواحد لذاته شیئین مختلفین لساوی حقیقته حقیقتین مختلفتین و المساوی للمختلفین بالحقیقه مختلف و المفروض أنه واحد هذا خلف و لا سبیل إلی الثانی و إلا لم یکن العله عله واحده حقیقه و هذا قریب المأخذ مما سبق(1)(2).


1- و الفرق أن ما سبق أنسب بمقام التنزیه بخلاف هذا الاستعمال لفظ المشابهه- و مبدأ المبادی لا یشبهه شی ء، س قده
2- و ذلک لابتناء البیان فیه علی الخصوصیه التی تربط المعلول بالعله و ذکر بعض المحققین أن الفرق بینه و بین ما سبق أن ما سبق أنسب بمقام التنزیه بخلاف هذا الاستعمال لفظ المشابهه فیه و مبدأ المبادی لا یشبهه شی ء انتهی و هو فی محله فإن البیان لا یخلو من رداءه فی التعبیر لما فی قوله لأن الملاءمه هی المشابهه و المشابهه ضرب من المماثله فی الصفه- و هی الاتحاد فی الحقیقه إلی آخر ما قال. علی أن هذا التعبیر یخرج الکلام عن کونه بیانا برهانیا إذ لو کان المراد بالمشابهه و المماثله معناهما الاصطلاحی و هو الاتحاد فی الکیف و الاتحاد فی الماهیه النوعیه لم یجر البیان فیه تعالی و لا فی شی ء من العلل البسیطه الجوهریه مضافا إلی کونه ممنوعا من أصله- و لو کان المراد غیر ذلک و إنما عبر بالمشابهه و المماثله بنوع من التجوز و التشبیه کانت الجملتان زائدتین لا تنفعان شیئا و کان یکفیه أن یقال و الملاءمه هی الاتحاد فی الحقیقه ثم قوله إلا أن هذا الاتحاد إذا اعتبر بین الوصفین کان مماثله و إذا اعتبر بین الموصوفین کان مشابهه فمرجع المشابهه إلی الاتحاد فی الحقیقه انتهی یزید البیان إبهاما إذ المراد به إن کان جعل الاصطلاح- علی تسمیه الاتحاد فی الوصف مماثله و الاتحاد فی الذات مشابهه لم ینفع ذلک فی البرهان شیئا و إن کان غیر ذلک کان کون الملاءمه مشابهه ممنوعا. و الأولی أن یقال فی تقریر البرهان إن العله المقتضیه یجب أن یکون بینها و بین معلولها مناسبه ذاتیه و ارتباط خاص یرتبط به وجوده لذاته بوجودها لذاتها و الارتباط الذاتی بین الوجودین یقتضی بنوع من الوحده السنخیه بینهما بحیث لا یفترقان إلا بالشده و الضعف- فلو صدر عن الواحد الحقیقی البسیط اثنان فإما بجهه واحده أو بجهتین لا سبیل إلی الأول- لاستلزامه صیروره ذلک الواحد اثنین و هو واحد هذا خلف و لا سبیل إلی الثانی لاستلزامه کون العله مرکبه غیر بسیطه هذا خلف، ط مده

ص: 237

و اعترض علیه بعض الأذکیاء بقوله و یرد علیه أن الملاءمه المعتبره فی العله لیست هی الاتفاق فی تمام الماهیه و المساواه فی الحقیقه بل فی خصوصیه بها یصدر هو عنها دون غیره کما فی النار و الإحراق فإن مناسبتها للسخونه لیست لتمام ماهیتها- بل لخصوصیه صورتها الناریه فلو کانت العله ملائمه لذاتها لأمرین لم یلزم أن تساویهما فی الحقیقه و هو ظاهر.

أقول إذا کانت العله بسیطه کانت الخصوصیه التی بها تلائم المعلول تمام حقیقته و ذاتها بخلاف ما إذا کانت مرکبه کالنار و الماء فإن الخصوصیه التی بها یصدر عنها الأثر- لا یلزم أن تکون تمام حقیقتها بل یجوز أن تکون داخله فیها کالصوره الناریه للنار فی فعل الإحراق أو عارضه لها ککیفیه الحراره العارضه للماء المتسخن بالقسر فی فعله للسخونه فی جسم آخر.

ثم قال بقی النظر فی أنه تعالی واحد حقیقی کما قصدوه إذ ذهبوا إلی أنه تعالی وجود بحت بسیط بری ء عن الماهیه و شوائب التکثر مطلقا لکنهم قالوا إنه

ص: 238

علم باعتبار قدره من جهه إراده من حیثیه عاقل من وجه معقول من وجه و إذا جاز هذه الاعتبارات فی ذاته فلیجز أن یکون منشأ لصدور أمور متعدده فلم یتفرع حینئذ ما ذهبوا إلیه من أنه تعالی لما کان واحدا حقیقیا لم یصدر عنه إلا أمر بسیط مجرد لترکب الجسم عن الهیولی و الصوره و احتیاج الهیولی إلی الصوره فلا یکون معلولا أولا و الصوره أیضا تحتاج فی تشخصها إلی العوارض و إلی الهیولی فلا یکون معلولا أولا و العرض یحتاج إلی الموضوع و ذلک المجرد لیس نفسا لأنها مع البدن و تحدث بحدوثه فهی إذن عقل مجرد و هو المطلوب.

أقول من زعم أن اتصافه تعالی بالعلم و القدره و غیرهما من الکمالات الوجودیه للموجود بما هو موجود مما یوجب اختلاف جهات و حیثیات و وجوه و اعتبارات حتی لا یکون واحدا من جمیع الجهات و الحیثیات فلا یخلص توحیده عن الإشراک نعوذ بالله منه و قد أسمعناک أن حیثیه کل صفه فیها هی بعینها إذا حققتها حیثیه الصفه الأخری- فعلمه تعالی بعینه قدرته و قدرته تعالی بعینها إرادته ذاتا و اعتبارا و کذا عاقلیته بعینها معقولیته ذاتا و اعتبارا کما صرح به الشیخ الرئیس فی أکثر کتبه بهذه العباره- کون ذات الباری عاقلا و معقولا لا یوجب اثنینیه فی الذات و لا اثنینیه فی الاعتبار- فالذات واحده و الاعتبار واحد لکن فی العباره تقدیم و تأخیر للمعانی.

و إن قلت العاقلیه مضائفه للمعقولیه و المتضایفان لا یجتمعان فی موضوع واحد من جهه واحده لأن التضایف قسم من التقابل فکیف یصح اجتماع العاقلیه و المعقولیه فی شی ء(1) واحد من الجهه الواحده.

قلت لیس الأمر کما زعمته فإنه لم یقم(2) علی أن کل متضایفین متقابلان لأن معنی


1- فیه أن المجتمعین هناک هما وصفا العاقل و المعقول و لا إضافه بینهما و إنما هی نسبه بسیطه غیر متکرره و اللتان بینهما النسبه المتکرره بالاعتبار و هما العاقلیه و المعقولیه- فهما اعتباران عقلیان غیر خارجیین، ط مد
2- کفی برهانا علی ذلک کون المتضایفین من غیر تقیید أحد الأقسام الأربعه الخارجه عن تقسیم المتقابلین، ط مد

ص: 239

الإضافه وحدها کون أحد المفهومین بحیث یلزم من تعلقه تعقل الآخر و مجرد ذلک الحد(1) لا یستلزم تقابلهما فی الوجود و لا تغایرهما فی الحیثیه نعم قد یکون بعض الإضافات بخصوصها مما یقتضی التقابل و التخالف فی الوجود بین المتضایفین کالتحریک و التحرک و کالأبوه و البنوه و التقدم و التأخر و العظم و الصغر و العلو و السفل لا أن کل إضافه یوجب ذلک.

فالصحیح أن أحد أقسام التقابل الأربعه هو تقابل التضایف لا أن أحد أقسامه هو التضایف کما توهمه الجمهور حسبما رأوا أن الحال فی التضاد و غیره علی هذا المنوال- و هو وهم فاسد علی ما هو التحقیق.

ثم قال أقول علی أن فی دلیلهم هذا أیضا نظر من وجوه منها أن الصوره عندهم جزء من عله وجود الهیولانی البته علی ما یشیر إلیه تلویحا منهم و یلوح إلیه إشاراتهم- فهی فی الوجود متقدمه البته علی الهیولی فلیجز أن یصدر عن المبدإ أولا معنی الصوره(2) و طبیعتها و بتوسطها یصدر عنه الهیولی علی ما ذهبوا إلیه فی استناد الأفلاک إلی العقول التسعه و استناد هیولی العناصر إلی العقل العاشر و منها أن کون حدوث النفس مع الجسم مطلقا ممنوع غیر بین و لا مبین فلم لا یجوز أن یوجد أولا نفسا من النفوس المجرده الفلکیه- و یوجد بتوسطها الفلک المتعلقه هی به أو غیر ذلک انتهی قوله بعبارته أقول کل من اعتراضیه فی غایه السقوط لا یورده من له أدنی بضاعه فی فن الحکمه فالذی ذکره أولا من أن الصوره جزء من عله وجود الهیولی و إن کان صحیحا کما نظر إلیه فی مباحث التلازم بینهما لکنه ما أخذ کیفیه جزئیتها لعله الهیولی


1- فیه أن حد التضایف هو کون کل من الماهیتین بحیث لا تعقل إلا مع تعقل الماهیه الأخری المعقوله بها علی نحو تکرر النسبه و هو یستلزم التغایر و التقابل إذ لا معنی لکون وجود واحد بعینه وجودا لماهیتین متمایزتین نعم یمکن أن یفرق بینهما إذا کانت الإضافه بین ماهیتین حقیقیتین أو بین مفهومین اعتباریین فلا تغفل، ط مد
2- أی ذاتها لا من حیث احتفافها بالغرائب، س قده

ص: 240

و ما عرف أن الصوره بأی وجه و أیه حیثیه سبب للهیولی و متقدمه علیها و إلا لما شرع فی تسویغ هذا الاحتمال و دری أنه أمر محال فإن التی هی شریکه عله الهیولی هی الصوره المطلقه بوحدتها المرسله التی تفتقر فی تحصلها الوجودی و تشخصها(1) الجزئی إلی استعداد خاص و عوارض مخصوصه لا توجد إلا فی الهیولی المنفعله دائما علی نعت التجدد- و هذا إنما ینضبط بحرکه و زمان و تجدد صوره بعد صوره مستتبعه لاستعداد بعد استعداد- فلا یمکن أن یکون الصور الجسمانیه أو الطبیعیه أول الصوادر و أن یکون وجودها(2) فی عالم الإبداع قبل الأکوان المتجدده و ذلک لأن وجودها لا یخلو عن تناه و تشکل و مقدار مخصوص و وضع معین و غیر ذلک من الأمور.


1- أراد أنه لا بد أن یکون نفس تلک الصوره المطلقه التی هی جزء عله مفتقره بوجه غیر دائر إلی الهیولی لیتحقق التلازم بینهما و یؤدی الترکیب إلی وحده ما و ذلک لأنه لیس المراد بصوره ما مفهومها الکلی و لا الفرد المنتشر منها کما هو لازم کلام هذا القائل بل الکلی الطبیعی من الجسمیه و النوعیه و الطبیعی موجود بوجود أشخاصه لا بوجود علی حده- إلا أن اعتبار وجود الطبیعی غیر اعتبار وجود فرده و هما بوجه کالآن السیال و الزمان فذاتها بما هی مرسله محتاج إلیها للهیولی فی الجمله و بما هی متشخصه و متخصصه أی متناهیه و متشکله- و بالجمله ملحوقه للواحق الماده من الانفصال و الاتصال محتاجه إلی الهیولی لأن الانفعال شأن الهیولی و لئلا یلزم التخصیص بلا مخصص. فإذا کانت الصوره معلولا أولا و المعلول لا بد له من وجود فضلا عن کونه عله لما دونه- و وجود الطبیعه وجود شخصها بعینه و شخصیتها لا تتم إلا بالهیولی و لواحقها لزم صدور الکثیر- عن الواحد بل کثره جمه أشار إلیها بقوله و هذا إنما ینضبط بحرکه و زمان إلخ لأنها لا بد أن تکون فی درجه وجودها و أیضا الصوره محتاجه إلی الهیولی فی البقاء لأنها محفوظه بتعاقب الأشخاص و حصول الأشخاص بالفصل و الوصل و الانفعالات و هی من لواحق الهیولی، س قده
2- فی بعض النسخ و إن کان وجودها فی عالم الإبداع قبل الأکوان و معناه حینئذ أن وجودها العلمی و کینونتها العقلیه غیر محتاجه إلی الهیولی لکن لا تلازم بینهما فلا بأس بعدم الحاجه رأسا لها و إلیها حینئذ، س قده

ص: 241

و هی إما داخله فی قوام شخصیتها أو من الأمارات و اللوازم للهویه التی ترتفع بارتفاعها الهویه الشخصیه لها و کل واحد من تلک الأمور لا یمکن أن یکون من لوازمها الحاصله لذاتها من ذاتها مجرده عن الماده و انفعالاتها و إلا لکانت جمیع الجرمیات التی من نوعها متفقه فی هذه اللوازم الشکلیه و المقداریه و الوضعیه حتی الأجزاء المفروضه لکل طبیعه جرمیه بالقیاس إلی کلها فلم یتصور عند ذلک کل و لا جزء و اللازم ضروری الاستحاله فکیف یجوز أن یکون أول الصوادر طبیعه مرسله غیر متحصله و لا متشخصه ثم یصیر قبل تشخصها عله متوسطه لصدور ما یفتقر هی فی تشخصها إلی ذلک الصادر بعدها مع أن العله للشی ء الواحد سواء کانت قریبا أو بعیدا أو شرطا أو جزءا أو آله- لا بد أن یکون بشخصیتها و هویتها متقدمه علیه. و أما الذی قرروه(1) فی مبحث التلازم أن الصوره شریکه عله الهیولی- فهو إنما یتصحح إذا کانت الصوره واقعه فی عالم الحرکات و الانفعالات حتی تکون جائز التبدل و التعاقب و کونها جائز التبدل و التعاقب و الاتصال و الانفصال و الوحده و الکثره و الحدوث و الزوال من ضروریات الصوره الجرمیه المشترکه بین الکل و النوعیه العنصریه لذاتها و کذلک الصوره النوعیه الفلکیه و لو من بعض الجهات.

علی أنک قد علمت من طریقتنا فی حدوث العالم من إثبات التجدد و الکون و الفساد لکل صوره طبیعیه فکیف یسع لعاقل ذکی أن یحتمل عنده کون صوره مادیه أول الصوادر و هی عندنا متدرجه الوجود و فی الحکمه المتعارفه ملتئمه الحقیقه من حیثیتین حیثیه بها قبل الهیولی و حیثیه بها بعد الهیولی فالشی ء الذی بحسب الحقیقه منتظم الذات من جهتین جهه فعلیه بقائیه و جهه انفعالیه حدوثیه لا یمکن أن یکون سببا لوجود ما یفتقر


1- ما ذکره أولا کان تحقیق التلازم و الآن بصدد دفع ما استند به هذا القائل من قولهم بأن الصوره التی قالوا إنها جزء العله ما هی الواقعه فی الماده فیلزم صدور الکثیر کما حققنا- مع أنها متجدده بالذات فکیف ترتبط بالثابت القدیم علی أن معنی الشرکه لعله الهیولی لیس إلا أن المؤثر الحقیقی فی الهیولی و إن کان هو العقلی إلا أن فیضه یمر علی الصوره أولا و علی الهیولی ثانیا فمثل هذا الموجود کیف یکون صادرا أولا للواجب تعالی و مصدرا لما دونه، س قده

ص: 242

إلیه فی ذاته و لو من إحدی الجهتین دون الأخری إلا أن یکون واقعا فی عالم الحرکات و الاستعدادات التی لا یمکن حصولها إلا بأسباب کثیره و علل ذاتیه و عرضیه.

و أیضا لو فرض أن الذی صدر من الواحد هو الصوره و بتوسطها الماده فتلک الصوره إما صوره واحده أو صور کثیره فعلی الثانی یلزم صدور الکثره منه ابتداء و علی الأول یلزم أن یکون بعض الأجسام عله لبعض و هذا مما یبطله البرهان.

ثم قوله علی ما ذهبوا إلیه من استناد الأفلاک إلی العقول التسعه و استناد هیولی العناصر إلی العاشر.

أقول الخلط فیه ظاهر(1) لأن فیه قیاس الواحد المحض من کل جهه إلی الواحد- الذی فیه کثره من جهه عقلیه کما فی استناد الفلک إلی العقل أو إلی الواحد الذی هو کثیر فی الخارج أیضا بوجه کما فی استناد الهیولی إلی العقل فإن فی الأول صدر الفلک و هو واحد طبیعی ملتئم الذات من ماده و صوره عن جوهر عقلی واحد قابل للتحلیل العقلی إلی جنس و فصل أو وجود و ماهیه أو کمال وجودی و نقص عدمی أو غنی و فقر فقد صدر مرکب عن مرکب إلا أن الترکیب فی المعلول أشد من الترکیب فی العله و الوحده بالعکس و هکذا الأمر فی کل مفیض و مستفیض فإذا کان کذلک فکیف یقاس حال صدور المرکب عن البسیط الحقیقی بحال صدوره عن المرکب.

و فی الثانی نقول صدرت الهیولی المشترکه عن العقل بإعانه الحرکه المستمره(2) الفلکیه التی لها فی کل آن هویه أخری بعد هویه کما للهیولی فی کل وقت تهیئوا و استعداد آخر بصوره أخری لاحقه من جهه اقترانها بصوره أولی سابقه فهاهنا بالحقیقه


1- لعله جعل المقایسه و التشبیه فی کلام المعترض لصدور الصوره عن المبدإ بجعل قوله علی ما ذهبوا إلخ متعلقا بقوله فلیجز أن یصدر إلخ و لک أن تجعله متعلقا بقوله و بتوسطها إلخ و المقایسه لصدور الهیولی عن الصوره فلا یرد علیه شی ء مما أورده کما لا یخفی، س قده
2- أی المطلقه من الحرکه المستدیره الفلکیه کما أنه صدر عنه بانضمام الحرکات الخاصه الفلکیه المواد المخصوصه المنوعه بل الصور المنوعه العنصریه، س قده

ص: 243

الکثیر الخارجی عله للکثیر الخارجی و إن کان فی ضمن ذلک استناد واحد مبهم مشترک الذات من جهه وحدتها الضعیفه المبهمه إلی واحد عددی من جهه انفراده عن ضمائم الحرکات السماویه و الاستعدادات الأرضیه فکیف یقاس هذا الواحد الذی مع الکثره إلی الواحد- الذی هو قبل کل کثره و لا یکون معه فی مرتبه وجوده شی ء فضلا عن کثره أشیاء.

و أما الوجه الثانی له فی الاعتراض فهو أیضا فاسد لأن نفسیه النفس هی بعینها نحو وجودها و لیست کسائر الإضافات العارضه للأشیاء بعد وجودها و تحصلها کالأبوه و الإخوه و الملک و السلطنه و لیس الأمر فیها کما هو المشهور من أن نسبه النفس إلی البدن- کنسبه الملک إلی المدینه و نسبه الربان إلی السفینه لأن ذلک مبرهن البطلان کما حقق فإذن لا یمکن أن یتصور للنفس بحسب وجودها الشخصی مرتبه سابقه علی البدن- لا بالزمان و لا بالذات و الهویه(1) فلو کانت عله للبدن فلا بد أن تکون متقدمه علیه و هو محال کما بیناه.

و أیضا علی طریقه الحکمه المتعارفه نقول النفس هی الجوهر الذی یفتقر فی فعله إلی الماده فإن الذی یستغنی فی فعله و إیجاده عن الماده و الإیجاد متقوم بالوجود فلا محاله یستغنی فی الوجود عن الماده فیکون عقلا لا نفسا فإذا کان الآمر کذلک فلا یمکن صدور ما هو ماده لفعل النفس من النفس و لا ماده أخری یمکن صدورها عن نفس من النفوس إذ لا یمکن تحقق وضع لماده تعلقت بها النفس بالقیاس إلی ماده أخری یمکن صدورها عن نفس من النفوس قبل وجودها بل إنما الذی یحتمل تسبب الماده بوضعها الخاص فی صدوره من النفس- هی الأعراض اللاحقه بالمواد بعد وجودها بل هاهنا قاعده کلیه(2) فی أنه لا یمکن صدور


1- علی مذهبه من أن النفس جسمانیه الحدوث روحانیه البقاء و أنها فی أول المراتب طبع یتحرک جوهرا حتی یتصل اتصالا بلا تکمم و تکیف بمقام التروح و التجرد الحقیقی فلا سبق بالذات فضلا عما بالزمان، س قده
2- هی أن کل قوه مادیه مطلقا وجودها وجود وضعی فإیجاد وضعی لما ذکره من الإیجاد متقوم بالوجود و الوضع لا یتصور بالنسبه إلی المعدوم و لا إلی الموجود الذی هو الهیولی- إذ لا وضع لها بالذات، س قده

ص: 244

ماده جسمانیه مطلقا عن قوه جسمانیه أو صوره متعلقه بالماده سواء کان التعلق بها فی أصل الوجود أو فی الفعل و الإیجاد فسقط إذن احتمال کون الصادر الأول نفسا فلکیه- یصدر بسببها فلک من الأفلاک.

علی أن باقی الأفلاک إن کانت فی مرتبه وجوده یلزم صدور الکثیر معا و إن لم یکن فهو إما حاو فیلزم إمکان الخلاء و إن کان محویا یلزم صدور ما هو فی مکان أعلی قبل تجدده(1) أو بعد تجدده(2) فیلزم إمکان الخلاء مع لزوم صدور الأعظم الأشرف عن الأصغر الأخس و هذا کله من مجازفات الأوهام

الفصل (7) فی قاعده إمکان الأشرف الموروثه من الفیلسوف الأول مما یتشعب عن أصل امتناع صدور الکثره عن الواحد الحق
اشاره

قاعده أخری هی قاعده إمکان الأشرف مفادها أن الممکن الأشرف یجب أن یکون أقدم فی مراتب الوجود من الممکن الأخس و أنه إذا وجد الممکن الأخس فلا بد أن یکون الممکن الأشرف منه قد وجد قبله و هذا أصل شریف برهانی عظیم جدواه کریم مؤداه کثیر فوائده متوفر منافعه جلیل خیراته و برکاته و قد نفعنا الله سبحانه به- نفعا کثیرا بحمد الله و حسن توفیقه و قد استعمله معلم المشائین و مفیدهم صناعه الفلسفه- فی أثولوجیا کثیرا و فی کتاب السماء و العالم حیث قال کما هو المنقول عنه یجب أن یعتقد فی العلویات ما هو أکرم و کذا الشیخ الرئیس فی الشفاء و التعلیقات و علیه بنی فی سائر کتبه و رسائله ترتیب نظام الوجود و بیان سلسلتی البدو و العود و أمعن فی تأسیسه الشیخ الإشراقی إمعانا شدیدا فی جمیع کتبه کالمطارحات و التلویحات


1- إذ المحدد الجهات هو الحاوی علی الکل و لم یوجد بعد و هذا محوی و فرض أنه فی مکان عال فوقع التجدد فی الفلک المحوی و لا تجدید من حاو، س قده
2- أی بالخلاء لو جاز إذ المفروض أنه محوی فهنا خلاء حاو له و لیکون مکانا للفلک الحاوی بعد وجوده فیلزم الخلاء ثم تعلیل الأکبر بالأصغر، س قده

ص: 245

و کتابه المسمی بحکمه الإشراق حتی فی مختصراته کالألواح العمادیه و الهیاکل النوریه و الفارسی المسمی بپرتونامه و الآخر المسمی بیزدان بخش قد استعمل هذه القاعده فی إثبات العقول و إثبات المثل النوریه(1)(2) أرباب الأنواع و غیر ذلک و قلده محمد الشهرزوری المورخ للحکماء فی کتاب الشجره الإلهیه فی تحریرها و شرحها شرحا مستوفی فنقول فی بیانه(3) علی محاذاه ما وجدنا فی کتب الشیخ الإشراقی- إن الممکن الأخس إذا وجد عن الباری جل ذکره فیجب أن یکون الممکن الأشرف قد وجد قبله و إلا فأما إن جاز أن یوجد معه فیلزم أن یصدر عن الواجب لذاته فی مرتبه


1- لأن یقال المجرد المحض أشرف من المجرد المتعلق و بعباره أخری الروح المرسل أشرف من الروح المضاف فإذا کان الثانی موجودا فلیکن الأول موجودا قبله و بأن یقال الأنواع الطبیعیه فی عالمنا موجود و هی أدنی و أخس من هذه فی عالم العقول فلتکن موجوده قبلها، س قده
2- تقدم الکلام علیه فی بحث المثل من مباحث الماهیه، ط مد
3- یمکن أن یبرهن علیه بطریق آخر أسد و أخصر و لنمهد له مقدمه هی أن کون الوجود حقیقه أصیله مشککه مختلفه بالشده و الضعف و الفعل و القوه و الشرف و الخسه و وقوع العلیه و المعلولیه فی الممکنات و کون الجعل فی الوجود یستلزم تحقق مراتب فوق الاثنتین فی الوجود و لا محاله تختص واحده منها بالواجب تعالی و الباقیه بالممکنات و بینها ما هو أشرف و ما هو أخس ثم إن رجوع وجود المعلول بالنسبه إلی وجود العله الفیاضه إلی الوجود الرابط- الذی لا یستقل فی نفسه بوجه دون أن یتقوم بوجود نفسی هو المقوم له یوجب کون المراتب بحیث کل مرتبه ذاتیه منها رابطه بالنسبه إلی ما فوقها متقومه به و هو مقومها فلو فرضناها سلسله مترتبه من مراتب ثلاث کانت المرتبه الدانیه رابطه متقومه بما فوقها لا غیر و المتوسطه وجودا نفسیا مقوما لما دونها رابطه بالنسبه إلی ما فوقها متقومه به و العالیه وجودا نفسیا متقومه لما دونها مطلقا إذا تمهدت هذه المقدمه فنقول لو تحقق ما هو أخس و لم یتحقق ما هو أشرف قبله سواء تحقق معه أو بعده أو لم یتحقق أصلا لزم تحقق ما فرض متقوما بالذات بدون مقومه هذا خلف، ط مد

ص: 246

واحده من جهه واحده شیئا(1) أحدهما الأشرف و الآخر الأخس و هو محال و أما إن جاز وجوده بعد الأخس و بواسطته فیلزم جواز کون المعلول أشرف من علته و أما إن لم یجز صدور الأشرف لا مع الأخس و لا بعده و لا قبله کما هو المفروض مع أنه ممکن و الممکن لا یلزم من فرض تحققه محال فإن لزم فإنما یکون لأسباب خارجه عن ذاته و ذات موجده- و إلا لم یکن ممکنا و هو خلاف المقدر فإذا فرض وجوده و لیس بصادر فرضا عن الواجب الوجود أولا قبل الأخس و قد استحال وجوده مع الأخس و لا بعده بلا واسطه أو بواسطه معلول آخر من المعلولات فبالضروره وجوده(2) لکونه ممکنا و لم یکن علته واجب الوجود و لا شی ء من معلولاته یستدعی جهه مقتضیه له أشرف مما علیه واجب الوجود- حتی یکون عدم حصوله فی عالم الوجود لعدم علته من جهه أنه بمرتبه من الفضیله و الشرف یستدعی فاعلا أکرم و أشرف من فاعل هذا الصادر و فاعل الصادر الأول لیس إلا الباری الواجب تعالی فیلزم أن یکون ذلک الممکن مستدعیا بإمکانه مبدعا یکون أعلی و أشرف من الأول سبحانه و ذلک محال لأن واجب الوجود فوق ما لا یتناهی بما لا یتناهی فی الشده.

و شارح حکمه الإشراق قد قرر هذا البرهان هکذا لو وجد الممکن الأخس و لم یوجد الممکن الأشرف قبله لزم إما خلاف المقدار أو جواز صدور الکثیر عن الواحد أو الأشرف عن الأخس أو وجود جهه أشرف مما علیه نور الأنوار لأن وجود


1- هذا إنما یجری فی الصادر الأول و أما ما بعده من العلل المتوسطه التی هی أشرف مما دونها فلا یستحیل صدور أکثر من واحد عن عالمها لتقرر جهات کثیره فیها، ط مد
2- و هاهنا شقان آخران و هما استناد عدم وجوده إلی وجود مانع مقارن لما هو أشرف منه أو وجود مانع مما هو فی مرتبته من الشرف و الخسه مع فرض کون الواجب تعالی هو العله له کما اعترف به المصنف ره فیما سیجی ء من کلامه فی منع جریان القاعده فی عالم الماده. لکن یندفع الاحتمالان بأن البناء علی جریان القاعده فیما فوق عالم الماده و لا تضاد و لا تمانع هناک، ط مد

ص: 247

الأخس إن کان بواسطته(1) لزم الأول و إن کان بغیر واسطه و جاز صدور الأشرف عن الواجب لزم الثانی و إن جاز عن معلوله لزم الثالث و إن لم یجز عنهما لزم الرابع- و إذا بطلت الأقسام کلها علی تقدیر وجود الأخس مع عدم وجود الأشرف قبل بالذات فذلک التقدیر باطل و یلزم من بطلانه صدق الشرطیه المذکوره و هی قاعده إمکان الأشرف- و إذ لا أشرف من واجب الوجود و لا من اقتضائه فمحال أن یتخلف عن وجوده وجود الممکن الأشرف و یجب أن یکون أقرب إلیه و أن یکون الوسائط بینه و بین الأخس هی الأشرف فالأشرف من مراتب العلل و المعلولات من غیر أن یصدر عن الأخس الأشرف- بل العکس من ذلک إلی آخر المراتب انتهی کلام هذا الشارح بألفاظه.

تنبیه عرشی

المشهور عند المعتبرین لهذه القاعده أن یراعی فی جریانها شرطان أحدهما استعمالها فی متحدی الماهیه للشریف و الخسیس دون غیره و الثانی استعمالها فیما فوق الکون و الإبداعیات دون ما تحت الکون و ما فی عالم الحرکات- و لما کان الوجود عندنا حقیقه بسیطه لا یتفاوت أفرادها فی ذاتها إلا بالکمال و النقص فی نفس حقیقته المشترکه یتکثر بهما الماهیات(2) نوعا أو فی عوارضها بأمور


1- وجه هذا الاشتراط أمران أحدهما أن الخسیس لا بد أن یکون من سنخ الشریف- کما أن النور الضعیف ناقص من النور القوی و هذا کماله لا أن البیاض مثلا ضعیف أو ناقص من النور و البیاض الشدید کمال البیاض الضعیف و الحراره الشدیده للضعیفه و قس علیه. و ثانیهما أن یسهل إثبات إمکان الأشرف لأنه إذا کان ماهیته عین ماهیته الأخس و قد وقعت و لم یلزم منه محال وضح إمکانه بخلاف ما إذا کان ماهیته مباینه، س قده
2- إذ الوجود مقول بالتشکیک و المقول بالتشکیک ما له عرض بحسب المراتب المتفاضله وراء ما لکل مرتبه من العرض الأفرادی فالماهیات المنتزعه من المراتب متخالفه نوعا و الماهیه المنتزعه من العرض الأفرادی متخالفه شخصا. إن قلت إذا کان تکثر الماهیات بتکثر الوجود و قد قالوا إن تکثر الوجود بتکثر الموضوعات أی الماهیات قلت الوجودات واسطه فی التکثر للماهیات و أما تکثر الماهیات لتکثر الوجودات فواسطه فی الإثبات، س قده

ص: 248

خارجه یتکثر بها أفراد ماهیه واحده شخصا و الثانی لا یکون إلا فی عالم الحرکات و الاستعدادات فالقاعده جاریه فی إثبات الممکن الأشرف إذا وجد الممکن الأخس- و إن لم یکونا جمیعا تحت ماهیه واحده نوعیه لأن اتحادهما فی طبیعه الوجود و هی طبیعه واحده بسیطه لا اختلاف لها فی ذاتها المشترکه یکفی فی جریان القاعده فی إثبات أن الأشرف من أفرادها یجب أن یکون أقدم من الأخس و أن کل مرتبه من مراتب الشرف بالإضافه یجب أن تکون صادره عن الحق الأول جل ذکره و أما الشرط الثانی فیجب مراعاته ضروره لئلا یرد أن القاعده لو کانت حقه لزم أن لا یکون بعض الأشخاص ممنوعا عما هو أشرف و أکمل له و لیس الأمر کذلک فإن أکثر الخلق ممنوعون عن کمالاتهم العقلیه و الحسیه مع أن حصولها لهم أشرف و أکمل من عدم حصولها لهم و ذلک لأن(1) القاعده إنما تکون مطرده فی الأمور الممکنه الثابته الوجود الدائمه- بدوام عللها الثابته المرتفعه عن تأثیر الحرکات الفلکیه و الأوضاع السماویه و الأنوار الکوکبیه المقتضیه لحدوث الحادثات و زوال الممکنات بحسب تضادها فی الوجود و تمانعها فی المکان و الزمان و ینافیها فی الماده و الموضوع کالمرکبات العنصریه و الأشخاص المتکونه فإن الحرکات السماویه کما أنها مؤثره فی وجودها کذلک مؤثره فی عدمها فإن کثیرا مما فی عالم الکون و الفساد یمکن علیها فی ذاتها و هویتها أشیاء کثیره کمالیه ثم تصیر ممنوعه عنها بأسباب أخری خارجه عن ذاتها فهی ربما تکون محرومه عما هو أکمل و أشرف


1- محصله أن البرهان السابق إنما یجری فیما کان الأشرف عله للأخس و لم یکن هناک مانع یمنع و ذلک إنما یجری فیما وراء عالم الکون و أما فیه فلا علیه للأشرف بالنسبه إلی الأخس- و یمکن اقتران الحوادث بالموانع فلا مجری للقاعده و العباره کما لا تری لا تخلو عن مسامحه ما فإن المحذور الذی ذکره إنما یجری فی الأمور الجسمانیه الکائنه الفاسده و أما الأجرام العلویه التی یرون دوام وجودها و تنزهها عن الکون و الفساد فلا مانع من جریان القاعده فیها لکن قوله إن القاعده إنما تکون مطرده فی الأمور الممکنه الثابته الوجود إلخ لا یشملها لکونها متحرکه بجواهرها غیر ثابته فی وجوداتها، ط مد

ص: 249

لممانعه أسباب سماویه و علل طبیعیه تابعه لاستعدادات أرضیه تابعه للحرکات السماویه- بأنوارها و أوضاعها و مطالعها و مغاربها فإذن یجوز أن یعطی الشی ء الواحد أمرا شریفا تاره و خسیسا أخری بسبب اختلاف الاستعدادات له.

و أما الأمور الدائمه فإن شرفها و خستها تابعان لشرف الفاعل و خسته لا غیر- فلا یختلف الأمور هنالک إلا لاختلاف الفاعل أو لاختلاف جهات الفاعل فیفعل بالأشرف الأشرف و بالأخس الأخس فاتضح الفرق بین ما یطرد فیه إمکان الأشرف و بین ما لا یطرد و اندفع السؤال.

و مما یجب أن یعلم(1) أن الخسیس فی الأشیاء الکائنه و الفاسده و إن أمکن أن یکون متقدما علی الشریف زمانا و طبعا بحسب الأعداد کالنطفه تتقدم علی الحیوان و البیضه علی الدجاج و البذر علی الشجر و العنصر علی الجماد لکن عند التأمل یظهر أن الشریف متقدم علی الخسیس ذاتا بحسب الإیجاد و أن الفضل و الکمال للمتقدم بالذات فی الإیجاد و الخسه و النقیصه للمتأخر بالذات فیه و قد مر سابقا أن ما بالفعل متقدم أبدا علی ما بالقوه علی الإطلاق و أنک لو تصفحت الأشیاء و ترتیبها بالذات لا بالعرض لوجدت أن الشریف متقدم دائما علی الخسیس و أن الوجوب متقدم علی الإمکان و الجزئی متقدم علی الکلی و الفصل متقدم علی الجنس و الشخص علی النوع و الصوره علی الماده و الوحده علی الکثره و الاتصال علی الانفصال و الوجود علی العدم و الخیر علی الشر و الصدق علی الکذب.

شک و تحقیق

إن علی برهان القاعده بحثا قویا و شکا عریضا(2) و هو أن


1- إشاره إلی إمکان جریان القاعده فی الغایات الشریفه الضروریه للأشیاء فإنها متقدمه لذوات الغایات بحسب الحقیقه و إن کانت متأخره عنها بحسب الظاهر و قد تلخص من جمیع ما ذکره أن القاعده تجری عنده أولا فی العقل الأول و کل عقل من العقول الطولیه و ثانیا فی العقول العرضیه التی هی أرباب الأنواع و ثالثا فی الأشباح المثالیه و رابعا فی الأجرام الفلکیه و خامسا فی الغایات الوجودیه الشریفه الضروریه، ط مد
2- وصف البحث بالقوه و الشک بالعویصه من جانب العلامه الدوانی و إلا فعلی طریقه نفسه- فالأمر هین، س قده

ص: 250

فی نظم البرهان خلطا(1) بین الامتناع و الإمکان بالذات و بین الامتناع و الإمکان بالقیاس إلی الغیر فمن الجائز أن یکون ما هو ممتنع بالذات ممکنا بالقیاس إلی الغیر لا بالغیر لأن الإمکان لا یکون بالغیر کما مر و من الجائز أیضا کون الممکن بالذات بحیث یکون الممتنع الذاتی ممکنا لا به بل بالقیاس إلیه فجهه أشرف مما علیه واجب الوجود و إن کانت ممتنعه بالذات لا محاله لکن لا یمتنع إمکانها بالقیاس(2) إلی الممکن الأشرف المستدعی إیاها.

قال العلامه الدوانی فی شرحه للهیاکل بعد تحریر البرهان بصورته و مادته إنما یتم إبطال الشق الأخیر لو کان إمکان المعلول مستلزما لإمکان العله- و هو منقوص بأن انتفاء المعلول الأول ممکن مع أن علته و هی انتفاء الواجب مستحیل- و التحقیق أن إمکان المعلول یستلزم إمکان العله نظرا إلی ذات المعلول بمعنی أنه إذا نظر إلی المعلول لم یوجد فیه ما یوجب استحالته و انتفاء ذلک ممنوع فی صوره النزاع کما فی صوره السند.

قال و یمکن أن یقرر هکذا ما لیس موجودا قبل الموجود الممکن لیس ممکنا أشرف منه و ینعکس بعکس النقیض إلی قولنا ما هو ممکن أشرف فهو موجود قبله- بیان الأول أنه لو کان ممکنا أشرف فعلی تقدیر وجوده إما أن یوجد من الواجب بلا


1- أما بین الإمکانین فلأن إمکان المعلول لا یستدعی أزید من إمکان علته بالقیاس إلیه لإمکانه فی ذاته لذاته و أما بین الامتناعین فلأن امتناع العله بالذات لا یستلزم امتناعها بالقیاس إلی معلولها بل یجامع إمکانه بالقیاس فالجهه الأشرف ممتنعه بالذات و لیس لها الامتناع بالقیاس إلی الممکن الأشرف و أیضا هی ممتنعه بالذات و لیس لها الإمکان بالذات لکن لها الإمکان بالقیاس إلی الممکن الأشرف کل ذلک عند الباحث و الشاک و لما کان الامتناع بالقیاس أعم من الامتناع بالغیر أمکن أن یعمم لشمل الخلط بزعم الباحث بین الامتناع بالغیر و الامتناع بالذات- کما فی آخر کلام العلامه الدوانی من قوله و الحق أنه أرید إلخ، س قده
2- کما فی الممتنعین بالذات حیث لا علاقه بینهما فامتناع کل منهما بالذات لا یصادم إمکانه بالقیاس إلی الآخر، س قده

ص: 251

واسطه و قد فرض وجود الأخس منه بلا واسطه فیلزم صدور الکثیر عن الواحد أو بواسطه- و تنحصر فی الأخس فیلزم کون العله أخس من المعلول و اللازمان محالان و ما یلزم منه علی تقدیر وجود محال فهو محال فإمکانه یستلزم کونه محالا.

و فیه أیضا مثل النظر السابق و الحق أنه إن أرید بامتناع الأشرف(1) ما یشمل الامتناع بالغیر فهو کذلک و إن أرید الامتناع بالذات فلا یتم کما ذکرانتهی قوله بألفاظه- أقول فی حله إن الإمکانات کما علمت من طریقتنا تابعه للوجودات بحسب انبعاث الماهیات الممکنه عن مراتبها فالمجعول بالذات و الصادر من الفاعل هو وجود أی ماهیه کانت ثم العقل یحلل الموجود بضرب من التحلیل إلی طبیعه الوجود و معنی خاص کلی هو المسمی بالماهیه کما مر و تلک الماهیه هی المتصفه بالإمکان إذا لوحظت فی ذاتها من حیث هی هی من غیر اعتبار الوجود و لا العدم فالماهیات و إمکاناتها تابعه للموجودات و جمیع سلسله الوجودات ینتهی إلی الواجب جل ذکره فلا یتصور ممکن من الممکنات لا یکون وجوده إذا فرض مستند إلی واجب الوجود أو إلی ما یستند إلیه- و لا أن یکون بحیث یستدعی إمکان وجوده عله هی ممتنعه بالذات فإن ذلک من مجازفات الوهم


1- إلی قوله و أیضا نقول لیس المراد أن الممکن الأشرف لا وجود له عند المورد فلا ماهیه له فلا إمکان له لیرد علیه أولا أنه منقوض بالممکنات التی لا وجود لها فی الخارج کالعنقا مع أن لها إمکانا و أنه یکفی فیه وجودها الذهنی و ثانیا أنه یلزم الدور لأن معرفه إمکان الممکن الأشرف و ماهیته موقوفه علی معرفه وجوده حینئذ و معرفه وجوده موقوفه علی معرفه إمکانه و ماهیته إذ ما لم یعرف العقل ماهیته و إمکانها لم یحکم علیها بالوجود بل المراد أن الإمکانات تابعه للماهیات و هی للوجودات و الوجودات تابعه للوجوب الذاتی بل ظهور له و الإمکان جواز قبول الوجود و العدم من الواجب بالذات أو من الممکن المستند إلیه فکیف یکون الأشرف ممکنا و الحال أنه یلزم أن یکون قابلا للوجود من الجهه الأشرف الممتنعه بالذات- و هذا مجازفه وهمیه عرفیه و مثل أن یقال زید ممکن الوجود لأنه جائز أن یقبل الوجود عن شریک الباری، س قده

ص: 252

و أیضا نقول من طریق آخر(1) أن الواجب بالذات یتعالی و یتعاظم عن أن یکون مرتبه من الکمال و الشرف یتصور أن یمتنع علیه بل کل کمال و فضیله- و کل حیثیه فعلیه و جهه وجودیه(2) یجب أن یتحقق فیه علی وجه أعلی و أشرف.

فکلما فرضت مرتبه من مراتب الشرف و الفضل أنها فوق ما علیه واجب الوجود- فهی عند الفحص و البرهان یعلم أنها فیه لا محاله إذ لا جهه فیه غیر جهه الوجوب بالذات- إذ لو وجدت فیه جهه امتناعیه أو إمکانیه لم یکن بسیطا کما علم من برهاننا علی التوحید- فکل کمال یستدعی ممکن بالذات له یجب أن یکون موجودا فیه أو فیما یستند إلیه- إذ الواجب الوجود بالذات هو الواجب الوجود من جمیع الجهات و الحیثیات الوجودیه- التی تفرض أو توجد فی کل شی ء من الأشیاء فذاته الأحدیه الحقه تامه و فوق التمام من کل جهه کمالیه و جمیع حیثیه وجودیه تمامیه غیر متناهیه و فوقیه غیر متناهیه لأنه وراء ما لا یتناهی قوه فی التأثیر الإیجادی بما لا یتناهی قوه فی الشده الذاتیه الوجوبیه- التی لا حظ لأحد منها و لا نصیب لعقل من العقول القدسیه من الاطلاع علیها و التشوق إلیها و التعشق لها و إنما البرهان یؤدی إلی إثباتها و یحکم بثبوتها فلا یمکن أن یتصور مرتبه من مراتب المجد و الشرف و لا مرتبه من مراتب اللاتناهی بجهه من جهات الشده


1- إن قلت کیف ینفی الامتناع و بناء البرهان کان علی امتناع الجهه الأشرف مما علیه الواجب تعالی. قلت مقصوده نفی امتناع جهه کمالیه یستدعیها ممکن واقعی لا مفروض کما یقوله المورد عنه تعالی لأنه الغنی المغنی و الصمد الذی یملک حوائج السائلین ینادی به قوله ره فکل کمال یستدعی ممکن بالذات إلخ فالمورد فرض ماهیه إمکانیه أنها استدعت خصوصیه و جهه أشرف فی الواجب و أنها لیست فیه و هذا محال فاحش و بطریق آخر یقول کل جهه کمالیه یفرض إنما تمتنع علیه فإذا وقفت النظر فهی فیه بالوجوب مثل قولهم صرف الوجود- الذی لا أتم منه کلما فرضت ثانیا له فهو هو لا غیره، س قدس سره
2- احتراز عن الجهات العدمیه و الحدود و النقائص فإنها ممتنعه علیه و ترجع إلی سلب السلب و هو الإثبات، س قدس سره

ص: 253

و العده و المده لا تکون متحققه فی ذاته البسیطه الحقه أو لا یکون ثبوتها و تحققها فی ذاته علی وجه أعلی و أشرف بالوجوب الذاتی لما مر من أن جمیع الحیثیات الوجودیه- نسبتها إلی ذاته تعالی لیس إلا علی وجه الضروره الذاتیه الأولیه.

و إذا اتضح هذا فقد انکشف أنه لیس فی صنع البرهان المذکور خلط بین الإمکان بالذات و الإمکان بالقیاس إلی الغیر و لا اشتباه بین الامتناع بالذات و الامتناع بالقیاس إلی الغیر هذا ثم الذی ذکره هذا الفاضل المشهور بالتحقیق و التدقیق لیس بصحیح فی نفسه و الإشکال الذی یرد فی المشهور علی قولهم الممکن لا یستلزم محالا- بإمکان عدم المعلول الأول و استلزامه لعدم الواجب لا یدفع بما ذکره فإن الإمکان الخاص بالقیاس إلی الغیر إنما یتصور بین شیئین لا یکون بینهما علاقه ذاتیه و نسبه إیجابیه علیه و معلولیه و أما اللذان بینهما هذه العلاقه فللعله وجوب بالقیاس إلی معلولها لاحتیاجه إلیها و للمعلول وجوب بالقیاس إلی علته لاقتضائها إیاه فالإشکال المشهور غیر مندفع بما قرره و لا البرهان المذکور منقدح بما صوره.

و أما حل الإشکال فقد مر بیانه منا موافقا لطریقتنا من أن المعلول لیس إلا نحوا من الوجود علی طریق الاستتباع و الوجوب و أما الإمکان فهو حال الماهیه المأخوذه فی ذاتها و لا علاقه و لا ارتباط بین الماهیه و بین العله وجودا و لا عدما فإمکانها لا یستلزم شیئا من وجود العله و عدمها إذ لو استلزمت فی ذاتها بذاتها عله لکانت من حیث هی- مرتبطه مجعوله بها و ذلک باطل کما سبق و أما النظر إلی الوجود الذی هی متحده به فلیس له حیثیه إلا حیثیه الوجوب بالواجب بالذات و القیام بالقیوم الحق و هو الوجوب التعلقی لا غیر و لا یمکن فیه فرض اللاوجود لأنه فرض النقیضین مواطاه و اشتقاقا جمیعا- لما مر أن الوجود موجود فی ذاته فالممکن غیر مستلزم للمحال و المستلزم للمحال أعنی عدم المعلول الأول لعدم الواجب هو غیر ممکن فی نفسه بل هو فی نفسه محال بالغیر- الذی هو المحال بالذات و لا جهه فیه غیر المحالیه(1) فتفطن.


1- إذ لو کانت فیه جهه الإمکان و هو عدم لاستوت نسبته إلی الوجود و العدم و هو محال- و لو کانت فیه جهه الوجوب الذاتی لاجتمع الوجوب الذاتی و الامتناع الغیری و هو أیضا محال- و لو کانت فیه جهه الامتناع الذاتی لاجتمع الذاتی و الغیری من الامتناع و قد تقدم بیان استحالته فی مبحث الجهات هذا و نظیر البیان جاء فی الوجود الواجب بالغیر. و قد تبین بذلک أن کلا من الوجود و العدم إما أن یکون واجبا بالذات أو واجبا بالغیر- و أن الذی تجتمع فیه جهتان نفسیه و غیریه هی الماهیه تجتمع فیها الإمکان الذاتی مع الوجوب أو الامتناع بالغیر، ط مد

ص: 254

إشکال فکری و انحلال نوری

أنه قد وقع لنا فی سالف الزمان إشکال معضل علی قاعده إمکان الأشرف هو أن العقول أنوار محضه متفقه فی حقیقه النوریه البسیطه متفاوته بحسب الشده و الضعف- فی أصل تلک الماهیه النوریه علی طریقه حکماء الفرس و الإشراقیین و هی عندنا وجودات صرفه غیر مشوبه بعدم خارجی متفقه فی طبیعه الوجود المطلق و هی حقیقه بسیطه خارجیه متفاوته بالشده و الضعف کما مر مرارا.

فیلزم علی کل من المنهجین أن یوجد بین کل اثنین واقعین فی سلسلتی العلیه و المعلولیه أفراد بلا نهایه و کذا بین نور الأنوار و المعلول الأول یجب أن یوجد آحاد بلا نهایه لاشتراک النوریه الوجودیه بینه تعالی و بین سائر الأنوار الصرفه و الوجودات المحضه و ذلک لأنه ما من مرتبه من الشده إلا و یتصور(1) بینها و بین ما هو أشد منها مرتبه أخری بل مراتب غیر معدوده یکون هی أشد من تلک المرتبه و أضعف مما فوقها فقاعده إمکان الأشرف جاریه فیها حاکمه بتحقق وجودها فتکون موجوده لا محاله و کذا تجری و تحکم بوجود مرتبه بینها و بین کل من الطرفین و هکذا إلی ما لا نهایه له فیکون بین کل عقل و عقل و نور و نور وجود عقول و أنوار غیر متناهیه مجتمعه مترتبه ترتبا ذاتیا و هو ممتنع علی أنها محصور بین حاصرین بل یلزم هناک وجود سلاسل غیر متناهیه.


1- سیما و قد حقق أن الشرف و الخسه من الأمور النسبیه التی کل منها بالنسبه إلی ما فوقها أدون و بالنسبه التی ما تحتها أعلی، س قدس سره

ص: 255

و هذا الإشکال مما عرضته علی کثیر من فضلاء العصر و ما قدر أحد علی حله إلی أن نور الله قلبی و هدانی ربی إلی صراط مستقیم و فتح علی بصیرتی باب ملکوت السماوات و الأرض- بمفتاح معرفه نفسی فإن معرفه النفس مفتاح خزائن الملکوت و ذلک أنی نظرت إلی نفسی فوجدتها إنیه صرفه لا یدخل فیها جسد و لا عضو من الأعضاء کقلب أو دماغ أو بخار یسمی عند الأطباء بالروح و لا أیضا یدخل فیها أمر ذهنی و لا ماهیه عقلیه لأن جمیعها یغیب عن ذاتی و ذاتی لا تغرب عن ذاتی أبدا کما استفاده صاحب التلویحات عن الفیلسوف المعلم للمشائین فی الواقعه ثم وجدت ذاتی و إنیتی غیر محدوده فی حد معین و مرتبه مخصوصه لا یتعداها بل رأیتها مع وحدتها و بساطتها تعقل الأشیاء المعقوله بذاتها و تتخیل الصور المتخیله بذاتها و کذا تدرک الصور المحسوسه بذاتها لا کما توهمه کثیر من النظار أن النفس تدرک المعقولات بذاتها و تدرک غیرها بالآلات عنوانه أن المدرک بالذات للمتخیلات و المحسوسات هی آله النفس لا النفس و هذا فی غایه السخافه و البطلان.

کیف و المستعمل للآله الجزئیه فی أمر جزئی محسوس لا بد أن یدرکها لا محاله- و إلا لم یکن الآله آله طبیعیه و لا القوه قوه نفسانیه بل حیوانا مباین الذات إلا أنه صار بقوته و مادته و نفسه و جسده عضوا من أعضائنا کالبصر و الأذن و غیرهما و تجویزه خروج عن الغریزه العقلیه نعم هذه الآلات استعمالاتها مخصصات لحدوث الإدراکات و المدرک بالذات فی الجمیع هی النفس کما سینکشف لک زیاده فی الإیضاح فی مباحث علم النفس.

فإذن النفس الإنسانیه مع وحده وجودها و هویتها لها درجات ذاتیه من حد العقل- إلی حد طبیعه و الحس فلها مقام فی عالم العقل و مقام فی عالم المثال و مقام فی عالم الطبیعه و کل واحد من هذه المقامات الثلاثه أیضا متفاوت الدرجات قوه و ضعفا و کمالا و نقصا فحس یکون أقوی أشد من حس آخر فی باب الحس کالبصر أقوی من السمع و کذا خیال أقوی و أنور من خیال آخر فی باب التمثیل و عقل أشرف و أوضح من عقل آخر فی باب التعقل فهی مع صرافه وحدتها کثیره المقامات رفیعه الدرجات فإذا کانت النفس حالها

ص: 256

کذلک فالعقول أولی بهذا الحال فعلی هذا القیاس حال کل عقل فی وحدته الجمیعه المنطویه فیها مراتب و حدود غیر متناهیه فرضیه موجوده بوجود واحد إجمالی(1) أعلاها و أشدها هو ما یلی أدون مراتب ما هو فوقه و أدناها و أنقصها هو ما یلیه أعلی مراتب- ما هو تحته و یتلوه فی سلسله الإبداع و إن سألت عن الحق فالعقول القادسه علی تفاوت طبقاتها طولا و عرضا کلها من المراتب الإلهیه و الشئون الصمدیه و السرادقات النوریه لأنه سبحانه رَفِیعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ و أما تعددها لأجل تعدد آثارها من الأفلاک و غیرها من أنواع البسائط و المرکبات- فذلک لا یقدح فی وحدتها فی الوجود بل إنما یوجب ذلک کثره الجهات و الحیثیات فیها- باعتبار الشده و الضعف و العلو و الدنو و الکمال و النقص فتفعل بالأشرف الأشرف من الطبائع و بالأخس الأخس منها و بالأعلی الأعلی من طبقات الأجرام کالفلک الأعلی و ما یتلوه و بالأدنی الأسفل منها کالأرض السفلی و ما یعلوها و کذا قدمها و دوامها ببقاء الله تعالی ینافی حدوث العالم و تغیر ما سوی الله جمیعا کما اتفق علیه جمیع أهل الملل- و أقمنا البرهان القاطع الخالی عن الجدل کما سنوضحه أیضا فیما بعد أشد إیضاح.

و ذلک لما أشرنا إلیه مرارا أنها من حیث ذاتها من لوازم الأحدیه و الشئون الإلهیه


1- فلا تعدد و لا آحاد مقصوده متناهیه فضلا عن کونها غیر متناهیه فضلا عن اجتماعها و ترتیبها بل مراتب عشر مثلا لموجود واحد مفارق محض هو عقل الکل کما أنه علم الله و قدره الله- و مظهر الله الأعظم بل ظهوره الأتم و نظیر هذا السؤال و الجواب ما فی مسأله أخری یقول بها المصنف ره هی أن فی ترقیات المواد و فی الانقلابات لا بد أن یکون برزخ بین صوره و صوره- کالبخار بین الماء و الهواء و کالطحلب بین الجماد و النبات و کالإسفنج بین النبات و الحیوان- و کالمسوخات بین الحیوان و الإنسان و کالصوره المثالیه بین الروح الأمری و الروح البخاری- و الدم المعتدل بین الروح البخاری و البدن الطبیعی فیرد السؤال أنه یلزم برازخ و أمور غیر متناهیه لاستدعاء ذلک برزخا آخر بین ذلک البرزخ و الطرف و هلم جرا و الجواب أن هذه المراتب متصله واحده و البرازخ غیر مفصوله عن الأطراف کالأطراف کل واحد منها عن الآخر- و الکل شی ء واحد ذو مراتب، س قدس سره

ص: 257

و هی لوامع وجهه تعالی و تجلیات نوره و أما من حیث نسبتها إلی ما یصدر عنها علی التدریج و التجدید من خلق جدید فهی حادثه من هذه الجهه متجدده لأن العله مع المعلول فی الوجود من جهه ما هی عله له فلا محاله یتجدد بتجددها لکن کیفیه هذا التجدد من جانب العله الثابته الذات و نحو ارتباط المتغیر بالثابت الذات مما یصعب إدراکه علی أکثر النظار و یسهل علی من وفق له من ذوی الأبصار.

تبصره مشرقیه

اعلم أن للوجود المطلق حاشیتین إحداهما واجب الوجود و هو الغایه فی الشرف- لأنه غیر متناهی الشده فی الکمال و غیر متناهی القوه فی الفعل و الأخری الهیولی الأولی و هی الغایه فی الخسه لأنها غیر متناهیه القصور عن الکمال و غیر متناهی الإمکان و القوه فی الانفعال و لا یتنزل الوجود إلیها ما لم یقع له المرور علی جمیع الأواسط المترتبه- و کذا لم یرتفع الوجود فی الاستکمالات إلی التقرب إلی الله تعالی ما لم یقع له المرور- علی جمیع الحدود المتوسطه بینها و بین الله تعالی علی الترتیب الصعودی.

فإذا تقررت هذه المقدمه بالبرهان کما أشرنا إلیه سابقا و سیتضح لک أیضا- لاحقا زیاده إیضاح إن شاء الله ظهر و تبین أنه کما یمکن إثبات الموجودات المتوسطه- بقاعده إمکان الأشرف یمکن إثبات کثیر منها بقاعده أخری لنا أن نسمیها قاعده إمکان الأخس و قد استعملناها حسب ما أشار إلیه معلم الفلاسفه فی کتاب أثولوجیا فی کثیر من المواضع.

منها أن الأرض و غیرها من بسائط العناصر بعد أن ثبت أن لکل منها مدبرا عقلیا و صوره مثالیه(1) فی عالم المفارقات ثبت أن لها نفسا نباتیه و لها أیضا حیاه


1- أی فی السلسله النزولیه بقاعده إمکان الأشرف و غیرها فیثبت لها بقاعده إمکان الأخس نفسا لئلا یکون وصولها إلی تلک الغایه العقلیه أی المدبر العقلی کالطفره فیجب وجود الممکن الأخس فی الصعود قبل الممکن الأشرف الذی هو العقل و المراد بالنفس للبسائط الصور المثالیه لها و بالقوه النباتیه ما هی الشبیهه بها إذ معلوم أن القوه النباتیه للمرکبات و بالحیاه النفسانیه و القوه الخیالیه أن الدار الآخره لهی الحیوان و أنها عین العلم و الشعور و المعلم الأول أطلق علیها الکلمه النباتیه و الکلمه الحیوانیه و المصنف ره أراد إثبات أمور حقه علی رأیه و فروع دقیقه و أما إثبات أمور اتفاقیه و فروع جلیه من قاعده إمکان الأخس فمثل أنا إذا علمنا أن لحیوان باصره علمنا أن له مشاعر أخری لأنها أخس و أدون منها و کذا فی کل بالنسبه إلی ما دونه و کذا إذا اعتقدنا أن له مدرکه أذعنا بالقاعده أن له محرکه قبل تلک المدرکه أو اعتقدنا أن له شوقیه اعتقدنا أن له عامله قبل تلک و قس علیه نظائره، س قدس سره

ص: 258

نفسانیه و قوه خیالیه موجوده فی عالم البرزخ(1).

و منها أن جسمانیه مباشره للحرکه بعد النفس الحیوانیه و قبل المیل المستدیر- الذی هو من قبیل الأعراض.

و منها أن للنبات طبیعه جوهریه شأنها حفظ الترکیب و حفظ الکیفیه المزاجیه- و هی المزاوله للماده باستخدام النفس النباتیه إیاها و لیست هذه القوی أعراضا کما هو المشهور(2) بل جواهر إلا أن وجودها غیر مباین لوجود ما هی قوه له إلی غیر ذلک من المواضع التی سیقع لک العثور علیها إن کنت من أهله إن شاء الله

الفصل (8) فی نتیجه ما قدمناه من الأصول و ثمره ما أصلناه فی هذه الفصول
اشاره

فنقول ذاته جلت کبریاؤه فی غایه الکمال و الفعلیه و الوجوب بحیث لا یتطرق فیه شوب عدم و نقیصه فأول ما یصدر و یترتب علیه یجب أن یکون أشرف الموجودات- التی لا یصفو عن شوب عدم و نقص فیجب أن یکون ذلک من جنس العقول دون النفوس فضلا عما دونها و ذلک لأن

النفوس بما هی نفوس قد شیب فیها ضربان من العدم.
أحدهما العدم التحلیلی الذهنی

الذی لا عین له فی الخارج لأنه مندمج فی الوجود فلا یوجب ترکیبا خارجیا و لا ذهنیا إلا فی ظرف التحلیل العقلی حیث یحلل العقل کل


1- هذا من الفروع الاتفاقیه، س قدس سره
2- إذ لا تناسب نفسها التی هی قریب من عالم الأمر، س قدس سره

ص: 259

موجود دون الحقیقه الصمدیه إلی طبیعه أصل الوجود و إلی کونه محدودا بحد معین من الوجود ففیه زیاده اعتبار غیر اعتبار طبیعه الوجود بما هو وجود فذاتها کأنها أمر مزدوج الحقیقه من وجود و عدم و کمال و نقص و خیر و شر و نور و ظلمه و وجوب و إمکان و ماهیه و هویه إلا أن عدمه مضمحل بالوجود و شره بالخیر و نقصه مندمج فی الکمال و ظلمته مقهوره تحت شروق النور و إمکانه مطوی فی الوجوب و ماهیته فی عین الهویه الوجودیه فلیس له فی نفس الأمر عدم و لا شریه و لا نقص و لا ظلمه و لا إمکان و لا ماهیه بل فی اعتبار من الاعتبارات الذهنیه.

و ثانیهما هو العدم الواقعی المستلزم للترکیب

الخارج فی الشی ء من العدم و الوجود أعنی القوه و الفعل فإن النفس أبدا فیها شی ء بالقوه و هو کمالها المنتظر و شی ء بالفعل و هو وجودها إذ لو لم یکن لها کمال مترقب و لا حاله منتظره کانت عقلا لا نفسا ففیها نوعان من العدم فلا یصح أن یکون هی أقرب المفطورات من الحق الواحد و أشرف الدرجات بعد درجه الأول و لا یصح أیضا أن یکون من جنس الطبائع و الصور المقارنه للمواد لأن مقارنتها مقارنه افتقاریه فی الحقیقه و الفعل جمیعا ففیها دخول العدم من ثلاثه أوجه الوجهان المذکوران فی النفس الوجه الثالث أن العدم سبب لوجودها و الوجود سبب لعدمها و العدم الأول هو قوه وجودها و العدم الثانی عنها هی ماده تکونها و تقدم الأول علیها(1) تقدم بالطبع و تأخر الثانی عنها تأخر بالذات(2)


1- یرید کون الماده سببا لتشخص الصوره و کون الصوره شریکه الفاعل لوجود الماده- و العدمان الحافان بالطبیعه و هی متحرکه الجوهر هما القوه السابقه و الفعلیه اللاحقه، ط مد ظله
2- إنما کان هذا التأخر بالذات مع أنه أیضا بالطبع حیث إن تقدم الصوره علی الماده- تقدم العله الناقصه لا التامه حتی تکون بالذات أی بالعلیه لأنه و إن کان بالطبع فی الموضعین- إذ کلاهما تقدم العله الناقصه إلا أنهما بالتفاوت لأن تقدم القوه علی الحادث کتقدم المعد علی المعد له و هو کالتقدم الزمانی حیث لا یجتمعان إذ الاستعداد لا یجامع فعلیه المستعد له- بخلاف تقدم الصوره علی الماده فإنها شریکه الفاعل و هی فاعل ناقص لها و الماده تجامعها لأنها تکون قبل و مع و بعد و إنما کانت الماده عدما لأنها قوه الشی ء و قوه الشی ء بما هی قوه الشی ء لیست بشی ء، س قدس سره

ص: 260

فذاتها فی کل حین محفوفه بالعدمین(1) لأنها تدریجیه الحصول وجودا و بقاء- و الفرق(2) بین النفس و الطبیعه أنها أعنی النفس الکلیه الفلکیه مستمره الحقیقه الذاتیه متجدده الهویه التعلقیه فلها فی ذاتها الشخصیه حیثیتان إحداهما تجردیه عقلیه باقیه و الأخری تعلیقیه تدبیریه متبدله و أما الطبیعه فإنما هی عین(3) الهویه التعلقیه- المتجدده فی ذاتها الشخصیه و إن کان لکل طبیعه نوعیه سبب عقلی ذو عنایه بها لکنها خارجه من جهه استغراقها فی الهیولی عن ذلک المدبر النوری و ظاهر أن الصوره المقداریه لتضاعف الأعدام فیها لا یمکن أن یکون أول الصوادر و تلک الأعدام أولها عدم الکمال الأتم(4) اللازم للقصور الإمکانی و الثانی هو فقد الکمال المنتظر و الثالث فقد ذاته عن ذاته فی کل وقت و زمان و الرابع غیبه ذاته عن ذاته فی کل حد و مکان و أما الهیولی الأولی فهی القوه الصرفه و الإمکان الاستعدادی المحض.

و قیل الفرق بینها و بین العدم الذی هو أحد الأسباب الثلاثه(5) للکائنات


1- الظاهر فی التفریع أن یقال فذاتها مصحوبه العدمین و هما القوه و الماده لکن قال هکذا لأن العدمین الماضی و الآتی منبعهما القوه و الماده، س قدس سره
2- عذر لعدم شوب العدمین الماضی و الآتی بالنفس کما فی المقارنات بأن الشوب فی النفس باعتبار الفعل لا الذات بخلافه فی المقارنات، س قدس سره
3- و هی و إن کانت ثابته بالنظر إلی حرکاتها التوسطیه لکنها مشترکه بینها و بین النفس، ط مد ظله
4- هذا غیر العدم التحلیلی الذی مضی لأن ذلک سلب ضروره الوجود و العدم عن ماهیه الشی ء بخلاف هذا و إنما لم یذکر هذا هناک و ذلک هنا و مثله العدم الذی هو لازم التمادی السیلانی فلم یذکره هناک مع أن الطبع سیال اعتمادا علی فهم الفطن فی الأجزاء و أما العدم اللازم للتمدد المکانی أعنی الرابع فهو مخصوص بالصوره المقداریه لأنها القابل للأبعاد بالذات، س قدس سره
5- و عبر أرسطو عنها بالرءوس الثلاثه و عباره بعضهم أن العدم من المبادی و مرادهم الاستعداد السابق الذی لولاه فی الکائن لم یکن الکائن کائنا حادثا، س قدس سره

ص: 261

مع السببین الآخرین و هما الصوره و الهیولی أن العدم معدوم بالذات موجود بالعرض- و الهیولی موجوده بالذات معدومه بالعرض.

و معنی هذا الکلام أن العدم السابق للحادث المتجدد الهویه و الذات و إن کان متحدا مع وجود جزئه السابق(1) بالعرض لکنه بالذات عدم لهذا الجزء الحادث و أما الهیولی فإنها موجوده بوجود هذا الحادث بالذات لأنها مستکمله به متحده معه لکنها قوه استعدادیه عدمیه بالقیاس إلی ما بعده من المتجددات بالتبع و لیست قوه بالقیاس إلی ما تصورت به بالفعل فهی موجوده بالذات معدومه بالعرض فإن القوه علی شی ء لم یوجد بعد بالفعل لا بد و أن تکون قوه لشی ء موجود بالفعل فهی من حیث إنها قوه علی الشی ء معدومه و من حیث إنها قوه من الشی ء(2) أو قوه للشی ء أو قوه بالشی ء موجوده منه أو له أو به.

و أما العرض فبالضروره متأخر عن وجود الموضوع کتأخر الهیولی عن الصوره و هو أشد تأخرا عن الموضوع من الهیولی عن الصوره لما علمت أن لها ضربا من التقدم علی الصوره بخلاف العرض فإنه متأخر عن موضوعه من کل وجه فلا یکون أول الصوادر و قد علمت أن لیس للباری جل ذکره عرض قائم به أو صفه زائده قدیمه أو حادثه کالإراده القدیمه أو الحادثه التی أثبتها الأشاعره و الکرامیه حتی یتوهم متوهم أن أول الموجودات عنه تعالی عرض موضوعه ذاته تعالی فإذن أول ما یوجد بعد الذات الأحدیه من کل وجه موجود واحد مستقل الذات و الفعل جمیعا فلا یکون إلا عقلا محضا لانتفاء الوجود(3) من الهیولی و الوحده من الجسم و الاستقلال فی الذات من الصوره و العرض و فی الفعل من النفس.


1- و هو مادته الموجوده قبل الصوره و الحامله لاستعدادها، س قدس سره
2- کهیولی النطفه مثلا فإن القوه منها و فیها و حقها أو قوه للشی ء کجسم النطفه- أو قوه بالشی ء کالصوره النوعیه المنویه فإن المستعد شی ء و ما به الاستعداد شی ء و ما به الاستعداد هو المخصص للمستعد بالمستعد له و لولاه لم یتخصص الاستعداد و هو متفنن و بتفننه تفنن الاستعداد فیما به للإنسانیه کما مر و ما به للفرخیه الصوره البیضیه و للنبات الصوره البذریه و قس علیها ما عداها، س قدس سره
3- أی بنحو الفعلیه، س قدس سره

ص: 262

تبصره تفصیلیه
المناهج لإثبات هذا الموجود المفارق القدسی
اشاره

المتوسطه فی الشرف و العلو بینه تعالی و بین عالم الخلق الواسطه لإفاضه الخیر و الجود علی الدوام کثیره(1).

الأول من طریق النبوه و الإلهام

کما أشار إلیه سیدنا سید المرسلین سلام الله علیهم و علیه و علی آله أجمعین بقوله

: أول ما خلق الله العقل

و قوله

: أول ما خلق الله القلم

لأنه واسطه لتصویر الموجودات و ترتیب النظام کالقلم لتصویر الکلام و ترتیب الأرقام و قوله

: أول ما خلق الله نوری

و قوله

: خلقت أنا و علی من نور واحد

(2)

و الثانی من منهج امتناع الکثیر عن الواحد

(3) فبالضروره یجب أن یکون أقرب


1- بعضها یثبت العقل الأول کالوجهین الثالث و الرابع و بعضها یثبت مطلق العقل المجرد کالباقی، ط مد ظله
2- وجه الدلاله فی الحدیثین أن المراد بالنور فیهما النور الحقیقی و هو العقل و روحانیته هی بالعقل الکلی لا الجزئی و فی اصطلاح الإشراق یسمی العقل الکل بالنور القاهر کیف و مطلق العلم نور لأنه ظاهر بالذات و مظهر للغیر الذی هو المعلومات و العقل علم و عالم و معلوم. و النقلیات کثیره منها ما فی الغرر و الدرر: سئل ع عن العالم العلوی فقال ع صور عاریه عن المواد خالیه عن القوه و الاستعداد تجلی لهما فأشرقت و طالعها فتلألأت ألقی فی هویتها مثاله و أظهر عنها أفعاله منها حدیث کمیل عن علی ع فإنه بعد ما قسم النفس إلی أقسام أربعه و ذکر قواها و خاصیتها و مبدئها و منتهاها قال ع: و العقل وسط الکل و معلوم أن العقل الذی هو وسط و مرکز للنفس القدسیه و للنفس الکلیه الإلهیه هو العقل الکلی لا الجزئی و منها حدیث الأعرابی عن علی ع فإنه بعد تقسیم النفس و ذکر أحکامها و سؤال السائل النفس الإلهیه الملکوتیه الکلیه قال ع: قوه لاهوتیه و جوهره بسیطه حیه بالذات أصلها العقل إلی أن قال العقل جوهر دراک محیط بالأشیاء من جمیع جهاتها عارف بالشی ء قبل کونه فهو عله الموجودات و نهایه المطالب و هذا کما تری نص فی المطلوب، س قدس سره
3- و هو الذی ذکره من أول الفصل إلی التبصره و المنظور من إعادته إجمالا تعدید الأدله و استیفاؤها و الإحاطه بجمیعها، س قدس سره

ص: 263

الأشیاء منه ذاتا واحده بسیطه متبرئه عن ملابسه العدم الخارجی و القوه الاستعدادیه مستغنیه فی ذاته و فی فعله عن غیر مبدعه و قیومه لیصح أن یکون واسطه فی إفاضه الخیر و الجود من المعطی الحق علی ما عداه من المخلوقات و رشح الفیض الدائم علی سائر المجعولات- فهو لا محاله أمر عقلی و جوهر قدسی لانتفاء هذه النعوت من الجسم و جزئیه و هما الماده و الصوره و کماله و هو النفس فضلا عن العرض.

الثالث من سبیل إمکان الأشرف

و لا شبهه فی أن العقل(1) أشرف من سائر الممکنات و هو فرد(2) من أفراد الوجود و مرتبه من مراتبه و الوجود طبیعه واحده نوعیه علی الوجه الذی قررناه و إن لم یکن نوعیتها باعتبار عروض الکلیه لها فی الذهن- کما فی الماهیات فیکون الموجود الأشرف ممکنا لا محاله بالإمکان العام فیجب حصوله قبل الأخس فالموجود الأول عنه سبحانه وجب أن یکون أشرف الذوات العقلیه- و الجواهر النوریه و أشدها قوه و أکملها هویه و أبعدها عن النقیصه و القصور و أقربها إلی مبدإ المبادی و غایه الغایات.

الرابع من مسلک الملاءمه و المناسبه الذاتیه بین المقتضی و المقتضی

و العله التامه و معلولها و الفاعل التام و فعله فیجب أن یکون المناسبه الذاتیه الحاصله للعقل الأول- و المعلول الأقدم أتم و أکمل ما یتصور من المناسبات بالقیاس إلی أی ممکن فرض بعده- فإذن إن هو إلا أکرم العقول القادسه و أبسط الجواهر العقلیه و أنور الذوات النوریه بعد نور الأنوار.


1- المراد به علی ما هو ظاهر العباره مطلق العقل و هو معنی جنسی تحته أنواع العقول التی کل واحد منها نوع منحصر فی فرد فالحجه إنما تتم بمقدمه أخری مطویه- هی أن العقول کثیره مترتبه شرفا و نظیر هذا الوجه فی الحاجه إلی هذه المقدمه الوجه التالی، ط مد ظله
2- إلی قوله نوعیه إشاره إلی ما سبق من الشرط فی المشهور من استعمال قاعده إمکان الأشرف فی متحدی الماهیه النوعیه للشریف و الخسیس دون غیره و عند المصنف ره کان اتحاد سنخ الوجود کافیا، س قدس سره

ص: 264

الخامس من جهه إخراج ما بالقوه إلی ما بالفعل

للنفوس فی باب کمالاتها العلمیه و العملیه فإن شیئا من الأشیاء إذا کان بالقوه فی کمال ثم صار بالفعل فی ذلک الکمال- فمخرج ذاته من حد القوه إلی حد الفعل لا یمکن أن یکون ذاته و إلا لکان الأمر الواحد مفیدا و مستفیدا عن نفسه لنفسه.

و أیضا لو کانت الذات بذاتها مقتضیه للخروج من القوه إلی الفعل لما کانت بالقوه أصلا و أیضا الخارج من القوه إلی الفعل أشرف و أکمل من حیث الفعل و أخس و أنقص- من حیث القوه و القبول فلو کان خروجه منها إلیه من تلقاء ذاته لکانت ذاته أشرف من ذاته و ذاته أنقص من ذاته لیفعل و یقبل و یکمل و یستکمل و بالجمله یلزم أن یکون معطی الکمال قاصرا عنه.

فإذن النفس العاقله لا تستطیع أن تخرج ذاتها من القوه إلی الفعل و من العقل الهیولانی إلی العقل الصوری بواسطه الاستعداد و التهیؤ الذی هو العقل بالملکه(1) فلا بد من معلم قدسی و مصور عقلی متوسط بین الفیاض الحق تعالی و النفوس المستفیضه- المستکمله بالعقل بالفعل فهو واهب الصور بإذن الله و یجب أن یکون بریئا من القوه و الانفعال و إلا لاحتاج إلی مکمل آخر یخرجه من القوه إلی الکمال و یعود الکلام إلیه أیضا فیتسلسل و هو محال أو ینتهی إلی مکمل لا یکون فیه شوب قوه استعدادیه و لیس هو الواجب القیوم بلا واسطه إذ النفوس کثیره و الواجب واحد محض فلا بد من متوسط عقلی و قد علمت فی مباحث العقل و المعقول أن قیاس العقل الفائض منه علی قابلیه النفس و صیرورتها عقلا بالفعل متحده به قیاس النور الفائض من الشمس بإذن ربها علی البصر إذ به یصیر البصر بصرا بالفعل بعد ما کان بالقوه فی باب الأبصار و به یصیر المبصرات مبصرات بالفعل بعد ما کانت مبصرات بالقوه و قوه البصر تتحد بالنور


1- مراده بکون العقل بالملکه استعدادا مع کونه فعلیه بالصور البدیهیه و لذا یطلق علیه الملکه التی تقابل العدم و القوه أنه ما به الاستعداد و قد مر تلازم الاستعداد و ما به هو، س قدس سره

ص: 265

الذی هو البصر بالفعل و الباصر بالفعل(1) و المبصر بالفعل و به یکون سائر الأمور التی تعلق بها الإبصار مبصره بالفعل و وزانها وزان الماهیات التی تصیر معقوله بهذا العقل الذی اتحدت به لا بأنفسها کما أن الأعیان الثابته و الماهیات تصیر موجوده لا بأنفسها بل بالوجود الذی یتحد بها

السادس من طریق الهیولی و الصوره و کیفیه التلازم بینهما

حیث یحتاج وجود الهیولی- إلی واحد بالإبهام من صوره مطلقه غیر متخصصه بشی ء من أفرادها و واحد بالهویه التحصلیه و هو الجوهر العقلی(2) المعقب لکل صوره زائله عن الهیولی بصوره عاقبه إیاها لیستحفظ وحدتها الشخصیه الدائمه بوحده مرسله متبدله الأفراد و وحده ثابته باقیه عقلیه کما مر بیانه فی مبحث التلازم.

السابع من أسلوب الطبیعه المتجدده الهویه عندنا

فإنها لما کانت متجدده الهویه دون الماهیه فلا یمکن أن یکون مفیض وجودها ذاتا أحدیه من کل وجه کواجب الوجود و لا أیضا طبیعه أخری و إلا لعاد الکلام إلی تجدد هویتها و حاجتها إلی سبب موجب لوجودها فیلزم التسلسل أو الدور و هما ممتنعان فکذا ما یؤدی إلی أحدهما- و لا النفس فإنها کما علمت حکمها من حیث تعلقها إلی البدن و استکمالاتها اللازمه


1- و الفرق بینهما بعلاوه أن فی أحدهما مبالغه لدلاله الصیغه أن أحدهما نور نفس القوه و الآخر نور الشمس هذا فی المقیس علیه و أما فی المقیس فأحدهما نور العقل بالفعل- و الآخر نور العقل الفعال و نور العقل بالفعل هو نور الحدس و نور الفکر، س قدس سره
2- إن قلت لم لم یکتف بنفس الصور بلا حاجه للهیولی إلی ذلک الجوهر القدسی- قلت لوجهین أحدهما أن صوره ما واحده بالعموم و الهیولی واحده بالعدد و وحده العله الفاعلیه لا بد أن تکون أشد و هنا ینعکس الأمر بخلاف ما إذا کانت شریکه العله فلا بأس أن یکون وحدتها أضعف و ثانیهما أن تأثیر الجسم و الجسمانی بمدخلیه الوضع و الهیولی لیست ذات وضع فیجب أن تکون معلوله للعقل الذی هو أیضا لیس ذا وضع دون الماهیه و لیس المفهوم المخالف للکلام مرادا فلیس معناه أنه لو کانتا متجددتین أمکن صدورها عن الواجب تعالی بل بیان للواقع من أن الماهیه دون التجدد کما أنها دون الثبات و قد جمع بهذا بین القولین تجدد الطبائع و عدم تجددها، س قدس سره

ص: 266

لوجودها حکم الطبیعه فی الانقضاء و التجدد و التصرم و التبدل و لا الهیولی لأنها قوه انفعالیه لا صوره فعلیه إیجابیه فموجب وجودها(1) و مقتضی ذاتها من حیث الثبات المضمن فیه التجدد و الحدوث جوهر عقلی و صوره مجرده و مثال ربوبی و ملک کریم و اسم إلهی.

الثامن من مذهب الأشواق و الأغراض و الشهوات و میول الأشیاء إلی الکمالات

و توجهها إلی الغایات فلا محاله لا بد أن یکون لکل نوع طبیعی غایه کمالیه عقلیه- لیصح توجه أفرادها بحسب الجبله و تشوقها بحسب الغریزه إلی ما فوقها و إلا لکان ارتکاز هذا المعنی أعنی المیل إلی التمام و التوجه إلی الکمال باطلا و عبثا و هدرا- و محال أن یکون فی الطبیعه باطل أو عبث کما مر فی مسائل العله الغائیه من مباحث العلل الأربع نعم ربما عاق لها عما ذکرنا عائق أو اتفق أن منعها عنه قاسر أو مزاحم- و العائق لا یکون دائمیا و لا أکثریا و کذا الأمر الاتفاقی فالوصول للأشیاء إلی کمالاتها الأخیره لا بد أن یکون إما مطردا دائمیا أو أکثریا و تلک الکمالات الأخیره التی لا حرکه بعدها لیست نفوسا لأنها بالقوه أیضا ما دامت نفوسا مشتاقه إلی الکمال الأتم و لیست أیضا واجب الوجود لأنها متعدده متنوعه و الواجب واحد فهی عقول البته فقد علم أنه کما لا بد فی سلسله المبادی و ترتیب صدور الأشیاء من واسطه عقلیه بینه تعالی و بین المجعولات کذلک لا بد فی سلسله الغایات و ترتیب رجوع الموجودات و عودها إلی الکمالات بعد نزولها عنها من واسطه عقلیه بینها و بین غایه الغایات و آخر النهایات و هو أول الأوائل و مبدأ المبادی.

التاسع من طریق کفایه الإمکان الذاتی للأنواع المحصله

(2) التی لا یفتقر


1- إن قلت الجوهر العقلی أیضا ثابت و الطبیعه متجدده لا تلیق بالصدور عنه کما عن الواجب تعالی قلت العقل لما کان ذا مائیه کان له تغیر من اللیس إلی الآیس و کأنه حرکه- فجاز أن یصدر عنه الطبیعه من جهه ثبات تلک الطبیعه بخلاف الواجب تعالی، س قدس سره
2- لا یقال هذا مصادره لأن ما قال الحکماء إن الممکن قسمان أحدهما ما یکفی مجرد إمکانه الذاتی فی قبول الوجود و الآخر ما لا یکفیه بل یحتاج إلی الإمکان الاستعدادی- إنما هو بعد ثبوت العقول الکلیه المفارقه و أما قبله فلم یثبت هذه الماهیات الإمکانیه لأنا نقول أما أولا فالمراد بالأنواع المحصله هذه الماهیات التی تلینا لکن باعتبار استدعاء وجود جمعی سابق بمقتضی وجود الواهب تعالی و عنایته لا ماهیات العقول لیکون مصادره و هذا غیر وجود نفس الأنواع الطبیعیه و الکلیات الطبیعیه فإنها و إن کانت إبداعیه أیضا إلا أنها فی أسفل مراتب الدهر کما أشار إلیه ره بقوله فهی أیضا فائضه إلی آخره. و أما ثانیا فنقرر الدلیل هکذا القسمه العقلیه توجب أن الممکن قسمان ممکن یکفی مجرد إمکانه الذاتی لقبول الوجود و ممکن لا یکفی له و المبدأ تعالی جواد فیاض لا صاد لجوده و لا راد لفیضه فقد أعطی کل ذی حق حقه و بلغه نصابه و هکذا قرر قدس سره الثانی عشر کما سیأتی أن الأشیاء بحسب الاحتمال العقلی أربعه أقسام، س قدس سره

ص: 267

فیضانها(1) نوعا و لا شخصا عن المبدإ الواهب إلی إمکان استعدادی غیر إمکانها الذاتی فهی لا محاله صادره عن الواهب مبدعه قبل الزمان و الزمانیات و الأمکنه و المکانیات قبلیه بالذات فی عالم الدهر إذ لا مانع فی ذاتها من قبول فیض الوجود و لا ضاد للجواد المطلق- و لا مبطل و لا معطل للمفیض الحق عن وجوده و فعله و صنعه و إبداعه فهی لا محاله فائضه عنه أبدا و أما التی تفتقر فی خصوصیات أفرادها الشخصیه إلی سبق مکان استعدادی وراء إمکانها الذاتی فهی أیضا فائضه من حیث طبیعتها المرسله فی عالم الصنع و الإبداع- و إن کانت فی تعیناتها الشخصیه مرهونه الهویات بالماده و الاستعدادات و الأزمنه و الأوقات- و بالجمله فالإفاضه علیها من جانب المفیض ثابته دائمه و إن کان المفاض علیه و هی الأنواع بحسب الهویات و الوجودات متجدده داثره بائده فإذن جمیع الماهیات و صور الأنواع(2) علی الدوام فائضه من جانب الله أبد الدهر و إن کان العالم الجسمانی بجمیع ما فیه و معه و له حادثا زمانیا مسبوقا بعدم زمانی و لما کانت الأنواع


1- للمنع عنه مجال إذ لا طریق إلی إثبات هذه الکفایه قبل إثبات الموجودات المجرده- فمجرد فرض ماهیات شأنها ذلک لا تنتج کونها ماهیات کذلک بل هی مفاهیم حتی یثبت وجودها- فتعود ماهیات لوجوداتها، ط مد ظله
2- للمنع عنه مجال لم لا یجوز أن یتوقف وجود بعضها علی غیرها مما لیس له وجود دائم أو أکثری کما یؤیده تحقق بعض الأنواع المنقرضه، ط مد ظله

ص: 268

و الطبائع(1) لا بد فی صدورها عن الواحد الحق من وسائط عقلیه مع جهاتها النوریه لیصح فیضان هذه الأنواع و الطبائع عنه و الماده و إن تکثرت بتعددها أو تعدد جهاتها الاستعدادیه- أشخاص نوع واحد أو أفراد طبیعه واحده لکن یستحیل أن یتکثر بها أو باستعداداتها- أنواع متخالفه و طبائع متکثره.

فثبت من هذا المنهج أیضا وجود العالم العقلی و تکثر صوره و ذلک العالم مع کثره صوره لیس مباینا لذات الحق الأول بل تلک الصور علی علوم إلهیه قائمه بذاته تعالی واقعه فی صقع الربوبیه فلیست هی من جمله ما سوی الله.

العاشر من سبیل الحرکات الفلکیه و ذلک من وجوه
اشاره

العاشر من سبیل الحرکات الفلکیه و ذلک من وجوه(2)

أحدها أن لکل متحرک محرکا غیره

إذ الشی ء لا یحرک نفسه و لا یتحرک عن نفسه و إلا لکان شی ء واحد قابلا و فاعلا و لکان المکمل للشی ء مستکملا به و ذلک المحرک إن کان متحرکا- أیضا یحتاج إلی محرک آخر و هکذا إلی لا نهایه و مع ذلک لکانت بالأسر أوساطا بلا طرف و ما دام حکمها حکم الواسطه لا یکون الحرکه متحققه بالفعل علی نحو وجودها- فلا بد من الانتهاء إلی محرک لا یتحرک أصلا به یخرج المتحرک من القوه إلی الفعل- و لا محاله هو أمر بالفعل لا یتغیر أصلا لا بالذات و لا بالعرض لا بالطبیعه و لا بالقسر


1- إشاره إلی معنی آخر و هو استناد الاختلاف النوعی فی هذا العالم إلی الاختلاف النوعی فی العالم الأعلی من العقول العرضیه فإنها جهات فاعلیته تعالی و درجات قدرته و علمه- و لا یمکن استناده إلی الواجب لوحدته و بساطته، س قدس سره
2- الفرق بین العاشر بالوجه الأول و الخامس مع قرب مأخذهما أن الخامس کان فی النفس الناطقه و هذا فی الفلک و أیضا هذا من مسلک الحرکه و هی الخروج التدریجی من القوه إلی الفعل و ذلک من مسلک مطلق الخروج و الفرق بینه بالوجه الثانی و بین الثامن أن ذلک کان من مسلک أغراض جمیع الطبائع النوعیه و المتوجه إلیه لها العقول التی من الطبقه المتکافئه العرضیه و هی أرباب الأنواع و هذا من مسلک الأغراض الأفلاک و المتوجه إلیه لها العقول التسعه الطولیه و أیضا ذلک طریقه الأشراق و هذا طریقه المشاء بل طریقه الفریقین، س قدس سره

ص: 269

و لا بالتسخیر و لا بالإراده و لا بالمشایعه و تحریکه للفلک إما بإعطاء المبدإ القریب إیاه- الذی به التحرک حرکه وضعیه و إما بأن یکون هو المؤتم به و المعشوق للجوهر المتحرک حرکه شوقیه تتبعها الحرکه الدوریه لأنه الموجب له أشواقا متتالیه و تخیلات متتابعه

و ثانیها أنا نقول الحرکه المستدیره یمتنع أن تکون طبیعیه

فهی لا محاله إرادیه مستنده إلی نفس دراکه و الباعث لها فی الحرکه إما أمر شهوی أو غضبی أو غایه الحرکه فیها جلب ملائم بدنی أو رفع منافر بدنی و هما منتفیان عن الفلک لأنه تام الخلقه لا یفتقر إلی غذاء و لیس له مضاد لیفتقر إلی دفعه فوجود الشهوه و الغضب فیه عبث معطل و الأغراض الحیوانیه الحسیه منحصره فی هذین الغرضین و ما یرجع إلیهما فالغرض للأفلاک فی حرکاتها الشوقیه أمر عقلی جازم غیر مظنون و لا موهوم- و إلا لما دامت الحرکات لأمر غیر مجزوم و لیس الغرض أمرا حقیرا کنفع السافل أو ما یجری مجراه فحرکتها لأجل کمال عقلی جلیل الخطر فهی إما لتحصیل ذات عقلیه أو للتشبه إلیها و الأول غیر ممکن فتعین الثانی و لا یمکن أن یکون المتشبه به- المتشوق إلیه ذاتا واحده هی الواجب جل ذکره و إلا لما اختلفت الحرکات الفلکیه قدرا و جهه فهی للتشبه إلی معشوقات کثیره و إن صح أن یکون لها اشتراک فی طلب المعشوق الأول لاشتراکها فی دوریه الحرکات و اختلاف فی طلب المعشوقات الثوانی لاختلافها فی جهات الحرکات و أزمنتها فلکل منها معشوق یخصه هو إمام نفسه و مکمله بالتشویق و الایتمام به و التشبه به فی التقرب إلی الحق الأول و التوسل إلیه فی الاستشراق فی أشعه نور الأنوار و الاستقبال لتجلیلات قدسه و کماله.

و ثالثها من جهه أن حرکاتها غیر متناهیه و لا منقطعه

ها مبدأ غیر متناهی القوه و کل قوه جسمانیه سواء کانت نفسا أو صوره منطبعه فهی متناهیه القوه و الأثر فلا محاله مبدأ حرکتها قوه مفارقه غیر متناهی التأثیر و التحریک و لیس ذلک هو الباری بلا توسیط- لأن الحرکات الدائمه کثیره و الواجب واحد محض فثبت کون العقول موجوده بهذه الوجود الثلاثه من هذا المنهج.

ص: 270

الحادی عشر من منهج مطابقه الأحکام

الصادقه الحاصله فی هذه الأذهان لما فی نفس الأمر(1) و قد تصدی المحقق الطوسی ره لسلوک هذا المنهج و عمل فی بیانه رساله حاصلها أنا لا نشک فی کون الأحکام الیقینیه التی تحکم بها أذهاننا مطابقه لما فی نفس الأمر و لا فی أن الأحکام التی بخلافها مما یعتقدها الجهال غیر مطابقه لما فیه و نعلم یقینا أن المطابقه لا تتصور إلا بین شیئین متغایرین بالشخص و متحدین فیما یقع به المطابقه و لا شک فی أن الصنفین المذکورین من الأحکام متشارکان فی الثبوت الذهنی فإذن یجب أن یکون للصنف الأول منهما دون الثانی ثبوت خارج عن أذهاننا یعتبر المطابقه بین ما فی أذهاننا و بینه و هو الذی یعبر عنه بنفس الأمر.

فنقول ذلک الثابت الخارج إما أن یکون قائما بنفسه أو متمثلا فی غیره- و القائم بنفسه إما ذو وضع أو غیر ذی وضع و الأول محال لوجوه أحدها أن تلک الأحکام غیر متعلقه(2) بجهه من جهات العالم و لا بزمان و کل ذی وضع یتعلق بهما- و ثانیها أن العلم بالمطابقه لا یحصل إلا بعد الشعور بالمتطابقین و نحن لا نشک فی المطابقه مع الجهل بذلک الشی ء من حیث یکون ذا وضع.

و ثالثها أن الذی فی أذهاننا من تلک الأحکام إنما ندرکه بعقولنا و أما ذوات الأوضاع فلا ندرکها إلا بالحواس من جهه ما هی محسوسات و الثانی و هو أن یکون ذلک القائم بنفسه غیر ذی وضع هو أیضا محال لأنه قول بالمثل الأفلاطونیه(3).

و أما أن یکون ذلک الخارج المطابق له متمثلا فی غیر منقسم.


1- سیما أن نفس الأمر عالم الأمر الذی یقابل الخلق کما قال تعالی أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ، س قدس سره
2- لأنها مجرده و یستدلون من تجردها علی تجرد النفوس الناطقه فکیف مطابقاتها- التی فی نفس الأمر و حاق الواقع، س قدس سره
3- لأنها کلیات عقلیه مجردات عن الماده و لواحقها و إذا کانت قائمات بالنفوس الناطقه- أو بالعقل الفعال لم تکن عقولا لکونها قائمات بالغیر حالات فیه بخلاف ما إذا کانت قائمات بذواتها فإنها حینئذ عقول عرضیه و مثل نوریه کما قال أفلاطون و سقراط و من تبعهما إن إیاها یتلقی العقل عند إدراکه للکلیات، س قدس سره

ص: 271

فنقول ذلک المتمثل فیه لا یمکن أن یکون بالقوه و إن کان بعض ما فی الأذهان بالقوه و ذلک لامتناع المطابقه بین ما بالفعل أو یمکن أن یصیر وقتا ما بالفعل و بین ما بالقوه و أیضا لا یمکن أن یزول أو یتغیر أو یخرج إلی الفعل بعد ما کان ما بالقوه فی وقت من الأوقات لأن الأحکام المذکوره واجبه الثبوت أزلا و أبدا من غیر تغیر و استحاله و من غیر تقیید بوقت و مکان و واجب أن یکون محلها کذلک و إلا فأمکن ثبوت الحال بدون المحل فإذن ثبت وجود قائم بنفسه فی الخارج غیر ذی وضع مشتمل علی جمیع المعقولات(1) التی یمکن أن یخرج من القوه إلی الفعل بحیث یستحیل


1- فیه أنها إن کانت علوما حصولیه فی العقل المذکور کانت فی صدقها متوقفه علی أمور أخری هی مصادیقها فی الخارج فتکون تلک المصادیق هی التی تطابقها علومنا الصادقه فی الحقیقه و لغا کون علوم العقل مطابقات لعلومنا و هو ظاهر. و إن کانت علوما حضوریه لزم أولا کونها وجودات عینیه فکانت هی التی تطابقها علومنا سواء عقلها عقل أم لا فلا ضروره لوجود العقل حینئذ و ثانیا أن من القضایا النفس الأمریه ما لا وجود لموضوعها فلا معنی لکونها معلومه بعلم حضوری کقولنا عدم العله عله لعدم المعلول و یمکن الجواب عنه بما یستفاد مما قدمناه فی مسأله احتیاج عدم الممکن إلی السبب- من مباحث المواد الثلاث فی السفر الأول و محصله أن العقل بعد ما یجد الوجود محمولا علی نفسه علی ما یقتضیه أصاله یتوسع أولا توسعا اضطراریا بحمل الوجود علی الماهیه المنتزعه منه- و یشمل بذلات الثبوت الوجود و الماهیه جمیعا ثم یتوسع ثانیا توسعا اضطراریا بتعمیم الثبوت لعامه المفاهیم الاعتباریه التی هی عناوین للماهیات منتزعه منها فی الذهن و یرتب بذلک علیها أحکامها الخاصه و القضایا المؤلفه منها هی القضایا النفس الأمریه الصادقه التی لا مطابق لها ذهنا و لا خارجا بل فی ظرف مطلق الثبوت الشامل للوجود و الماهیه و المفاهیم الاعتباریه- و هی و إن لم یتعلق بها علم حضوری لعدم الخارجیه لکنها ثابته بثبوت الماهیه الثابته بثبوت الوجود فافهم ذلک. و من هنا یظهر أن القضایا النفس الأمریه الشامله الکلیه کقولنا عدم العله عله لعدم المعلول و الجزئیه کقولنا عدم هذه العله عله لعدم هذا المعلول مطابقه للثابت الأعم من الوجود و الماهیه و الاعتباریات فظرف الثبوت المطلق هو المعنی بنفس الأمر و القضایا الکلیه منها خاصه مطابقه لما فی عالم العقل من صور العلوم الحضوریه علی النحو الذی سیشیر إلیه المصنف ره، ط مد ظله

ص: 272

علیه و علیها التغیر و الاستحاله و التجدد و الزوال و یکون هو و هی بهذه الصفات أزلا و أبدا- و إذا ثبت ذلک فنقول لا یمکن أن یکون ذلک الموجود هو أول الأوائل عز شأنه- و ذلک لوجوب اشتمال ذلک الموجود علی الکثره التی لا نهایه لها بالفعل و أول الأوائل یمتنع علیه أن یکون فیه کثره و أن یکون مبدأ فاعلا لها و محلا قابلا إیاها فإذن ثبت وجود موجود غیر الواجب تعالی و لنسمیه عقل الکل و هو الذی عبر عنه فی القرآن- تاره باللوح المحفوظ و تاره بالکتاب المبین المشتمل علی کل رطب و یابس و ذلک ما أردناه انتهی تلخیص ما أفاده.

و اعلم أن القول بالمثل الأفلاطونیه حق عندنا کما علمته و مع ذلک لا یضر لنا فی إثبات المرام من هذا المنهج و هو وجود صور الأحکام الثابته فی عالم آخر عقلی- سواء کانت حاله فی جوهر عقلی أو قائمه بذواتها.

الثانی عشر من مسلک التمام و مقابله
اشاره

فإن الأشیاء بحسب الاحتمال العقلی أربعه أقسام لأنها إما تام أو ناقص و الأول إما فوق التمام أو لا و الثانی إما مستکف بذاته أو بما لا یخرج عن قوام ذاته أو لا ثم إن العنصریات ناقصه محضه و الفلکیات مستکفیه- و الواجب عز اسمه فوق التمام فلا بد أن یکون فی الوجود موجود تام لیکون متوسطا بین ما هو فوق التمام و بین ما هو ناقص أو مستکف و هو العقل و ذلک لأنه لو صدر منه تعالی ناقص ابتداء و هو فوق التمام لانتفت المناسبه بین المفیض و المفاض علیه.

و أیضا یلزم الفرجه و الانفطار فی سلسله الوجود و هو غیر جائز و قد بینا من جهه قاعده إمکان الأخس أنه لا یمکن وجود مرتبه من الشرف لا یترتب علیه جمیع ما هو دونه إلی آخر الحاشیه الأخری.

تأیید سماعی

قال مفید المشائین و معلمهم فی أثولوجیا فی عاشر میامره- الواحد المحض هو عله الأشیاء کلا و لیس بشی ء من الأشیاء بل هو بدأ الشی ء و لیس هو الأشیاء بل الأشیاء کلها فیه و لیس هو فی شی ء من الأشیاء و ذلک أن الأشیاء کلها- انبجست منه و به ثباتها و قوامها و إلیه مرجعها فإن قال قائل کیف یمکن أن یکون الأشیاء من الواحد المبسوط الذی لا مثنویه فیه و لا کثره بجهه من الجهات قلنا لأنه

ص: 273

واحد محض مبسوط لیس فیه شی ء من الأشیاء فلما کان واحدا محضا انبجست منه الأشیاء کلها و ذلک أنه لما لم یکن هویه انبجست منه الهویه.

أقول و اختصر القول أنه لما لم یکن شیئا من الأشیاء رأیت الأشیاء کلها منه- غیر أنه و إن کانت الأشیاء انبجست منه فإن الهویه الأولی أعنی به هویه العقل هی التی انبجست منه بغیر وسط ثم انبجست منه جمیع هویات الأشیاء التی فی العالم الأعلی و العالم الأسفل بتوسط هویه العقل و العالم العقلی و أقول إن الواحد المحض(1) هو فوق التمام و الکمال و أما العالم الحسی فناقص لأنه مبتدع من الشی ء التام و هو العقل و إنما صار العقل تاما کاملا لأنه مبتدع من الواحد المحض الحق الذی هو فوق التمام و لم یکن بممکن أن یبدع الشی ء- الذی فوق التمام الشی ء الناقص بلا توسط و لا یمکن للشی ء التام أن یبدع تاما مثله لأن الإبداع نقصان أعنی به أن المبدع لا یکون فی درجه المبدع بل یکون دونه انتهی کلام الفیلسوف المقدم بعبارته.

و کأنک قد تهیأت بما قدمناه إلیک من بیان کون البسیط الحق کل الأشیاء- لفهم کلام هذا المعلم و تحقیق مرامه و لعله أراد بالهویه(2) هاهنا الوجود لا الماهیه المرسله کما ظن لأنها غیر مجعوله بل أراد به التشخص المتمیز عن سائر التشخصات المباین لها و هذا إنما یتحقق عند هذا الفیلسوف فیما سوی الأول حیث إن لکل منها وجودا محدودا بحد من الکمال فیکون مباینا لموجود آخر مغایرا له و أما الوجود الواجبی- فهو لکونه غیر متناهی القوه و الشده و لا محدود بحد و غایه فلا هویه له بهذا المعنی لأنه جامع کل حد وجودی و ما فوقه وراءه فلا مباین له فی الوجود و لا غیر لیکون متمیزا عنه


1- هذا مأخذ المنهج الثانی عشر الذی ذکره المصنف ره، س قدس سره
2- أی فی قوله انبجست منه الهویه لئلا یلزم مجعولیه الماهیه و إن أمکن أن یکون الهویه فی قوله لما لم یکن له هویه بمعنی الماهیه لکن حملها فی الموضعین علی الوجود المحدود لئلا یلزم التفکیک فی العباره، س قدس سره

ص: 274

بکونه مسلوبا عنه و بالعکس فإنه لا یکون عادما لشی ء من الأشیاء فحیث هو هو(1) کانت الأشیاء کلها فیه و حیث یکون شی ء من الأشیاء کان هو معه کما فی قوله- وَ هُوَ الَّذِی فِی السَّماءِ إِلهٌ وَ فِی الْأَرْضِ إِلهٌ و قوله وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ و قوله ما یَکُونُ مِنْ نَجْوی ثَلاثَهٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَهٍ إِلَّا هُوَ سادِسُهُمْ الآیه إلی غیر ذلک من الآیات القرآنیه و ألسنه النبویه و فیما صحت روایته

عن علی ع أنه قال:

مع کل شی ء لا بمقارنه و غیر کل شی ء لا بمزایله

حجه قویه علی هذا المطلب من طریقه النقل و السماع.

فهذه مناهج إثبات العقل المفارق و عالمه و سیأتی بیان کثره العقول و تفاصیل ما فی عالمها و حسن ترتیبه و جوده نظامه و اشتمال ذلک العالم علی جمیع الطبائع النوعیه- التی فی هذا العالم مع ما یزید علیها علی وجه أعلی و أشرف فی موضعه حسبما قدمنا ذکره فی مباحث الماهیه.

و اعلم أن لنا منهجا آخر فی إثبات علم العقل و هو من جهه إثبات الخزانه للمعقولات- کما قال عز اسمه وَ إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ و قوله وَ لِلَّهِ خَزائِنُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ و بیانه أنا قد نعلم شیئا معقولا ثم ننسی و لا نذکره أصلا بل نحتاج فی إدراکه إلی تجشم تحصیل جدید و کسب مستأنف و ربما نذهل عنه ذهولا ثم نتذکره بعد التوجه و الالتفات- من غیر حاجه إلی کسب جدید فعند الذهول و النسیان کلیهما لا شک أن الصوره غیر حاصله فی قوتنا المدرکه و إلا لکانت مدرکه بالفعل إذ لا معنی للإدراک إلا حصول صوره الشی ء فی القوه الدراکه.

لکن یجب الفرق بین حالتی الذهول و النسیان و الفرق بینهما لیس إلا بکون الصوره حاله الذهول و إن لم تکن حاصله فی القوه المدرکه لکنها حاصله فی القوه


1- أی فی مقام هو کانت الأشیاء فیه مستهلکه- آنجا که تویی چه من نباشد کس محرم این سخن نباشد و فی مقام وجود شی ء من الأشیاء فهو موجود معه بالحقیقه لأنه بده اللازم- ز هر چه هست گزیر است و ناگزیر أز دوست\Z ، س قدس سره

ص: 275

الحافظه لها و ما فی حاله النسیان فزال عنهما جمیعا أما زوالها عن المدرکه فبمحوها عنها و أما زوالها عن الحافظه فبزوال نسبه کونها حافظه لبطلان استعداد النفس و تهیئها للاتصال بها و قبول الفیض عنها ففی القوی الانطباعیه لقبولها التکثر و الانقسام جاز عند العقل أن یکون بعضها مدرکا و بعضها حافظا کما هو المشهور من أن موضعا من تجاویف الدماغ فیه محل الإدراک و قبول الصور و موضعا آخر فیه محل الحفظ و الإدامه.

و أما القوه الغیر المنطبعه کالعاقله منا فلا یمکن انقسامها إلی محل الإدراک و محل الحفظ و الاختزان فلا جرم خازن المعقولات جوهر عقلی یختزن فیه صور الأشیاء المعقوله- کلما توجهت النفس إلیه انتقشت بصوره ما تناسبه و إذا أعرضت عنه إلی ما یلی العالم الحسی و الدار الجسدانیه أو إلی صوره أخری انمحت عنها المتمثلات و غابت کمرآه تحاذی بها جانب صوره مطلوبه بعد أن صارت مجلوه و أزیلت عنها الغشاوه و الصدی بتجشم اکتساب و تعمل و تکلف فمهما بقیت علی وضع المحاذاه کانت الصوره منعکسه فیها أو فائضه علیها علی اختلاف الرأیین أعنی الإشراق(1) و الرشح فی الممثل له کما فی المثال- و کلاهما غیر ما هو المختار عندنا فیهما کما أشرنا إلیه و مهما تحولت و انصرفت زالت عنها- فإذن النفس متی کانت مجلوه المرآه متطهره القلب بقیت علی ملکه الاتصال و استعداد الاستشراق و قابلیه الارتسام التی اکتسبتها فکان المنمحی عنها مذهولا عنه لا نسیا منسیا و کانت قویه علی الاسترجاع و الإعاده من دون تعمل اکتساب جدید


1- القول بالإشراق فی الممثل له أی ما نحن فیه من العقل الفعال و العاقله أنه قد مر أن نسبه إشراق العقل الفعال إلی العاقله نسبه إشراق الشمس إلی الباصره علی ما مر فی المنهج الخامس فعند تلاقی النورین أی نور العقل الفعال و نور العاقله تری العاقله الصور الکلیه التی فی العقل الفعال أنفسها من غیر أن ینتقش فیها صور أخری و هذا فی المثال أی المرآه کقول الریاضیین بخروج الشعاع و انعکاسه من المرآه إلی المرئی نفسه و القول بالرشح أن ینتقش فیها أیضا و المختار عند المصنف ره کما أشار إلیه سابقا هو أنه لا هذا و لا ذاک و هو القول باتحاد النفس بالعقل الفعال أی فنائها فیه، س قدس سره

ص: 276

و تجشم اقتناص مستأنف لبقاء المعارفه و المناسبه بین المدرک و الحافظ و القابل و الفاعل و المستفیض و المفیض بخلاف ما إذا بطلت صقالتها و انکدرت تاره أخری بغشاوه مادیه و ظلمه طبیعیه فیحتاج إلی استیناف اکتساب و تعمل لإزاله الحجاب و حصول المناسبه و بالجمله فقد ثبت وجود جوهر عقلی انحفظت فیه المعقولات کلها و هو المطلوب.

تکمیل انحلالی لشک إعضالی

إن فی هذا المنهج شکا(1) من جهه السهو و النسیان قد استصعبه المناظرون حتی أنه نقل عن بعض تلامذه المحقق الطوسی أنه لم یقدر علی حله و لم یأت بمشبع من الکلام فی دفعه قال العلامه الحلی فی شرح تجرید العقائد فی مطابقه الأحکام الذهنیه الصادقه لما فی نفس الأمر بهذه العباره و قد کان فی بعض أوقات استفادتی منه ره جرت هذه النکته و سألته عن معنی قولهم إن الصادق فی الأحکام الذهنیه هو اعتبار مطابقتها- لما فی نفس الأمر و المعقول فی نفس الأمر إما الثبوت الذهنی أو الخارجی و قد منع کل منهما- فقال ره المراد بنفس الأمر هو العقل الفعال فکل صوره أو حکم ثابت فی الذهن- یطابق الصور المنتقشه فی العقل الفعال فهو صادق و إلا فهو کاذب فأوردت علیه أن الحکماء یلزمهم العقول بانتقاش الصور الکاذبه فی العقل الفعال لأنهم استدلوا علی ثبوته بالفرق بین السهو و النسیان فإن السهو هو زوال الصوره المعقوله عن الجوهر العاقل و ارتسامها فی الحافظه لها و النسیان هو زوالها عنهما و هذا یتأتی فی الصور المحسوسه أما المعقوله فإن سبب النسیان(2) هو زوال الاستعداد بزوال المفید للعلم فی باب التصورات و التصدیقات و هاتان الحالتان قد تعرضان فی الأحکام الکاذبه فلم


1- من جهه السهو و النسیان و فی العباره إیماء لطیف، س قدس سره
2- تلخیصه أن الفرق بینهما بهذا الوجه یتم فی الصور المحسوسه و أما المعقوله فلا- إذ بناؤه علی کون العقل الفعال خزانه للعاقله و هذا مؤد إلی کون الکواذب فیه لوجود حالتی السهو و النسیان فیها بالنسبه إلی الکواذب الکلیه، س قدس سره

ص: 277

یأت بمشبع(1) انتهی کلامه ره.

قال الفاضل الدوانی فی حله إن شأن العقل الفعال فی اختزان المعقولات- مع الصوادق الحفظ و التصدیق جمیعا و مع الکواذب الحفظ فقط دون التصدیق(2) أی الحفظ علی سبیل التصور دون الإذعان(3) لبراءته عن الشرور و الأسواء التی هی من توابع الماده انتهی ما ذکره و فیه ما لا یخفی من الخلل و القصور- أما أولا فلأن ما فی العقل الفعال هو أشد تحصلا و أقوی ثبوتا مما فی أذهاننا فاقتران الموضوع للمحمول إذا حصل فی أذهاننا فربما کان الاقتران بینهما اقترانا ضعیفا و ارتباط أحدهما بالآخر ارتباطا متزلزلا و ذلک لضعف سببه و کاسبه و دلیله حیث


1- لعل الوقت لم یکن مقتضیا للإشباع و إفشاء بعض الأسرار کما ستسمعه من المصنف فی حله و إلا فالمحقق الطوسی أجل شأنا من أن یعجز عن ذلک، س قدس سره
2- یرید بذلک أن للأجزاء التصوریه من القضیه الکاذبه و هی الموضوع و المحمول- و النسبه الحکمیه مطابقا عند العقل الفعال دون الحکم الذی هو التصدیق فهو من فعل الوهم- و فیه أن مقتضی ذلک عدم اقتضاء التصدیق بما هو تصدیق کلی مطابقا عقلیا من غیر فرق بین التصدیق الصادق و الکاذب فتخصیص التصدیق الصادق بالمطابقه بلا مخصص و لا یبقی إلا أن یستدل علی المطلوب من طریق التصور و ما ربما یعرضه من الذهول و الذکر و یرد علیه أولا محذور کون نتیجه الدلیل أخص من المدعی و ثانیا محذور کون الدلیل أعم من النتیجه فافهم ذلک، ط مد ظله
3- فیه أنه إذا لم یکن فیه إذعان فلم یکن فیه تصدیق لأن العلم إن کان إذعانا للنسبه فتصدیق و إلا فتصور و التصدیقات فی القضایا الکلیه کلیه و خزانه التصدیقات الکلیه أیضا هو العقل الفعال و کما أن تصور البسیطه الکلیه فیه کذلک الإذعان الکلی و التصدیق الکلی فیه- لعروض حالتی السهو و النسیان فی ذلک بالنسبه إلی التصدیق الکلی الکاذب و التفرقه بین السهو و النسیان فی ذلک الإذعان الکلی لا یستقیم إلا بالعقل الفعال و بقی الإشکال و التصدیق الکاذب المتصور للعقل الفعال غیر المذعن به تصدیق بالحمل الأولی لا بالحمل الشائع، س قدس سره

ص: 278

لم یکن الاقتران بینهما من برهان ذی وسط لمی أو من تحدس أو حس أو تجربه أو غیر ذلک فیکون الحکم منا باقترانهما غیر قاطع فهو شک أو وهم و ربما کان الواقع بخلافه فیکون حکما کاذبا و أما إذا اقترن الموضوع بالمحمول فی العقل(1) الفعال فیکون اقتران أحدهما بالآخر اقترانا مؤکدا ضروریا حاصلا من أسباب وجودهما علی هذا الوجه- کاقتران أحدهما بالآخر فی ظرف الخارج و لیس مصداق الحکم إلا عباره عن اقتران الموضوع بالمحمول(2) أو اتحادهما فی نحو من الوجود فی الواقع.

و أما ثانیا فلأن التصور و التصدیق کما تقرر و تبین فی مقامه إنما هما نوعان- من العلم الانطباعی الحادث فی الفطره الثانیه فأما علوم المبادی العالیه و علم الحق الأول جل ذکره فلیس شی ء منهما تصورا و لا تصدیقا(3) فإن علوم المبادی کلها


1- ظاهره أنه نسب إلی الفاضل الدوانی أنه نفی العام و الحال أنه نفی الاقتران الخاص المؤکد الضروری فی الکواذب کما صرح أن شأن العقل مع الصوادق الحفظ و التصدیق- لکن مراد المصنف ره أن نفی الخاص مطلق أیضا لأن هذا الإذعان و الحکم الضروری فی المذعن الکاذب و الجاهل جهلا مرکبا من هناک من حیث إن هذا وجود جمعی و وجوب غیری- و وجود کلی تجردی و الضروره و البت و النوریه من هناک و بالجمله فی هذا الاعتراض تلمیح إلی التحقیق الذی سیشیر إلیه فی الحل بعید ذلک، س قدس سره
2- فیه منع ظاهر فلا نسلم أن کل اقتران یلازم الاتحاد فی الوجود فإن الاقتران یمکن أن یتحقق بین وجود فی نفسه مع مثله لکن الاتحاد لا یتحقق إلا مع وجود لغیره، ط مد ظله
3- هو حق و قد أوضحناه فی حواشی العاقل و المعقول من الکتاب لکنه اعتراض علی أصل دعوی مطابقه القضایا الصادقه للعلوم المنتقشه فی جوهر العقل الفعال لا علی جواب المحقق الدوانی فقط و الجواب أن العلم الحصولی الذی تتضمنه القضایا المعقوله من تصور و تصدیق- لا یأبی الانطباق علی ما عند العقل من العلم الحضوری فی ذلک کما لا یأبی الانطباق علی متن الخارج و کان المصنف ره أراد بذلک الاعتراض علی ظاهر کلامهم من تسلیم کون علوم العقل حصولیه لقصرهم العلم الحضوری بعلم الشی ء بنفسه و إلا فهو أجل من أن یخفی علیه صحه انطباق العلم الحصولی علی الحضوری، ط مد ظله

ص: 279

عباره عن حضور ذواتها العاقله و المعقوله بأنفسها و حضور لوازمها الوجودیه بنفس حضور ذواتها الثابته لذواتها من غیر جعل و تأثیر مستأنف و تحصیل ثان حسبما قررناه کعلمنا بذاتنا و لوازم ذاتنا غیر المنسلخه عنا بحسب وجودنا العینی و هویتنا الإدراکیه التی هی عین الحیاه و الشعور.

و أما حل الإشکال و حق المقال فیه علی وجه تطمئن به القلب و تسکن إلیه النفس- فهو یستدعی تمهید مقدمه هی أن کل ملکه راسخه فی النفس الإنسانیه سواء کانت من باب الکمالات أو الملکات العلمیه أو من باب الملکات أو الکمالات العملیه کملکه الصناعات التی تحصل بتمرن الأعمال و تکرر الأفعال کالکتابه و التجاره و الحراثه و غیرها فهی إنما تحصل بارتباط خاص من النفس بالعقل الفعال لأجل جهه فعلیه من الجهات الموجوده فیه لأن الأنواع المختلفه لا یکفی فی تکثرها و وجودها تکثر القوابل أو تکثر جهاتها القابلیه- بل یحتاج إما إلی مباد متعدده عقلیه کما رآه الأفلاطونیون من أن علل الأنواع المتکثره- فی هذا العالم عقول متکثره هی أربابها و إما إلی جهات متعدده فاعلیه فی العقل الأخیر- کما هو رأی المشائین.

و بالجمله فجمیع الکمالات الوجودیه فی هذا العالم مبدأها و منشأها من حیث کونها أمرا وجودیا من ذلک العالم سواء سمیت خیرات أو شرورا إذ الشرور الوجودیه شریتها راجعه إلی استلزامها لعدم شی ء آخر أو زوال حاله وجودیه له و هی فی حد نفسها و من جهه وجودها تکون معدوده من الخیرات کالزنا و السرقه و نظائرهما و منها الجهل المرکب و الکذب فکل منهما فی نفسه أمر وجودی و صفه نفسانیه یعد من الکمالات لمطلق النفوس بما هی حیوانیه و إنما یعد شرا بالإضافه إلی النفس الناطقه لمضادتها للیقین العلمی الدائم و لملکه الصدق فإن الأول خیر حقیقی و الثانی نافع فی تحصیل الحق.

فإذا تمهدت هذه المقدمه(1) فنقول لا یلزم أن یکون ما بإزاء کل ملکه نفسانیه


1- و بعباره أخری نجیب بأن کل قضیه مطلقا هناک و کل رأی من هناک و کون القضیه الکاذبه جهلا مرکبا أو کاذبه إنما هو لأجل التقیید و التضییق مثلا من یقول فی ماهیه النفس- إنها جوهر لطیف سار فی البدن سریان الماء فی الورد أو سریان النار فی الفحم ففی قوله جهه حقیه- من حیث إن هذا حکم الروح البخاری و هو لیس بمنفصل عن الروح الأمری و من یقول إنها طبع ففی قوله أیضا جهه حقیه من حیث إن الطبع المجبول علی طاعه الروح الأمری مرتبه منه- بل الطبع المجبول مرتبه من النفس لأنها جسمانیه الحدوث روحانیه البقاء و قس علیهما و الجهات الحقه کلها فی العقل الفعال و الإدراک و السهو و النسیان فیها بالاتصال و الانفصال به و عنه و مع ذلک کونها کواذب و جهالات مرکبه سائغ لما مر من التقیید و الحصر و من هنا 280 قال صاحب سلسله الذهب- تخته جمله عقائد باش در همه صورتش مشاهد باش شو هیولای جمله معتقدات تا بیابی ز شرک و جهل نجات و قد حررنا سابقا فی أن إدراک الکلیات بمشاهده أرباب الأنواع عن بعد أن إدراک أصحاب الجهل للکلیات التی فی أذهانهم الجاهله أیضا بمشاهده هذه کما أن إدراک العدم الکلی مشاهده حقیقه الوجود مشاهده ضعیفه کما أن إدراک الوجود العام مشاهدتها شهودا، س قدس سره

ص: 280

أو أمر وجودی فی العقل الفعال أو فی عالم العقل هو بعینه من نوع تلک الملکه أو ذلک الأمر بل الذی لا بد منه هو أن یکون فیه أمر مناسب لتلک الملکه أو لذلک الأمر فإذن کما أن النفس إذا تکررت ملاحظتها لعلوم صادقه حقه حصلت لها ملکه الاتصال و الارتباط- بشأن من شئون العقل الفعال متی شاءت من هذه الجهه فکذلک إذا ارتسمت فیها صوره قضیه کاذبه و تکرر ارتسامها أو التفت النفس إلیها التفاتا قویا حصلت لها ملکه الاتصال من هذه الجهه بشأن آخر من شئونه متی شاءت و لا یلزم أن یکون ذلک الشأن بعینه قضیه ذهنیه صادقه و لا هذا قضیه کاذبه بل أمرا یناسب ذاک أو أمرا یناسب هذا فهذا معنی اختزان(1) صور الأشیاء فی عالم العقل و استرجاع النفس إلیه.

و قد أشرنا لک مرارا أن لیس معنی حصول صور الموجودات فی العقل البسیط


1- الحق أن هذا إنما یصلح جوابا عن إشکال نزول العلوم الکاذبه عن العقل إلی نفوسنا بما أنها من الشرور التی یتنزه عنها العالم الأعلی العقلی و أما الإشکال من حیث عدم وجود مطابق لها عند العقل فلا یندفع بوجود ما یناسبها من غیر عینیه إذ لو لا العینیه بوجه لم یکن العلم حصولیا. و بتقریر آخر العلم الحصولی بما أنه علم من ذاتیه الحکایه و لا معنی للحکایه من غیر محکی یکون وراءه و لا للطریق من غیر غایه بعده فلا معنی للعلم من غیر معلوم وراءه یطابقه فکیف تتصور القضایا الکاذبه. و الحق فی الجواب أن العلم بما هو علم لا یقبل الخطاء لما ذکر من کونه بالذات حاکیا لما وراءه و إنما هو فی العلوم الکلیه العقلیه من دعابه المتخیله و شیطنه الواهمه حیث تضع ما لیس بالموضوع مکان الموضوع أو ما لیس بالمحمول مکان المحمول فافهم ذلک و لبیانه التفصیلی مقام آخر، ط مد ظله

ص: 281

ارتسامها فیه علی وجه الکثره المتمایزه بعضها عن بعض کما أن صورها المحسوسه ترتسم فی الماده الجسمانیه و کذا صورها النفسانیه التفصیلیه التی ترتسم فی النفس الخیالیه علی هذا الوجه- و ذلک لضیق هذا العالم و ما یتعلق به من المشاعر عن الحضور الجمعی و التمام العقلی- و البراءه عن العدم و الغیریه و الکثره و الانقسام

ص: 282

الموقف العاشر فی دوام جود المبدإ الأول و أزلیه قدرته
اشاره

و بیان أنه لم ینقطع و لا ینقطع فیضه عما سواه أبدا و لا یتعطل عن الفعل دائما مع أن العالم متجدد کائن فاسد و إنما الذی لا یبید و لا ینقص و لا ینفد أبدا هی کلمات الله التامات و علومه الباقیات و هی لیست من جمله العالم و ما سوی الحق کما أشرنا إلیه مرارا و فیه فصول

الفصل (1) فی الإشاره إلی شرف هذه المسأله و أن دوام الفیض و الجود لا ینافی حدوث العالم و تجدده فی الوجود
اشاره

الفصل (1) فی الإشاره إلی شرف هذه المسأله(1) و أن دوام الفیض و الجود لا ینافی حدوث العالم و تجدده فی الوجود اعلم أن هذه المسأله من عظائم المهمات الحکمیه و الدینیه التی یجب تقررها فی الأذهان و العقول و لا یمکن الوصول إلی معرفه الله و توحیده و تنزیهه عن الکثره و النقصان إلا بإتقان هذه المسأله الشریفه علی وجه یطابق البراهین الحکمیه و یوافق


1- و کما أنها شریفه لک مسأله الحدوث فإن إثبات الصانع تعالی الذی هو من أمهات المطالب و أصلها یبتنی علیه عند الملیین فإن مناط الحاجه عندهم هو الحدوث و أهل الظاهر لیس یدلهم علیه إلا مثل أن العالم بناء حادث لا بد له من صانع قدیم و کذا دثور العالم و بواره و قیام القیامه یبتنی علی الحدوث إذ ما ثبت قدمه امتنع عدمه و لذا کان الإلهیون المحققون و الملیون یعتنون بإثبات الحدوث کثیرا. لکن القول الفحل فی الحدوث قول المحقق الجامع بین الأوضاع الشرعیه و البرهانیه مع عدم انقطاع فیضه تعالی و عدم إمساکه عن الجود فإن من أسمائه الحسنی قدیم الإحسان و باسط الیدین بالعطیه و کلماته لا تنفد و لا تبید و نوره لا یأفل. و بالجمله لا یجوز التعطیل فی سنته و هذا إنما هو یتأتی بالقول بالحدوث الزمانی و التجدد الذاتی و الحرکه الجوهریه علی ما یقول المصنف ره أو القول بالحدوث الدهری- الذی یقول به السید المحقق الداماد ره کما حققناه فی موضع آخر لا بالقول بالحدوث الزمانی الذی یقول به الأشعری و أمثاله القائلون بالزمان الموهوم أو المتوهم فإنه مستلزم لتخلف المعلول عن العله التامه و المحاذیر الأخری اللازمه لعدم دوام الفیض کسنوح الأحوال و الحاجه إلی حضور وقت أو مصلحه أو نحو ذلک کما أشار المصنف ره بقوله و لا یمکن الوصول إلی آخره. و من الأقوال بالحدوث الزمانی الجامع بین الأوضاع ما خطر ببالی أن العالم الذی عنه خبر للعالم بالعالم حادث بحدوثه و کما هو حادث بحدوثه فإن بفنائه. آدمی چون نهاد سر در خواب خیمه أو شود گسسته طناب و قد حقق أن ما هو موجود للماده غیر مدرک بالذات و أن المدرک بالذات بأی إدراک کان لا بد أن یکون وجوده فی نفسه هو بعینه وجوده لمدرکه فالسماء و الأرض و ما بینهما التی تخبر عنه و تشیر إلیه إشاره حسیه أو خالیه أو عقلیه عقلا مقیدا حادثه و کلها بما هی دنیویه طبیعیه ستدثر حتی السماء انشقت و الکواکب انتثرت و الشمس کورت کما عند الموت- فتفطن فإنه دقیق، س قدس سره

ص: 283

القوانین النبویه و قد یتوهم أکثر ضعفاء العقول و الجمهور من المبرسمین أن أقوال الملتزمین للقواعد الحکمیه و العلوم العقلیه و حججهم و أدلتهم مخالفه للشرائع الإلهیه و لما جاءت به الأنبیاء و إن أساطین الحکماء الأقدمین یقولون إن العالم قدیم بالکلیه و إن الأفلاک و الکواکب و صورها و هیولیاتها بل هیولی العناصر و کلیاتها قدیمه بالهویات الشخصیه مستمره الذوات بوجوداتها و شخصیاتها لا داثره و لا زائله و لا حادثه و لا فاسده و هذا قد ذکرنا فی مباحث مقوله الجوهر و أقسامها أنه افتراء علی أولئک السابقین الأولین قدس الله أنوارهم و أسرارهم عن هذا الظن القبیح المستنکر المخالف لما جاءت به الرسل و أولیاؤهم ع.

نعم ذهبوا إلی أن جوده دائم(1) و فیضه غیر منقطع و لکن العالم یتجدد مع الأنفاس


1- و لو تفوهوا بأن العالم قدیم کان وجهه أنهم کان نصب أعینهم هو الله و صفاته- و حقیقه الوجود التی هی طرد العدم بشراشرها هی نور الله الذی تنور به ماهیات السماوات و الأرض و ما بینهما و العالم لیس إلا شیئیات الماهیات و هی فانیات فی حقیقه الوجود فناء الظل فی الشمس و الوجود مضاف أولا و حقیقه إلی الله کما قال علی ع: ما رأیت شیئا إلا و رأیت الله قبله . دلی کز معرفت نور و صفا دید بهر چیزی که دید أول خدا دید و لو أضیف عند العقل الجزئی إلی الماهیات لا بد من إسقاط الإضافات فالعالم فی نظر شهودهم مملو من بهاء الله بل مضمحل فإن فی الله فلم یقع نظرهم إلا علی الله و صفاته و ما من صقعه و حکمها القدم و هذا لا ینافی أن یکون حکم الماهیات عند اعتبارها الحدوث فی وجودها الطبیعی السیال، س قدس سره

ص: 284

و من هذا الوجه قوله عز ذکره کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ و لیست شئونه إلا أفعاله و تجلیات أسمائه کما سبق بیانه و لا یمکن حدوث الفعل من المبدإ التام و لا ارتباط المتغیر بالثابت القدیم إلا بنحو دوام التجدد و الانقضاء و التدرج فی الحدوث و البقاء و اتصال التبدل و التصرم فی الوجود و الفناء کما هو المشهور عند الجمهور فی نفس الحرکه- حیث قیل إنها هویه تدریجیه توجد فی الخارج شیئا فشیئا و تعدم شیئا فشیئا.

و أما عندنا فالحرکه لیست من الهویات الخارجیه بل أمر عقلی(1) معناها نفس الخروج من القوه إلی الفعل علی التدریج و هو کسائر المفهومات الاعتباریه التی تصلح لأن تکون عنوانا لحقیقه خارجیه و الذی ینتزع منه هذا المعنی المصدری هو الذات الخارجیه التی یخرج وجودها من القوه إلی الفعل تدریجا فوجوده لا محاله- تدریجی و حدوثه بعینه یلزم الزوال و انقطاع بعضها عن بعض عین الاتصال و لیس


1- إلی قوله لأنه لیست فی الحرکه حرکه حاصله إن الحرکه تجدد الشی ء بما هو و تجدد الشی ء لیس شی ء متأصل إنما الشی ء المتأصل هو الشی ء المتجدد کالطبیعه المتجدده أو کالأعراض التی تقع فیها الحرکه لکنها تابعه للطبیعه فی التجدد فالحرکه نفسها کالمعنی الحرفی و هذا القول منه کقولهم بحدوث الحادث و تأثر المتأثر و نحوهما لیست بأشیاء متأصله و إلا کان الحدوث حادثا و التأثر متأثرا و تسلسل و لیس للحدوث حدوث و للتأثر تأثر فکذا لیس للتجدد تجدد و هذا ما قال المصنف ره و لیست فی الحرکه حرکه أی لیست للحرکه حرکه بل الحرکه للمتحرک، س قدس سره

ص: 285

هذا الذی ذکرناه صفه الحرکه لأنه لیست فی الحرکه حرکه(1) و لیس لها وجود تدریجی- بل هی عباره عن تدریج وجود شی ء آخر و خروجه إلی الفعل یسیرا یسیرا فالحرکه عباره عن متحرکیه شی ء آخر فی الحصول لا متحرکیه نفسها و إلا لتسلسلت الحرکات إلی غیر نهایه و الذی یتدرج وجوده بالذات هو بعض أنواع المقولات ففی المشهور هی أنواع أربع من المقولات الکم و الکیف و الأین و الوضع و فی التحقیق هی أنواع خمس منها و هی الأربع المذکوره مع مقوله الجوهر فإن الطبائع المادیه و النفوس المتعلقه بالأبدان الطبیعیه کلها متحرکه فی ذاتها و جوهرها عندنا کما أقمنا البراهین علیه و بینا أن جمیع الهویات الجسمانیه التی فی هذا العالم سواء کانت بسائط أو مرکبات و سواء کانت صورا أو موادا و سواء کانت فلکیه أو عنصریه و سواء کانت نفوسا أو طبائع فهی مسبوقه بالعدم الزمانی فلها بحسب کل وجود معین مسبوقیه بعدم زمانی غیر منقطع فی الأزل ففی الأزل أعدام جمیع الأشخاص الجسمانیه و الهویات الطبیعیه إذ کلها علی الاستغراق الشمولی الأفرادی و الجمعی مما یصدق علیها أنها مسبوقه بعدم أزلی فکلها حادثه لیس فیها واحد شخصی مستمر الوجود و لا حقیقه ثابته الهویه فإن المسمی بالکلی الطبیعی و الماهیه لا بشرط لیس لها فی ذاتها من حیث ذاتها وجود و لا وحده و لا کثره و لا استمرار و ثبات و لا أیضا انقطاع و حدوث بل هی فی جمیع هذه الصفات تابعه لأفرادها موجوده بعین وجودها واحده بوحدتها کثیره بکثرتها قدیمه بقدمها حادثه بحدوثها.

فإذا تحقق و تبین بالبرهان أن جمیع أفرادها حادثه فهی لا محاله حادثه فی نفس الأمر و إن لم تکن حادثه بحسب اعتبار ذاتها من حیث ذاتها لکنها کما لا تکون حادثه من حیث اعتبار ذاتها بذاتها فکذلک لیست بقدیمه من تلک الحیثیه و من هاهنا ینکشف و یظهر أن ما اشتهر عن الحکماء و أذعن به أکثر الأذکیاء من أن طبائع الأنواع المتعاقبه الأشخاص قدیمه و إن کانت أشخاصها کلها حادثه إذ الماهیه منحفظه بتعاقب الأشخاص


1- تقدمت المناقشه فیه فی مباحث الحرکه من السفر الأول و تقدم أیضا أن الحرکه الجوهریه حرکه و متحرکه فتذکر، ط مد ظله

ص: 286

لیس بصحیح أصلا(1) بل فیه مغالطه بین أخذ الحد مکان المحدود(2) و فیه خلط بین الواحد بالعدد و الواحد بالمفهوم و إن أکثر الناس زعموا أن معنی کون الماهیه واحده و الأفراد متکثره- هو أن یکون هناک أمر واحد متقید بقیود مختلفه و یعرضه صفات متقابله یکون محفوظ الذات مع کل قید و إذا زال بعض القیود و التعینات لا یزول ذلک الأمر بزواله- بل یبقی مستمرا ثم یلحقه بعض آخر منها و ذاته هی هی بعینها کمحل واحد- یطرأ علیه صفه بعد أخری و هو هو بعینه کجسم یبیض تاره و یسود أخری و یتسخن تاره و یتبرد أخری و هو بعینه ذلک الجسم الموجود أولا مع تبدل الصفات و تغایر الأحوال.

هذا سهو عظیم عند المحققین فإن الشیخ الرئیس شنع علی من زعم أن الکلی الطبیعی فی الخارج شی ء واحد بالذات متکثر باللواحق موجود فی أمکنه متعدده و فی أزمنه متکثره حتی قال إن نسبه المعنی الکلی إلی جزئیاته لیست کنسبه أب واحد إلی أبناء کثیرین بل کنسبه آباء إلی أبناء و لیس کل واحد من الناس إلی إنسانیته فمجرد نسبته إلی إنسانیه تفرض منحازه عن الکل بل لکل واحد إنسانیه أخری هی بالعدد غیر ما للآخر من الإنسانیه و أما المعنی المشترک فیه فهو فی الذهن- و قد سلف تحقیق هذا المبحث فی مسائل الماهیه.

تنبیه تفریعی

و من العجب من أتباع الفلاسفه حیث إن المتکلمین لما حاولوا إثبات البدایه و الانقطاع للحرکه و الزمان و ما یطابقهما من الحوادث المتعاقبه بإجراء التطبیق و التضایف و غیرهما فیها قالوا إن هذه المتعاقبات و الحوادث لا اجتماع لها فی الخارج و لا فی الخیال حتی یجری فیها المطابقه و المضایفه و یحکم علیها بالانقطاع و قد ذهلوا و غفلوا عن أن تلک الأمور لما لم یکن لمجموعها وجود فی


1- نفی الصحه مطلقا فیه مبالغه و یمکن إثبات الصحه بأن مرادهم أن الطبائع دائمه الحدوث و التجدد و أن هذه الحرکات الجوهریه مثل الحرکه الوضعیه الفلکیه و لیست مثل الحرکات الأینیه المستقیمه المبتدئه من السکون و المنقطعه إلیه، س قدس سره
2- یرید به أخذ المفهوم مکان المصداق، ط مد ظله

ص: 287

الخارج لا یمکن الحکم بأزلیتها و قدمها کما لا یمکن الحکم بتناهیها و انقطاعها- فکیف یصح القول منهم بأزلیه الحرکات و قدم الزمان و لا تناهی الحوادث علی وجه العدول.

بل الحق أن یسلب عنها القدم و اللاتناهی بمعنی السلب العدولی و کذا یسلب عن مجموعها الحدوث(1) و التناهی سلبا بسیطا و لکن یثبت لکل واحد واحد من جزئیات الحرکه و الزمان و الحوادث الحدوث و یحکم علیها بالتناهی و الانقطاع حکما إیجابیا تحصیلیا و لا یلزم من ذلک(2) أن یکون الکل حادثا لأن الحکم علی کل واحد قد لا یتعدی(3) إلی الحکم علی المجموع کما یلزم من ذلک أیضا أن یکون الکل أی المجموع قدیما کما زعم و لا أیضا أن یکون الکلی الطبیعی قدیما کما مر بیانه.

و لیس لمتوهم أن یتوهم أن الکل إذا لم یکن له نهایه ثبت أنه لا نهایه له و أن الکلی إذا لم یکن فی ذاته حادثا کان فی حد ذاته قدیما لأنا نقول- أما فی الأول فبأن ما لا وجود له لا یثبت له شی ء أصلا فالحکم الإیجابی یستدعی وجود الموضوع فکیف یثبت لما لا ثبوت له شی ء من الأشیاء سواء کان ذلک الأمر أمرا وجودیا أو عدمیا کالعمی و اللابصر و اللاکتابه فالمعدوم کما یسلب عنه البصر


1- کما یسلب عنها القدم و إنما یسلبان عنها لأن المجموع لا وجود له عند المصنف غیر وجود کل واحد و الموجبه لا بد لها من وجود الموضوع بخلاف الکلی الطبیعی لأنه و إن یسلب عنه القدم لکن یثبت له الحدوث إذ الکلی الطبیعی موجود بعین وجود أشخاصه فیمکن عقد الإیجاب له فإذا قیل الکل المجموعی حادثه معناه أنها لیست قدیمه هذا علی رأیه ره- و أما علی رأی من یقول بوجود المجموع و أن وجوده وراء وجود کل واحد فیمکن إیجاب الحدوث له، س قدس سره
2- المراد به الکل المجموعی فلا ینافی ما تقدم آنفا من حکمه بحدوث الجمیع لحدوث کل واحد فإن المراد به الکل الاستغراقی دون المجموعی، ط مد ظله
3- کما فی الحکم بالوحده علی کل واحد و بالشبع برغیف واحد فلا یمکن الحکم بالتعدی کلیا و لکن یتعدی جزئیا کالحکم بالإمکان علی کل واحد من الممکنات و مجموع الممکنات غیر المتناهیه أیضا ممکن لو کان المجموع موجودا علی حده و من هذا القبیل الحدوث، س قدس سره

ص: 288

کذلک یسلب عنه اللابصر و قد علمت أن لیس نقیض ثبوت البصر لشی ء ثبوت اللابصر له بل نقیضه سلب ثبوت البصر له علی أن یکون قاطعا للنسبه الثبوتیه واردا علیها- لا أن یکون النسبه وارده علیه رابطه إیاه بالموضوع فالکتابه و اللاکتابه بمعنی العدول کلتاهما مسلوبتان عن المعدوم بمعنی أن لیس شی ء منهما ثابتا له لا أن لیسیه شی ء منهما ثابته له.

و أما فی دفع الثانی أن معنی قولنا إن الکلی الطبیعی غیر حادث أن الماهیه لیست من حیث هی هی متصفه بالحدوث بمعنی أن حیثیه الاتصاف بالحدوث ما نشأت من نفس الذات لا أنها لا توصف بالحدوث فی الواقع بل هی متصفه بالحدوث فی الحقیقه- لأن اتصاف الفرد بکل صفه هو عین اتصاف الطبیعه لا بشرط شی ء بتلک الصفه بعینها.

ثم لو سلمنا أن الماهیه من حیث نفسها غیر متصفه بالحدوث لکن لا یلزم من ذلک اتصافها فی نفسها بالقدم أو اللاحدوث لما سبق فی مباحث الماهیه أنه إذا سئل عن الماهیه من حیث هی هی بطرفی النقیض فالجواب السلب من کل شی ء بتقدیم السلب علی الحیثیه- و بالجمله هذه الماهیات التی أفرادها متجدده کائنه فاسده إذا سئل عن کیفیه حصولها فی الأعیان هل هی حادثه أو قدیمه فالجواب أنها فی نفس الأمر و بحسب الخارج حادثه و لیست بقدیمه و لا دائمه أصلا إذ لو اتصفت بالأزلیه و الدوام فی الخارج أو فی نفس الأمر لکان لها لا أقل فرد واحد موصوف بالقدم إذ لا وجود لها إلا فی الأفراد بل وجودها وجود الأفراد بعینها فلا اتصاف لها بشی ء من العوارض إلا بسبب اتصاف فرد منها به و إذ لیس فی أفرادها شی ء یوصف بالقدم و الدوام فلا یوصف الماهیه أیضا بذلک.

و إذا سئل عنها بأنها هل هی من حیث ذاتها قدیمه أو حادثه فالجواب سلب کل من الطرفین- القدم و الحدوث و اللابدایه و البدایه و اللاانقطاع و الانقطاع جمیعا لأنها لا توصف بشی ء منها من حیث ذاتها لذاتها و إنما توصف بها فی الواقع من جهه وجودها الذی هو نفس وجود أفرادها

ص: 289

فصل (2) فی بیان حدوث الأجسام بالبرهان من مأخذ آخر مشرقی غیر ما سلف فی مباحث أحکام الجوهر من العلم الکلی
اشاره

فصل (2) فی بیان حدوث الأجسام بالبرهان من مأخذ آخر مشرقی(1) غیر ما سلف فی مباحث أحکام الجوهر من العلم الکلی و هو أن کل شی ء یوصف بصفه من الصفات لا بد أن لا یکون بحسب وجود نفسه و مرتبه قابلیته و معروضیته موصوفا بما ینافی تلک الصفه و إلا لزم اتصاف أمر واحد بالمتنافیین- سواء کان الاتصاف بحسب العقل فی ظرف التحلیل أو فی الخارج.

و القسم الأول کالماهیه فی اتصافها بالوجود و عروضه لها فإن الماهیه لو کانت بحسب نفسها معدومه لما أمکن عروض الوجود لها بل ینبغی أن لا تکون الماهیه من حیث نفسها متعینه بأحد الطرفین أعنی الوجود و العدم حتی یتصور عروض شی ء منهما لها.

و القسم الثانی کالمقدار الجسمانی أو الاتصال الامتدادی العارض للهیولی فإنه یجب أن یکون الهیولی غیر متعینه الذات باللامقدار و لا متجرده فی ذاتها عن الامتداد- حتی یمکن قبولها للممتد فی ذاته و اتصافها بالمقدار لذاته و کذا الوضع و الحیز إذا عرض لشی ء و صار ذلک الشی ء بعروضه إیاه ذا وضع و حیز یجب أن لا یکون بحسب وجوده فی نفسه مجردا عن الأوضاع و الأحیاز فإن المفارق عن المقدار فی نفسه- و المجرد عن الوضع و الحیز فی وجوده و تعینه لا محاله یکون وجوده وجود أمر عقلی- بل یکون بالضروره عقلا صرفا مفارق الذات عن المقدار و الجسمیه و لوازمها فکیف یسنح له ما یجعله متجسما ذا وضع و یعرض له التلبس بهذه الأمور.

فظهر أن الأمر القابل لمثل هذه الأمور یجب أن یکون حالته بالقیاس إلیها- حاله إمکانیه مبهمه ناقصه نسبه تلک الحاله إلی کل منها نسبه النقص إلی الکمال و نسبه الضعف إلی القوه و لهذا یقال إن الهیولی فی ذاتها لا متصله و لا منفصله- و لا واحده و لا کثیره و لا ذات وضع و حیز و لا غیر ذات وضع و حیز


1- کما أن مأخذ الحرکه الجوهریه للحدوث مأخذ عرشی، س قدس سره

ص: 290

ثم اعلم أنه فرق بین الأحوال التی هی من ضروریات وجود الشی ء و لوازم هویته بحیث لا یمکن خلو الموضوع عنها و عما یستلزمها أو ما یلزمها بحسب الواقع و الأحوال التی لیست من هذا القبیل فیمکن خلو الموضوع عنها فی الواقع فالقسم الأول کالمقدار و الوضع و المکان و الزمان(1) للجسم و القسم الثانی کالسواد و الحراره و الکتابه و أشباهها له ففی القسم الأول لا بد أن یکون محلها و قابلها غیر متقوم الذات فی وجوده لست أقول فی ماهیته و مفهومه إلا بصوره محصله إیاه مفیده لوجوده و لهذا لا بد أن یکون محل الجسمیه و لوازمها من المقدار و الوضع و غیرهما ماده غیر متقومه الوجود إلا بالصوره المستلزمه لها بخلاف القسم الثانی فإن محل السواد و إن وجب أن لا یکون متعینا بالسواد و لا باللاسواد و بما یضاده بل بحاله إمکانیه لا تأبی عن عروض کل من السواد و ما یضاده إلا أن ذلک المحل یمکن أن یتحصل له وجود غیر مفتقر فی تقومه إلی صوره لونیه أو سوادیه لأن اتصافه بالسواد لیس نحو وجوده و لا من لوازم هویته فی ذاته فیجوز أن یوجد جسم لا لون له و یمکن أن یتصور عنصر لا حار و لا بارد أعنی الحراره و البروده المحسوستین العارضتین.

فإذا تقرر هذه المقدمات نقول لا شبهه فی أن کون الشی ء واقعا فی الزمان و فی مقوله متی سواء کان بالذات أو بالعرض هو نحو وجوده کما أن کون الشی ء واقعا فی المکان و فی مقوله أین سواء کان ذلک الوقوع بالذات أو بالعرض هو نحو وجوده فإن العقل المستقیم یحکم بأن شیئا من الأشیاء الزمانیه أو المکانیه یمتنع


1- أما المقدار فلأن التفاوت بین الجسم الطبیعی و الجسم التعلیمی بالإطلاق و التعیین لا غیر و أما الوضع فلأن الجسم فی مرتبه وجوده لما لم یکن مجردا و لا نقطه و کان قابلا لخطوط متقاطعه علی زوایا قوائم کان ذا أجزاء متراصفه مترتبه فجاء الوضع المقولی أعنی نسبه أجزاء الجسم بعضها إلی بعض و نسبه المجموع إلی الخارج و أما الإمکان فإن کان هو البعد فظاهر و إن کان هو السطح فالمراد به هاهنا هو الحیز إذ علی قول القائلین بالسطح و هم المشاءون لکل جسم حیز طبیعی و هو الوضع و الترتیب لا مکان طبیعی لانتقاضه بالأطلس و أما الزمان فلعله یوهم المصادره فی المقام و لیس کذلک إذ المطلوب هو المتی لا الزمان، س قدس سره

ص: 291

بحسب وجوده العینی و هویته الشخصیه أن ینسلخ عن الاقتران بهما و یصیر ثابت الوجود(1) بحیث لا یختلف علیه الأوقات و لا یتفاوت بالنسبه إلیه الأمکنه و الأحیاز و من جوز ذلک فقد کابر مقتضی عقله و عاند ظاهره باطنه و لسانه ضمیره.

فإذن کون الجسم بحیث یتغیر و یتبدل علیه الأوقات و یتجدد له المضی و الحال و الاستقبال مما یجب أن یکون لأمر صوری داخل فی قوام وجوده فی ذاته حتی یکون فی مرتبه قابلیته لهذه التجددات غیر متحصله الوجود فی نفس الأمر إلا بصوره التغیر(2) و التجدد و لا متقدمه فی الوجود علی وصف التغیر و الانقضاء بل إنما له الاتصاف بإمکان ذلک الوصف و مقابله بحسب مرتبه من مراتب نفس الأمر لا فی حاق الواقع و عین الأعیان کما أن الهیولی لها فی ذاتها بحسب ذاتها أن لا تکون متجسده و لا لا متجسده و لا متقدره و لا غیر متقدره و لا متحیزه و لا لا متحیزه و لا ذات وضع و لا ذات عدم وضع حتی یمکن اتصافها بکل من هذه الأمور و مع ذلک فإن الواقع منها(3) فی نفس الأمر لیس إلا التجسم و التقدر و لوازمهما من الأین و الوضع و غیر ذلک.

و قد علمت الفرق بین عدم الاتصاف بصفه فی نفس الواقع و بین عدم الاتصاف بها فی مرتبه من مراتب الواقع و الأول غیر مستلزم للثانی(4) و کذلک الفرق ثابت بین الاتصاف بصفه فی الواقع و بین الاتصاف بتلک الصفه فی کل مرتبه من مراتب الواقع و الأول لا یوجب الثانی فإن الماهیه قد تتصف بوجودها فی نفس الواقع و لا تتصف به فی مرتبه ذاتها من حیث هی هی و کذا الهیولی(5) متصفه بالتجسم و التقدر فی نفس الأمر و لیست


1- أراد بثابت الوجود ما هو أعم من بسیط الوجود من باب عموم المجاز لیشمل المکانی و یترتب علیه قوله و لا یتفاوت بالنسبه إلیه الأمکنه و الأحیاز، س قدس سره
2- و هی تغیر الصوره فیکون الإضافه بیانیه أو یراد بالتغیر الحرکات العرضیه و صورتها الحرکه الجوهریه فیکون الإضافه لامیه، س قدس سره
3- إذ الهیولی المجرده محاله للتلازم بینهما و بین الصوره و لعدم انقطاع الفیض بدوا و ختما، س قدس سره
4- الصواب الثانی بدل الأول و الأول بدل الثانی کما لا یخفی، س قدس سره
5- إلا أن الفرق بین الماهیه و الهیولی أن المرتبه فی الهیولی مرتبه وجودیه فإنها فی مرتبه وجودها الذی هو قوه صرفه هکذا لا فی مرتبه ماهیتها فقط بخلاف الماهیه فإن مرتبتها الخالیه عن الأطراف المتقابله لیست إلا شیئیه الماهیه فللهیولی فی السلسله الصعودیه للموجودات مرتبه وجود هو قابل القوابل و ماده المواد إلا أنها خالیه عن الفعلیات حتی عن أدناها و أخفها مئونه و هو الامتداد الجوهری و لذا قیل إن المبدأ إلی القابلی للعالم الطبیعی هو الظلمه أو الخلاء أو الهاویه و أرید به الهیولی، س قدس سره

ص: 292

متجسمه و لا متقدره فی حد نفسها و مرتبه قابلیتها نعم کل ما یثبت لشی ء فی مرتبه نفسها بما هی هی فهو لا محاله ثابت لها فی الواقع دون العکس الکلی و لیس الأمر کذلک فی جانب السلب کما تکرر بیانه.

فإذن تبین و انکشف أن نعت التغیر(1) و التجدد للأجسام و وقوعها فی مقوله متی أمر صوری جوهری مقوم لها أو مقوم لما یلزم وجودها و شخصیتها أو فی مرتبه وجودها و شخصیتها و لیس من العوارض التی یمکن تجرد الجسم عنها و خلوه فی الواقع عن عروضها کالسواد و الحراره و نظائرهما فوجب أن یکون صوره الأجسام صوره متجدده فی نفسها و طبیعتها التی بها یکمل ذاتها و یتحصل نوعیتها و یتقوم مادتها أمرا متجدده الهویه متدرجه الکون حادثه الذات کائنه فاسده لا تزال تتجدد و تنقضی و تستقبل و تمضی و تحضر و تغیب و ذلک بحسب الوجود الخارجی و التشخص العینی و إن لم یکن کذلک بحسب الماهیه العقلیه و لا بحسب مرتبه الماده الهیولانیه لها.


1- إلی قوله و لیس من العوارض المراد بالنعت الصفه الذاتیه مثل الوصف العنوانی الذی هو عین ذات الموضوع کالإنسانیه للإنسان فإن التغیر عین الذات الوجودیه للأجسام و المراد بالمقوم لها المقوم الداخلی لأن وجود التغیر عین وجود الصوره النوعیه للأجسام و هی أحد الأجزاء لها فإن لها هیولی و صورتین الجسمیه و النوعیه و المراد بالمقوم لما یلزم وجودها أن التغیر عین وجود الصوره النوعیه و هی مبدأ الآثار الخاصه اللازمه للنوع و المبدأ للشی ء مقوم له و یمکن حمل المقوم فی الأول علیه أیضا و یمکن أن یراد أن التغیر مقوم أی لیس بخارج لما یلزم أی لصوره نوعیه لا ینفک وجودها عنه و قوله أو فی مرتبه وجودها إشاره إلی أن التغیر أو الحرکه مساوق لوجودها غیر متأخر عن وجودها و هویتها و إن لم یکن فی مرتبه ماهیتها و الفرق بینه و بین الأولین أن فیهما کان له نوع تقدم علیها بخلافه، س قدس سره

ص: 293

و بالجمله کل ما یوصف به الحرکه و الزمان بحسب الماهیه عند القوم من الانقضاء و الحدوث و الاستمرار التجددی و البقاء الحدوثی فذلک مما یوصف به الأجسام الطبیعیه بحسب وجودها الطبیعی الشخصی فی حد هویتها الخارجیه المتقدمه علی سائر اللواحق العرضیه فجمیع الموجودات التی فی هذا العالم واقعه لذاتها فی الزمان و التغیر مندرجه تحت مقوله متی کما أنها واقعه فی المکان مندرجه تحت مقوله أین لکن بعضها متأخره الوجود عن التغیر و الزمان(1) کأکثر عوارض الوجود کالسواد و الحراره و الحرکه و غیرها من الأکوان المسبوقه بالعدم و اللاکون الانفصالی و الاستحالات الانفعالیه المنقطعه بغیرها و بعضها مع التغیر و الزمان کطبائع البسائط الفلکیه و الکوکبیه و ما یجری مجراها معیه ذاتیه راجعه إلی الفیئیه [العینیه].

و لیست معیه وجود الجسم فی ذاته للزمان کمعیه الثابت مع المتغیر کما ظنه أکثر الناس إلا أنهم یفرقون بین معیه العقل للزمان و معیه الجسم له بأن الجسم لا ینفک عن الحرکه و السکون و کل منهما متغیر أما الحرکه فبالذات و أما السکون فبحسب التقدیر بمعنی أن الجسم الساکن لو کان بدل سکونه متحرکا لکان زمان حرکته کذا فالجسم و إن لم یکن متغیرا بل ثابتا فی نفسه فلا یکون فی الزمان بل مع الزمان کالعقل لکن بحسب وقوعه فی الحرکه و السکون یکون متغیرا فیکون فی الزمان فرجعت معیته للزمان إلی الفیئیه(2) [العینیه] بواسطه الحرکه و لم یعلموا أن الشی ء الثابت الوجود


1- أی حرکه الطبیعه الخامسه التی للفلک الأقصی و قدر هذه الحرکه الجوهریه و هما متقدمان علی الحرکه العرضیه الوضعیه فضلا عن العوارض الأخری و ظهر أن بعضها مع التغیر و الزمان أی الحرکه الجوهریه التی للطبائع الفلکیه فکما أن أوضاع الأفلاک دائما سیاله کذلک طبائعها بحسب هویاتها، س قدس سره
2- أی الطبائع واقعه فی التغیر و محاطه فی الزمان کمحاطیه المتقدر فی مقداره مثل کون الجسم الطبیعی محاطا للتعلیمی و إن کان الزمان أیضا فی الحرکه و الحرکه فی الموضوع و التعلیمی أیضا فی الطبیعی ککون کل عرض فی موضوعه، س قدس سره

ص: 294

فی ذاته و هویته کالعقل(1) المفارق یستحیل أن یکون محلا للتغیر قابلا للحرکه نعم یمکن أن یکون فی حد ماهیه الذهنیه أو بحسب مرتبه هیولیه غیر المتقومه بذاتها غیر متحرک و لا ساکن و غیر متغیر و لا لا متغیر حتی یمکن أن یتصف بالتغیر و الحرکه فی الواقع فالجسم إذا کان ثابت الذات و الهویه فی حد طبیعه النوعیه الخارجیه فمحال أن یوصف بالتغیر و الحرکه و لا أیضا بالسکون لأنه عدم الحرکه عما من شأنه أن یقبل الحرکه و اعلم أن القوم إنما وقعوا فی هذا الغلط لعدم تحقیقهم الوجود و الهویه الخارجیه و ذهابهم إلی أن الوجود و التشخص من الاعتبارات الذهنیه و المعقولات الثانیه التی لا یحاذی لها أمر فی الخارج و ذهلوا عن أن الوجود هو نفس الأمر العینی الخارجی فضلا(2) عن أن یحاذی له أمر آخر فی العین.

ثم إنهم لما اعتبروا ماهیه الجسم و ماهیه الحرکه(3) و الزمان وجدوا أن ماهیه الحرکه و مقدارها خارجه عن ماهیه الجسم و معناه فحکموا أنها من العوارض اللاحقه له کما حکموا فی أصل الوجود بالزیاده علی الماهیه و أدی بهم ذلک إلی أن أنکروا- کون الوجود متحققا فی الخارج و أن یکون له ثبوت للماهیه الموجوده و ذلک لأن العارض مسبوق الوجود بوجود المعروض فإذن متی کان الوجود زائدا علی الماهیه الموصوفه به و کل صفه وجودها فرع وجود موصوفها فیعود الکلام إلی ذلک الوجود السابق فیتسلسل أو یدور


1- أی من جهه و أن لیس مثله من جهه أن الجسم بما هو واقع فی الحرکه معیته للزمان راجعه إلی الفیئیه، س قدس سره
2- أی للوجود العنوانی محاذ لم یبق للماهیات العینیه محاذیا فی العین فضلا عن أن یکون له محاذ آخر وراء ما یحاذی الماهیه مع أنه لو کان کذلک کان أصلا أیضا لکنه محال، س قدس سره
3- بیان وقوعهم فی هذا الغلط من قولهم باعتباریه الوجود و هو أنهم لما قالوا بأصاله الماهیه و الماهیه خالیه فی ذاتها عن التغیر و مقداره قالوا بأن التغیر لیس فی ذوات الأجسام- الجنسیه و النوعیه و الوجود الحقیقی الذی هو ذاتها النوریه و السیلان یساوقه کان محجوبا عن نظرهم و وجدوا التغیر فی مقام أعراض الأجسام، س قدس سره

ص: 295

و هما باطلان فاتصاف الماهیه به إنما یتحقق فی ظرف الذهن.

و قد عرفت أن ذلک غیر مجد و لا فرق بین الذهن و الخارج فی لزوم التسلسل(1) و الدور علی تقدیر کون الوجود أمرا مغایرا للماهیه زائدا علیها زیاده الأوصاف اللاحقه لموصوفاتها بعد تمامیه تحصلها و فعلیه ذاتها بل الأمر فیه کما نور الله به قلب من یشاء من عباده.

و بالجمله القوم لم یفرقوا بین عوارض الماهیه و عوارض الوجود و القسم الأول قد یکون متحدا بها فی الواقع و العروض للماهیه بحسب التحلیل الذهنی مرجعه کون الشی ء بحیث یکون مفهومه خارجا عن الماهیه محمولا علیها فی الواقع و هذا لا ینافی العینیه و الاتحاد فی الخارج و الوجود نفسه من هذا القبیل فإنه من عوارض الماهیه الموجوده به لا من عوارض وجودها و کذا الفصل للجنس و التشخص للنوع فإذن کون التدرج فی الوجود- زائدا فی التصور علی ماهیه الأجسام لا ینافی عدم زیادته علی هویاتها الوجودیه الشخصیه الخارجیه.

تلخیص و توضیح

معروض التغیر و التجدد و محل الحرکه إما أمر ثابت الذات متساوی النسبه إلی أجزاء الزمان أو متغیر أو لیس بمتغیر و لا ثابت و القسم الأول محال لاستحاله سنوح التغیر الموجب لاختصاص الشی ء إلی وقت معین علی أمر مفارق فی ذاته عن کافه الأزمنه و الأوقات و القسم الثانی لا یخلو إما أن یکون ذلک التغیر زائدا علی ذاته فی الوجود أم لا و الأول یوجب إعاده الکلام فی المحل و لزوم التسلسل أو الدور


1- و ذلک لأن العروض إذا کان عروضا حقیقیا فکما أن العروض الخارجی یستدعی تقدم الماهیه علی الوجود بالوجود کذلک العروض الحقیقی الذهنی ففی الاتصاف الحقیقی للماهیه- بوجود اتصافات غیر متناهیه بالوجود کما فی الخارج بلا تفاوت و لا یقاس الاتصاف الحقیقی الذهنی للماهیه بالوجود باتصاف الوجود فی الذهن بالوجود هکذا وجود الوجود بالغا ما بلغ و الوحده بالوحده و نحوهما لأن الموصوف و الصفه هنا واحد و الاتصاف بتعمل العقل بخلاف ما نحن فیه فإن الماهیه سنخ آخر وراء الوجود و الفرض أن العروض حقیقی، س قدس سره

ص: 296

و الثانی لا یخلو إما أن یکون عین ماهیته أو عین وجوده و الأول باطل لأن الذی یکون التغیر عین(1) ماهیته هی الحرکه نفسها و محال أن یکون محل الحرکه حرکه إذ الشی ء لا یعرض لنفسه(2) و قد برهن أیضا أن الحرکه لیست بمتحرکه و لا یجوز الحرکه فی الحرکه و الثانی هو المطلوب.

و أما القسم الثالث فهو إما صوره الشی ء المتغیر أو مادته و الأول محال فإن الذی هو فی الوجود بالفعل متغیر لا یمکن أن یکون صورته التی بها یصیر بالفعل غیر متغیره و لا ثابته(3) و الثانی هو المطلوب فإن الماده فی نفسها لما کانت بالقوه من کل وجه- فهی و إن کانت متغیره فی نفس الأمر بالصوره لکنها فی ذاتها غیر متغیره و لا ثابته و لا متحرکه و لا ساکنه لا یقال بقی(4) هاهنا قسم آخر و هو أن یکون محل التغیر المجموع- المرکب من الماده و الصوره لأنا نقول قد علمت مرارا أن تمام الشی ء المرکب بصورته


1- فیه من المسامحه ما لا یخفی فالحرکه نحو الوجود و لا ماهیه له فالأولی دفع هذا الوجه باستلزامه التشکیک فی الماهیه، ط مد ظله
2- لو تم هذا لتم فی الحرکات العرضیه و أما الحرکه فی الجوهر فلیس قیامه بنفسه- المصحح لإطلاق الحرکه و المتحرک علیه من قبیل العروض حتی یلزم عروض الشی ء لنفسه و قد عرفت المناقشه فی قوله و قد برهن أیضا أن الحرکه لیست بمتحرکه و فی قوله و لا یجوز الحرکه فی الحرکه، ط مد ظله
3- لأن صورته طبیعه التی هی مبدأ الأول لحرکته التی هی بالفعل فإنها و إن لم تکن بالفعل المحض لکنها لم تکن بالقوه الصرفه فإنها أمر بین محوضه الفعل و صرافه القوه و مبدأ التغیر الفعلی لا یمکن أن یکون لا متغیره و لا ثابته و أیضا لو کان کذلک کان ماده فبأی شی ء استحق اسم الصوره و سلب اسم الماده و إن أرید أن ماهیه الصوره لیست متغیره و لا ثابته فهو المطلوب لکن لا ینافی أن یکون فی الوجود متغیره، س قدس سره
4- و الحق أن الماده موضوعه للحرکه بمعنی حامل قوتها و الصوره موضوعه بمعنی الجوهر القائمه به الحرکه و هی نفسها و المجموع من الماده و الصوره موضوع لها لأنها لیست إلا الماده المتلبسه بالصوره، ط مد ظله

ص: 297

لا بمادته فحکم الصوره بعینها حکم المجموع(1) سیما عند من یقول بأن الترکیب بینهما اتحادی.

فقد ثبت و تحقق أن الأجسام کلها متجدده الوجود فی ذاتها و أن صورتها صوره التغیر و الاستحاله و کل منها حادث الوجود مسبوق بالعدم الزمانی کائن فاسد لا استمرار لهویاتها الوجودیه و لا لطبائعها المرسله و لا لمفهوماتها الکلیه إذ الکلی لا وجود له فی الخارج و الطبیعه المرسله وجودها عین وجود شخصیاتها و هی متکثره و کل منها حادث و لا جمعیه لها فی الخارج حتی یوصف بأنها حادث أو قدیم فکما أن الکلی لا وجود له إلا بالأفراد فالکل لا وجود له إلا وجودات الأجزاء و الأجزاء کثیره فکذا حدوثها حدوثات کثیره و المجموع لو کان له وجود غیر وجودات الأجزاء فهو أولی بالحدوث(2) إلا أن الحق أن لیس له وجود إلا باعتبار الوهم حیث یتوهم الجمیع کأنها شی ء واحد- لکن الوهم أیضا یعجز(3) عن إدراک الأمور غیر المتناهیه و إحضارها معا.

و الفرق بین الکلی الطبیعی و الکل أن الکلی له وجود فی ضمن کل فرد فیوصف بالحدوث کما یوصف بالوجود و أما الکل فلا وجود له فی نفسه إذ الوجود یساوق الوحده بل عینها کما علمت و لا وجود له فی الجزء أیضا فلا یوصف بالحدوث و لا بالقدم کما لا یوصف بالوجود.

و أما الکلی العقلی فهو و إن کان عندنا موجودا بوجود الصوره المفارقه الإلهیه- کما ذهب إلیه أفلاطن الإلهی و من تقدمه من الحکماء الراسخین و الکبراء الشامخین- قدس الله أسرارهم و شرف أنوارهم لکن الصور المفارقه لیست من العالم فی شی ء و لا


1- فیه قلب و یمکن أن یکون حکم الصوره خبرا مقدما، س قدس سره
2- لأن المجموع معلول الأجزاء و إذا کانت العله حادثه فالمعلول أولی بالحدوث، س قدس سره
3- فالمجموع الذی یتوهم بالوهم آحاد قلیله لا نسبه لها إلی الکل إذ لا نسبه للمتناهی إلی غیر المتناهی و المجموع الذی فی العقل موجود بالوجود التجردی واحد وحده جمعیه حکمه حکم الکلی العقلی إلا أن یجعل آله لحاظ الأفراد غیر المتناهیه المتعاقبه فی الکون، س قدس سره

ص: 298

هی ما سوی الله تعالی و إنما هی صور علم الله(1) تعالی و کلماته التامات التی لا تبید و لا تنفد کما قال سبحانه ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ و قوله لَوْ کانَ الْبَحْرُ مِداداً لِکَلِماتِ رَبِّی لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ کَلِماتُ رَبِّی فإذن العالم بجمیع أجزائه أفلاکه و کواکبه و بسائطه و مرکباته حادثه کائنه فاسده- کل ما فیه فی کل حین موجود آخر و خلق جدید کما قدمنا ذکره فی العلم الکلی و ما فوق الطبیعه و الله أعلم

الفصل (3) فی ذکر ملفقات المتکلمین و نبذ من آرائهم و أبحاثهم فی هذه المسأله
اشاره

قد سبق فی العلم الکلی أن عله الحاجه إلی المؤثر هی الإمکان فی الماهیه و النقص- عن التمامیه فی الوجود لا الحدوث کما توهمه جمع قالت الفلاسفه(2) إن الواجب لذاته إن کان بذاته مقتضیا و مرجحا لوجود الممکنات سواء کان المقتضی ذاته فقط أو


1- إضافه الصور إلی العلم إما بیانیه بأن یراد العلم الفعلی و إما لامیه أی عکوس علمه التفصیلی الذاتی کما هو صوره علمه الإجمالی الذی هو عین الکشف التفصیلی فإن بسیط الحقیقه کل الوجودات و انطوت تحت أسمائه کل الماهیات و الأعیان الثابتات کامنه فی الأسماء و الصفات- کمون الشجره فی النواه، س قدس سره
2- النزاع بین هؤلاء و بین المتکلمین فی الحدوث الزمانی و أما الحدوث الذاتی فلا نزاع فیه و قد أخرج المتکلمون نفس الزمان من مورد النزاع فلم یقولوا بحدوثه فی جمله الحوادث فرارا من لزوم الخلف بإثبات الزمان قبل الزمان بل قالوا بعدم تناهیه فی جانبی الأزل و الأبد و لما ألزموا باستلزامه القول بقدم العالم لکون الزمان أحد الممکنات- ذکر بعضهم أنه أمر موهم لا حقیقه له و لازمه نقض جمیع ما أبرموه من حدوث العالم زمانا و لذا اضطر آخرون إلی القول بکون الزمان منتزعا من ذات الواجب تعالی و تقدس و لما أورد علیهم لزوم التغیر فی الذات أجابوا عنه بجواز المغایره فی الحکم بین المنتزع و المنتزع منه- و هو من مغایره المفهوم للمصداق الذی لا محصل له إلا السفسطه، ط مد ظله

ص: 299

مع صفه من الصفات علی ما هو مذهب المتکلمین أن له صفات واجبه الوجود فهو یتقدم علی جمیع الممکنات لأنه علتها و مرجحها و المرجح دائم فیدوم الترجیح لأن کل ما لأجله کان الواجب لذاته صانعا للعالم مؤثرا فیه کوجود وقت أو زوال مانع أو وجود شرط أو حصول إراده أو طبع أو قدره و بالجمله وجود أی حال کان علی ما یفرضه القائلون بالصفات کالأشاعره و الکرامیه و غیرهما من طوائف المتکلمین لا یخلو إما أن یکون أزلیا کان لا محاله العالم کذلک أزلیا لامتناع تخلف المعلول عن العله التامه و إن لم یکن أزلیا کان حادثا و کل حادث لا بد له من مرجح حادث و إلا لکان الحادث غیر حادث ثم یعود الکلام إلی ذلک المرجح الحادث فی احتیاجه إلی مرجح آخر حادث- و لم یتجدد الآن و لم یتجدد قبله و هکذا إلی غیر النهایه فیلزم حصول المطلوب من وجود حوادث لا أول لها(1).

و بالجمله فقد عرفت أن الواجب الوجود واحد(2) من جمیع الوجوه غیر متغیر و لا متبدل و أنه متشابه الأحوال(3) و الأفعال فإن لم یوجد عنه شی ء أصلا بل کانت الأحوال کلها علی ما کانت علیه وجب استمرار العدم کما کان و إن تجدد حال من


1- لا یخفی أنه غیر المطلوب فإن المطلوب وجود الحوادث لا أولها زمانا- و اللازم اجتماع علل موجبه لا أول لها عددا و هی مجتمعه فی زمان واحد و هذا غیر المطلوب- فالأولی إبطال هذا الشق بلزوم وجود علل غیر متناهیه محصوره بین حاصرین أعنی الواجب تعالی و المرجح الحادث، ط مد ظله
2- فهو متعال عن الصفات الزائده الحادثه بأن یکون تعلقها أو نفسها حادثا فیکون العالم حادثا أو یلزم ترکبه من القوه و الفعل لأن الإراده الحادثه مثلا أو تعلقها الحادث- مسبوقه بالاستعداد و أیضا هو تعالی غنی فلا یحتاج فی فعله إلی حصول شرط أو حضور وقت أو داع زائد أو غیرها مما ینافی غناه عما سواه فإذا کان فاعلا بذاته و بصفته التی هی عین ذاته دام فاعلیته، س قدس سره
3- أی أنه متوحد الحال إذ حاله قبل وجود الأشیاء و معه و بعده واحده و متشابه الأفعال کما قال تعالی وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّهِ اللَّهِ تَبْدِیلًا*، س قدس سره

ص: 300

الأحوال المذکوره موجبه لوجود العالم فهو محال لأنه لیس فی العدم الصریح حال- یکون الأولی فیه أن یکون العالم موجودا أو بالباری أن یکون موجدا أو یکون فیه حال آخر تقتضی وجوبه لتشابه الحال هذا خلاصه کلامهم فی إثبات قدم العالم.

أقول هذه المقدمات کلها صادقه حقه اضطراریه لکن مع ذلک لا یلزم منها قدم العالم فإنک قد علمت أن الماهیه المتجدده الوجود ثباتها عین التجدد و فعلیتها عین القوه الاستعدادیه و وجودها مشوب بالعدم و تمامها و کمالها عین النقص و القصور- فهو مستند إلی فاعله التام الفاعلیه و موجبه الدائم الفیض الثابت العلیه من جهه ثباته- و فعلیته و وجوده و تمامه و کماله لا من جهه تجدده و قوته و نقصه و قصوره لأنها من لوازم ذاته بلا جعل و تأثیر لما علمت أن لوازم الماهیه غیر مجعوله.

و ظاهر أن المعلول لا یلزم أن یکون مثل العله فی نحو الوجود و قوامه و ثباته- بل مدار المعلولیه علی القصور فی الوجود عن درجه وجود العله الفاعلیه و القصور إنما یکون بدخول العدم فی هویه المعلول.

نعم الحدوث إذا کان وصفا زائدا علی وجود الشی ء المجعول کان السؤال باللمیه واردا علی تخصیص ذلک الحدوث بوقت مخصوص دون سائر الأوقات و أما إذا کان الحدوث و التجدد بمنزله الماهیه و لوازمها غیر المجعوله فحکمه حکم سائر الماهیات الصادره عن الفاعل الدائم المتعلقه الوجود بالفاعل الدائم دائما فکما لا یلزم من کون الواجب خالقا للإنسان أن یکون الواجب إنسانا و الإنسان واجبا فکذا لا یلزم من کون المؤثر القدیم موجبا للحادث فی ذاته أن یکون الحادث قدیما أو القدیم حادثا لأن الحدوث للموجود المتجدد الهویه بمنزله الذاتی المقوم للماهیات و الجعل غیر متخلل بین الذات و الذاتی فهذا حق الجواب عن شبهه الفلاسفه المنکرین لحدوث العالم بما فیه و معه.

و أما متکلمو أهل الملل فهم طائفتان
إحداهما القائلون بنفی العلیه و المعلولیه

فی الموجودات و بالقدره الجزافیه- و لیس لأهل العلم کلام معهم لأن بناء المباحث العلمیه علی العلیه و المعلولیه و إیجاب

ص: 301

المقدمات الحقه لنتائجها و لو لم یکن الإنتاج للشکل الأول مثلا ضروریا و لا النتیجه لازمه للمقدمتین علی الهیئه المخصوصه فلا یحصل یقین فی العالم و إذ لا یقین فلا علم- و إذ لا علم فلا اعتماد و لا وثوق علی تحقق شی ء و لا اطمینان و لا غرض و لا غایه و لا رجوع و لا عود بل یکون الأدیان و المذاهب و المساعی کلها هباء و هدرا إذ یمکن ترتب الفائده المنظوره علی خلاف هذا الذهاب و السعی أو نقیض الفائده المنظوره علی هذا الذهاب و السعی و لا یسأل عما یفعل و هذا الرأی قریب من آراء السوفسطائیه.

و الثانیه القائلون بهما الملتزمون لنفی الترجیح

بلا مرجح.

فبعضهم أثبت للواجب صفه زائده علی ذاته کالعلم و الإراده و الحیاه و القدره و غیر ذلک إلا أنهم یقولون(1) السبب فی إیجاد العالم إنما هو الإراده فلا بد من مخصص- فبعضهم جعل المخصص مصلحه تعود إلی العالم و قد علمت فی أوائل مباحث العله و المعلول أن ذلک باطل و ما أدری أی مصلحه(2) لأحد فی أن لا یکون قبل عدد مخصوص من دورات الفلک دورات أخری کثیره وجودها قبل وجود العالم و بعضهم جعل المخصص ذات الوقت و هذا أیضا باطل إذ وجود المخصص مقدم(3) علی وجود المتخصص به


1- لعلک تستشکل ارتباط هذا الاستثناء بما قبله فاعلم أن المراد أن بعضهم و إن لم یقولوا بأن العلیه و الفاعلیه عین ذاته حتی یتأکد إشکال القدم کما قال الحکیم إنه لا معنی فی ذاته تعالی سوی صریح ذاته بل أثبتوا له تعالی صفات زائده إلا أنهم لما قالوا بالعلیه و المعلولیه و جعلوا الإراده القدیمه سببا لإیجاد العالم طلبوا المخصص لیمکنهم القول بالحدوث، س قدس سره
2- و بعباره أخری أی مصلحه فی العدم الذی هو شر محض و لم تکن فی الوجود الذی هو خیر محض أو أی مصلحه فی الإمساک عن الفیض دون الجوده مع حصول المستحق الذی هو الماهیه الإمکانیه التی یکفیها مجرد الإمکان الذاتی فی قبول الوجود و الإمکان أزلی و المبدأ جواد محض غنی صرف و أیضا علمه بالمصلحه فعلی فلا یمکن التخلف و أیضا یلزم أن یکون فعلی الله تعالی معللا بالغرض و أیضا کل فاعل بالمصلحه لا یخلو عن انقهار و تسخر لأن الداعی الزائد علی ذاته یدعوه علی الفعل و یجبره و لولاه لم یفعل، س قدس سره
3- و لا أقل مغایر و فی إیجاد نفس الوقت لا مغایره، س قدس سره

ص: 302

فالکلام عائد فی ذات ذلک الوقت الذی صار مرجحا لوجود العالم فیه و مخصصا إیاه به.

و بعضهم و هم الکرامیه جعل الإراده حادثه قائمه بذاته

فیلزم أن یکون إله العالم محلا للحوادث المتغیره و ذلک محال لوجهین الأول أنه یلزم أن یکون فی ذاته(1) جهه فاعلیه و جهه قابلیه و هما جهتان مکثرتان لذات الموضوع لهما کما علمت- و الواجب بسیط الحقیقه فهذا ممتنع جدا الثانی لو حلت فیه الحوادث فی الحادث الثابت زمانا- فی ذاته الباطل بعد ذلک إن کانت علته نفس ذاته وجب أن لا یعدم عنها أبدا و إن کان المبطل له أمرا یضاده فما کان یوجد فی ذاته فلا بد لحدوثه من عله و لبطلانه من عله أخری حادثه و عله الحدوث لا تتخلی عن الحدوث و عله البطلان لا تتخلی عنه و ما هذا شأنه هو الحرکه غیر المتصرمه عند الفلاسفه و محلها الجرم المستدیر الفلکی و عندنا هو الطبیعه فی وجودها الخارجی و علی أی وجه لا بد أن یکون محله هیولی جسمانیه- فمحل هذه الإرادات المتصله(2) المتجدده إن کان هو ذات الباری جل اسمه یلزم أن یکون إله العالم جسما دائم الحرکه متحرکا علی الدور بل یلزم علی ما ذکرنا أن یکون ذاته متجدده الحدوث و الاستحاله فیحتاج إلی إله آخر یدیم وجوده التجددی بتوارد الأمثال تعالی القیوم الواحد عن ظلمات هذه الأوهام المضله المعطله لأولی وساوس الوهم و الخیال و ترک مسلک التصفیه و التجرید و الأخذ بالجلال و بناء البحوث علی القیل و القال و إن کان محلها غیر ذاته(3) تعالی لزم أن یکون ذلک الغیر من معلولاته


1- إن قلت لا تخصیص لورود هذا علیهم بل یرد علی الذین أثبتوا له صفات زائده أیضا- قلت أولا لا إشعار فی کلامه بالتخصیص و ثانیا أن عدم ذکره هناک لعله لعدم ظهور وروده هناک لعدم حدوث المقبول فیمکن هناک منع لزومه القبول بمعنی الانفعال التجددی بخلافه هاهنا، س قدس سره
2- بأن یتحد محل الإرادات و محل الحرکات التی هی عللها و هذا نظیر الإنسان فی حرکاته الإرادیه فإن کل خطوه معلول إراده جزئیه و کل إراده معلول خطوه، س قدس سره
3- و هذا نظیر قول من یقول فی علمه تعالی إن علمه بما سواه صور قائمه بلوح کعقل أو نفس لا بذاته حذرا من مفاسد مضت فیلزم احتیاجه فی کماله کإرادته إلی غیره، س قدس سره

ص: 303

و یکون الواجب لذاته منفعلا عن معلوله المتحرک المتجدد الوجود انفعالا دائما و ذلک محال و بإبطال الإراده الحادثه فی ذات الواجب جل ذکره اندفع قول بعضهم إن للواجب- لذاته إرادات حادثه غیر متناهیه لا إلی بدایه و لم یزل الباری مؤثرا بتلک الإرادات الحادثه حتی حدثت إراده خاصه موجبه لحدوث هذا العالم و لا یلزم تسلسل الحوادث إلی غیر النهایه و یکون العقول و النفوس و الأجسام کلها حادثه.

و من القائلین بحدوث الإراده کأبی علی الجبائی و أبی هاشم و القاضی عبد الجبار الهمدانی و أتباعهم

فإنهم یقولون بأنها قائمه لا فی محل و هو ممتنع فإن الإراده إذا کانت عرضا فیحتاج إلی محل یقوم به فکیف یقوم بذاته إلا أن یریدوا بالإراده معنی آخر جوهریا فیکون من جمله العالم فالکلام فی حدوثه عائد.

و منهم من جعلها قدیمه

و قالوا بأن الإراده القدیمه هی السبب فی إیجاد العالم و أنها و إن کانت قدیمه إلا أن الله تعالی إنما أراد إحداث العالم فی الوقت الذی حدث- و لم یکن إرادته متعلقه بإحداثه فی وقت آخر غیر الوقت الذی وجد فیه و لا یجوز أن یسأل(1) عن لمیه إحداثه و سبب تخصیصه العالم بذلک الوقت دون غیره فإن تلک الإراده لذاتها و ماهیتها تقتضی التخصیص بذلک الوقت و الإحداث فیه و لوازم الماهیات لا ینبغی أن تعلل بأمر من الأمور غیر ماهیاتها التی هی ملزومات لها.

و أنت فقد عرفت أن الإراده لا بد فیها من مرجح داع و الأوقات کلها متشابهه و فی العدم الصریح لا یتفاوت شی ء عن شی ء و لا یتمایز معدوم عن معدوم و لا یتمیز فیه حال یکون الأولی فیه إیجاد العالم و کل ما یفرض قبل العالم مما هو عله لوجوده من حدوث إراده أو وقت أو زوال مانع أو تعلق علم أو حصول مصلحه أو غیر ذلک من الأحوال- فإن الکلام عائد فی حدوثه و استدعائه لمرجح حادث کما کان الکلام جاریا فی عله حدوث العالم نفسه و ذلک یوجب تسلسل الحوادث إلی غیر النهایه.


1- قد مر فی مبحث العله الغائیه من الأمور العامه نقل القول بأن کون الإراده مخصصه ذاتی لها و هذا هو ذلک القول فتذکر ما حررنا هناک، س قدس سره

ص: 304

و أما ما ذکره بعض المتکلمین من أن الحکماء

یقولون إن صدور هذا العالم- عن الواجب لذاته فی وقت مخصوص لیس أولی من صدوره فی وقت آخر غیره قبله أو بعده- فلا یوجد فی ذلک الوقت المخصوص فلم یصب(1) فی هذا النقل عنهم فإن الحکماء متفقون علی أن الواجب تعالی متقدم علی جمیع الممکنات تقدما ذاتیا و الوقت المذکور من جمله الممکنات فإنه مقدار الحرکه الدوریه الفلکیه عندهم و عندنا مقدار الوجود الطبیعی المتجدد بنفسه فلا یتقدم علی جمیع الممکنات و کذا الحرکه و موضوعها و إلا لزم أن یتقدم الشی ء علی نفسه و هو محال هذا ما قیل و ستسمع منا کلاما فی تقدم الباری تعالی علی جمیع الممکنات تقدما زمانیا.

تذکره و تسجیل

و لا یمکن لأحد أن یقول إن الإراده القدیمه(2) أوجبت وجود العالم فی الوقت الذی أوجده فیه و قبل ذلک الوقت لم یکن الإراده القدیمه موجبه لوجوده کما أنا إذا أردنا أن نفعل فعلا مخصوصا بعد سنه فأن الإراده الموجوده الآن یقتضی وجود ذلک المراد بعد سنه و لا یقتضی وجوده فی الحال فإن هذا أیضا محال فإنه لیس قبل جمیع الممکنات شی ء یوجب(3) حصول المراد کالحال فی المراد الذی


1- إنما قال ذلک لأن مطالب الحکمه لا بد أن تکون برهانیه و الظاهر أن الحکماء- الذین قالوا هکذا کانوا فی مقام المجادله و بنوا علی قول المتکلم، س قدس سره
2- و هذا قولهم إن الله تعالی أراد فیما لم یزل وجود العالم فیما لا یزال و قد تخیل صاحب هذا القول الزمان خارجا عن سلسله الممکنات و توهمه بعدا متصرما لا نهایه له من جهتی أوله و آخره أعنی الأزل و الأبد و وجوده تعالی منطبق علیه أزلا و أبدا و قد أراد تعالی و هو فی الأزل وجود العالم فیما لا یزال و هو جانب الأبد و اعتراض المصنف ره علیه من قبیل المنع مع السند و سنده أن الزمان مقدار الحرکه و هی حرکه الطبیعه الکلیه عنده و حرکه الفلک المحدد عند غیره و أیا ما کان فهو ممکن و قد فرض ارتفاع الممکنات فلیس هناک إلا العدم البحت فلا معنی لفرض زمان متمیز الأجزاء هناک حتی تفرض إراده وجود العالم- منطبقا علی بعض أجزائه دون بعض، ط مد ظله
3- الظاهر یؤخر أو یعقب و أیضا إرادتنا مشوبه بالقوه بخلاف إرادته تعالی، س قدس سره

ص: 305

یتحصل بعد سنه فإن هناک أحوالا متجدده مانعه من حصول المراد إلا بعد السنه فلو فرض أن هذا المرید کان قادرا علی تحصیل مراده الذی أراده فیما بعد السنه فی الحال- الذی کان یریده بإحضار ذلک المراد مع وقته الذی کان قدره فیه لکان محضرا إیاه مع ذلک الوقت بلا انتظار و لا إمهال و لیس قبل وجود العالم إلا العدم البحت الصریح و هو متشابه الأحوال فی جواز تعلق الإراده به فیستحیل أن یتمیز فیه الوقت الذی تعلقت به الإراده القدیمه عن وقت آخر یماثله و کما أمکن تعلق الإراده بهذا الوقت فتعلقها بالوقت الذی قبل هذا الوقت أیضا(1) ممکن فما الذی أوجب تعلق الإراده بهذا الوقت الممکن دون غیره و ما الذی میزه عن غیره من الأوقات فی تعلق الإراده و الشی ء لا یتمیز عن غیره إلا بمخصص و لا مخصص فی العدم الصرف کما عرفته غیر مره.

فظهر بما ذکرنا(2) دوام جود الجواد المطلق و أزلیه صنع الصانع الحق و إفاضته


1- لکن المراد بالوقت الذی قبله أو غیره أفراد ماهیه الوقت المعدومه فی الخارج- الموجوده فی الذهن، س قدس سره
2- و محصله عدم انقطاع الفیض عن العالم الطبیعی مع حدوث أجزائه بالحرکه الجوهریه- المستتبعه لتبدل وجودها و تجدده حینا بعد حین و إن دام وجود کلیاته کالأفلاک و الکواکب و کلیات العناصر الأربعه و کلیات الأنواع المرکبه المحفوظه بتعاقب الأفراد کالإنسان و سائر الأنواع الحیوانیه و النباتیه. و البیان و إن کان مبنیا علی المصادرات المأخوذه من علمی الطبیعه و الهیئه علی ما افترضه القدماء من علمائهما فی ترتیب الخلقه من القول بأفلاک دائمه الوجود و الحرکات و دوام ما فیها من الحرکات و العناصر الأربعه الکلیه فی جوف فلک القمر و دوام وجودها و وجود الأنواع المرکبه الأرضیه بتعاقب الأفراد و قد اتضح أخیرا فساد هذه الافتراضات و أید ذلک التجاریب الدقیقه المعقده و تحقق أن الأرض و أخواتها الثلاث مرکبات من عناصر شتی و کذا الأجرام العلویه مرکبات و إن لهذه الأجرام الجویه کالأرض و سائر الکواکب و النجوم أعمارا محدوده و إن کانت طویله و إن الزمان الذی کانوا ینصبون رسما إلی الحرکه الیومیه أعنی حرکه الفلک المحدد هو مقدار حرکه الأرض الوضعیه و بشریه زمان الحرکه الأرضیه- الانتقالیه حول الشمس، لکن کلامه ره تام. و إن أعرضنا عن المصادرات السابقه و بدلناها من الافتراضات الحدیثه فإن الطبیعه الکلیه العالمیه بحرکتها فی جوهرها و رسمها زمانا متغیرا مستمرا تستدعی حدوث العالم حینا بعد حین و لا محذور فی القول بدوام الفیض مع تبدل الخلقه بانقراض نوع أو أنواع أو کینونه عالم جدید عن فناء صوره عالم آخر بالدوام و الاستمرار من دون أن ینقطع الفیض الإلهی و هناک عده روایات مرویه عن أئمه أهل البیت ع تؤید ذلک و تدل علی أن الله سبحانه لم یزل یخلق خلقا بعد خلق و عالما بعد عالم و لن یزال علی ذلک فلیس فی الطبائع الوجودیه زمانی أزلی لا أول لزمان وجوده. و أما الماده الأولی و طبیعه الکل التی هی ماده ثانیه للطبائع النوعیه فهما أمران مبهمان تعینهما بالطبائع النوعیه التی هی حوادث زمانیه. و أما المجرد فوجوده خارج عن الزمان غیر منطبق علیه و قد أخطأ من توهم أن للواجب تعالی أو لأی مجرد وجودا منطبقا علی امتداد الزمان غیر المتناهی فی البدایه و النهایه و قد تقدمت الإشاره إلیه و ستجی ء، ط مد ظله

ص: 306

علی الأشیاء أزلا و أبدا علی نسق واحد و لکن دوام جود المبدع و إبداعه لا یوجب أزلیه الممکنات لا کلها و لا جزؤها و لا کلیها و لا جزئیها کما سبق و الفلاسفه لو اکتفوا علی هذا القدر من إثباتهم أحدیه ذات الصانع و کونه تام الفاعلیه کامل القوه و القدره دائم الجود و الرحمه غیر ممسک الفیض و العنایه و لا مغلول ید الکرم(1) و البسط لحظه- لکان کلامهم حقا صحیحا إلا أن متأخریهم زادوا علی ذلک و زعموا أن هذه المعانی تستلزم قدم العالم و دوام الفلک و الکواکب و بسائط الأجرام(2) و صورها و نفوسها نوعا و شخصا


1- إشاره إلی الآیه الشریفه قالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَهٌ غُلَّتْ أَیْدِیهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ یَداهُ مَبْسُوطَتانِ یُنْفِقُ کَیْفَ یَشاءُ و فیه إشاره إلی أن من یقول بإمساک الفیض لا یخلو بحسب الباطن عن کفر الیهود و حاصل کلامه ره أن الحکیم المحقق لا بد أن یقول بقدم الله تعالی و قدم صفاته و بالجمله ما من صقعه و بحدوث المخلوق و ما من ناحیته، س قدس سره
2- أی کره النار و کره الهواء إلی آخرها لأن کل کره متصله واحده و المتصل الواحد شخص واحد فکل کره نوعها فی شخصها دائم و أما نفس النار و الهواء و الباقیان- فمعلوم أنها أنواع متکثره الأفراد للفصل الموقع للکثره الأفرادیه المنفصله عن کراتها، س قدس سره

ص: 307

و دوام المرکبات و صورها و نفوسها نوعا لا شخصا و قد أقمنا البراهین علی بطلان ما ذهبوا إلیه من تسرمد المجعولات و قدم شی ء من الممکنات عنایه من الله و ملکوته الأعلی

الفصل (4) فی بعض احتجاجات المتکلمین و أرباب الملل انقطاع الفیض
اشاره

استدلوا علی مذهبهم بحجج عدیده(1)

الحجه الأولی أن الحوادث لو کانت غیر متناهیه

و لیکن تلک الحوادث مثلا حرکات الأفلاک و دوراتها فیلزم أن یکون کل واحده من الدورات مسبوقه بعدمات لا أول لها- فیکون العدمات کلها مجتمعه فی الأزل من غیر ترتیب لأن الترتیب إنما یکون فی الأمور الوجودیه لا فی الأمور العدمیه و إذا کان جمیع العدمات المتقدمه علی کل واحده من هذه الدورات لها اجتماع فی الأزل فلا یخلو مجموع تلک العدمات إما أن یحصل معها فی الأزل شی ء من الذوات الوجودیه أو لا یحصل معها شی ء من ذلک و الأول یقتضی أن یکون السابق المتقدم مقارنا للمسبوق المتأخر و ذلک محال و الثانی و هو أن لا یحصل مع تلک العدمات المجتمعه فی الأزل شی ء من الموجودات فیلزم أن یکون لمجموع الموجودات بدایه و ذلک هو المطلوب.

و قد یقررون هذا الوجه بطریق آخر فیقولون إما أن یجوز حصول شی ء منها فیه- أو لا فإن جاز(2) حصول شی ء منها فی الأزل و لم یسبقها غیره فیکون لمجموعها بدایه


1- جمیع هذه الحجج من غیر استثناء متوقفه علی أخذ الزمان خارجا عن الممکنات- فیدور أمره بین أن یکون أمرا اعتباریا وهمیا أو یکون أمرا منتزعا من ذات الواجب متحدا به تعالی عن ذلک، ط مد ظله
2- فی النسخ التی رأینا هنا سقوط و هو أنه فإن لم یجز فقد انتهت إلی العدم و إن جاز إلخ إلی آخره و الحاصل أنه علی التقدیرین لم تکن الحوادث غیر متناهیه لأن التردید بین الارتفاع عن الأزل و بین التحقق فیه و ارتفاع الطبیعه بارتفاع جمیع الأفراد و تحققها بتحقق شی ء منها فإن لم یتحقق فرد من الکائن فی الأزل فالمجموع متناه بالعدم و إن تحقق فرد فهو بدایه للمجموع الذی فیما لا یزال فالمجموع متناه بذلک الفرد الواحد المفروض أنه من تلک الحوادث، س قدس سره

ص: 308

و هذان الطریقان لا یبتنیان علی قاعده أن الحکم علی الکل هو الحکم علی کل واحد- و قد یقررون هذا الوجه بناء علی أن الحکم علی الکل هو الحکم علی کل واحد- فیقولون کل واحد من الحرکات و الحوادث مسبوق بالعدم فیکون الکل مسبوقا بالعدم- أو کل واحد منها داخل فی الوجود فیکون الکل داخلا فی الوجود منحصرا فیه فلا یکون غیر متناه.

و یجاب عن الطریق الأول(1) أنکم إن عنیتم بکون العدم السابق لکل حادث- لا أول له کونه غیر مسبوق بحادث آخر مطلقا فذلک ممنوع(2) فإن عدم کل حرکه یکون مسبوقا بحادث آخر إلی لا نهایه له و إن عنیتم بکون العدم السابق لکل حادث- لا أول له أن یکون کل من الحوادث مسبوقا بعدم ما و لا یکون مسبوقا بحادث آخر بعینه(3)


1- الأولی أن یجاب عنه بأن عدم الشی ء رفعه و العدم السابق الأزلی لیس رفعا له- إذ لم یمکن له وجود فی الأزل و لم یکن من شأنه الوجود الدائم حتی یکون رفعه عدما له و إنما عدمه الرفع الذی بدیل وجوده الذی فی وقته و قد طرده وجوده و لم یقبل العدم و إنما القابل ماهیته الخالیه فی ذاتها عن الوجود و هو العدم المجامع و أما العدم المقابل الماضوی فمآله إلی الوجود السابق الزمانی و إذ لا وجود سابق زمانی فلا عدم سابق زمانی و الوجود الواجب لیس زمانیا و لا مقابلا لوجود و أیضا العدم نفی محض فلا یکون موضوعا للإیجاب بأنه أزلی و أن الأعدام مجتمعه فی الأزل، س قدس سره
2- لأن من یقول بعدم تناهی الحوادث الماضیه کیف یسلم أن عدم کل حادث غیر مسبوق بحادث ما و بعباره أخری أوضح إن عنیتم به کونه غیر مجامع لحادث ما فهو ممنوع و إنما استعمل السابق و المسبوق باعتبار خواتم العدمات لا باعتبار فواتحها المقارنه، س قدس سره
3- و علی العباره الأوضح و لا یکون مجامعا لحادث معین هو نفس ذلک الحادث الذی هذا العدم عدمه أو الحادث المتأخر عنه من جانب ما لا یزال، س قدس سره

ص: 309

فلا یلزم من صحه هذا اجتماع الأعدام فی الأزل فإن معنی کون الشی ء أزلیا(1) کونه غیر مسبوق بالغیر مطلقا و إذا کان کذلک فلا یلزم من عدم السبق بحادث معین عدم السبق بحادث أصلا لما عرفت أنه لا یلزم من انتفاء الأخص انتفاء الأعم.


1- و أیضا الأزل معنی سلبی أی ما یجری مجری الوعاء الذی لا أول له و الأزلی هو الموجود فیما لا أول له أو الواقع فیه فلا منافاه بین کون وجود ما أزلیا و عدمه أیضا أزلیا- إذ یصدق أن کلیهما فیما لا أول له و هاهنا جواب آخر یظهر منه عدم اجتماع الأعدام فی الأزل و هو أن الأزل لیس وقتا موقوتا أو آنا معینا لا یسع الأزلیات و إذا صار وعاء للأعدام لا یتطرق مقابلها بل لا یکون أقل من الزمان الماضی فإنه إذا قیل کان نوح فی الماضی لم یناف أن یکون عدمه أیضا فی الماضی فإذا کان الأزل وسیعا أمکن أن یکون فیه الشی ء و رفعه بأن یکون هذا فی مرتبه منه و ذاک فی مرتبه أخری منه. و إذا شئت التفصیل فنقول ما ذکرنا من معنی الأزل و الأزلی بناؤه علی ما هو المشهور من المتکلمین و التحقیق أن الأزلی ما هو الواقع فی مبدإ السلسله الطولیه النزولیه بحسب تنزل البواطن من غیب الغیوب إلی عالم الشهاده و الظهور و الأبدی ما هو الواقع فی منتهی السلسله الطولیه العروجیه بحسب ترقی الظواهر إلی البواطن و باطن الباطن. و أیضا معنی آخر أشمخ الأزلی هو حقیقه الوجود ساقطه الإضافه عن التعینات فی کل العوالم الجبروتیه و الملکوتیه و الناسوتیه أولا قبل التجلی علیها و الأبدی هو هی ساقطه الإضافه عنها آخرا عند الطمس الصرف و المحق المحض للتعینات بتجلی الواحد القهار علیها. إذا عرفت هذا علمت أن لا منافاه بین کون الأعدام فی الأزل و الأکوان فی الماضیات غیر منقطعه کما سیعدم الکل فی الأبد و الأکوان فی المستقبل غیر متناهیه و ذلک لأن عدمها برجوعها إلی الله تعالی فی السلسله الطولیه فالمبدأ یطلب من مبادی السلسله النزولیه و المعاد یترقب من بواطن السلسله الصعودیه فإنه غایه الغایات و الغایات یتحول إلیها بالترقیات الطولیه أی التوجه إلی العوالم الغیبیه فالمترقیات غیر المتناهیه فی السلسله العرضیه فی أزمنه غیر متناهیه بتحولات غیر متناهیه لها وصولات غیر متناهیه إلی غایات بإضافات غیر متناهیه و لکن تتناهی جمیعا طولا إلی الله غایه الغایات و منتهی الطلبات إن إلی ربک الرجعی و إلیه المنتهی، س قدس سره

ص: 310

و أما الجواب عن الطریق الثانی فبأن یقال إن مسمی الحرکه و الحوادث و هو القدر المشترک بین جمیع الأفراد إما أن یؤخذ داخلا فی جمله الحرکات و الحوادث المذکوره أم لا یؤخذ کذلک فإن أخذ داخلا فیها فإذا قیل إما أن یجوز حصول شی ء من الحرکات و الحوادث فی الأزل أو لا یجوز فنختار حینئذ حصول شی ء منها فی الأزل و ذلک الشی ء هو مسمی الحرکه و لا یلزم من کونه غیر مسبوق بغیره أن یکون هو أول الحرکات أو الحوادث و إنما یکون ذلک لازما أن لو کان هو الأول و أما إذا لم یؤخذ ذلک المسمی داخلا فیها فنحن نختار عدم حصول شی ء من تلک الحرکات و الحوادث فی الأزل- قولهم لو کان کذلک لزم أن یکون لمجموعها بدایه قلنا لا نسلم(1) فإن الحق علی ما قررنا- أن کل واحد من الحرکات و الحوادث یسبقها مثلها إلی ما لا یتناهی فیکون مسمی الحرکه المذکوره محفوظه بواسطه تعاقب الحرکات أزلا و أبدا(2)(3) و فیه نظر فلا تذهل.

و إیجاب عن الوجه الثانی الذی یبتنی فیه حکم الکل علی حکم کل واحد فقد عرفت فساده إلا أن یقرر کما قررناه(4) و هو منقوض الآن بقولنا کل ممکن ما عدا الحرکه یجوز أن یقع کل واحد فی الوجود دفعه واحده و لا کذلک جمیع الممکنات التی هی غیر الحرکه فإنها لا یمکن وقوعها دفعه لأن منها ما لا یقع إلا علی الترتیب الزمانی و کذلک یصدق أن کل واحد من الضدین یمکن حصوله فی محله واحد فی وقت واحد و لا کذلک المجموع.


1- فإن الأزل لیس حدا محدودا و وقتا موقوتا بل هو کما علمناک، س قدس سره
2- إشاره إلی ما ذکره قبل ذلک أن ما اشتهر من الحکماء و أذعن به کثیر من الأزکیاء- من أن طبائع الأنواع قدیمه و الماهیه محفوظه بتعاقب الأشخاص لیس بصحیح، س قدس سره
3- لعل وجهه أن القدر المشترک کلی لا وجود له إلا وجود الأفراد، ط مد ظله
4- من أن الکل لیس بقدیم لا أنه حادث إذ لا وجود له علی حده و لا فی الجزء بخلاف الکلی الطبیعی فإنه و إن لیس له وجود علی حده إلا أنه له وجود بعین وجود شخصیته إذ تحقق الطبیعه بتحقق فرد ما و ارتفاعها بارتفاع جمیع الأفراد و یشیر إلی هذا التقریر بقوله و هو الأصل، س قدس سره

ص: 311

و یجاب بجواب آخر و هو الأصل فی هذا الباب و ذلک أن الحوادث الماضیه- لا یمکن أن یکون لها کل مجموعی أبدا لیلزم من ذلک أن یکون ذلک الکل مسبوقا بالعدم أو غیر مسبوق لأن تلک الحوادث معدومه و المعدوم لا کل له أصلا فلا یصح الحکم علیه بل لیس الموجود من تلک الحوادث فی کل وقت إلا واحدا أو متناهیا

الحجه الثانیه

لهم فی إثبات حدوث العالم أن الحوادث فی الأزل لو کانت غیر متناهیه لزم أن یکون وجود کل واحد منها یتوقف علی انقضاء ما لا یتناهی من الحوادث و کلما یتوقف وجوده علی انقضاء ما لا یتناهی فوجوده محال ینتج أن الحوادث لو کانت غیر متناهیه لکان وجود کل منها محالا و بطلان ذلک ظاهر.

و الجواب أنکم ما ذا تعنون بهذا التوقف إن عنیتم به المفهوم المتعارف و هو الذی یفرض عند کونه معدوما أنه یتوقف وجوده علی کذا فالممتنع من التوقف علی غیر المتناهی- ما یکون الشی ء متوقفا علی ما لا یتناهی و لم یحصل بعد و ظاهر أن الذی لا یکون وجوده- إلا بعد وجود ما لا یتناهی فی المستقبل لا یصح وقوعه فأما فی الماضی فلم یکن وقت أو حاله کان فیها غیر المتناهی الذی یتوقف علیه حادث معدوما فحصل بعد ذلک و حصل بعده الحادث إذ ما من وقت یفرض إلا و کان مسبوقا بما لا یتناهی و لا یأتی مما یتوقف علی حرکات إلا و یتوقف علی ما لا یتناهی و إن عنیتم بهذا التوقف أنه لا یقع شی ء من الحوادث- إلا بعد ما لا یتناهی فهو نفس محل النزاع فإن الخصم مذهبه أنه لا یقع حادث إلا و تسبقه حوادث لا إلی بدایه و لا یصح وقوعه إلا هکذا فکیف یجعل محل النزاع مثبتا لنفسه- فإن جعل محل النزاع مقدمه مستعمله فی إبطال نفسها أو إثبات نفسها من قبیل المصادره علی المطلوب الأول و هو من جمله المغالطات المذکوره فی المنطق.

و بالجمله فالتوقف المذکور إن جعل بالمعنی الأول العرفی فالملازمه ممنوعه- و إن عنی به المعنی الثانی فالملازمه مسلمه و الاستثناء ممنوع کما ذکرناه.

الحجه الثالثه

أن الحوادث الواقعه فی الزمان الماضی لها آخر و کل ما له آخر فهو متناه ینتج أن الحوادث الواقعه فی الماضی متناهیه أما بیان الصغری فلأن الآن الحاضر آخر ما مضی و أما بیان الکبری فظاهر.

ص: 312

و الجواب أنکم ما ذا تعنون بقولکم إن الآن آخر ما مضی إن عنیتم بکونه آخر أنه لیس بعده شی ء من الزمان أصلا منعنا الصغری فإن مذهب الخصم أن بعده آنات و أزمنه لا تتناهی و إن عنیتم به أنه آخر ما مضی بحسب فرضنا و اعتبارنا فقط فلا یلزم منه أن یکون آخر لیس بعده شی ء آخر و أما النهایه المذکوره فی الکبری أن کل ما له آخر فهو متناه إن أرید بتلک النهایه أن یکون فی جانب بدایه الحوادث منعنا الکبری- و إن أرید ما یکون فی الجانب الآخر منها فیصیر صوره النتیجه هکذا الحوادث الواقعه فی جانب بدایه الحوادث متناهیه من جهه آخرها لکن لا یلزم من صحه ذلک تناهیها من جهه بدایتها و لیس کلامنا فی تناهی الحوادث من جهه آخرها بل الکلام إنما هو من جهه أولها و بدایتها فلا یضر ما ذکروه.

الحجه الرابعه

مأخوذه من برهان تناهی الأبعاد أنا إذا أخذنا الحرکات الماضیه من هذه السنه التی نحن فیها إلی الأزل جمله أخری ثم أخذنا بناقص سنه و هو من العام الماضی علی الأزل جمله ثم طبقنا فی الوهم الطرف المتناهی من إحدی الجملتین علی ما یشبهه- و یقابله من الجمله الثانیه فلا یخلو إما أن ینقص الجمله الناقصه فی الطرف الآخر أو لا تنقص فإن لم تنقص بل ذهبتا إلی غیر النهایه کان الناقص مساویا للزائد و یکون الشی ء مع غیره کهو لا مع غیره و کلاهما محالان و إن نقصت إحدی الجملتین عن الأخری- لزم تناهی الجمله الناقصه من الجمله الأخری التی فی جهه الأول و الجمله الثانیه الزائده علی الناقصه بمقدار متناه لا بد أن تکون متناهیه فالجملتان من الحرکات الماضیه و کذا الحوادث المقارنه لها متناهیه فی جانب الأزل و ذلک هو المطلوب.

و الجواب أن الحرکات الماضیه التی تألفت منها الجملتان معدومه و الأمور المعدومه لا کل لها فیکون فرض اجتماعهما فی الأزل محالا و حینئذ لا یلزم من فرض ذلک الاجتماع المحال انقطاع الحرکات فی الماضی لما عرفت من عدم اجتماع الحرکات المتعاقبه التی لا یمکن وقوعها فی الوجود إلا شیئا فشیئا.

الحجه الخامسه

أن الواجب لذاته لو کان عله تامه لوجود العالم(1) و معلوم


1- اعلم أن بعض المتکلمین قالوا لیس الواجب لذاته عله تامه لوجود العالم حذرا من القدم و لم یدروا أن الحدوث ذاتی للعالم الطبیعی من أن الواجب تام و فوق التمام و أنه واجب الوجود بالذات و واجب الوجود من جمیع الجهات و لا معنی فی ذاته سوی صریح ذاته- و لم یعلموا أن ما قالوا بمنزله أن یقولوا إنه لیس غنیا کافیا فی إیجاد العالم بل یحتاج إلی وجود شی ء به یصیر فاعلا بالفعل و لو إلی مضی أوقات مقدره غیر متناهیه فانظروا الوقاحه و قد قاسوا الکل علی الجزء و هذا تمثیل مع أنه بلا جامع فإن زیدا مثلا یحتاج إلی أشیاء من علل و شرائط و معدات لوجوده کلها سواه فلیس الواجب عله تامه له من نقص ذلک المعلول و مع ذلک لا یحتاج الواجب تعالی فی إیجاد زید إلی غیره فإنه یخلق جمیع ما یتوقف علیه وجوده- فهو تعالی عن المثل و له المثل الأعلی کصانع جمیع آلات صنعه مصنوع نفسه. و أما العالم فلا یشذ منه شی ء ممکن و جمیع ما یفرض أنه مما یتوقف علیه العالم غیره تعالی داخل فیه فلا یتوقف إلا علی الواجب و صفاته و جمیع صفاته عین ذاته فإذا قیل هل یکفی ذاته فی إیجاد العالم بأجمعه أم لا و هل هو غنی عما سواه فی إیجاده أم لا و هذا منفصله حقیقیه ذات جزئین و لا جزء ثالث لها لم یمکن اختیار الشق الثانی إلا علی الوقاحه و أی وقاحه و صاحبها علی شفا جرف هار فانهار به فی نار جهنم و کیف یساوق العله و المعلول و العالم حدوثه ذاتی کما صرح به المصنف ره مرارا، س قدس سره

ص: 313

أنه یلزم من وجود العله التامه وجود معلولها و من دوامها دوامه فإذا فرضنا عدم الواجب لذاته لزم منه عدم العالم و بالعکس و یلزم من صحه ذلک التلازم أن یکون العالم مساویا للواجب لذاته و ذلک محال.

و الجواب أن ذلک اللزوم الذی ذکروه بین العله و المعلول لیس علی وتیره واحده من الطرفین فإن ارتفاع العله التامه لذاتها یوجب ارتفاع المعلول و أما ارتفاع المعلول فلا یوجب لذاته ارتفاع العله بل ارتفاع المعلول یستدل به علی أن العله قد ارتفعت قبل ذلک لا أن ارتفاع المعلول أوجب ذلک فاتضح الفرق بین اللزومین.

الحجه السادسه

ما ذکره صاحب المطارحات نیابه عن المتکلمین فقال النفوس الناطقه حادثه و باقیه بعد البدن علی ما اعترفتم به فلها اجتماع بعد المفارقه فذلک المجموع إما أن یکون حادثا أو غیر حادث و یمتنع أن یکون غیر حادث لأنه معلول الآحاد الحادثه علی ما ذهبتم إلیه و متی کانت العله حادثه کان المعلول حادثا لا محاله فمجموع النفوس

ص: 314

الناطقه الحاصله بعد مفارقه الأبدان حادث و إذا ثبت أن مجموعها حادث لزم أن یکون للحوادث بدایه فإن الحوادث لو لم تکن متناهیه فی جهه الماضی کانت النفوس الحادثه بحسب حدوث الأبدان غیر متناهیه إلی نفس لا یکون قبلها نفس أخری و حینئذ یلزم أن لا یکون مجموعها حادثا بالضروره لکن مجموعها فی الماضی حادث علی ما عرفت- فالحوادث لا محاله لها بدایه و ذلک هو المطلوب.

و أجاب عنه من وجوه- الأول أن ذلک المجموع الذی أخذتموه من النفوس الناطقه فی الزمان الماضی و إن کان حادثا لکن لا یلزم من حدوثه أن یکون للحوادث الماضیه بدایه لأن کل آحاد لها مجموع فإن ذلک المجموع بإضافه واحده إلیه یحصل له مجموع آخر مغایر(1) للمجموع الأول و النفوس الناطقه الحادثه فی الماضی و إن کان لها الآن مجموع- إلا أنه دائما فی کل وقت یتبدل و یحصل مجموع غیر ما کان بسبب حدوث النفوس فی کل وقت- و انضمامها إلی کل مجموع یحدث مجموع آخر حدوثا زمانیا و هکذا لا یزال یتبدل ذلک المجموع إلی ما لا یتناهی و لیس الحکم مختصا بالنفوس الناطقه بل حال جمیع الموجودات هکذا(2) فإنه إذا أخذ قدیمها مع حادثها مجموعا فإن ذلک المجموع لا محاله یتبدل فی کل وقت بحسب حدوث الحوادث و انضمامها إلیه و یحصل مجموع آخر غیر المجموع الأول الذی کان قبل الزیاده و هذا لا یدل فی النفوس الناطقه علی نهایتها و بدایتها بل فی کل وقت یحصل مجموع آخر غیر ما کان حادثا قبل حدوث الحادث اللاحق- و لا یلزم من ذلک أن یکون هناک وقت لا یحصل فیه شی ء من النفوس الناطقه و لا یدل


1- و الحاصل أن المجموع مجموعات غیر متناهیه و کل مجموع کواحد من آحاد الکائنات فکما لا یلزم من حدوث کل واحد من الآحاد تناهی الکل کذلک لا یلزم من حدوث کل مجموع تناهی المجموعات، س قدس سره
2- إلا أن کل مجموع من النفوس مجتمعات الأجزاء و کل مجموع من الکائنات متعاقبات الأجزاء و هذا أیضا مسلک فی حدوث العالم 314 کما أشار إلیه الشیخ محمود الشبستری فی گلشن راز بقوله- جهان کل است در هر طرفه العین عدم گردد و لا یبقی زمانین ، س قدس سره

ص: 315

علی أن لها بدایه لا یکون قبلها نفس فاندفع ذلک السؤال(1).

و الجواب الثانی أن النفوس الباقیه بعد المفارقه لا کل لها فلا یکون لها مجموع حقیقی إذ لا ارتباط لبعضها ببعض بحیث یتمکن من عدها و حصرها فلا یلزم ما ذکروه من نهایه الحوادث.

و الجواب الثالث أنا و لئن سلمنا تناهی النفوس الناطقه و حدوثها فی الماضی- و لکن لا یلزم من ذلک تناهی الحوادث لجواز أن یکون الحوادث غیر متناهیه فی الماضی مع تناهی النفوس و حدوثها بأن یتشکل الفلک بشکل غریب(2) یحدث فیه نوع من الحیوانات لم یوجد قبل ذلک و لا یوجد بعده و یکون الإنسان من هذا القبیل و حینئذ یکون نوعه حادثا بعد أن لم یکن فلا یلزم من تناهیها تناهی الحوادث و هذا الجواب سیخیف جدا و صدوره عجیب عن باعث حکیم فإن العنایه الإلهیه(3) کیف تقصر عن إیجاد أشرف الأنواع الطبیعه فی أزمنه غیر متناهیه و لا یحفظ


1- لعل هذه الحجه مذکوره فی المطارحات مصدره بإن قلت و نحوه فعبر عنها بالسؤال، س قدس سره
2- أی بوضع غریب لا یخفی أنه لا یلزم مع ذلک تناهی النفوس لأن غرابه ذلک الوضع لو سلمت فهی بالنسبه إلی ما فی الدوره الواحده من الأدوار و الأکوار و السماء ذات الرجع- و ذات أدوار و أکوار غیر متناهیه فیتفق ذلک الغریب مرارا غیر متناهیه مثل أنه اتفق فی متصف دوره من فلک الثوابت یتفق فی المتصف فی دوراته الأخری، س قدس سره
3- أجاب ره عنه بأربعه أجوبه- أحدها أن العنایه الإلهیه تأبی انقطاع هذا النوع الذی هو أشرف الأنواع الطبیعیه و الحال أنها قدیم وجود ما هو أخس منه و فیه أن العنایه کما تراعی حال هذا النوع کذلک تراعی حال غیره من المقتضیات و الشرائط و العلل المعده و من الجائز أن یکون استعداد الأوضاع و الأحوال لظهور هذا النوع استعدادا محدودا مؤجلا فیوجد النوع و یعیش فی الأرض بتعاقبه الأفراد زمانا ثم ینقرض ثم یستأنف الاستعداد بعد حین فیوجد ثانیا من رأس و هکذا و یکون زمان وجود النوع أکثر من زمان فقده و قد أعطت العنایه کل ذی حق حقه. و أما قوله مع أنه یدیم و یحفظ وجود أنواع هی أدون و أخس منها فکأنه یرید به کلیات العناصر الأربعه عندهم و الأجرام العلویه التی ذهبوا إلی دوام وجودها و قد عرفت الکلام فیها- و الثانی جریان قاعده إمکان الأشرف فی کلیات الأنواع و فیه أن جریان القاعده تتوقف علی ثبوت الأخس و قد عرفت الکلام فیه. و الثالث أن ثبوت المثل النوریه التی لها عنایه بأفراد أنواعها المادیه ینافی خلو الوجود عن کلیات أنواعها و لو لحظه من الزمان و فیه أنها علی تقدیر ثبوتها لیست بعلل تامه و إنما هی فواعل تتوقف فعلیه تأثیرها علی اجتماع شرائطه و تمامیه الاستعداد و من الجائز کما عرفت أن یکون فی أکثر الأوقات لا فی جمیعها و علی نحو المره بعد المره لا علی نحو الاتصال المداوم- علی أنک قد عرفت الکلام علی المثل فی أبحاث الماهیه من السفر الأول. و الرابع أن تلک الصوره اسم إلهی عند العرفاء و تجل من تجلیات الحق الأول و فیه أنها لیست من الأسماء الکلیه بل اسم کونی و الأسماء الکونیه لا یجب فیها الدوام و الاستمرار و نظیره الکلام فی التجلیات، ط مد ظله

ص: 316

نوعه بتعاقب الأشخاص و الأمثال مع أنه یدیم و یحفظ طبائع أنواع هی أدون و أخس منها- علی أن قاعده الإمکان جاریه فی کلیات الأنواع و إن لم تجر فی جزئیاتها المتغیره- و أیضا لکل طبیعه نوعیه صوره عقلیه فی عالم الربوبیه یجب أن یکون ذات عنایه(1) برقائقها و أظلالها بحفظها و إدامتها فی کل وقت و تلک الصوره هی اسم إلهی عند العرفاء- و تجل من تجلیات الحق الأول الذی کل یوم هو فی شأن.

الحجه السابعه
اشاره

أن کل عدد سواء کانت آحادها متناهیه أو غیر متناهیه فهی إما زوج بالفعل و کل زوج منقسم بمتساویین و یکون نصفها أقل من کلها و کلما کان الشی ء أقل من غیره کان متناهیا و إذا تناهی النصف تناهی الکل و إن کانت فردا فإذا نقصنا منها واحدا صارت زوجا و الزوج کما عرفت متناه فإذا أضفنا ذلک الواحد إلی ذلک الزوج المتناهی صار الکل متناهیا فعلی کلا التقدیرین یکون النفوس الماضیه متناهیه و یلزم من نهایتها نهایه الحوادث.


1- أی لما کان موجودات عالمنا الأدنی ظلال موجودات العالم الأعلی و کل عقل فعال وجب أن یکون لکل صوره عقلیه هناک ظل هاهنا و ما هناک دائم فظله أیضا دائم، س قدس سره

ص: 317

و الجواب قال الشیخ المتأله فی المطارحات إنا نسلم أن النفوس الناطقه المفارقه للأبدان لها عدد موجود فی الأعیان لما عرفت أن العدد أمر اعتباری لا وجود له فی الأعیان فلا یوصف بزوجیه أو فردیه و لا قله و لا کثره و لا مساواه و لا تفاوت- فلا کل لها عددی فی الأعیان إذ لا ارتباط لبعضها ببعض فی نفس الأمر و لا فی الأذهان أیضا- فإن الذهن لا یمکنه عدها و تصورها علی سبیل التفصیل و الاکتناه و علی تقدیر أن یسلم أن لها عددا فلا یلزم من ذلک أن یکون إما زوجا أو فردا فإن الزوجیه و الفردیه و التساوی و التشارک و التباین و الجذریه و المجذوریه و غیرها من خواص العدد المتناهی و أقسامه لا من خواص مطلق العدد ثم لئن سلمنا عدم خلوها من الزوجیه و الفردیه فلم قلتم إن کل عدد یکون أقل من غیره یجب أن یکون متناهیا لانتقاض هذه القاعده بالمئات غیر المتناهیه التی هی أقل من الألوف غیر المتناهیه و کذلک مقدورات الله تعالی عند المتکلمین أقل من معلوماته لدخول الممتنعات فی قسم المعلومات دون المدورات مع عدم تناهیها.

أقول فی هذا الجواب وجوه من النظر- منها أن الحکم بأن العدد غیر موجود علی إطلاقه غیر صحیح و هذا الشیخ إنما حکم باعتباریه العدد(1) لأن الوحده و الوجود و التشخص کالإمکان و الشیئیه و المعلومیه أمور ذهنیه اعتباریه عنده و لما کان العدد عباره عن المؤلف عن الوحدات- و ما یترکب عن الاعتباریات فهو لا محاله اعتباری فالعدد اعتباری و أما نحن فقد أقمنا البرهان عن أن الوجود فی کل موجود عین حقیقته و الماهیه به تکون موجوده و عند التحلیل یحکم بأن الوجود عینی و الماهیه المجرده عنه اعتباریه محضه و الوحده هی عین الوجود فتکون موجوده فبطلت هذه الحجه أعنی الحکم بأن العدد اعتباری لأنه مؤلف من الاعتباریات.


1- بل حکم بها لاعتباریه الکثره التی هی جنسه و هذا هو مذاق العرفان و لأن العدد لیس إلا تکرار الواحد لا بشرط فی لحاظ الذهن و تکرار الشی ء لا یکثر الشی ء، س قدس سره

ص: 318

و منها أنه هب أن العدد أمر اعتباری لکنه لیس من الاعتبارات الکاذبه غیر المطابقه لما فی نفس الأمر حتی یتفرع علیه أنه غیر قابل للقسمه إلی الزوجیه و الفردیه و المساواه و اللامساواه کیف و هذه الصفات تعرض أولا و بالذات للعدد و بواسطته للمعدود و هو ظاهر.

و منها أن غیر المتناهی علی معنیین أحدهما بالقوه و هو غیر المتناهی اللایقفی- و ثانیهما بالفعل و هو غیر المتناهی العددی و مقدورات الله تعالی عند المتکلمین غیر متناهیه بالمعنی الأول لا بالمعنی الثانی لأنهم منکرون لوجود الغیر المتناهی بالفعل- مرتبا کان أو غیر مرتب متعاقبا کان أو مجتمعا و التفاوت إنما یجوز فی غیر المتناهی بالمعنی الأول کقبول الجسم عند الحکماء للأنصاف المتداخله غیر المتناهیه و الأرباع المتداخله غیر المتناهیه و الثانیه نصف الأولی.

تذکره مشرقیه

و اعلم أنا قد أشرنا سابقا إلی أن الوحده معتبره فی کل شی ء کالوجود- و أن الکثره إذا لم یکن بین آحادها علاقه ذاتیه لا یمکن الحکم علیها عند أخذها مجتمعه حکما وجودیا غیر أحکام الآحاد فإن آحادها و وحداتها و إن کانت موجوده عندنا إلا أنها لیست موجوده بوجود واحد بل هی موجودات کثیره لکل منها حکم خاص فإذا تقرر هذا فمن هذا المنهج یصح الجواب عن الحجه المذکوره بأن النفوس المفارقه لیس لها مجموع له وحده خارجیه حتی یحکم علیها بأنها کذا أو کذا نعم للذهن أن یعتبر جمله منها و کل جمله فی اعتبار الذهن فهی متناهیه إذ الذهن لا یقدر علی الإحاطه التفصیلیه بالأمور غیر المتناهیه و کل مبلغ متناه من النفوس فهو إما زوج أو فرد و لا یلزم منه لا یتناهی ذلک المبلغ و الحوادث التی وجدت معها.

و هاهنا نکته

و هی أنک ستعلم أن کثیرا من النفوس و هی الکامله فی العلم ستتحد بالعقل الفعال و ضرب منها و هی الناقصه الشقیه تهوی إلی الجحیم و لا تصعد إلی عالم النفوس المفارقه و ذهب بعض الحکماء کإسکندر و غیره حتی الشیخ الرئیس أیضا فی بعض رسائله إلی أن النفوس الناقصه هالکه لا تبقی بعد البدن و هذا المعنی یستفاد من بعض روایات أصحابنا الإمامیه عن أئمتنا ع و ضروب أخری منها متفرقه فی

ص: 319

طبقات النشأه الآخره و علی هذا فلا جمعیه لها(1) فی مکان یحویها أو زمان یحیط بها أو فی رباط عقلی یجمعها

نکته أخری

أن الجملتین إذا ترتبتا ترتبا وضعیا کما فی المقادیر أو عقلیا کما فی العلل و المعلولات فلکل منهما اتساق و انتظام بین آحادها- فإذا لوحظ الأول من آحاد إحداهما بإزاء الأول من آحاد الأخری تتطابق بقیه الآحاد- من غیر أن یحتاج العقل إلی ملاحظه کل من الآحاد مع نظیره ملاحظه تفصیلیه بل یکفی الملاحظه الإجمالیه و أما فی غیر المرتبه أو فی الأمور الاعتباریه المحضه فلا یکفی إلا تطبیق الجمیع واحدا واحدا مع ما یحاذیها علی التفصیل و العقل لا یفی به و قد شبه بعضهم الجملتین الأولیین بحبلین ممتدین بل بخشبتین ممتدتین إذا طوبق مبدؤهما و الثانیه بالحصیات المتفرقه المجتمعه من غیر ترتیب فلا یجری البرهان إلا فی الأمور الموجوده المترتبه فاندفع ما ذکروه من جریان برهان التطبیق و التضایف و غیرهما تاره من جهه الهدم و النقض و تاره من جهه الإثبات و الإبرام لوجوده أولها فی الحوادث علی مدرک الفلسفه(2) و ثانیها فی مراتب الأعداد و ثالثها فی النفوس المفارقه بزعم الفلاسفه و رابعها بأن وجود الفلک من الأزل إلی زمان الطوفان- أقل منه إلی زماننا و نقضا فقط بأن وجوده تعالی من الأزل إلی زمان الطوفان أقل منه إلی زماننا و خامسها نقضا بأن معلومات الله أزید من مقدوراته لإحاطه الأول- بالمحالات أیضا مع عدم تناهیهما و الدلیل یعطی امتناعه و سادسها نقضا باشتمال کل موجود علی صفات غیر متناهیه کلزوم أمر و لزوم لزومه و هکذا و غیره من النسب المتضاعفه- و سابعها بمنع جواز التطبیق بین السلسلتین لامتناع إحاطه العقل بما لا یتناهی.

بحث و تحصیل

قال بعض الأزکیاء الحق أن العدد غیر المتناهی بالفعل مطلقا محال


1- تَحْسَبُهُمْ جَمِیعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّی و لا جمعیه لهؤلاء مع الأولین المقربین لعدم السنخیه بینهم و هذا ما مر من صاحب المطارحات أن النفوس المفارقه لا کل لها أو إذ لا ارتباط بینها، س قدس سره
2- هذا علی تقدیر النقض و أما علی تقدیر الإثبات فلا حاجه إلی هذا القید کما لا یخفی، س قدس سره

ص: 320

سواء کان بین الآحاد ترتیب أو لا و ذلک لأنه لو تحقق أمور غیر متناهیه توقف مجموعها علی قدر ما یبقی منه(1) بعد إسقاط واحد و هذا الباقی علی ما یبقی منه بعد إسقاط واحد منه و هکذا فیلزم وجود مجموعات غیر متناهیه یجری فیها التطبیق فإن قلت الموجود فی الواقع إنما هو الأمور الکثیره المتفرقه و لا وجود للمجموع من حیث الوحده إلا بعد اعتبار العقل وحدته فلا یلزم الترتیب الواقعی الکافی للتطبیق بین جمیع هذه المراتب قلت إذا وجد کثیر کالعشره مثلا فلا شک أنه یوجد فیه التسعه و الثمانیه و السبعه و التسعه من حیث إنها تسعه واحده لها جهه وحده و إن لم یعتبر العقل و یکفی للتطبیق تدبر انتهی کلامه.

أقول فیه أما أولا فلما علمت أن معنی وجود الکثره وجودات آحادها لا أن لها وحده أخری غیر وحده الآحاد و لهذا قال المحصلون من الحکماء إن وحده العدد هی نفس کثرته لأنه ماهیه ضعیفه الوجود صورتها هی نفس مادتها بعینها کما أن فعلیه الهیولی نفس قوتها و استعدادها فلیست للکثره و العدد وحده إلا بمجرد الاعتبار العقلی- من غیر أن یکون لها مطابق خارجی فلیس لها توقف علی شی ء فی الواقع إذ ما لا تحقق له فی الخارج(2) لا توقف له علی غیره.

و أما ثانیا فهب أن للعشره وجودا و لها توقفا و حاجه إلی ما هو جزء لها فلا تسلم أن لها توقفا علی عدد مخصوص مما دونها إذ لا رجحان لتسعه و واحده علی ثمانیه و اثنین أو سبعه و ثلاثه أو سته و أربعه أو خمسه و خمسه فلا اختصاص للتسعه فی أن تکون محتاجا إلیها أولا دون غیرها بل الحق کما ذکره الشیخ فی إلهیات الشفاء أن لا توقف


1- هذا نظیر شبهه ما قبل المعلول الأخیر، س قدس سره
2- لعلک تقول هذا و کذا قوله فهب أن للعشره وجودا منافیات لما مر فی الرد علی الشیخ المتأله من أن العدد موجود فنقول مراده هناک أن وجود العدد وجودات و حمل کلام الشیخ کما صرح به علی أن لا وجود له أصلا لأن الوحده التی هی ماده العدد اعتباریه عنده و الدلیل علی هذا التوفیق قوله ره إنه ماهیه ضعیفه الوجود صورتها هی نفس مادتها، س قدس سره

ص: 321

للعدد إلا علی الوحدات لا غیر.

و أما ثالثا فهب أن للعشره توقفا علی ماهیه التسعه لکن لا توقف لها علی تسعه مخصوصه إذ یتصور فی کل عشره عشره أفراد من التسعه إذ بإسقاط کل واحد معین من آحاد العشره یبقی تسعه مخصوصه فهناک عشره تسعات لا رجحان بشی ء منها بعینه علی البواقی فی أن یکون مبدءا لوجود العشره فیلزم فی اعتبار أی واحد منها لمبدئیه العشره الترجیح بلا مرجح و لا بد فی الترتیب لجریان التطبیق من تخصیص فی کل واحده- من المراتب کما لا یخفی علی المتدبر.

الحجه الثامنه

أن العالم بجمیع ما فیه ممکن الوجود و کل ما هو موجود ممکن الوجود لذاته فهو حادث فالعالم حادث و ذلک لأن کل ممکن یحتاج إلی المؤثر- و تأثیر المؤثر لا یخلو من أقسام ثلاثه لأنه إما أن یکون فی حال وجوده أو فی حال عدمه- أو لا فی حال وجوده و لا فی حال عدمه و الأول محال لأنه من قبیل إیجاد الموجود و تحصیل الحاصل و الثانی أیضا محال لکونه جمعا بین الوجود و العدم و هو محال فتعین أن یکون تأثیر المؤثر فیه لا فی حال الوجود و لا فی حال العدم و ذلک هو حال الحدوث(1) فکل ما له مؤثر فهو حادث فالعالم حادث.

و الأولی(2) أن تقرر هکذا تأثیر المؤثر إما حال عدمه أو حال حدوثه أو حال بقائه و الأولان یفیدان الدعوی و الثالث باطل لأنه یلزم تحصیل الحاصل و هو محال.

و الجواب أنا نختار أن التأثیر فی حال الوجود و البقاء قوله ذلک إیجاد للموجود أو إبقاء للباقی قلنا لیس الأمر کذلک و إنما کان کذلک لو کان الفاعل یعطیه وجودا ثانیا


1- أی التأثیر فی آن هو مفصل بین زمانی الوجود و العدم و هو طرف الحدوث لأنه هو الوجود بعد العدم کما أن البقاء هو الوجود بعد الوجود فالتأثیر فی الوجود الموصوف ببعدیه العدم و هو الوجود فی أول الحال لا ثانی الحال إذ یلزم تحصیل الحاصل فلو لا الحدوث فی الأثر- لم یتحقق تأثیر فیه و قد مر فی أوائل السفر الأول ما یتعلق بالمقام، س قدس سره
2- وجه الأولویه أن فیما قرروه إثباتا للواسطه بین الوجود و العدم، ط مد ظله

ص: 322

و بقاء مستأنفا و لیس کذلک(1) بل الفاعل یوجده بنفس هذا الإیجاد لأن تأثیر الفاعل(2) فی شی ء عباره عن کونه تابعا له فی الوجود واجب الوجود بعلته ثم الذی یدل علی أن التأثیر- یجب أن یکون فی حال الوجود وجوه- أحدها أنه لو بطل أن یکون التأثیر فی حال الوجود وجب أن یکون إما فی حال العدم و یلزم من ذلک الجمع بین الوجود و العدم و ذلک ممتنع أو لا فی حال الوجود و لا فی حال العدم فیلزم من ذلک ثبوت الواسطه بینهما و ذلک أیضا باطل کما عرفت.

و ثانیها أن الإمکان فی کل ممکن عله تامه للاحتیاج لما یحکم العقل بأنه أمکن- فاحتاج فلو لم یحتج حال البقاء لزم إما الانقلاب فی الماهیه أو تخلف المعلول عن العله التامه.

و ثالثها أن من احتج بهذه الحجه جمع من الأشاعره و عندهم أن صفاته تعالی زائده علی ذاته قدیمه موجوده بإیجاد الذات إیاها فهی ماده النقض علیهم.

و رابعها أنه لو استغنی الممکن فی حال بقائه عن المؤثر فلزم أنه لو فرض انعدام الباری لم ینعدم العالم و لزمهم أیضا أن لا ینعدم شی ء من الحوادث و ذلک باطل قبیح شنیع لکن بعضهم التزموه و قالوا فی انعدام العالم إنه تعالی یخلق الفناء و الأولی لهم أن یقولوا(3) حیث رأوا أن الزمان مرکب من الآنات و أن للجسم أکوانا دفعیه- إنه تعالی یحدث فی کل آن(4) عالما آخر.

و خامسها أن الدلیل منقوض علیهم باحتیاج الحوادث فی الأعدام الأزلیه إلی العله إذ الممکن کما لا یوجد بنفسه لا ینعدم بذاته فلیلزم علیهم إعدام المعدوم.


1- إذ الجعل الترکیبی باطل فی الذاتیات، س قدس سره
2- أی التأثیر تقوم المعلول بفاعله تقوما وجودیا و تشأن الفاعل بشئونه الذاتیه، س قدس سره
3- و یستفاد ذلک من ظاهر کلام بعضهم لکنهم لما لم یقولوا بالحرکه الجوهریه المتصله یلزمهم فی القول بتعاقب الأمثال أن یکون للجسم فی کل آن ذات مباین شخصا لما فی الآن السابق علیه و الضروره تدفعه، ط مد ظله
4- فلا بقاء حتی یستغنی فی البقاء لکن الأکوان الدفعیه و تنالی الآنیات و الآنات باطله- و الحق هو التجدد علی سبیل الاتصال بالحرکه الجوهریه کما مر، س قدس سره

ص: 323

الحجه التاسعه
اشاره

قررها بعض المتأخرین و هی أن ما سوی الله تعالی إما مجرد و إما جسم أو جسمانی و الأول وجوده محال لأنه لو وجد لکان مشارکا له تعالی فوجب أن یمتاز عنه بفصل فیترکب الواجب تعالی هذا محال و أما الثانی فهو حادث لا محاله- لأن کل جسم إما متحرک أو ساکن البته و کل منهما حادث أما الحرکه فلأن ماهیتها تقتضی المسبوقیه بغیرها لأنها عباره عن تغیر حال بعد حال و انتقال من حال إلی حال- فلو کانت أزلیه لم تکن مسبوقه بالغیر فاجتمع النقیضان الأزلیه و المسبوقیه بالغیر هذا خلف و لأنه لو کانت قدیمه لکانت کل دوره من دورات الفلک مثلا مسبوقه بأخری- یکون کل منها مسبوقا بعدم أزلی فاجتمعت الأعدام فی الأزل فلم یوجد فی الأزل شی ء منها و هو المطلوب و لأنه إما أن یکون فی الأزل شی ء من هذه الحرکات أو لا فعلی الثانی یتحقق عدم سابق علی الجمیع و هو المطلوب و علی الأول یکون الحرکه الموجود فی الأزل متقدمه علی جمیع الحرکات فلها بدایه و أما السکون فلأنه عباره عن الحصول الثانی فی الحیز الأول و ملزوم له و الحصول وجودی و قدمه یمنع عدمه لوجوب استناد القدیم إلی الواجب الموجب التام لکنه مما یجوز(1) عدمه لجواز الحرکه علی کل جسم لأنه إن کان بسیطا تشابهت أجزائه فجاز أن یتلبس کل منها بحیز الآخر- و لا یحصل ذلک إلا بالحرکه و إن کان مرکبا أمکن الحرکه علی بسائطه و هی یستلزم الحرکه علیه أیضا

و الجواب بوجوه
أحدها أن ما ذکروه فی نفی المجرد سوی الباری تعالی- یفید نفی موجود غیره

و اللازم باطل عندهم و عند غیرهم فکذا ما ذکروه.

و ثانیها أنه معارض بالدلائل القائمه

علی وجود المجردات و الصور العقلیه.

و ثالثها أن الوجودات البسیطه قد مر أنها متمایزه

بالکمال و النقص فی نفس ما به الاشتراک من غیر حاجه إلی ممیز فصلی و أما ما اشتهر من الدفع بأن التجرد أمر سلبی


1- جواز العدم علیه لا ینافی القدم أ لا تری أن عدم العقل الکلی جائز مع کونه قدیما بالزمان و الأخصر أن یقول المستدل فیه کما قال فی الحرکه إن السکون إذا کان هو الکون الثانی فی الحیز الأول کان مسبوقا بالغیر لأن الکون الثانی مسبوق بالکون الأول، س قدس سره

ص: 324

و الاشتراک فی السلوب لا یوجب الترکیب بل الامتیاز حاصل بین المتشارکات فی السلب بنفس ذواتها المتباینه فلیس بشی ء لأن المجردات لا شبهه فی أنها مشترکه فی نحو من الوجود مباین لوجود الجسمانیات لکن یعبر عنها بعنوان سلبی کما یعبر عن حقیقه العلم و الإدراک بعدم الغیبه عن الذات و لا شک أن العلم صفه وجودیه عبر عنه بعنوان سلبی فالحق ما لوحناک إلیه.

و رابعها أن بناء ما ذکروه فی هذه الحجه

و رابعها أن بناء ما ذکروه(1) فی هذه الحجه علی أن التجرد ذاتی له تعالی إما نوع أو جنس و علی التقدیرین یلزم کونه تعالی ذا ماهیه و هو محال کما برهن علیه- و أما حقیقه الوجود المشترک عندنا فقد بینا فی أوائل هذا الکتاب أنه لیست کلیا طبیعیا نوعا أو جنسا و لا غیره من الکلیات الخمسه و أما المفهوم الانتزاعی الذی لا وجود له إلا فی العقل فلا شک أنه من الخارجیات دون المقومات.

و خامسها أن غایه ما لزم ترکب الواجب من أجزاء عقلیه

و هم لم یقیموا برهانا علی استحالته و هذا إلزامی.

و سادسها أن ماهیه الحرکه و معناها و إن کانت هی المسبوقیه بالغیر

أو الانتقال من حال إلی أخری فذلک لا یستلزم کون تلک الماهیه مسبوقه بالغیر لما علمت مرارا أن ماهیه کل شی ء لا یلزم أن یکون من أفراد نفسها و حمل الشی ء علی نفسه ضروری بالحمل الأولی الذاتی لا بالحمل المتعارف الصناعی فتلک الماهیه تقتضی أن یکون کل جزئی من جزئیاتها مسبوقا بغیره و أیضا قد علمت أن مسبوقیه الماهیه بغیرها لا یوجب أن یکون لها أو لأفرادها بدایه لا یحصل قبلها.

و سابعها ما قیل إن ما ذکروه

یستدعی حدوث کل انتقال جزئی لا حدوث الحرکه التوسطیه التی تبقی مع انتقالات الجزئیه غیر المتناهیه.

و ثامنها ما قیل إنه لو سلم ما ذکر

فإنما یدل علی حدوث کل شخص من الحرکه- لا علی حدوث نوعها.

أقول فی هذین الجوابین نظر بل کلاهما غیر صحیح عندی لأن الحرکه بمعنی


1- بدلیل جعل ما به الامتیاز فصلا و هو یستدعی ما به الاشتراک الذاتی، س قدس سره

ص: 325

التوسط و إن حکم علیها فیما له مبدأ شخصی و منتهی شخصی و فاعل و قابل شخصیان إلا أنها مع ذلک أمر مبهم الوجود فی ذاته لا بقاء له بحسب نفسه(1) و إنما بقاؤها کبقاء الهیولی الأولی(2) المفتقره إلی المتممات النوعیه و الشخصیه من الصور و کذا الماهیه المتعاقبه الأشخاص لا بقاء لها فی نفسها و هذا و إن کان بحثا علی السند(3) لکن الغرض التنبیه علی حقیقه الأمر نعم لو ثبت أن التعاقب فی الخصوصیات و الأشخاص للحرکه علی الاستمرار الاتصالی یوجب بقاء موضوع شخصی مستدیر الجرم قار الذات لکان البحث قویا و ذلک کما علمت منا و الحق أن المتکلمین لو أمکنهم أن یقولوا(4) إن کل جسم و جسمانی لا یخلو فی حد نفسه(5) عن الحوادث و کل ما لا یخلو فی حد نفسه عن الحوادث فهو حادث فکل جسم و جسمانی حادث لتم البیان و إلا فلا و لعل مقصود قدمائهم الذین کانوا فی الصدر الأول لقرب زمانهم بزمان النبوه و الوحی ما ذهبنا إلیه مطابقا لکلام أساطین الحکمه الذین اقتبسوا أنوارهم من مشکاه النبوه.


1- إذ الحدوث لما کان هو التجدد الذاتی کان البقاء هو الثبات و معلوم أن التوسط لا ثبات له لأنه فی کل آن فی حدین غیر حدی الآن السابق و غیر حدی الآن اللاحق فهو و إن کان کالنقطه إلا أنه کالنقطه السیاله و وعاؤه الآن السیال، س قدس سره
2- علی طریقه المصنف ره من الترکیب الاتحادی، س قدس سره
3- و قد تقرر فی فن المناظره أن بطلان سند المنع و هو الدلیل الذی یوجه به المنع- لا یوجب بطلان أصل المنع الذی هو طلب الدلیل علی مدعی غیر مدلل لأن للخصم أن یطلب ذلک و إن لم یذکر سندا، ط مد ظله
4- و أنی لهم ذلک فإن الوسط فی هذا البرهان مقید بقوله فی حد نفسه و ینطبق علی الحرکه الجوهریه و ینتج الحدوث الزمانی الذی قرره هو ره و أما هؤلاء فلم یقیدوا الحوادث بذلک بل قالوا إن الجسم لا یخلو عن الحوادث و ما لا یخلو عن الحوادث فهو حادث- ففسدت الصغری و الکبری جمیعا و نظیره قولهم العالم متغیر و کل متغیر حادث و لو قیدوا التغیر بما فی حد نفسه صح القیاس و أنتج، ط مد ظله
5- أی جوهره و طبعه سیال بمقتضی الحرکه الجوهریه، س قدس سره

ص: 326

و تاسعها أن کون کل دوره مسبوقه بالعدم

الأزلی إنما یستدعی اجتماع أعدامها فی الأزل بمعنی أنها تجتمع فی هذا الحکم لا أنها تتفق(1) فی الحصول فی وقت معین و أیضا إنا نختار أنه لم یکن فی الأزل شی ء من هذه الحرکات بمعنی أنه لیس شی ء منها أزلیا- لا بمعنی أن الأزل زمان معین بل الزمان المعین لم یوجد فیه شی ء منها(2) و ظاهر أنه لا یفید المطلوب و أیضا إنا نختار أن فی الأزل تحقق شی ء من هذه الحرکات قوله یکون الحرکه الموجوده فی الأزل مقدمه علی جمیع الحرکات فلها بدایه قلنا نعم بمعنی أن هذه الحرکه الأزلیه(3) لیست مسبوقه بحرکه أخری لا بمعنی أنه یتحقق عدم سابق علی الجمیع إذ کونها أزلیه ینافی ذلک.

و لأصحاب الحدوث حجج أخری لو لا مخافه التطویل لأوردتها مع ما یرد علیها- و الغرض من إیراد ما ذکرنا أن یحیط الناظر فی هذه المسأله بأطراف ما قالوا و وجوه الاحتجاجات التی ذکروا من الجانبین لیعلم قدر ما تفطنا به و سلکنا سبیله و لا یحمل کلامنا علی مجرد المکاشفه و الذوق أو تقلید الشریعه من غیر ممارسه الحجج و البراهین و التزام القوانین فإن مجرد الکشف غیر کاف فی السلوک من غیر برهان کما أن مجرد البحث من غیر مکاشفه نقصان عظیم فی السیر و الله المعین

الفصل (5) فی طریق التوفیق بین الشریعه و الحکمه فی دوام فیض الباری و حدوث العالم
اشاره

قد أشرنا مرارا إلی أن الحکمه غیر مخالفه للشرائع الحقه الإلهیه بل المقصود منهما شی ء واحد هی معرفه الحق الأول و صفاته و أفعاله و هذه تحصل تاره بطریق الوحی


1- إذ الأزل لیس وقتا محدودا کما مر، س قدس سره
2- لأن السالبه منتفیه بانتفاء الموضوع و الأزل لیس زمانا معینا، س قدس سره
3- أی مسمی الحرکه کما مر أو الحرکه التوسطیه علی ما قالوا و إلا فکل فرد من الحرکه مسبوق بفرد آخر، س قدس سره

ص: 327

و الرساله فتسمی بالنبوه و تاره بطریق السلوک و الکسب فتسمی بالحکمه و الولایه- و إنما یقول بمخالفتهما فی المقصود من لا معرفه لتطبیق الخطابات الشرعیه علی البراهین الحکمیه و لا یقدر علی ذلک إلا مؤید من عند الله کامل فی العلوم الحکمیه مطلع علی الأسرار النبویه فإنه قد یکون الإنسان بارعا فی الحکمه البحثیه و لا حظ له من علم الکتاب و الشریعه أو بالعکس فالعقل السلیم إذا تأمل تأملا شافیا و تشبث بذیل الإنصاف متبریا عن المیل و الانحراف و العناد و الاعتساف و تدبر أن طائفه من العقول الزکیه و النفوس المطهره الذین لم یتنجس بواطنهم بأرجاس الجاهلیه و أدناس النفسانیه و لم ینحرفوا عن سبیل التقدیس و لم یأتوا بباطل و لا تدلیس و کانوا مؤیدین من عند الله بأمور غریبه فی العلم و العمل معجزات و خوارق للعادات من غیر سحر و حیل و لا غش و لا دغل ثم أصروا علی القول بحدوث هذا العالم و خرابه و بواره و انشقاق أسقافه و انهدام طاقاته و تساقط کواکبه و انکدارها و طی سماواته و بید أرضه و انفجار بحارها و سیران جبالها و نسفها و بالغوا فی ذلک و تشددوا فی الإنکار علی منکریه مع ظهور أنه لا یضرهم القول بقدم العالم مع بقاء النفوس(1) بعد الأبدان الشخصیه و إثبات الخیرات و الشرور النفسانیه فی المعاد- و لا یخل بالشریعه فی ظاهر الأمر فیجزم لا محاله بأنهم ما نطقوا عن الهوی و ما أخبروا عن یقین حق و اعتقاد صدق ثم إذا راجعنا إلی البراهین العقلیه التی لا شک و لا ریب فی مقدماتها الیقینیه الاضطراریه وجدناها ناهضه علی أن صانع العالم واحد صمد لا یعتریه نقص و لا تغیر- و لا انزعاج من حاله إلی حاله و لا فتور فی فاعلیته و لا إمساک فی فیضه و لا بخل فی


1- أی یکون المجازاه و المکافات طولیه فلا یتوهم الناس نفی المعاد من القول بالقدم- و الحق أنه یضر إذ مع عدم بوار العالم و خرابه لا یفهمون المعاد و لا یفهمون السلسلتین الطولیه و العرضیه و أن الوصول إلی الغایات طولی و بتوجه الأشیاء إلی العوالم الباطنیه کما ذکرنا مرارا سلمناه لکن لا نسلم أنه لا یضر بإثبات الصانع و الحدوث مناط الحاجه عند الناس، س قدس سره

ص: 328

إحسانه و لا توقف علی إراده سانحه أو حضور وقت(1) مناسب أو قصد إلی تحصیل مصلحه له أو لغیره فإن من قصد فی إیجاد شی ء تحصیل مصلحه و إن کانت لغیره أو إیصال منفعه- و إن کان إلی غیره فهو ناقص فی نفسه محتاج فی کماله إلی غیره لأن ذلک التحصیل أو الإیصال إن لم یکن أولی له من عدمه فلم یقصده و إن کان أولی فهو بذلک محصل کمال لنفسه من غیره إذ بدونه فاقد ذلک الکمال فعلم أنه تام الفاعلیه تام الإراده لیس فی ذاته قصد زائد أو إراده حادثه فیجب کونه صانعا فیاضا لم یزل و لا یزال باسطا یده بالرحمه و العطاء فی الآباد و الأزل بلا قصور إنما القصور فینا أبناء عالم الدنیا و الأجسام- و سکان قریه الهیولی الظالم أهلها و هی دار الزوال و الانتقال.

فإذن الجمع بین الحکمه و الشریعه فی هذه المسأله العظیمه لا یمکن إلا بما هدانا الله إلیه و کشف الحجاب عن وجه بصیرتنا لملاحظه الأمر علی ما هی علیه من تحقیق تجدد الأکوان الطبیعیه الجسمانیه و عدم خلوها فی ذاتها عن الحوادث فالفیض من عند الله باق دائم و العالم متبدل زائل فی کل حین و إنما بقاؤه بتوارد الأمثال کبقاء الأنفاس فی مده حیاه کل واحد من الناس و الخلق فی لیس و ذهول عن تشابه الأمثال و تعاقبها علی وجه الاتصال.

ذکر تنبیهی

قال بعض العرفاء فی کتابه المسمی بزبده الحقائق و قول القائل العالم قدیم بالزمان هوس محض لا طائل تحته إذ یقال له ما الذی تعنی بالعالم- فإما أن یقول أعنی به الأجسام کلها کالسماوات و الأمهات أو یقول أعنی به کل موجود سوی الله(2) فإن قال أعنی به کل موجود ممکن من الأجسام و غیرها کالعقول و النفوس- فعلی هذا یکون أکثر الموجودات المندرجه تحت لفظ العالم غیر متوقف الوجود علی وجود الزمان بل یکون بالضروره سابق الوجود علیه فکیف یقال العالم قدیم


1- أو مضی أوقات موهومه أو متوهمه غیر متناهیه لیکون من باب رفع المانع إذ لا مانع لحکمه و لا راد لقضائه، س قدس سره
2- المراد بالموجود الموجود المشهوری و هو الماهیه لا الحقیقی و هو الوجود- إذ رحی السوائیه تدور علی الماهیه فالعالم بهذا المعنی نشأه الماهیات، س قدس سره

ص: 329

بالزمان و أکثر موجودات العالم سابق الوجود علی الزمان(1) و إن قال أعنی بالعالم الأجسام کلها فلا یجوز علی هذا الوجه أیضا لأن معنی ذلک أن الأجسام موجود مذ قد کان الزمان موجودا فیکون مشعرا(2) بأن الزمان سابق علی الأجسام فی الوجود و لیس کذلک فإن الأجسام سابقه الوجود علی الزمان و الزمان متأخر الوجود عنها و إن کان ذلک بالرتبه و الذات انتهی کلامه.

أقول لا یخفی ما فیه من النظر فإن المعیه الزمانیه(3) بین الشیئین لا ینافی التقدم الذاتی لأحدهما علی الآخر لکن بعد النظر العمیق و البحث الشدید یظهر حقیه ما ذکره(4) هذا العارف إذ النسبه(5) بین الزمان و الجسم کالنسبه بین الهیولی و الصوره


1- أقول التغلیب باب واسع و الغلبه منوطه باعتبار المتکلم کالقمرین و أیضا الزمان فی المفارقات هو الدهر إن قلت ما تقول فی قولهم العقول قدیمه بالزمان قلت الزمان فیها هو الدهر کما مر و الدهر روح الزمان کما أن السرمد هو روح الروح و أقول أیضا الزمان فیها تقدیری الوجود و هو یکفی فی مقام العباره، س قدس سره
2- أقول هذا القول الذی جعله معنی قولهم مشعر بهذا لا قولهم إن الأجسام قدیمه بالزمان و لا دلاله لقولهم بإحدی الدلالات الثلاث علی سبق الزمان بل کلمه الباء للتحیث و باصطلاح الأدباء للملابسه مثل أن یقال الإنسان مادی ببدنه مجرد بروحه بالفعل بوجوده بالقوه بماهیته و نحو ذلک فکأنه قیل الأجسام قدیم زمانا وجودها، س قدس سره
3- لا یخفی أنه لم یکن فی کلام العارف المعیه الزمانیه بل سبق الزمان فالمناسب له- أن یقال سبق الزمان لا ینافی تأخره الذاتی و الجواب أن فی کلام المصنف ره إیماء إلی عدم دلاله کلامهم علی السبق الزمان غایتها المعیه الزمانیه و هی لا ینافی التأخر الذاتی الذی اعترف به نفسه، س قدس سره
4- أی لا معیه زمانیه کمعیه شیئین متباینین لأن الزمان و الزمانی بینهما اتحاد کاتحاد الهیولی و الصوره فکما لا یمکن أن یقال علی طریقه المصنف ره إن الصوره مثلا قدیمه- بمعنی أنها موجوده ما دامت الهیولی کانت موجوده و أنهما قدیمان موجودان أحدهما مع الآخر معینه اقترانیه کذلک فی الزمان و الزمانی و قد فصل کیفیه ارتباطهما بما فصل، س قدس سره
5- توجیه حسن لکلامه لکن یبقی علیه أن مقتضی هذا التوجیه إما نفی التقدم و التأخر- بین الأجسام و الزمان نظرا إلی التلازم المذکور و إما إثبات التقدم لکل منهما علی صاحبه بوجه- فتقدم الجسم لعلیته لوجود الزمان و تقدم الزمان لعلیته لتشخص الجسم لکن هذا العارف ینفی التقدم عن الزمان و یثبته للجسم فقط، ط مد ظله

ص: 330

بالتلازم و الزمان من جمله المشخصات(1) للجسم کما أن الهیولی باستعدادها من جمله المشخصات للصوره فکما أن النظر فی کیفیه التلازم بین الماده و الصوره یعطی الحکم بتجدد کل منهما فإن الصوره بحقیقتها یستلزم الماده و تفیدها علی وجه الفاعلیه فیلزمها الماده لزوم الفعل للفاعل الموجب فیتصورها الماده بها و تستکمل بوجودها.

ثم إن الماده باستعدادها تتهیأ لقبول صوره عاقبه لخصوصیتها لتلک السابقه علی وجه الإعداد فیلزمها أیضا ماده أخری فلا یزال الصوره عله لهیولی بالإیجاب و الفعل- و الماده عله للصوره بالإعداد و القبول فهما متجددتان فی الوجود فکذا الحکم فی تجدد کل من هویتی الزمان و الجسم فالزمان عله تشخص الجسم و حدوثه و الجسم عله بقاء الزمان و استمراره و لأجل ذلک قد نص زیتون الأکبر حسب ما نقلنا من کلامه- فی العلم الکلی علی تجدد کل من الهیولی و الصوره أنه قال إن الموجودات باقیه داثره أما بقاؤها فیتجدد صورها و أما دثورها فبدثور الصوره الأولی عند تجدد الأخری- و ذکر أن الدثور قد لزم الصوره و الهیولی معا.

ثم قال صاحب الزبده فإن زعمت أن الأجسام کانت موجوده مذ کان الحق موجودا فهو خطأ عظیم و هو اعتقاد أکثر العلماء الذین یزعمون أنهم فاقوا فی صدق النظر علی الأولین و الآخرین و مما لا بد فی هذا المقام أن یعلم أن الأجسام لا یوجد أصلا حیث


1- قد أشرنا فی مباحث الزمان من السفر الأول أن لکل حرکه زمانا یخصه و هو الامتداد یعارض لها القائم بها و أن هناک أزمنه بعدد الحرکات و الزمان المعروف الذی هو مقدار الحرکه الیومیه مقیاس اعتباری لقیاس سائر الحرکات فکون الزمان المعروف مشخصا- معناه کشفه عن التشخص و أما زمان حرکه الجسم فی شی ء من أعراضه فهو بعد تمام وجود الجسم و تشخصه فلو کان هناک زمان مشخص للجسم فهو مقدار حرکه الجسم فی جوهره الذی هو نفس وجوده السیال، ط مد ظله

ص: 331

یوجد الحق الأول لا الآن و لا قبله و لا بعده و من ذهب إلی أن العالم موجود الآن مع وجود الحق فهو مخطی ء خطأ عظیما فحیث الحق لا زمان و لا مکان و محیط بالزمان و المکان و بسائر الموجودات فإن سبق وجوده علی شی ء کسبقه علی غیره فإنه سابق الوجود علی وجود العالم کما أنه سابق الوجود علی وجود صوره هذه الکلمات المسطوره فی هذا الکتاب من غیر فرق أصلا و من فرق بینهما فهو بعد فی مضیق الشبه و لم ینزه الحق عن الشبه و لم ینزه الحق عن الزمان کما لم ینزه عن المکان عند العوام الذین یزعمون أنه جسم مکانی کسائر المحسوسات و هذا الإیمان بعید عن الإیمان الحقیقی الحاصل للعارف فی أول سلوکه- و الله عز و جل سابق علی الزمن الماضی حیث سبقه علی الزمان المستقبل من غیر فرق- و هذا یقینی عند العارف و العلماء عاجزون عن إدراکه بالضروره و لو لم یعجزوا لما قالوا- إن العالم مساو فی الوجود لوجود الحق الأول کما لم یقولوا إن صور هذه الحروف مثلا- یساوی وجود الله المنزه عن هذه الظنون انتهی کلامه.

نقد و تحصیل

اعلم أن القول بأن العالم غیر موجود مع الحق فی مرتبه وجوده- قول محصل لا شبهه فیه عند العلماء لکن الثابت بالبرهان و المعتضد بالکشف و العیان- أن الحق موجود مع العالم و مع کل جزء من أجزاء العالم و کذا الحال فی نسبه کل عله مقتضیه بالقیاس إلی معلولها فالمعلول لأجل نقصه و إمکانه غیر موجود مع العله فی مرتبه ذاتها الکمالیه و لکن العله موجوده مع المعلول فی مرتبه وجود المعلول من غیر مزایله عن وجودها الکمالی و من أمعن فی تحقیق هذه المسأله أوتی خیرا کثیرا و الدلیل علی ما ذکرنا(1) قوله سبحانه هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ و قوله وَ هُوَ الَّذِی فِی السَّماءِ


1- و یستفاد ذلک من اعتبار وجوب الوجود بالذات فإن فرض کون الشی ء واجبا بالذات یستلزم کونه موجودا علی کل تقدیر فهو موجود علی تقدیر وجود کل شی ء- و علی تقدیر عدم کل شی ء فإذا فرضنا موجودا ما کالزمان مثلا و قطعنا النظر عن کل ما عداه إلا نفسه ارتفع عنه کل شی ء و لم یثبت له إلا ذاته لکن الواجب الوجود بالذات غیر مرتفع لأنه موجود علی کل تقدیر و منها تقدیر الزمان مع قطع النظر عما عداه فهو تعالی مع کل شی ء لا بمقارنه، ط مد ظله

ص: 332

إِلهٌ وَ فِی الْأَرْضِ إِلهٌ و قوله فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ و غیر ذلک من الآیات القرآنیه و الأحادیث النبویه.

فإذا تقرر هذا نرجع و نقول إن الحق المنزه عن الزمان موجود فی کل وقت من الأوقات لا علی وجه الاختصاص و التعلیق و الحق المنزه عن المکان موجود فی کل واحد واحد من الأمکنه لا علی وجه التقیید و التطبیق کما یقوله المشبهه و لا علی وجه المباینه و الفراق کما یقوله المنزهه من العلماء الذین لم یبلغوا فی العلم إلی درجه العرفاء لیعرفون أن تنزیههم ضرب من التشبیه و التقیید لجعلهم مبدأ العالم محصور الوجود بالتجرد عن بعض أنحاء الوجود بالمباینه و المغایره و قد ثبت أن واجب الوجود بالذات واجب الوجود من جمیع الجهات و الحیثیات و لیست فی ذاته المحیطه بالکل جهه إمکانیه فهو مع کل موجود بکل جهه من غیر تقیید و لا تکثر فهو فی کل شی ء و لیس فی شی ء و فی کل زمان و لیس فی زمان و فی کل مکان و لیس فی مکان- بل هو کل الأشیاء و لیس هو الأشیاء

تعريف مرکز

بسم الله الرحمن الرحیم
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
الزمر: 9

المقدمة:
تأسّس مرکز القائمیة للدراسات الکمبیوتریة في أصفهان بإشراف آیة الله الحاج السید حسن فقیه الإمامي عام 1426 الهجري في المجالات الدینیة والثقافیة والعلمیة معتمداً علی النشاطات الخالصة والدؤوبة لجمع من الإخصائیین والمثقفین في الجامعات والحوزات العلمیة.

إجراءات المؤسسة:
نظراً لقلة المراکز القائمة بتوفیر المصادر في العلوم الإسلامیة وتبعثرها في أنحاء البلاد وصعوبة الحصول علی مصادرها أحیاناً، تهدف مؤسسة القائمیة للدراسات الکمبیوتریة في أصفهان إلی التوفیر الأسهل والأسرع للمعلومات ووصولها إلی الباحثین في العلوم الإسلامیة وتقدم المؤسسة مجاناً مجموعة الکترونیة من الکتب والمقالات العلمیة والدراسات المفیدة وهي منظمة في برامج إلکترونیة وجاهزة في مختلف اللغات عرضاً للباحثین والمثقفین والراغبین فیها.
وتحاول المؤسسة تقدیم الخدمة معتمدة علی النظرة العلمیة البحتة البعیدة من التعصبات الشخصیة والاجتماعیة والسیاسیة والقومیة وعلی أساس خطة تنوي تنظیم الأعمال والمنشورات الصادرة من جمیع مراکز الشیعة.

الأهداف:
نشر الثقافة الإسلامیة وتعالیم القرآن وآل بیت النبیّ علیهم السلام
تحفیز الناس خصوصا الشباب علی دراسة أدقّ في المسائل الدینیة
تنزیل البرامج المفیدة في الهواتف والحاسوبات واللابتوب
الخدمة للباحثین والمحققین في الحوازت العلمیة والجامعات
توسیع عام لفکرة المطالعة
تهمید الأرضیة لتحریض المنشورات والکتّاب علی تقدیم آثارهم لتنظیمها في ملفات الکترونیة

السياسات:
مراعاة القوانین والعمل حسب المعاییر القانونیة
إنشاء العلاقات المترابطة مع المراکز المرتبطة
الاجتنباب عن الروتینیة وتکرار المحاولات السابقة
العرض العلمي البحت للمصادر والمعلومات
الالتزام بذکر المصادر والمآخذ في نشر المعلومات
من الواضح أن یتحمل المؤلف مسؤولیة العمل.

نشاطات المؤسسة:
طبع الکتب والملزمات والدوریات
إقامة المسابقات في مطالعة الکتب
إقامة المعارض الالکترونیة: المعارض الثلاثیة الأبعاد، أفلام بانوراما في الأمکنة الدینیة والسیاحیة
إنتاج الأفلام الکرتونیة والألعاب الکمبیوتریة
افتتاح موقع القائمیة الانترنتي بعنوان : www.ghaemiyeh.com
إنتاج الأفلام الثقافیة وأقراص المحاضرات و...
الإطلاق والدعم العلمي لنظام استلام الأسئلة والاستفسارات الدینیة والأخلاقیة والاعتقادیة والردّ علیها
تصمیم الأجهزة الخاصة بالمحاسبة، الجوال، بلوتوث Bluetooth، ویب کیوسک kiosk، الرسالة القصیرة ( (sms
إقامة الدورات التعلیمیة الالکترونیة لعموم الناس
إقامة الدورات الالکترونیة لتدریب المعلمین
إنتاج آلاف برامج في البحث والدراسة وتطبیقها في أنواع من اللابتوب والحاسوب والهاتف ویمکن تحمیلها علی 8 أنظمة؛
1.JAVA
2.ANDROID
3.EPUB
4.CHM
5.PDF
6.HTML
7.CHM
8.GHB
إعداد 4 الأسواق الإلکترونیة للکتاب علی موقع القائمیة ویمکن تحمیلها علی الأنظمة التالیة
1.ANDROID
2.IOS
3.WINDOWS PHONE
4.WINDOWS

وتقدّم مجاناً في الموقع بثلاث اللغات منها العربیة والانجلیزیة والفارسیة

الکلمة الأخيرة
نتقدم بکلمة الشکر والتقدیر إلی مکاتب مراجع التقلید منظمات والمراکز، المنشورات، المؤسسات، الکتّاب وکل من قدّم لنا المساعدة في تحقیق أهدافنا وعرض المعلومات علینا.
عنوان المکتب المرکزي
أصفهان، شارع عبد الرزاق، سوق حاج محمد جعفر آباده ای، زقاق الشهید محمد حسن التوکلی، الرقم 129، الطبقة الأولی.

عنوان الموقع : : www.ghbook.ir
البرید الالکتروني : Info@ghbook.ir
هاتف المکتب المرکزي 03134490125
هاتف المکتب في طهران 88318722 ـ 021
قسم البیع 09132000109شؤون المستخدمین 09132000109.